بیمار خاموش

«بیمار خاموش» نوشته‌ی آلکس مایکلیدیس (نویسنده‌ی انگلیسی، متولد ۱۹۷۷) برای اولین بار در سال ۲۰۱۹ و در ۳۳۹ صفحه منتشر شد. این کتاب که در سبک معمایی و روان‌شناختی نگاشته شده است، به روایت زندگی زنی هنرمند می‌پردازد که به دلیل بیماری روانی همسرش را به قتل می‌رساند.

داستان این رمان هیجان‌انگیز و دلهره‌آور درباره یک نقاش معروف است که در نیمه شبی تابستانی همسرش را به طور ناگهانی با شلیک پنج گلوله به صورتش به قتل می‌رساند و پس از آن دیگر کلمه‌ای سخن نمی‌گوید.

مایکلیدیس که یک فیلمنامه‌نویس نیز هست، هنگام نوشتن این رمان که اولین رمانش است، گفت: «به‌عنوان یک فیلم‌نامه‌نویس احساس سرخوردگی می‌کردم. مدام می‌دیدم که فیلم‌نامه‌ها در تولید به هم ریخته می‌شدند و این حس ناامیدی باعث شد تصمیم بگیرم بنشینم و در نهایت یک رمان بنویسم». او پیش نویس کتاب را حدود ۵۰ بار قبل از نهایی کردن آن بازنویسی کرد. تراژدی آتنی آلستیس، اثر اوریپید، به عنوان الهام‌بخش این طرح بود، در حالی که ساختار روایی آن تحت تأثیر نوشته‌های آگاتا کریستی بود.

کتاب بیمار خاموش در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۵ با حدود یک میلیون رای و بیش از ۹۳ هزار نقد و نظر است.

داستان کتاب بیمار خاموش

«آلیشیا برنسون»، نقاش معروف، به جرم قتل همسرش، «گابریل برنسون»، مجرم شناخته می‌شود. با توجه به ادعای کاهش مسئولیت، او در یک واحد پزشکی قانونی  به نام «گراو» بستری می‌شود. «تئو فابر»، یک روان‌درمانگر قانونی که علاقه‌ی زیادی به پرونده برنسون دارد، برای ملاقات با وی درخواست می‌دهد. به درخواست او، او مسئول آلیشیا می‌شود که از روز قتل هیچ حرفی نزده است.

اگرچه آلیشیا در طول جلسات درمانی ساکت می ماند، ولی دفترچه‌ی خاطرات خود را به تئو می دهد. در آن، او توصیف می کند که در خانه‌اش توسط مردی نقابدار در هفته‌های قبل از قتل زیر نظر گرفته شده است. در این بین تئو متوجه می‌شود که همسرش «کتی» با یک فرد ناشناس رابطه دارد.

برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد آلیشیا، تئو با پسر عموی او تماس می‌گیرد. او از دوران کودکی آن‌ها که مدت کوتاهی پس از خودکشی مادرش رخ داده بود، روایت می‌کند. پدر آلیشیا در سوگواری عمیق برای همسرش، با صدای بلند آرزو کرده بود که کاش آلیشیا به جای مادرش مرده بود. تئو می‌داند که این  اتفاق تأثیر عمیقی بر روان آلیشیا داشته است.

او این اتفاق را برای او تکرار کرده و از این طریق او را وادار به صحبت می کند. آلیشیا به او می گوید که مرد نقابداری وارد خانه او شده و شوهرش را به قتل رسانده است.

برای آن که بدانید چه بر سر آلیشیا و تئو خواهد آمد، باید همین الان شروع به خواندن کتاب بیمار خاموش بنمایید.

ترجمه کتاب بیمار خاموش در ایران

کتاب بیمار خاموش در ایران توسط مترجمان مختلفی مانند مریم حسین نژاد، زهرا شکوهی‌فر، حمیدرضا بلوچ و غیره ترجمه و ناشران متفاوتی آن را منتشر کرده‌اند.

افتخارات کتاب بیمار خاموش

 برنده‌ی جایزه‌ی بهترین کتاب معمایی گودریدز سال ۲۰۱۹
جزء پرفروش‌ترین رمان‌های نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۹
یکی از بهترین کتاب‌های منتخب آمازون در فوریه ۲۰۱۹

جملاتی از کتاب بیمار خاموش

تئو رفت. تنها هستم. با نهایت سرعت این را می‌نویسم. زیاد وقت ندارم. در حالی‌که هنوز جان دارم، باید این را بنویسم.

ابتدا فکر می‌کردم که دیوانه‌ام. برایم آسان‌تر بود که فکر کنم دیوانه‌ام، تا باور کنم که حقیقت این است. اما من دیوانه نیستم. نیستم.

نخستین بار که او را در اتاق درمان دیدم، مطمئن نبودم. چیز آشنایی در او دیدم، اما متفاوت… چشمانش را شناختم. نه از روی رنگش، از روی شکلش. از روی بوی سیگار و ژل پس از اصلاحش، طرز حرف زدنش، ریتم صحبت کردنش. اما نه از روی لحن صدایش که کمی فرق داشت. به همین دلیل مطمئن نبودم. اما دفعهٔ بعد که همدیگر را دیدیم، فهمیدم خودش است. کلماتی را گفت که دقیقاً در خانه گفته بود. آن کلمات مدام در خاطراتم زبانه می‌کشید:

«می‌خواهم به تو کمک کنم… می‌خواهم کمکت کنم تا همه چیز را عیان ببینی».

همین‌که این را شنیدم، چیزی در سرم جرقه زد و پازل ذهنی‌ام کامل شد. خودش بود.

چیزی در من زنده شد. نوعی غریزه‌ی حیوانی وحشی. می‌خواستم او را بکشم. بکشم یا کشته شوم.

بخشی از کتاب بیمار خاموش

از گراو خارج شدم و سیگاری روشن کردم. صدای مردی را شنیدم که مرا صدا می‌کرد. سرم را بالا آوردم، انتظار داشتم ژان فلیکس باشد. اما او نبود.

مکس برنسون بود. از ماشین پیاده ‌شد و به‌سمت من ‌آمد.

فریاد زد: «چه گندی بالا آمده؟ چی شده؟» صورتش سرخ شده بود و خشم آن را از ریخت انداخته بود. «تازه با من تماس گرفتند و خبر آلیسیا را دادند. چی به سرش آمده؟»

من یک قدم پس کشیدم. «فکر می‌کنم باید یه کم آرام باشید، آقای برنسون».

«آرام باشم؟ زن برادر من، توی یه کمای لعنتی آن‌جا خوابیده… به‌خاطر سهل‌انگاری تو»

مکس دستش را محکم مشت کرد. آن را بالا آورد. فکر کردم می‌خواهد با مشت به صورتم بکوبد.

اما تانیا جلوی او را گرفت. با شتاب به سمتش آمد، به همان میزان که مکس عصبانی بود او هم بود. اما نه از دست من، بلکه از دست مکس. «بس کن مکس. محض رضای خدا. همه چی به‌قدر کافی بد نیست؟ این تقصیر تئو نیست‌« ‌.

مکس او را نادیده گرفت و رو به من کرد. چشمانش وحشی بودند.

فریاد زد: «آلیسیا تحت مراقبت تو بود. چطور گذاشتی این اتفاق بیفته؟ چطور؟»

برای آشنایی با کتاب‌هایی دیگر از این سبک می‌توانید به بخش معرفی کتاب‌های روان‌شناسی  در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.