سه تار

«سه تار» نام مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به قلم جلال آل احمد (نویسنده‌ی اهل تهران، از ۱۳۰۲ تا ۱۳۴۸) که در سال ۱۳۲۷ منتشر شده است. این مجموعه شامل ۱۳ داستان کوتاه است.

درباره‌ی سه تار

مجموعه ۱۳ داستانی سه تار مانند دیگر داستانهای آل‌احمد نگاهی به معضلات و مشکلات مردم بیچاره و تهیدست روزگار نویسنده دارد. اصولاً در داستانهای جلال رد و نشانهای اوضاع روزگار حیات او کاملاً مشهود است و او و چند نویسنده معاصر دیگرش سعی در بازتاباندن ریشه‌های اوضاع نامساعد جامعه دارند تا شاید مردم دردکشیده به اساس بیچارگی خود پی‌برده، حرکتی در جهت تغییر روند زندگی نکبت‌بارشان کنند و از خواب هزاران‌ساله خرگوشی بیدار شوند.

سه تار عنوان اولین داستان این مجموعه است که جلال در آن به یک معضل بسیار مهم اجتماعی، یعنی درگیرکردن مردم با مسایل کوچک شرعی است تا آنها را از مشکلات جامعه دور کرده، فکر و اندیشه مردم را منحرف کنند.

کتاب سه تار در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۶ با بیش از ۱۴۵۰ رای و حدود ۱۰۰ نقد و نظر است.

فهرست داستان‌های سه تار

کتاب سه تار شامل داستان‌های زیر است:

  • سه تار
  • بچه مردم
  • وسواس
  • لاک صورتی
  • وداع
  • زندگی که گریخت
  • آفتاب لب بام
  • گناه
  • نزدیک مرزون آباد
  • دهن‌کجی
  • آرزوی قدرت
  • اختلاف حساب
  • الگمارک و المکوس

بخشی از داستان سه تار

از خوشحالی می‌دوید و به سه‌تاری فکر می‌کرد که اکنون مال خودش بود . فکر می‌کرد که دیگر وقتی سرحال خواهد آمد و زخمه را با قدرت و بی‌اختیار سیم‌های تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از این واهمه نخواهد داشت که مبادا سیم‌ها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند.

از این فکر راحت شده بود. فکر می‌کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی‌اختیار به گریه بیفتد. نمی‌دانست که چرا به گریه بیفتد ولی ته دلش آرزو می‌کرد که آن‌قدر خوب بتواند بنوازد که به گریه بیفتد. حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیفتد، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود آن‌طور که خودش می‌خواهد بنوازد. همه‌اش برای مردم تار زده بود؛ برای مردمی که شادمانی‌های گم شده و گریختۀ خود را در صدای تار او و در ته آواز حزین او می‌جستند.

این همه شب‌ها که در مجالس عیش و سرور آواز خوانده بود و ساز زده بود، در مجالس عیش و سروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی می‌آورد، در این همه شب‌ها نتوانسته بود از صدای ساز خودش به گریه بیفتد. نتوانسته بود چنان ساز بزند که خودش را به گریه بیندازد ، یا مجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول می‌دادند و دعوتش می‌کردند، نمی‌خواستند اشک‌های او را تحویل بگیرند و یا خود او از ترس این که مبادا سیم‌ها پاره شود، زخمه را خیلی ملایم‌تر و آهسته‌تر از آنچه که می‌توانست بالا و پایین می‌برد.

بخشی از داستان الگمارک و المکوس

در پاسگاه مرز زیاد معطلم نکردند. تذکره‌ام را بازرسی کردند. عکسش را با قیافه‌ام تطبیق نمودند، ورقه‌ی آبله‌ کوبی‌ام را که همان روز صبح در خرمشهر، به دو تومان گرفته بودم، دیدند و اجازه‌ی ورود دادند. شرطه‌ای (پاسبانی) پیش دوید. چمدانم را برداشت و جلو افتاد. از پاسگاه تا لب شط چندان فاصله‌ای نبود.

بلم‌های دراز و نوک برگشته، با عرب‌های چفیه بسته و چوب به دست، کنار شط صف کشیده بودند و عربی بلغور می‌کردند. یکی از آن میان پیش آمد، با پاسبان مرز نجوایی کرد. چمدان را از او گرفت. گذاشت توی بلم. ما هر دو تا را جا داد، ولی راه نیفتاد. چهار نفر دیگر را هم سوار کرد؛ یک زن روبند بسته ولی چالاک، یک پاسبان دیگر و دو تا پیرمرد. و بعد راه افتادیم.

مه روی شط ایستاده بود و از میان آن، شبح کشتی‌های بزرگ نفت‌کش و بادبان قایق‌های کوچک، محو و گنگ پیدا بود. قایق چوبی دراز ما از وسط کشتی‌های بزرگ بخاری و قایق‌های بادبان‌دار نکره و قیر مالیده، می‌پیچید و مرا با چشمی از هم دریده و متعجب، از وسط این هیولاهای ترس‌آور در می‌برد. و آهنگ دسته جمعی بمی از دور، روی آب گل آلود شط می‌سرید و به سمت ما می‌آمد.

من اولین بار بود که روی آب، در قایقی می‌نشستم. شنیده بودم که روی آب، حال آدم به هم می‌خورد، ولی به خود اطمینان داشتم. یکی دوبار وقتی پای یک نفت‌کش دو دکله دور می‌زدیم سرم گیج ‌رفت. ولی خودم را نگه داشتم و بعد حالم به جا آمد.

هوا خیلی گرم بود. مه تا ته گلوی آدم فرو می‌رفت و مزه‌ای ترشیده داشت. چیزی به ظهر نمانده بود. صبح از خرمشهر با یک تاکسی، با هزار چک و چانه به بیست تومان راه افتاده بودم. و وقتی به پاسگاه مرز عراق وارد شدم، نیم‌ساعت به ظهر داشتیم.

رفقای راه از تهران تا اهوازم، که همان توی قطار با هم آشنا شده بودیم، هرچه اصرار کرده بودند حاضر نشده بودم بمانم و عصر به اتفاق آن‌ها، با قایق دوازده نفره شیخ عبود حرکت کنم. پیش خودم فکر کرده بودم که «چرا؟ من که تذکره دارم چرا کارمو عقب بندازم؟ اونم با یه عده قاچاقچی، اونم شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟»

برای آشنایی با سایر آثار این نویسنده، بخش معرفی آثار جلال آل احمد را در وب‌سایت هر روز یک کتاب مشاهده کنید. هم‌چنین در بخش‌های معرفی برترین داستان‌های کوتاه ایرانی و معرفی بهترین داستان‌ها با موضوعات اجتماعی می‌توانید نمونه‌های دیگری از این آثار را ببینید.