دید و بازدید

«دید و بازدید» اثری است از جلال آل احمد (نویسنده‌ی اهل تهران، از ۱۳۰۲ تا ۱۳۴۸) که در سال ۱۳۲۴ منتشر شده است. این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه از این نویسنده است.

درباره‌ی دید و بازدید

دید و بازدید نخستین مجموعه قصه و داستان اثر جلال آل‌احمد است که سال ۱۳۲۴ منتشر شد. این کتاب ابتدا شامل ده داستان کوتاه بود و در چاپ هفتم دوازده داستان کوتاه را دربردارد. نام کتاب برگرفته از اولین داستان کتاب است.

دید و بازدید شرحی است از دید و بازدیدهای جوانی که در ایام عید نوروز وارد مجلسی می‌شود و در این مسیر با حوادث جالبی روبه‌رو می‌شود.

متن این کتاب مانند سایر آثار جلال آل‌احمد بسیار روان و ساده است و خواننده را تا انتهای کتاب با خود همراه می‌کند. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنزآلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسائل اجتماعی و باورداشتهای قومی می‌گشاید.

قلم شیوا و نثر روان و ساده جلال عامل کشش و جاذبه کارهایش است. او با همین صمیمیت و سادگی در خواننده نفوذ کرده و مخاطبش را تا انتهای داستان با خودش همراه می‌کند.

کتاب دید و بازدید مجموعه ۱۲ داستان کوتاه از جلال آل‌احمد و از اولین آثار اوست. جلال در هر ۱۲ داستان این کتاب به انتقاد و کوبیدن وضعیت موجود آن دوره که سراسر کشور در هرج و مرج ناشی از هجوم بیگانگان استعمارگر و بعداز آن دست و پا می‌زند می‌پردازد. در هریک از این داستان‌ها به دفاع از مردم ستمدیده و رنج‌کشیده‌ی دوران خود توجه می‌کند و هربار یکی از عوامل سرخوردگی ملت را گوشزد می‌کند. جلال در تمام این ۱۲ داستان همچون دیگر روشنفکران تحصیل‌کرده آن زمان به روشنگری و آگاهی مردم می‌شتابد.

کتاب دید و بازدید در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۰۶ با بیش از ۷۷۰ رای و ۵۶ نقد و نظر است.

محتوای دید و بازدید

دید و بازدید اولین داستان از این مجموعه است که جلال در آن به بهانه‌ی دید و بازدید سال نو و نوروز آدم‌های مختلف جامعه را معرفی می‌کند. راوی داستان جوان شاعری است که در اولین دیدارش به دیدن یک استاد ادبیات می‌رود.

این استاد ادبیات که وانمود می‌کند همیشه درمیان انبوهی از کارهای ادبی و هنری غرق است، مهمانانی از اشراف و آدم‌های مهم حکومتی دارد و خود نیز آدم بی‌دردی است که از اجتماع دردمند خود تنها شنیده است و آن‌ها را در شعرهایش می‌سراید؛ مهمانانش نیز که همه از آدم‌های ثروتمند و بلندپایه‌اند چیزی جز منافع خود را نمی‌جویند و در بحث‌های خود درباره‌ی اوضاع سیاسی و اجتماعی مملکت حرف می‌زنند و هریک بنا به موقعیت خود آن را تفسیر می‌کنند.

استاد نیز وقتی درمیان آن‌هاست، یکی از آن‌ها می‌شود و خودش نیز زندگی‌ای اشرافی دارد. راوی بعداز فرار از این اجتماع آدم‌های کسل‌کننده به دیدن مادربزرگ مهربانی می‌رود که مرتب حرف می‌زند و جوان راوی فرصتی می‌یابد تا در خانه بی‌ریای این پیرزن دلی از عزا درآورد و با آجیل‌ها و تنقلات او که از سر بی‌ریایی و پاکی فراهم آورده خودش را سیر کند. این دید و بازدیدها همین‌طور ادامه پیدا می‌کند.

دومین داستان گنج نام دارد که داستان آدم‌های بیچاره و تنگدستی است که به‌طور اتفاقی و تصادفی شانس به آن‌ها روی می‌آورد و زندگی‌شان را زیرورو می‌کند؛ اما وقتی به آلاف علوفی می‌رسند یکباره خود را گم کرده، راه و روش زندگی‌شان تغییر می‌یابد و به‌اصطلاح دیگر «خدا را بنده نمی‌شوند» اما یکباره نیز همه‌چیز را از دست می‌دهند و حتی به پستی بیشتری از زندگی قبلی خود می‌افتند.

سومین داستان با نام زیارت حکایت ساده‌دلانی است که آرزوی زیارت عتبات همهٔ عشق و آرزوی آن‌هاست. حکایت مردم قانعی است که درمقابل تمام ناملایمات زندگی مقاومت می‌کنند و با رنج و بدبختی‌ای که گریبان آن‌ها را گرفته می‌سازند و در مقابل نابرابری‌ها و تضادهایی که با طبقات بالاتر جامعه دارند، هیچ فریاد اعتراضی برنمی‌آورند و تنها دلخوش به مقدسات و عقاید مذهبی کرده‌اند، بدون آنکه بدانند حقیقت قیام کسی که به زیارتش آن‌همه مشتاق‌اند چه بوده است.

چهارمین داستان با نام افطار بی‌موقع نیز زندگی آدم‌های متعصب و خشکی را به تصویر می‌کشد که خود را تنها گرفتار شرعیات کرده‌اند و هر چه در زندگی آن‌ها رخ می‌دهد به حساب قضا و قدر می‌گذارند و معتقدند که روزی آن‌ها همان است که خداوند برایشان مقدر کرده و به آن راضی‌اند و درحالی‌که شاید بتوانند خود سرنوشت خودشان را تغییر بدهند اما آن را دخالت در کار خدا می‌دانند؛ اما جالب است که خودشان هم نمی‌توانند آنچه را که دین خدا به عهده‌شان گذاشته به‌جا بیاورند.

پنجمین داستان با نام گلدان چینی آدمی را به تصویر می‌کشد که نماینده تمامی انسان‌هایی هستند که به عقاید و آرمان‌هایشان چنان یایبندند که آن را حفظ می‌کنند و می‌خواهند دیگران را هم با خود هم‌عقیده کنند. اما کسانی نیز هستند که بعداز آنکه به راز و رمز و تمام پیچ و خم آرمان دیگران پی می‌برند خواسته یا ناخواسته آن‌ها را درهم می‌شکنند، درست مثل گلدان چینی قیمتی و عتیقه داستان.

جلال در داستان ششم به نام تابوت به زاهدان و متولیان ظاهرفریبی می‌تازد که دین و مذهب را وسیله‌ای برای چپاول و غارت مردم ساده‌دل قرار می‌دهند و همیشه آن‌ها را از خشم خداوند می‌ترسانند و یا به وعده‌های خودساخته دلخوش می‌کنند تا ذهن آن‌ها را منحرف کرده کسی به ماهیت واقعی آنها پی نبرد.

هفتمین داستان با نام شمع قدی حکایت پیرمردی است که در شب‌های عاشورا کنار مسجدی شمع می‌فروشد. هشتمین داستان با نام تجهیز ملت اعتراض شدید جلال به اوضاع و احوال زمانه‌ای است که کشور در هرج و مرج شدیدی دست و پا می‌زد و کاری از دست حکومت برنمی‌آمد.

نهمین داستان با نام پستچی نگاه ترحم‌آمیزی به زندگی کارمندان دون‌پایه‌ای دارد که بعداز سال‌ها خدمت صادقانه آنقدر فقیر و تهیدستند که اگر کمک مردم نباشد نمی‌توانند حتی در شب عید برای پسربچه دبستانی خود گیوه‌ای بخرند.

در معرکه، دهمین داستان، جلال قشری زاهدنما در جامعه را به سخره می‌گیرد که با استفاده از سادگی مردم پایین‌دست جامعه آن‌ها را غارت می‌کنند و می‌چاپند و مردم نیز با اعتقادی کامل و دلی پاک به حرف‌هایی که خودشان هم قبول ندارند گوش می‌دهند و جیب گشاد این زاهدنماها را پر می‌کنند.

ای لامس‌سبا، نام یازدهمین داستان نیز قشر اهل وعظ زمان جلال را می‌کوبد و در قالب طنزی شیرین آن‌ها را عامل عقب‌ماندگی مردم اجتماعی می‌داند که آنقدر نابرابری و ظلم وجود دارد که درحال خفه‌شدن هستند.

جلال در دو مرده، آخرین داستان، به مقایسه‌ی دو قشر فقیر و ثروتمند جامعه می‌پردازد و دو مرده را به تصویر می‌کشد که یکی از زور فقر کنار جوی آب مرده و نعش او رها شده تا ماموران شهرداری و پاسبانان آن را ببرند و مرده‌ای ثروتمند که بر دوش انبوهی از جمعیت راهی قبرستان است و سرانجام نیز نتیجه می‌گیرد که باز هم از همین مرده فقیر به کسی خیری می‌رسد؛ ولی آن ثروتمند با آن‌همه دبدبه و کبکبه‌اش هیچ چیزی به کسی جز وارثانش نمی‌رساند.

بخشی از دید و بازدید

سه‌بار از زیر قرآن و آب و آرد رد شدم و در مرتبه سوم قرآن را بوسیدم و به پیشانی نهادم و در میان هوایی که در اثر دمیدن «آیه‌الکرسی»ها، و «چهارقل»های نزدیکانم، بوی مسجد و حرم از آن می‌آمد ـهوای حرمی که دود پیه‌سوز و بوی تند شمعهای پیهی‌اش کم بودــ و درمیان اشکهایی که از چشم خواهران و برادر کوچکم روان بود؛ از در خانه بیرون آمدم.

تا سر کوچه هرکه می‌رسید، از آشنا و غریبه، از اهل محل یا دیگران، همینکه می‌فهمید به زیارت می‌روم از ته دل التماس دعا می‌گفت و من مجبور بودم در جواب هر یک از این مؤمنان، تعارفی کنم و دست‌کم «محتاج به دعا»یی بگویم. بعضیها هم که آشنایی بیشتری داشتند تا در گوشم اذان نمی‌گفتند و یکی دو آیه مأثوره در گوش راستم نمی‌خواندند و دعاهای مجرب بدرقه راهم نمی‌کردند، ممکن نبود دست از سرم بردارند.

چه باید کرد! در این دم آخر نمی‌شود دل بندگان خدا را شکست! از ما که می‌گذرد: خدا را هم خوش نمی‌آید که باعث رنجش خاطر دیگران بشوم. پس چرا گوش به یاسین هرکس نسپارم!

نمی‌دانم تا سر کوچه چند نفر رویم را بوسیدند و دعایم کردند و یا این راه را در چه مدتی پیمودم؟ ولی هرچه بود، موقعی که پا به درشکه می‌نهادم صدای گریه آهسته دو سه پیرزن را از زیر چادر عباییهاشان، که تای چندین سال را به خود داشت و معلوم بود که پس‌از سالها تازه از بقچه درآمده، شنیدم.

تا امروز نفهمیده بودم که مردم نیز مثل من آرزوهایی دارند و نمی‌دانستم این عشقی که من در سر دارم مالیخولیایی است که همه به آن دچارند. هم‌اکنون درمی‌یافتم که دیگران چقدر دلشان می‌خواهد به‌جای من می‌بودند و می‌توانستند به زیارت اعتاب مقدس نایل گردند. هم‌امروز موقعی که از خانه بیرون می‌آمدم یکی که فهمیده بود به کجا می‌روم، شنیدم که از ته حلق با خدای خود مناجات می‌کرد و می‌گفت «اللهم ارزقنا… زیاره ال …»

نمی‌دانستم خوشحال باشم یا غمگین. اکنون در جریان عادی و روان جوی باریک عمر من، با این زیارت، انحراف بزرگی رخ می‌داد. این انحراف خواهی نخواهی، همچو سرپیچ نهرها غلغله و ولوله‌ای در مغزم و هم در زندگی ساکت و آرامم ایجاد می‌کرد که نمی‌توانستم دریابمش.

در راه به هیچ فکر دیگری نبودم و تا موقعی که به گاراژ رسیدیم ـموقعی که باید «آقورایی»های مرسوم را به این‌و آن بدهم ــ در طول همه راه تنها در اندیشه آش پشت‌پایی بودم که برایم خواهند پخت. آش پشت‌پایی که رشته‌های بلند و نازک آن را خواهرم خواهد برید و کاسه‌های نعناع‌داغ‌زده آن را برای خویشاوندانم خواهند فرستاد و مجلس جشن و سروری که به این مناسبت در خانه ما برپا خواهد شد و بعد هم نذرهایی که ممکن است در سر همان سفره برای سالم‌برگشتن من بشود.

آری ایرانی است و این مراسم: سبزی‌پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت‌سین، شله‌زرد و سمنو، رشته‌پلو، آش رشته پشت‌پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه‌های پادرهوایی به‌نظر نمی‌آید؛ ولی درحقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!

 

اگر به کتاب دید و بازدید علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار جلال آل احمد در وب‌سایت هر روز یک کتاب با سایر آثار این نویسنده‌ی چیره‌دست نیز آشنا شوید و از خواندن آن‌ها لذت ببرید.