«مورخه» اثری است منسوب به ایرج پزشکزاد (نویسنده و طنزپرداز معاصر، از ۱۳۰۶ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۵۹ نگاشته شده است. این رمان داستانی طنزآمیز و خاطرهمحور دربارهی ادامه زندگی راوی دائیجان ناپلئون است که در پی عشق ناکامش به لیلی، درگیر کشمکشهای خانوادگی، خیالات ضدانگلیسی، و تلاش برای بازیابی هویت خود در ایران و خارج از کشور میشود.
دربارهی مورخه
رمان مورخه که به نام ایرج پزشکزاد منتشر شده، کتابی است که خود را به عنوان «ادامه یا بسطی» از رمان مشهور دائیجان ناپلئون معرفی میکند. در صفحات ابتدایی کتاب، نویسندهای با امضای «ا.پ.آشنا» یادآوری میکند که این اثر سالها پس از نگارش اثر نخست نوشته شده و اگرچه پایان داستانی تلخ را در بر دارد، اما همچنان در فضای آشنا و طنزآمیز دنیای دائیجان سیر میکند. با این حال، هیچ سند رسمی یا تأیید معتبر ادبی مبنی بر اینکه این اثر بهراستی نوشتهی ایرج پزشکزاد باشد، وجود ندارد و انتساب آن محل تردید است.
داستان مورخه در امتداد جهان داستانی دائیجان ناپلئون پیش میرود، با همان شخصیتهای آشنا، همان فضای پر از سوءتفاهم، توهم توطئههای انگلیسی، رقابتهای خانوادگی و عشقهای ناکام. راوی همچنان جوانی است که در چنبرهی دلدادگی به لیلی – دختر دائیش – و حسرتهای شکستخوردهاش اسیر مانده و از خلال خاطرات و نگاه طنزآلودش، فضای خانوادگی و اجتماعی ایران دهههای گذشته بازسازی میشود.
رمان با لحنی خودمانی و نثری طنزآمیز روایت میشود و به سبک پزشکزاد، میان تخیل و واقعیت در نوسان است. شخصیتهای محوری از جمله دائیجان ناپلئون، آقاجان، پوری، و مشقاسم دوباره بر صحنه میآیند، اینبار در موقعیتهایی که گاه غمانگیزتر و گاه گزندهتر از گذشتهاند. حتی برخی شخصیتهای تازه نیز افزوده میشوند که همچون شخصیتهای سابق، میان خیالپردازی و رفتارهای نمایشی حرکت میکنند.
راوی همچنان گرفتار توهمات و دلبستگیهایی است که در نوجوانی در دل او شکل گرفته و حالا در بزرگسالی نیز او را رها نکردهاند. عشق نافرجامش به لیلی، رقابت پررنگش با پوری، و خاطرات پرکشمکش او با خانواده، مسیر اصلی روایت را شکل میدهند. در این میان، مرگ دائیجان ناپلئون بهانهای میشود برای بازگشت به گذشته و مرور قصههایی که اکنون طعمی تلختر یافتهاند.
از نظر سبکی، کتاب کوشیده است نثر و لحن منحصر به فرد پزشکزاد در دائیجان ناپلئون را تقلید کند؛ لحنی که از طنز تلخ، دیالوگهای پرکشمکش، و اشارههای فرهنگی و اجتماعی ایران بهره میبرد. با این حال، برخی منتقدان معتقدند که انسجام زبانی و ظرافت طنازانهی پزشکزاد در این اثر کمرمقتر است و ممکن است نشانهای باشد بر این که نویسندهاش شخص دیگری است.
انتساب کتاب به ایرج پزشکزاد مورد تردید است. نام او به صورت کامل در کتاب ذکر نشده و تنها با امضای «ا.پ.آشنا» آمده است. هیچیک از ناشران رسمی آثار پزشکزاد آن را منتشر نکردهاند و پزشکزاد نیز در مصاحبهها یا آثار دیگر خود اشارهای به این کتاب نکرده است. حتی در فهرست آثار رسمی او نیز مورخه جایی ندارد.
با وجود این تردیدها، مورخه در میان علاقهمندان به دائیجان ناپلئون با استقبال روبهرو شده است. بسیاری از خوانندگان آن را نوعی دلتنگی برای بازآفرینی فضایی میدانند که پزشکزاد در شاهکار خود خلق کرده بود. این کتاب، اگرچه ممکن است از نظر ادبی به پای اثر اول نرسد، اما همچنان حاوی نکات طنزآمیز، کنایههای سیاسی و اجتماعی، و یادآوریهایی است که برای خوانندگان آشنا با اثر اصلی جذاب خواهد بود.
کتاب علاوه بر پیگیری سرنوشت شخصیتهای سابق، به مسائل اجتماعی، نظام طبقاتی، فریب، فقر، و مهاجرت نیز میپردازد. راوی در نهایت راهی بیروت و سپس پاریس میشود، جایی که در دل زندگی دانشجویی، عشقهای تازه و آرزوهای نیمهکارهای را تجربه میکند. این بخشهای فرامرزی، کتاب را از یک داستان خانوادگی صرف فراتر میبرند.
در مجموع، مورخه را میتوان نوعی «ادای احترام» (یا شاید «ادعای ادامه دادن») به دائیجان ناپلئون دانست. اگرچه از نظر قدرت روایی، طنز و ساختار به آن نمیرسد، اما همچنان در حافظهی جمعیِ دوستداران ادبیات طنز ایرانی، حضوری حاشیهای و کنجکاویبرانگیز دارد. این کتاب نهفقط از آن رو که روایتگر ادامهی یک رمان محبوب است، بلکه به دلیل رازآلود بودن نویسندهاش نیز توجهبرانگیز شده است.
شاید بتوان گفت مورخه بیش از آنکه یک رمان مستقل باشد، سایهای از اثری درخشانتر است؛ تلاشی برای زنده نگهداشتن دنیای فکری و داستانی دائیجان، حتی اگر نتواند درخشش سابق را تکرار کند. اما همین تلاش نیز میتواند ارزشمند باشد، بهخصوص برای خوانندگانی که هنوز در خاطرهی آن داییِ ناپلئونی و باغ افسانهایاش زندگی میکنند.
خلاصهی داستان مورخه
داستان مورخه روایتگر زندگی راوی جوانی است که در نوجوانیاش دلباختهی لیلی، دختر داییاش، شده و این عشق ناکام، همچون زخمی کهنه، تمام زندگیاش را تحتتأثیر قرار داده است. لیلی در نهایت به عقد پسرعمویش پوری درمیآید؛ جوانی باهوش و اهل درس، ولی رقیب عشقی راوی. همین پیوند نابرابر، سرآغاز تلخیهایی است که راوی را از نوجوانی تا بزرگسالی همراهی میکند.
داییجان ناپلئون که همچنان در مرکز جهان ذهنی راوی قرار دارد، شخصیتی است خیالباف، ضدانگلیسی و مغرور که زندگی خود را با توهم مبارزه با استعمار بریتانیا معنا میبخشد. او که خود را همتای ناپلئون بناپارت میبیند، در باغ خانوادگی حکومت کوچکی دارد و فرزندانش را با ساختار طبقاتی خاصی تقسیمبندی کرده است. راوی، به عنوان یکی از برادرزادههای او، از نزدیک شاهد روابط پرتنش میان پدرش و داییجان، و همچنین ماجراهای درون این خاندان است.
پس از ازدواج لیلی، راوی دچار سرخوردگی و تب شدید میشود و همزمان با بیماری او، داییجان ناپلئون نیز از دنیا میرود. این واقعه نقطهی عطفی در زندگی راوی است که همزمان با از دست دادن عشق و مراد فکریاش، به بازنگری در زندگی خود میپردازد. در فضای بعد از مرگ داییجان، خانواده دچار پراکندگی میشود و روابط گذشته فرو میپاشد.
در میان این پریشانی، مشقاسم – خدمتکار وفادار داییجان – نقش پررنگی در انتقال خاطرات گذشته و افشای برخی ناگفتهها دارد. او، همچون یک دانای کل روستایی، از توطئهها، درگیریها و حتی عقد اجباری لیلی پرده برمیدارد. شخصیت مشقاسم، که در خیالپردازی و داستانسرایی دست کمی از داییجان ندارد، نوعی پیوند ذهنی میان نسل قدیم و حال برقرار میکند.
راوی، که اکنون دیگر امیدی به وصال لیلی ندارد، به تشویق اسدالله میرزا – یکی از بستگان اهل سفر و سیاست – تصمیم میگیرد به بیروت و سپس پاریس برود. این سفر بهانهای است برای فاصله گرفتن از خاطرات تلخ، شروعی دوباره، و شاید کسب جایگاه اجتماعی تازهای که بتواند در رقابت نابرابر با پوری، بخشی از عزتنفس ازدسترفتهاش را بازیابد.
در پاریس، راوی با دوستانی جدید آشنا میشود، از جمله بانجیت گیاهخوار هندی و حبیبالله اهل فراهان. در کنار آنها به درس و تجربههای اجتماعی تازه میپردازد، اما سایهی عشق از دست رفته همچنان بر ذهن و روحش سنگینی میکند. تلاش دوستانش برای کشاندن او به سوی زندگی جدید و حتی پیوندهای عاشقانه تازه، غالباً به دلیل خاطرهی لیلی به نتیجه نمیرسد.
در نهایت، داستان با تأملاتی فلسفی در باب هدف زندگی، آینده، تحصیل، و عشق به پایان میرسد. راوی در جهانی سرگردان میان خاطرات گذشته و امکانهای آینده پیش میرود، بیآنکه بتواند به آرامش یا قطعیت برسد. مورخه، در عین حال که بازتابی از ادامهی زندگی پس از پایان دائیجان ناپلئون است، تصویری است از نسلی که میان سنت و مدرنیته، عشق و عقل، وطن و مهاجرت گرفتار آمدهاند.
بخشهایی از مورخه
عشق ناکامی که در نوجوانی من را لیلیشده بود، تلخیهای فراوانی به همراه داشت. با وجود عشق و علاقه دوطرفه، سرانجام لیلی به عقد پسرعمویم، پوری درآمد. پدر لیلی جزو طبقه اشراف بود، یک لقب طویل هفتسیلابی داشت، و باید هفت دفعه دهان را باز و بسته میکردند تا حق وجود عزیز «آقا» را ادا کنند.
……………….
دائیجان ناپلئون، همانگونه که از اسمش پیداست، خودش را بناپارت دوم میدانست. بهویژه وقتی به شباهتش با محمدعلیشاه قاجار اشاره میکرد، دیگر خیال خودش را برنمیداشت. خاطراتی واهی از نبردهای خیالی با انگلیسها در کازرون و ممسنی برای ما بچهها تعریف میکرد که گویی خودش با هزار سرباز و توپخانه به جنگ رفته بود، حال آنکه در واقع چند ژاندارم محلی و یک مشت دزد سرگردنه درگیر بودند.
………………..
مشقاسم، نوکر دائیجان، هم کم از خودش نداشت. او همه چیز را میدانست، از تاریخ اختراعات بشر گرفته تا توطئههای انگلیس. وقتی از او چیزی میپرسیدیم، اول میگفت: «دروغ چرا؟ تا قبر آآ…»، بعد هم چهار انگشت دستش را باز میکرد و به ما نشان میداد، یعنی چون تا قبر فقط چهار انگشت فاصله هست، نباید دروغ گفت!
………………..
پدرم، برخلاف خانواده مادریام، جزو اشراف نبود. ناپلئونجان دائیام از ابتدا با ازدواج خواهرش با پدرم مخالف بود. او معتقد بود همانگونه که ناپلئون فرانسه را به ذلت کشاند، آقاجان هم خانواده ما را بدبخت خواهد کرد. این اختلاف نظرها معمولاً زیر خاکستر میماند، اما گاه و بیگاه به مناسبتهای مختلف، مثلاً بازی نرد، آتشاش شعلهور میشد و به دعوا میکشید.
……………….
عشق ناکامی که در نوجوانی من را لیلیشده بود، تلخیهای فراوانی به همراه داشت. با وجود عشق و علاقهی دوطرفه، سرانجام لیلی به عقد پسرعمویم، پوری درآمد.
پدر لیلی، جزو طبقه اشراف بود، صاحب لقبی طویل و هفتسیلابی که برای ادای کامل آن، آدم باید هفت بار دهانش را باز و بسته میکرد. او ژاندارمرینشین بازنشستهای بود که در خیال خود را نایبالسلطنه میدانست. ما، یعنی بچههای خانواده، حق نداشتیم جلوی بزرگترها او را «دائی جان» صدا کنیم، اما در خلوت خانه، بیپروا لقب «دائیجان ناپلئون» را برایش به کار میبردیم، لقبی که خودش بیاختیار به آن دامن میزد.
………………….
دائیجان ناپلئون، با آن سبیلهای از بناپارت مانده و قبای افسری بازمانده از رضاخان، سالها بود که در ذهن خودش با ارتش بریتانیا در جنگ به سر میبرد. جنگهایی که در واقع، جز دو یا سه درگیری محلی میان ژاندارمها و دزدهای ایل و طایفه نبودند، در روایتهای او به نبردهایی عظیم و خونین بدل میشدند، با هزاران سرباز و توپخانه، و البته پیروزی حتمی دائیجان. وقتی با او از گذشتهاش صحبت میشد، چشمانش برق میزد و با حرارتی وصفناپذیر میگفت: «در جنگ ممسنی، اگر مشقاسم کمی زودتر شلیک کرده بود، الان لندن جزو خاک ایران بود!»
………………..
پس از مرگ دائیجان، خانواده مثل بنایی که ستون اصلیاش را از دست داده باشد، ترک برداشت. لیلی دیگر مثل قبل نبود. پوری، با آن فیزیک بلند و قوزی عجیب پشتش که آدم را به یاد شترمرغ میانداخت، هر روز بیشتر در دل خانواده جا باز میکرد، و من، میان تب و خاطره، جایی برای ماندن نمیدیدم.
اسدالله میرزا، همان پسرعمه خوشگذران و سیاستمدار، پیشنهادی داد که زندگیام را دگرگون کرد: «بیا برویم بیروت، دنیا را ببین، فراموش کن!» و اینچنین بود که من، با قلبی زخمی و کولهباری از خاطرات، راهی سفر شدم.
اگر به کتاب مورخه علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثارایرج پزشکزاد در وبسایت هر روز یک کتاب، شما رابا سایر آثاراین نویسندهی خوشقریحه و چیرهدست ایرانی نیز آشنا میسازد.
12 خرداد 1404
مورخه
«مورخه» اثری است منسوب به ایرج پزشکزاد (نویسنده و طنزپرداز معاصر، از ۱۳۰۶ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۵۹ نگاشته شده است. این رمان داستانی طنزآمیز و خاطرهمحور دربارهی ادامه زندگی راوی دائیجان ناپلئون است که در پی عشق ناکامش به لیلی، درگیر کشمکشهای خانوادگی، خیالات ضدانگلیسی، و تلاش برای بازیابی هویت خود در ایران و خارج از کشور میشود.
دربارهی مورخه
رمان مورخه که به نام ایرج پزشکزاد منتشر شده، کتابی است که خود را به عنوان «ادامه یا بسطی» از رمان مشهور دائیجان ناپلئون معرفی میکند. در صفحات ابتدایی کتاب، نویسندهای با امضای «ا.پ.آشنا» یادآوری میکند که این اثر سالها پس از نگارش اثر نخست نوشته شده و اگرچه پایان داستانی تلخ را در بر دارد، اما همچنان در فضای آشنا و طنزآمیز دنیای دائیجان سیر میکند. با این حال، هیچ سند رسمی یا تأیید معتبر ادبی مبنی بر اینکه این اثر بهراستی نوشتهی ایرج پزشکزاد باشد، وجود ندارد و انتساب آن محل تردید است.
داستان مورخه در امتداد جهان داستانی دائیجان ناپلئون پیش میرود، با همان شخصیتهای آشنا، همان فضای پر از سوءتفاهم، توهم توطئههای انگلیسی، رقابتهای خانوادگی و عشقهای ناکام. راوی همچنان جوانی است که در چنبرهی دلدادگی به لیلی – دختر دائیش – و حسرتهای شکستخوردهاش اسیر مانده و از خلال خاطرات و نگاه طنزآلودش، فضای خانوادگی و اجتماعی ایران دهههای گذشته بازسازی میشود.
رمان با لحنی خودمانی و نثری طنزآمیز روایت میشود و به سبک پزشکزاد، میان تخیل و واقعیت در نوسان است. شخصیتهای محوری از جمله دائیجان ناپلئون، آقاجان، پوری، و مشقاسم دوباره بر صحنه میآیند، اینبار در موقعیتهایی که گاه غمانگیزتر و گاه گزندهتر از گذشتهاند. حتی برخی شخصیتهای تازه نیز افزوده میشوند که همچون شخصیتهای سابق، میان خیالپردازی و رفتارهای نمایشی حرکت میکنند.
راوی همچنان گرفتار توهمات و دلبستگیهایی است که در نوجوانی در دل او شکل گرفته و حالا در بزرگسالی نیز او را رها نکردهاند. عشق نافرجامش به لیلی، رقابت پررنگش با پوری، و خاطرات پرکشمکش او با خانواده، مسیر اصلی روایت را شکل میدهند. در این میان، مرگ دائیجان ناپلئون بهانهای میشود برای بازگشت به گذشته و مرور قصههایی که اکنون طعمی تلختر یافتهاند.
از نظر سبکی، کتاب کوشیده است نثر و لحن منحصر به فرد پزشکزاد در دائیجان ناپلئون را تقلید کند؛ لحنی که از طنز تلخ، دیالوگهای پرکشمکش، و اشارههای فرهنگی و اجتماعی ایران بهره میبرد. با این حال، برخی منتقدان معتقدند که انسجام زبانی و ظرافت طنازانهی پزشکزاد در این اثر کمرمقتر است و ممکن است نشانهای باشد بر این که نویسندهاش شخص دیگری است.
انتساب کتاب به ایرج پزشکزاد مورد تردید است. نام او به صورت کامل در کتاب ذکر نشده و تنها با امضای «ا.پ.آشنا» آمده است. هیچیک از ناشران رسمی آثار پزشکزاد آن را منتشر نکردهاند و پزشکزاد نیز در مصاحبهها یا آثار دیگر خود اشارهای به این کتاب نکرده است. حتی در فهرست آثار رسمی او نیز مورخه جایی ندارد.
با وجود این تردیدها، مورخه در میان علاقهمندان به دائیجان ناپلئون با استقبال روبهرو شده است. بسیاری از خوانندگان آن را نوعی دلتنگی برای بازآفرینی فضایی میدانند که پزشکزاد در شاهکار خود خلق کرده بود. این کتاب، اگرچه ممکن است از نظر ادبی به پای اثر اول نرسد، اما همچنان حاوی نکات طنزآمیز، کنایههای سیاسی و اجتماعی، و یادآوریهایی است که برای خوانندگان آشنا با اثر اصلی جذاب خواهد بود.
کتاب علاوه بر پیگیری سرنوشت شخصیتهای سابق، به مسائل اجتماعی، نظام طبقاتی، فریب، فقر، و مهاجرت نیز میپردازد. راوی در نهایت راهی بیروت و سپس پاریس میشود، جایی که در دل زندگی دانشجویی، عشقهای تازه و آرزوهای نیمهکارهای را تجربه میکند. این بخشهای فرامرزی، کتاب را از یک داستان خانوادگی صرف فراتر میبرند.
در مجموع، مورخه را میتوان نوعی «ادای احترام» (یا شاید «ادعای ادامه دادن») به دائیجان ناپلئون دانست. اگرچه از نظر قدرت روایی، طنز و ساختار به آن نمیرسد، اما همچنان در حافظهی جمعیِ دوستداران ادبیات طنز ایرانی، حضوری حاشیهای و کنجکاویبرانگیز دارد. این کتاب نهفقط از آن رو که روایتگر ادامهی یک رمان محبوب است، بلکه به دلیل رازآلود بودن نویسندهاش نیز توجهبرانگیز شده است.
شاید بتوان گفت مورخه بیش از آنکه یک رمان مستقل باشد، سایهای از اثری درخشانتر است؛ تلاشی برای زنده نگهداشتن دنیای فکری و داستانی دائیجان، حتی اگر نتواند درخشش سابق را تکرار کند. اما همین تلاش نیز میتواند ارزشمند باشد، بهخصوص برای خوانندگانی که هنوز در خاطرهی آن داییِ ناپلئونی و باغ افسانهایاش زندگی میکنند.
خلاصهی داستان مورخه
داستان مورخه روایتگر زندگی راوی جوانی است که در نوجوانیاش دلباختهی لیلی، دختر داییاش، شده و این عشق ناکام، همچون زخمی کهنه، تمام زندگیاش را تحتتأثیر قرار داده است. لیلی در نهایت به عقد پسرعمویش پوری درمیآید؛ جوانی باهوش و اهل درس، ولی رقیب عشقی راوی. همین پیوند نابرابر، سرآغاز تلخیهایی است که راوی را از نوجوانی تا بزرگسالی همراهی میکند.
داییجان ناپلئون که همچنان در مرکز جهان ذهنی راوی قرار دارد، شخصیتی است خیالباف، ضدانگلیسی و مغرور که زندگی خود را با توهم مبارزه با استعمار بریتانیا معنا میبخشد. او که خود را همتای ناپلئون بناپارت میبیند، در باغ خانوادگی حکومت کوچکی دارد و فرزندانش را با ساختار طبقاتی خاصی تقسیمبندی کرده است. راوی، به عنوان یکی از برادرزادههای او، از نزدیک شاهد روابط پرتنش میان پدرش و داییجان، و همچنین ماجراهای درون این خاندان است.
پس از ازدواج لیلی، راوی دچار سرخوردگی و تب شدید میشود و همزمان با بیماری او، داییجان ناپلئون نیز از دنیا میرود. این واقعه نقطهی عطفی در زندگی راوی است که همزمان با از دست دادن عشق و مراد فکریاش، به بازنگری در زندگی خود میپردازد. در فضای بعد از مرگ داییجان، خانواده دچار پراکندگی میشود و روابط گذشته فرو میپاشد.
در میان این پریشانی، مشقاسم – خدمتکار وفادار داییجان – نقش پررنگی در انتقال خاطرات گذشته و افشای برخی ناگفتهها دارد. او، همچون یک دانای کل روستایی، از توطئهها، درگیریها و حتی عقد اجباری لیلی پرده برمیدارد. شخصیت مشقاسم، که در خیالپردازی و داستانسرایی دست کمی از داییجان ندارد، نوعی پیوند ذهنی میان نسل قدیم و حال برقرار میکند.
راوی، که اکنون دیگر امیدی به وصال لیلی ندارد، به تشویق اسدالله میرزا – یکی از بستگان اهل سفر و سیاست – تصمیم میگیرد به بیروت و سپس پاریس برود. این سفر بهانهای است برای فاصله گرفتن از خاطرات تلخ، شروعی دوباره، و شاید کسب جایگاه اجتماعی تازهای که بتواند در رقابت نابرابر با پوری، بخشی از عزتنفس ازدسترفتهاش را بازیابد.
در پاریس، راوی با دوستانی جدید آشنا میشود، از جمله بانجیت گیاهخوار هندی و حبیبالله اهل فراهان. در کنار آنها به درس و تجربههای اجتماعی تازه میپردازد، اما سایهی عشق از دست رفته همچنان بر ذهن و روحش سنگینی میکند. تلاش دوستانش برای کشاندن او به سوی زندگی جدید و حتی پیوندهای عاشقانه تازه، غالباً به دلیل خاطرهی لیلی به نتیجه نمیرسد.
در نهایت، داستان با تأملاتی فلسفی در باب هدف زندگی، آینده، تحصیل، و عشق به پایان میرسد. راوی در جهانی سرگردان میان خاطرات گذشته و امکانهای آینده پیش میرود، بیآنکه بتواند به آرامش یا قطعیت برسد. مورخه، در عین حال که بازتابی از ادامهی زندگی پس از پایان دائیجان ناپلئون است، تصویری است از نسلی که میان سنت و مدرنیته، عشق و عقل، وطن و مهاجرت گرفتار آمدهاند.
بخشهایی از مورخه
عشق ناکامی که در نوجوانی من را لیلیشده بود، تلخیهای فراوانی به همراه داشت. با وجود عشق و علاقه دوطرفه، سرانجام لیلی به عقد پسرعمویم، پوری درآمد. پدر لیلی جزو طبقه اشراف بود، یک لقب طویل هفتسیلابی داشت، و باید هفت دفعه دهان را باز و بسته میکردند تا حق وجود عزیز «آقا» را ادا کنند.
……………….
دائیجان ناپلئون، همانگونه که از اسمش پیداست، خودش را بناپارت دوم میدانست. بهویژه وقتی به شباهتش با محمدعلیشاه قاجار اشاره میکرد، دیگر خیال خودش را برنمیداشت. خاطراتی واهی از نبردهای خیالی با انگلیسها در کازرون و ممسنی برای ما بچهها تعریف میکرد که گویی خودش با هزار سرباز و توپخانه به جنگ رفته بود، حال آنکه در واقع چند ژاندارم محلی و یک مشت دزد سرگردنه درگیر بودند.
………………..
مشقاسم، نوکر دائیجان، هم کم از خودش نداشت. او همه چیز را میدانست، از تاریخ اختراعات بشر گرفته تا توطئههای انگلیس. وقتی از او چیزی میپرسیدیم، اول میگفت: «دروغ چرا؟ تا قبر آآ…»، بعد هم چهار انگشت دستش را باز میکرد و به ما نشان میداد، یعنی چون تا قبر فقط چهار انگشت فاصله هست، نباید دروغ گفت!
………………..
پدرم، برخلاف خانواده مادریام، جزو اشراف نبود. ناپلئونجان دائیام از ابتدا با ازدواج خواهرش با پدرم مخالف بود. او معتقد بود همانگونه که ناپلئون فرانسه را به ذلت کشاند، آقاجان هم خانواده ما را بدبخت خواهد کرد. این اختلاف نظرها معمولاً زیر خاکستر میماند، اما گاه و بیگاه به مناسبتهای مختلف، مثلاً بازی نرد، آتشاش شعلهور میشد و به دعوا میکشید.
……………….
عشق ناکامی که در نوجوانی من را لیلیشده بود، تلخیهای فراوانی به همراه داشت. با وجود عشق و علاقهی دوطرفه، سرانجام لیلی به عقد پسرعمویم، پوری درآمد.
پدر لیلی، جزو طبقه اشراف بود، صاحب لقبی طویل و هفتسیلابی که برای ادای کامل آن، آدم باید هفت بار دهانش را باز و بسته میکرد. او ژاندارمرینشین بازنشستهای بود که در خیال خود را نایبالسلطنه میدانست. ما، یعنی بچههای خانواده، حق نداشتیم جلوی بزرگترها او را «دائی جان» صدا کنیم، اما در خلوت خانه، بیپروا لقب «دائیجان ناپلئون» را برایش به کار میبردیم، لقبی که خودش بیاختیار به آن دامن میزد.
………………….
دائیجان ناپلئون، با آن سبیلهای از بناپارت مانده و قبای افسری بازمانده از رضاخان، سالها بود که در ذهن خودش با ارتش بریتانیا در جنگ به سر میبرد. جنگهایی که در واقع، جز دو یا سه درگیری محلی میان ژاندارمها و دزدهای ایل و طایفه نبودند، در روایتهای او به نبردهایی عظیم و خونین بدل میشدند، با هزاران سرباز و توپخانه، و البته پیروزی حتمی دائیجان. وقتی با او از گذشتهاش صحبت میشد، چشمانش برق میزد و با حرارتی وصفناپذیر میگفت: «در جنگ ممسنی، اگر مشقاسم کمی زودتر شلیک کرده بود، الان لندن جزو خاک ایران بود!»
………………..
پس از مرگ دائیجان، خانواده مثل بنایی که ستون اصلیاش را از دست داده باشد، ترک برداشت. لیلی دیگر مثل قبل نبود. پوری، با آن فیزیک بلند و قوزی عجیب پشتش که آدم را به یاد شترمرغ میانداخت، هر روز بیشتر در دل خانواده جا باز میکرد، و من، میان تب و خاطره، جایی برای ماندن نمیدیدم.
اسدالله میرزا، همان پسرعمه خوشگذران و سیاستمدار، پیشنهادی داد که زندگیام را دگرگون کرد: «بیا برویم بیروت، دنیا را ببین، فراموش کن!» و اینچنین بود که من، با قلبی زخمی و کولهباری از خاطرات، راهی سفر شدم.
اگر به کتاب مورخه علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثارایرج پزشکزاد در وبسایت هر روز یک کتاب، شما رابا سایر آثاراین نویسندهی خوشقریحه و چیرهدست ایرانی نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، رمان، طنز
۰ برچسبها: ادبیات ایران، ایرج پزشکزاد، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب