بخشنده

«بخشنده» اثری است از لوییس لوری (نویسنده‌‌ی آمریکایی، متولد ۱۹۳۷) که در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است. این رمان روایتی تکان‌دهنده از نوجوانی ا‌ست که در جهانی بی‌درد و بی‌احساس، با کشف خاطرات واقعی انسان بودن، به درکی عمیق از آزادی، احساس و مسئولیت می‌رسد.

درباره‌ی بخشنده

رمان بخشنده نوشته‌ی لوییس لوری، اثری ماندگار و عمیق در ادبیات نوجوانان است که با زبانی ساده اما مفاهیمی پیچیده، خواننده را به دنیایی آینده‌نگر می‌برد؛ جهانی که در آن، جامعه‌ای آرمان‌گرایانه با نظم کامل حاکم است اما این نظم، بهای سنگینی دارد: حذف احساسات، خاطرات، رنگ‌ها و انتخاب آزاد.

این کتاب در دسته‌ی آثار دیستوپیایی قرار می‌گیرد، اما تفاوت آن با دیگر داستان‌های مشابه، در نوع روایت و فضای سرد، آرام و در عین حال دلهره‌آور آن است. برخلاف بسیاری از داستان‌های آینده‌نگر که با خشونت یا درگیری آغاز می‌شوند، بخشنده با آرامشی وهم‌آلود شروع می‌شود؛ آرامشی که به‌تدریج رنگ می‌بازد و جای خود را به حیرت، اندوه و بیداری ذهنی می‌دهد.

لوری در این رمان، نوجوانی به نام «یوناس» را در مرکز روایت قرار می‌دهد؛ پسری که در آستانه‌ی دوازده‌سالگی، از سوی جامعه‌اش برای شغفی بسیار نادر و خاص برگزیده می‌شود: نگهدارنده‌ی خاطرات. او به‌تدریج از واقعیت‌های پشت پرده‌ی دنیای بی‌نقص ظاهری‌شان آگاه می‌شود؛ دنیایی که برای حذف رنج، عشق، ترس و تفاوت‌ها، همه‌چیز را یکسان و کنترل‌شده کرده است.

این روند آگاهی، همچون سفری درونی و فلسفی، خواننده را نیز همراه یوناس از سکون به تردید و از پذیرش به اعتراض می‌کشاند. دریافت خاطرات گذشته‌ی بشر –که اکنون دیگر هیچ‌کس به‌جز «بخشنده» از آن‌ها آگاه نیست؛ زندگی یوناس را به‌شدت دگرگون می‌کند و بار سنگینی بر دوش او می‌گذارد.

کتاب مفاهیم بنیادینی مانند آزادی، انتخاب، هویت، حقیقت، فداکاری و عشق را به گونه‌ای طرح می‌کند که برای نوجوانان قابل لمس باشد، اما در عین حال، ذهن بزرگسالان را نیز درگیر خود می‌کند. لوری با مهارت، دنیایی را خلق کرده که در آن احساسات واقعی با امنیت مصنوعی مبادله شده‌اند.

نکته‌ی درخشان کتاب در این است که پرسش‌های فلسفی‌اش را بی‌واسطه و بی‌ادعا مطرح می‌کند. لوری خواننده را دعوت نمی‌کند تا قضاوتی سریع داشته باشد، بلکه با قرار دادن او در موقعیت یوناس، زمینه‌ای برای تجربه‌ی درونی و بازاندیشی فراهم می‌آورد.

زبان روایت ساده و بی‌پیرایه است، درست همان‌گونه که با دنیای بی‌رنگ و بی‌حس داستان همخوانی دارد. اما به‌تدریج با ورود خاطرات و احساسات به ذهن یوناس، کلمات نیز جان می‌گیرند و جهان داستان از حالت تخت به چیزی زنده، پیچیده و انسانی تبدیل می‌شود.

شخصیت «بخشنده»، کهن‌سالی دانا و خسته، با نقشی پدرانه و سنگینی مسئولیت تاریخی، به‌نوعی نماد حافظه‌ی بشری است. رابطه‌ی میان او و یوناس، بر پایه‌ی اعتماد، درد مشترک و امیدی لرزان به آینده بنا می‌شود. این رابطه، یکی از ارکان احساسی و عمیق داستان است.

لوری با پرداختن به موضوعاتی همچون سرکوب حافظه، کنترل دولت بر احساسات و نفی تفاوت‌ها، نقدی زیرپوستی بر نظام‌های توتالیتر و تلاش‌های آن‌ها برای ساختن «بهشت‌های مصنوعی» ارائه می‌دهد. اما این نقد نه در قالب طغیان بیرونی، بلکه در بیداری درونی یک نوجوان تجلی می‌یابد.

بخشنده در سال ۱۹۹۳ منتشر شد و با وجود ساختار ظاهراً ساده‌اش، بارها مورد بحث و تفسیر قرار گرفته و در مدارس و دانشگاه‌ها تدریس شده است. جوایز متعددی از جمله مدال نیوبری نیز به این اثر تعلق گرفته و در سال‌های بعد، سه جلد دیگر به‌عنوان ادامه‌ی آن نوشته شده که هر یک از زاویه‌ای دیگر به دنیای اصلی نگاه می‌کنند.

این رمان یکی از بهترین نمونه‌های ادبیاتی است که نشان می‌دهد نوجوانان ظرفیت درک مفاهیم بزرگ انسانی را دارند، به شرط آن‌که با آن‌ها صادقانه و هوشمندانه سخن گفته شود. بخشنده کتابی است که نه‌تنها برای نوجوانان، بلکه برای هرکس که در جست‌وجوی معنای زندگی، درد، زیبایی و انتخاب است، خواندنی و به‌یادماندنی خواهد بود.

رمان بخشنده در وب‌سایت goodreads دارای امتیا ز ۴.۱۲ با بیش از ۲.۶۹ میلیون رای و ۸۴۸۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از کیوان عبیدی آشتیانی و لیلا نائینی به بازار عرضه شده است.

خلاصه‌ی داستان بخشنده

در داستان بخشنده، با جامعه‌ای آینده‌نگر روبه‌رو هستیم که در آن همه‌چیز تحت کنترل است؛ جامعه‌ای که در آن نه جنگی وجود دارد، نه درد، نه رنگ، نه موسیقی، نه انتخاب، و نه حتی خاطره‌ای از گذشته. مردم در هماهنگی کامل زندگی می‌کنند، اما در واقع چیزی از مفهوم واقعی انسان بودن نمی‌دانند، چون احساسات و تفاوت‌ها از آن‌ها گرفته شده است.

یوناس، پسر نوجوانی که در آستانه‌ی دوازده‌سالگی‌اش قرار دارد، قرار است شغل آینده‌اش را در مراسمی عمومی دریافت کند. برخلاف سایر دوستانش که مشاغل عادی و قابل‌پیش‌بینی به آن‌ها اختصاص داده می‌شود، یوناس برای موقعیتی بسیار خاص انتخاب می‌شود: جانشین نگهدارنده‌ی خاطرات. این شغل تنها یک استاد دارد، مردی پیر و دانا که به او لقب «بخشنده» داده‌اند.

در این نقش جدید، یوناس آموزش می‌بیند که چگونه خاطرات نسل‌های پیشین را در ذهن خود دریافت و حفظ کند؛ خاطراتی که دیگران از آن‌ها بی‌خبرند. بخشنده، با لمس دست یوناس، خاطراتی از شادی، عشق، درد، جنگ، سرما، آزادی و زیبایی را به او منتقل می‌کند. این تجربه‌ها برای یوناس تکان‌دهنده و گاه دردناک‌اند، زیرا نخستین بار است که او احساسات واقعی را تجربه می‌کند.

با گذشت زمان، یوناس درمی‌یابد که جامعه‌ی او برای دستیابی به «سامان‌مندی کامل» همه‌چیز را فدای یکنواختی و بی‌دردی کرده است. مردمان این جامعه بدون دانستن انتخاب کرده‌اند که هیچ‌چیز ندانند. آن‌ها حتی نمی‌دانند که نمی‌دانند. این آگاهی، باری سنگین بر دوش یوناس می‌گذارد و او را از درون دگرگون می‌کند.

یوناس می‌بیند که در جامعه‌ی به‌ظاهر صلح‌آمیزشان، نوزادانی که با معیارهای مشخص سازگار نیستند، بدون هیچ احساس گناهی کشته می‌شوند و مردم آن را صرفاً یک «رهایی» بی‌خطر می‌نامند. وقتی درمی‌یابد که یکی از این نوزادان، گابریل، که به خانواده‌ی او سپرده شده، در آستانه‌ی حذف شدن است، تصمیم می‌گیرد اقدامی خطرناک انجام دهد.

یوناس با نوزاد می‌گریزد و سفری پرمخاطره را به‌سوی سرزمین‌هایی نامعلوم آغاز می‌کند؛ جایی که ممکن است آزادی، رنگ‌ها، موسیقی، و انسانیت هنوز وجود داشته باشند. در این سفر، خاطراتی که او با خود حمل می‌کند، نه‌تنها راهنما و نیروی درونی‌اش هستند، بلکه نمادی از امید برای بازگرداندن احساسات و آگاهی به مردم جامعه‌اش نیز به شمار می‌آیند.

پایان داستان، باز و تأویل‌پذیر است. مشخص نیست که آیا یوناس و گابریل واقعاً به دنیایی دیگر پا گذاشته‌اند یا این تنها حاصل ذهن خسته و آرزومند اوست. اما آنچه روشن است، تغییر بزرگی‌ست که درون یوناس رخ داده؛ تغییری که راه بازگشتی برایش باقی نگذاشته است.

بخشنده با روایت سفری درونی و بیرونی، نشان می‌دهد که انسان بدون درد، بدون انتخاب و بدون خاطره، چیزی جز سایه‌ای از وجود واقعی خود نیست. این داستان، نوجوانان را به اندیشیدن درباره معنای آزادی، رنج، شادی، و حق دانستن دعوت می‌کند.

بخش‌هایی از بخشنده

یوناس قبل از آن‌که دستوری به او داده شود، چشم‌هایش را بست. دوباره نزدیکی‌ دست‌های مرد را در پشتش احساس کرد و منتظر ماند. این بار، زودتر حس کرد. حالا دست‌ها سرد نبودند. او احساس گرما می‌کرد، کمی هم رطوبت.

گرما در بدنش پخش شد و به شانه‌هایش رسید، بالای گردنش و بعد، یک طرف صورتش. او حتی آن را در قسمت‌های پوشیده‌ی بدنش نیز حس می‌کرد: حسی مطبوع و نوعی هیجان سرتاسر بدنش را فراگرفت. وقتی که این بار لب‌هایش را لیسید، به‌نظرش آمد هوا داغ و سنگین است. حرکتی نکرد… ناگهان کلمه‌ای به ذهنش آمد. آفتاب.

یوناس در حالی که چشم‌هایش را باز می‌کرد، با صدای بلند گفت: «آفتاب»

«خوب است، تو خودت کلمه را پیدا کردی. این موضوع کار من را ساده‌تر می‌کند، چون احتیاجی به توضیح اضافی نیست.»

«و از آسمان می‌آمد!»

مرد پیر گفت: «درست است، همین‌طور بود.»

………………….

وقتی برای نخستین بار خاطره‌ی برف را دریافت کرد، احساس کرد چیزی سرد و شگفت‌انگیز از درون دستش آغاز شد و به کل وجودش سرایت کرد. سرما مثل پرِ سبک روی پوستش نشست، و بعد، شادی کودکانه‌ای بی‌دلیل وجودش را پر کرد. انگار هرگز چیزی به این زیبایی را تجربه نکرده بود. دانه‌های برف، آرام و بی‌صدا، بر شانه‌هایش می‌نشستند و جهان را سفید می‌کردند.

……………….

بخشنده گفت: «مردم ما انتخاب نکردند که چنین باشند. آن‌ها انتخاب کردند که انتخاب نکنند. اگر بگذاری مردم انتخاب کنند، ممکن است اشتباه کنند. ممکن است کسی همسری را انتخاب کند که مناسبش نباشد. یا شغلی که توان انجامش را ندارد. یا حتی، بدتر از آن، ممکن است چیزی را انتخاب کند که رنج می‌آورد.»

………………

یوناس گفت: «من می‌خواهم دیگران هم مثل من بدانند. می‌خواهم آنچه را که من حس کرده‌ام، همه حس کنند. عشق، رنگ، موسیقی، برف… حتی درد را. چون همه‌ی این‌ها بخشی از زندگی‌اند. و بدون آن‌ها، ما چیزی کم داریم. چیزی خیلی مهم.»

………………

در یکی از خاطرات، یوناس خود را در کنار خانواده‌ای دید که دور شومینه جمع شده بودند. صدای خنده بود، بوی شیر داغ و دارچین. در آن لحظه، برای اولین بار، واژه‌ای در ذهنش جوانه زد که پیش از آن هرگز معنی‌اش را نفهمیده بود: عشق.

……………….

یوناس از بخشنده پرسید: «اما چرا ما همه‌چیز را فراموش کرده‌ایم؟ چرا نمی‌توانیم مثل گذشته‌ها زندگی کنیم؟»

بخشنده آهی کشید. «چون مردم تصمیم گرفتند که درد را نخواهند. آن‌ها فکر کردند اگر رنگی نبینند، اگر طعم و صدا و خاطره‌ای از گذشته نداشته باشند، دیگر نمی‌سوزند، دیگر نمی‌گریند. و راست می‌گفتند… اما آن‌ها فراموش کردند که شادی هم با درد می‌آید، که عشق بدون رنج، تنها سایه‌ای‌ست از آنچه می‌تواند باشد. آن‌ها همه‌چیز را پاک کردند تا در صلح زندگی کنند، ولی صلحی که بهایش فراموشی باشد، چیزی جز سکوت نیست.»

……………….

وقتی بخشنده دستش را روی پشت یوناس گذاشت، حس عجیبی به او دست داد. انگار چیزی از اعماق، از جایی دور و ناشناخته، به ذهنش می‌خزید. ابتدا لرزید، بعد جهان پیش چشم‌هایش تغییر کرد: برف بود، درخت بود، سُرسره‌ای که از تپه‌ای بلند به پایین می‌رفت. شادیِ بی‌دلیل، خنده‌ای که از دلش می‌جوشید، و سوز سرمایی که گونه‌اش را نیش می‌زد.

او هرگز چنین چیزی را حس نکرده بود؛ نه سرما، نه رنگ، نه شور یک لحظه‌ی زنده. و همین‌جا بود که برای نخستین بار فهمید دنیا می‌توانست چقدر زیبا باشد… و چقدر از آن را از او پنهان کرده بودند.

 

اگر به کتاب بخشنده علاقه دارید، بخش معرفی برترین کتاب‌های ویژه‌ی نوجوانان در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا می‌سازد.