عقرب روی پله‌های راه‌‌آهن اندیمشک

«عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» با نام کامل «عقرب روی پله‌های را‌ه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان» اثری است از حسین مرتضاییان آبکنار (نویسنده‌ی زاده‌ی تهران، متولد ۱۳۴۵) که در سال ۱۳۸۵ منتشر شده است. این رمان روایت ذهنی و تلخ یک سرباز وظیفه در روزهای پایانی جنگ ایران و عراق است که در میان خشونت، بی‌نظمی و وحشت شیمیایی، با ترس‌ها و فروپاشی روانی خود دست‌وپنجه نرم می‌کند.

درباره‌ی عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

رمان عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک نوشته حسین مرتضاییان آبکنار، یکی از نمونه‌های متفاوت و برجسته‌ای است که روایتی دیگرگون از جنگ ایران و عراق ارائه می‌دهد. این کتاب نخستین رمان نویسنده‌اش به شمار می‌آید و با زبانی خاص و نگاهی غیر معمول به واقعه‌ای تاریخی، تصویر تازه‌ای از جبهه‌ها و واقعیت زندگی سربازان ترسیم می‌کند. نگاه آبکنار در این اثر، جنگ را از ورای اسطوره‌ها و قهرمان‌سازی‌ها می‌بیند و با روایتی شخصی، تلخ و بی‌پرده، از واقعیتی سخن می‌گوید که اغلب در روایت‌های رسمی نادیده گرفته شده‌اند.

داستان این رمان، برگرفته از تجربه‌های عینی نویسنده در دوران سربازی است و در میانه یکی از خون‌بارترین عملیات‌های جنگ، یعنی نبرد دوم فاو در سال ۱۳۶۷ رخ می‌دهد. راوی داستان، «مرتضی هدایتی»، سربازی وظیفه است که نه با میل شخصی بلکه بر اساس اجبار و شرایط زمانه پا به جبهه گذاشته. تجربه‌ی او، پر از وحشت، سردرگمی، تحقیر و خشونت است؛ تجربه‌ای که در آن مرز میان حقیقت و خیال محو می‌شود.

نویسنده، در این اثر نه به دنبال بازآفرینی قهرمانی‌های کلیشه‌ای است و نه تمجید از حماسه‌های نظامی. بلکه بیشتر به واکاوی روانی سربازانی می‌پردازد که نه در آرمان‌ها که در ترس و اجبار و بحران زیسته‌اند. تصویری که آبکنار از جبهه ارائه می‌دهد، با تمام خشونت، فساد، بی‌نظمی و ویرانی، از جنس مستندات ذهنی یک انسان رنج‌دیده است، انسانی که در میان بوی مرگ و ترکش، بیش از همه، با ترس و تنهایی خود روبه‌روست.

ساختار روایی کتاب، به گونه‌ای است که تکه‌تکه و پاره‌پاره به نظر می‌رسد؛ قطعاتی مستقل اما در نهایت، چون قطعات پازلی به هم پیوسته، تصویری کامل و گویا از فضای جنگ می‌سازند. این شیوه‌ی روایت، ذهن خواننده را درگیر می‌کند و او را وادار می‌سازد تا بارها در مسیر روایت بازگردد و لحظات را کنار هم بچیند. همین ساختار، به تجربه‌ی خواندن عمقی‌تر و چندلایه‌تر منجر می‌شود.

زبان اثر نیز همانند فرم آن، ویژه و گاه شاعرانه است. ترکیبی از توصیف‌های دقیق، دیالوگ‌های بومی، و لحن‌هایی که از دل اقلیم و زبان مردم جنگ‌زده برمی‌خیزند، باعث شده‌اند تا روایت، بُعدی زنده و ملموس پیدا کند. شخصیت‌ها، به واسطه همین زبان، از کلیشه فاصله می‌گیرند و به انسان‌هایی واقعی با گویش‌ها، دردها و دغدغه‌های خاص خود بدل می‌شوند.

مرز بین راوی و شخصیت اصلی یعنی مرتضی، در بسیاری از لحظات محو می‌شود؛ گویی که راوی، ذهن مرتضی است که چون دوربینی سیال، وقایع اطراف را ثبت می‌کند. این سبک روایت، سبب شده تا زاویه دید داستان حالتی ذهنی و درونی بیابد و حتی واقعیت‌های عینی جنگ نیز از پس دریچه‌ای ذهنی و احساسی بازتاب داده شوند. اینجاست که رویا و واقعیت درهم می‌آمیزند.

جنگ در این کتاب، نه صحنه‌ نبردی حماسی، که فضایی خفقان‌آور، بی‌رحم و آغشته به پوچی است. سربازان، قربانیانی‌اند که یا در باتلاق خشونت و انزوا دفن می‌شوند یا به موجوداتی سردرگم و شکسته تبدیل می‌گردند. نگاه رمان به جنگ، یک نگاه ضدقهرمانانه است که در آن، مرگ و اضطراب، بیشتر از پیروزی و افتخار دیده می‌شود.

در دل این روایت تلخ، طنز تلخی نیز جاری‌ست؛ پارودی‌ای از ارزش‌هایی که در فضای رسمی، به آن‌ها تقدس بخشیده شده. این طنز، بیشتر از آنکه برای خنداندن باشد، در خدمت افشای پوچی جنگ و ماشین نظامی است. کتاب، نگاهی انتقادی به رفتارهای درون نظامی دارد: از تحقیر زیردستان گرفته تا رشوه‌گیری و زورگویی.

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک، نه‌تنها در ایران، بلکه در خارج از کشور نیز مورد توجه قرار گرفت و با ترجمه‌ای به زبان فرانسه وارد بازار جهانی شد. همین امر نشان می‌دهد که موضوعات مطرح‌شده در آن، فراتر از مرزهای جغرافیایی قابل درک و همذات‌پنداری هستند. مخاطب خارجی نیز می‌تواند با رنج انسانی روایت‌شده در آن ارتباط برقرار کند.

کتاب عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک برنده جوایز متعددی شده است، از جمله: جایزه ادبی هوشنگ گلشیری در بخش بهترین رمان اول (۱۳۸۶)، جایزه ادبی مهرگان برای بهترین رمانِ سال (مشترک با مجید قیصری، ۱۳۸۶)، جایزه ادبی واو برای متفاوت‌ترین رمان سال (۱۳۸۶)، نامزدی دریافت جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات (۱۳۸۶) و نامزدی دریافت جایزه روزی روزگاری (۱۳۸۶).

دریافت جوایز متعدد، گواهی بر ارزش ادبی و جسارت این اثر است. اما این موفقیت دوام نیافت و چاپ سوم کتاب، به دلایل نامشخصی متوقف و مجوز نشر آن لغو شد. همین سرنوشت نیز بر جنبه‌ی انتقادی و حساسیت‌برانگیز اثر مهر تأیید می‌زند.

این کتاب، بخشی از موج نوینی از ادبیات جنگ در دهه هشتاد است که در آن، نویسندگان تلاش کردند روایت‌های رسمی را به چالش بکشند و از درون درد و تجربه‌های زیسته، روایتی صادقانه‌تر خلق کنند. در این نوع نگاه، جنگ دیگر عرصه‌ شکوه نیست، بلکه بستری‌ست برای واکاوی دردهای انسانی.

در نهایت، عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک کتابی است که باید چندین‌بار خواند، بار نخست برای تجربه‌ روایتِ تکان‌دهنده‌اش، بار دوم برای درک ساختار پیچیده‌اش، و بار سوم برای تامل در حقیقتی که از پس کلمات آن فریاد می‌کشد: حقیقت انسان‌هایی که در میدان جنگ، بیش از هر چیز، می‌ترسیدند اما با آن ترس زیستند.

رمان عقرب روی پله‌های را‌ه‌آهن اندیمشک در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۲ با بیش از ۹۳۰ رای و ۱۳۰ نقد و نظر است.

داستان عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

رمان عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک داستان سربازی به نام مرتضی است که در روزهای پایانی جنگ ایران و عراق به منطقه فاو اعزام شده و درگیر یکی از شدیدترین و پرتلفات‌ترین عملیات‌ها می‌شود. او در دل آتش و دود و فشارهای روانی جنگ، هم با ترس‌های خود می‌جنگد و هم با بی‌عدالتی‌ها و خشونت‌هایی که در درون جبهه‌ها جریان دارد. روایت کتاب، تکه‌تکه، گسسته و ذهنی است؛ گویی قطعات خاطراتی کابوس‌وار به هم دوخته شده‌اند.

مرتضی از همان ابتدا با فضایی سرد، بی‌رحم و پر از تنش روبه‌روست؛ جایی که سربازان نه با انگیزه که از روی اجبار در خط مقدم حضور دارند. او از همان نخستین صحنه‌ها با خشونت دژبان‌ها، تحقیر فرماندهان و رعب عمومی مواجه می‌شود. حتی فرار از جبهه مساوی با مرگ است. این احساس بی‌پناهی و تنهایی، به مرور در ذهن او نهادینه می‌شود.

در طول داستان، مرتضی دائم درگیر خاطرات گذشته، افکار آینده و اضطراب اکنون است. ذهن او به شکلی سیال، میان تهران و فاو، میان خانه و سنگر، میان کودکی و مرگ در نوسان است. خاطرات مادرش، قطار اندیمشک، دخترک کوچکی در بیمارستان، و حتی خواب‌هایی که بوی شیمیایی می‌دهند، او را به مرز فروپاشی روانی نزدیک می‌کند.

شخصیت‌های متعددی وارد داستان می‌شوند، از سربازان ساده و ترسیده گرفته تا افسران خشن و بی‌اعتنا. در میان آن‌ها، سیاوش (سیا) به چهره‌ای نزدیک و دوست‌داشتنی برای مرتضی تبدیل می‌شود. رابطه او با سیا، یکی از معدود نقاط روشنی است که در تاریکی محض داستان خودنمایی می‌کند. اما همین دوستی نیز در نهایت به ناکجای ذهن مرتضی می‌رسد.

با آغاز بمباران شیمیایی، فاجعه به اوج می‌رسد. بدن‌های سوخته، سرفه‌های خونی، و فضاهای بسته و آلوده، همه در ذهن مرتضی نقش می‌بندد. او، که خود را در میان این جهنم تنها می‌بیند، کم‌کم توان تمایز میان خواب و واقعیت را از دست می‌دهد. روایت، همان‌طور که جلو می‌رود، تیره‌تر و توهم‌گون‌تر می‌شود.

زبان داستان آمیخته‌ای است از روایت‌های بیرونی و ذهنی، و در بسیاری از لحظات، راوی بیرونی، همان ذهن مرتضی است که تصویرها را بازگو می‌کند. لحن روایت با لهجه‌ها و واژگان محلی، حس واقعی‌تری از جبهه‌ها می‌سازد. صحنه‌ها گاه مانند فیلمی سوررئال، در ذهن خواننده نقش می‌بندند، بی‌آنکه توضیحی روشن یا پایانی قطعی داشته باشند.

در پایان داستان، هنگامی که مرتضی بار دیگر در مکانی نامعلوم، پس از بمباران، چشم می‌گشاید، گویی بخشی از وجودش برای همیشه خاموش شده است. زبانش بسته، ذهنش مغشوش، و توان سخن گفتن را از دست داده است. این پایان، نه پایانی بسته، که ادامه‌ای مبهم از فاجعه‌ای بی‌نام است که در وجود او حک شده.

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک نه‌تنها تصویری از نبردی بزرگ، بلکه مستندی ذهنی از انسانی است که در میانه جنگ، خویشتن را از دست می‌دهد. داستانی است از تباهی، از پوچی جنگ، و از رنجی که در ذهن‌ها باقی می‌ماند؛ حتی پس از فروکش‌کردن آتش نبرد.

بخش‌هایی از عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

زمزمه‌های پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸ شنیده می‌شود. همه منتظر شنیدن خبر صلح هستند. در قهوه‌خانه تلویزیون که روشن می‌شود صدای قل‌قل‌ قلیان‌ها قطع می‌شود. شیخی که ریش ندارد، در تلویزیون، حرف‌های مبهمی درباره جنگ می‌زند. واژه‌هایی معلق در فضا شنیده می‌شود: به‌حمدالله، پیروزی، جانفشانی،

مصلحت. چیز بیشتری از حرف‌های شیخ نمی‌فهمیم. انگار آن‌ها در دنیای دیگری نشسته‌اند؛ که نشسته‌اند. اینجا که مرتضی نشسته است همه چیز بوی ویرانی می‌دهد، بوی خون، بوی مرگ. مرتضی در راهِ قهوه‌خانه دیده بود که تا چشم کار می‌کرد سرباز و افسر و درجه‌دار با شلوارهای خاکی و پای برهنه و زیرپیراهن‌های سفید چرک کنار جاده ولو بوده‌اند. چند صد هزار نفر هم در صف‌های شکسته و نامنظم، پیاده، رو به اندیمشک می‌رفتند.

مرتضی سرهنگی را دیده بود که دگمه‌های پیراهنش باز بود، سرش را انداخته بود پایین و عرق‌گیرش تا نیمه شکمِ گنده‌اش خیس بود و شوره بسته بود.

…………………….

 یکی از دژبان‌ها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپه‌ای خاک می‌دید، یا بوته‌ای که پر‌پشت بود، چنگک را فرو ‌می‌کرد و در‌ می‌آورد. فرو می‌کرد و در می‌آورد. فرو می‌کرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!» و دژبان چنگک را با زور بالا می‌برد و سرباز را که توی هوا دست و پا می‌زد، می‌انداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله می‌آمد و صدای قرچ‌قرچ استخوان‌های شکسته.

…………………

پشت سرش نوری بود که از در نیمه‌باز توالت می‌زد بیرون. خودش را از لای نرده‌ها رد کرد. رفت طرف شیر آبی که روی دیوار بود. کلاهش را گذاشت زمین، آستینش را تا زد و دست‌هایش را گرفت زیر آب. پوست کف دست‌هایش ترک برداشته بود. با نوک انگشت اشاره، آرام روی پوست خشک‌شده کشید. دست‌هایش را آب کشید. مشت‌های پر از آب را پاشید توی صورتش. خودش را در آینه کوچک و زنگ‌زده بالای شیر نگاه کرد. آینه چیزی نشان نمی‌داد. فقط نوری پراکنده و تار.

…………………..

مرد لاغر اندامی که کنار پنجره نشسته بود، بی‌آن‌که سرش را برگرداند گفت: «رسیدیم دیگه. تموم شد.» کسی جواب نداد. صدای ترمز قطار و فریاد مردی که بیرون فریاد می‌زد «اندیمشک، ایستگاه اندیمشک»، همه را از جا پراند. سربازها بلند شدند، دست کشیدند روی صورت خواب‌آلودشان و یکی‌یکی پله‌ها را پایین رفتند. مرتضی ایستاده بود کنار پنجره، دست به دیواره قطار، و به آدم‌هایی که پایین ایستاده بودند نگاه می‌کرد. زن، مرد، بچه. نگاهشان می‌کرد و هیچ حسی نداشت.

………………….

یک نفر سرفه کرد. صدای خفگی آمد. بعد صدای فریاد. ماسک نداشتند. گاز شیمیایی مثل مه از پنجره‌ها وارد شده بود. مرتضی صورتش را با آستین پوشاند. دوید بیرون. سیا کنار دیوار نشسته بود، چشم‌هایش قرمز، دهانش باز و نفس‌نفس‌زنان. مرتضی خم شد، بازویش را گرفت. سیا فقط نگاهش کرد. چیزی نگفت. صدای خمپاره‌ها قطع شده بود، اما صداهای دیگری آمده بود؛ صدای عطسه، سرفه، گریه.

 

اگر به کتاب عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار ادبیات پایداری در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با دیگر آثار مشابه نیز آشنا می‌سازد.