25 دی 1401
چنین گفت زرتشت
«چنین گفت زرتشت» اثری است از فردریش نیچه (ادیب و فیلسوف آلمانی، از ۱۸۴۴ تا ۱۹۰۰) که در فاصلهی سالهای ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ نگاشته و منتشر شده است. این کتاب روایتکنندهی داستانی فلسفی و شاعرانه است که شخصیت اصلی آن زرتشت نام دارد.
دربارهی چنین گفت زرتشت
چنین گفت زرتشت داستانی فلسفی و شاعرانه است که فریدریش نیچه، فیلسوف و شاعر آلمانی آن را طی سالهای ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ نگاشته است. شخصیت اصلی این رمان فلسفی شخصی به نام «زرتشت» است که نامش از زرتشت پیامبر ایرانی گرفته شدهاست. نیچه در این کتاب عقاید خود را از زبان این شخصیت بیان داشتهاست.
این کتاب که مهمترین اثر نیچه است حاوی نظریاتی چون «ابرانسان»، «مرگ خدا» و «بازگشت جاودانه» به کاملترین صورت و مثبتترین معنی خود است.
نیچه در این کتاب، در هنرآفرینی و آفرینش هنری بسیار استاد و چیره است، آمیخته با نوعی روانشناسی قابل تحسین، مؤثّر، مردافکن تا آنجا که در عمق جانِ هر کس اثر مینهد، اینجاست که معنای عبارتِ «کتابی برای همه کس و هیچکس» به درستی قابل فهم است، زرتشت چنان سخنانِ پیشگویانه خویش را در قالبی از تمثیل فرو میریزد که هر خواننده از جام معنای آن جرعهای تواند نوشید.
کتاب چنین گفت زرتشت در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۷ با بیش از ۱۳۵ هزار رای و ۴۷۰۰ نقد و نظر است. همچنین باید اشاره کرد که شناختهترین ترجمهی فارسی این کتاب کارِ داریوش آشوری است و توسط نشر آگاه منتشر شدهاست. از دیگر ترجمهها نیز میتوان به ترجمهی رحیم غلامی، قلی خیاط، منوچهر اسدی، شهلا المعی، فهیمه رحمتی، مسعود انصاری، مهرداد یوسفی و فرزام حبیبی اشاره کرد.
داستان چنین گفت نیچه
زرتشت پس از ده سال عزلت در کوههای آلپ احساس میکند که میخواهد شهد خرد خویش را به انسانها بچشاند، پس به شهر فرود میآید؛ اما مردم به صدای برخاسته از الهام گوش نمیدهند، زیرا جز به کف زدن برای بندبازیهای یک بندباز توجه ندارند و به سخنان او که آنها را نمیفهمند میخندند.
پس زرتشت باید حواریونی برای خود برگزیند که بتواند «گفتارهای» خویش را که تحقیر آرمانهای کهن است و به سبک کتابهای مقدس کهن چون اوستا و انجیل میباشد، خطاب به آنها بیان کند. نخستین گفتار تمثیلی است با عنوان «سه دگردیسی» که در آن میتوان چگونگی تحول روح انسانی را درک کرد، از اطاعت که با نماد شتر نشان داده میشود گرفته تا نفی شدید که با نماد شیر مجسم میشود، و تصدیق محض که کودک تجسم آن است.
در گفتارهای بعدی به موضوعات بسیار متنوعی پرداخته میشود: نویسنده با ضعف نفس آدمهای کممایهای که به رخوت آرام اخلاق پناه میبرند؛ با متافیزیک، که جهان را با موعظه تجرید بیاعتبار میکند؛ با جمود کتابی فرهنگی که بیش از حد در خود فرورفته است؛ با ریاضتکشی که انسان را به فکر مرگ میاندازد؛ با کیش دولتپرستی که انسانها را با تبدیل آنها به بردگان دستگاهی غیرشخصی خفه میکند؛ و سرانجام با ابتذال اندیشه به مبارزه برمیخیزد.
گفتارهای دیگر برعکس، حاوی تصدیقاتی تهییجکننده است: یکی جنگ را به مثابه محرک انرژی انسانها میستاید؛ دیگری در دوگانگی شخصیت که ثمره عزلت و تأمل است زیباترین صورت دوستی را مشاهده میکند؛ دیگری در مقابل ارزشهای مجرد، ارزش زندگی را مینشاند که غایت خود را در خود دارد؛ و سرانجام در آخرین گفتار، آن سخاوتمندی وافر، فضیلت سالم را که دوست دارد به خود ببخشد تعلیم میدهد.
زرتشت بار دیگر به عزلت کوهستان بازمیگردد؛ پس از «ماهها و سالها» وعظ خویش را در مخالفت با «ایدئالیستها» از سر میگیرد: زندگی باید پیروز شود و انسان با پیروزی بر خویش باید خود را از غریزه زیانبار اطاعت خلاص کند تا به تثبیت شادمانه اراده خویش برکشیده شود. پس مجادلات تازهای با کرنشگران ضعیف در مقابل ترس از خداوند، با نوعدوستان، کشیشان و پرهیزکاران، با کسانی که مساوات را موعظه میکنند، با دانشمندان، شاعرانی که خیالات واهی میآموزند و با سیاستمداران آغاز میشود.
نیچه برخلاف این مجادلات، به صورت نوعی میانپرده، سه ترانه باشکوه از زرتشت میسازد: «ترانه شبانه» که در آن سرشاری سعادت، که بیوقفه خواستار عطای آن است، ستایش میشود؛ «بالاد» که به ستایش زندگی در حالت طبیعی آن میپردازد؛ «ترانه سوگواری» که سرودی است در تعظیم قدرتطلبی. زرتشت سرانجام پس از بزرگداشت خرد انسانی، به مثابه غفلت الهی، و اعتماد به زندگی، یکبار دیگر دوستانش را ترک میکند.
زرتشت پس از فهم آموزهی «بازگشت جاودانی»، یعنی عالیترین صورت تصدیق، سومین بار خود را به انسانها مینمایاند و اینبار ناخودآگاهی خوشبختی را تمجید میکند؛ به ستایش قدرتهای طبیعی که طغیانشان شکل خشن و شگفتآوری از رضایت است میپردازد، پیروزی بر غم را میستاید و انسانها را دعوت میکند تا خود را از ثقل خویش رها سازند؛ زیرا در طریق خرد زرتشت، باید «سبکپا» بود. سرانجام «الواح نوین» ارزشهای خود را تقریر میکند که به افتخار «بیاخلاقی» سازنده زندگی، مفاهیم کهن مبتنی بر اصل خیر و شر را زیر و زبر میکنند.
اما زرتشت اکنون دیگر به عزلت خویش بازگشتهاست. پس از سرگردانی دشوار در شک و تردید، به ستایش سرشاری روح خویش و زندگی میپردازد، و به نام شادی، ابدیت را فرامیخواند.
و سرانجام، آخرین بخش کتاب نوعی «وسوسه زرتشت» است. او در عزلت از فریادخواهی اضطرابآمیزی شگفتزده میشود: پس از اینکه به جستجو برمیآید به هفت مخلوق، برخورد میکند که تجسم نمادین باقیماندن ارزشهای کهن یا چهره مبدل ارزشهای نویناند: یک غیبگو که تجسم بیزاری از زندگی است؛ دو شاه دلزده از دروغین بودن قدرت؛ یک «روح وسواسی» مسموم از جهل خویش؛ یک جادوگر، برده خیالات تمامنشدنیاش؛ آخرین پاپ که از زمانی که «خدا مردهاست» بیهدف سرگردان است؛ زشتروترین مرد جهان که از سر بغض و کینه خدا را کشتهاست؛ فقیر ارادی در جستجوی سعادت زمینی.
این انسانهای برتر به نزد زرتشت پناه بردهاند. بدینگونه ضیافت به افتخار «ابرمرد» آغاز میشود؛ ابرمردی که از میان توده مردم سربرمیآورد و به این ترتیب به او توان تازهای میبخشد. اما همین که زرتشت دور میشود میهمانان او خود را در چنگال نوعی اضطراب مبهم حس میکنند؛ آنها که نمیتوانند بدون خدا زندگی کنند خری میپرستند. اما زرتشت غفلتاً بازمیگردد و این ننگ و رسوایی را پاک میکند و سپس «ترانه سرمستی» واپسین تصدیق ایمان به بازگشت ابدی را سرمیدهد.
کتاب با «روندوی زرتشت» که شعر فشرده و کوتاهی است پایان مییابد که در آن، همانند ترانه نیمه شب، از «ابدیت ژرفِ ژرف» طلب یاری میشود. بدینگونه سرگذشت زرتشت در صبحگاه درخشان پایان میگیرد و به زودی نوبت به ظهور حواریون حقیقی او فرا خواهد رسید.
بخشی از چنین گفت زرتشت
آن جوان چون سخن میگفت اشک از گونههایش فرو میریخت. امّا زرتشت او را در آغوش گرفت و با خود بُرد. و چون اندکی پیش رفتند زرتشت گفت: بسیار بیقرارم. چشمانت در بیان خطری که در کمینِ تو نشسته روشنتر از زبانت سخن میگوید. ای برادر، تو هنوز نرستهای. بلکه همواره برای رسیدن به رهایی در تلاشی و در این جستجو احساساتت ـ چون کسی که در خواب راه برود ـ هر چه رقیقتر شده است.
تو میخواهی رها از هر بندی به سوی قلّهها اوج گیری. روحت مشتاقِ جولانگاه ستارگان است. ولی غرایزِ نفسانیات هم مشتاقِ رهاییاند. سگانِ شرزهات نیز خواهان آزادی خویشاند و هنگامی که جانت آرزو داشت که زنجیرها را همه بشکند و بندها را بگسلد، آنان در لانههای خویش شادمانه زوزه میکشیدند و من اینک تو را رسته از بند نمیبینم و تو هنوز دربندی و مشتاقِ آزادی. جانهای چنین زندانی را به زیرکی وصف میکنند، امّا قرین نیرنگ و تباهکاری.
آزاد اندیشان باید خود را از عاداتی که در آنان بر جای مانده ـ چون عواطف و آلودگیها ـ پاک دارند تا چشمانشان رخشان و شفّاف گردد. من از خطری که در کمینِ تو نشسته است، بیخبر نیستم. لذا تو را به عشق و امیدت سوگند میدهم که مبادا عشق و امیدت را وانهی.
هنوز احساسی از بزرگواری در تو هست، و مردم هنوز به رغم آنکه تو را خوش ندارند و بدخواهِ تو هستند، نکویت میدارند. مردم چون در خیابان بر کریمان میگذرند، احترامی برای آنان قایل نمیشوند، امّا شایستگان به آنان اهتمام میورزند و چون از کسی کرامت ببینند او را شایسته میشمارند تا این بار بتوانند او را برده سازند.
کریم میخواهد که چیزی و فضیلتی نوین بیافریند. حال آنکه شایستگان تنها به کهنه میاندیشند و بسیار میخواهند و میکوشند تا آن را پایدار نگاه دارند. اگر کریمان شایسته شوند، دیگر خطری متوجّه آنان نیست، بلکه وقتی خطر در کمینِ اوست که گستاخ و ویرانگر باشد.
بخشندگانی را میشناسم که سرآغازشان از رسیدن به آرزوهایی بس بلند نشانه داشت، امّا دیری نپایید که همه آرزوهای بلند را به ریشخند گرفتند و چنان زیستند که وقاحت فرا رویشان در گذر بود و آرزوهاشان پیش از آنکه در میان آید، از میان میرفت و بامدادان هر هدفی را که دنبال میکردند، شامگاهان به سستی آن گواهی میدادند.
اگر به کتابهایی نظیر «چنین گفت زرتشت» علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین آثار ادبی فلسفی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای این آثار نیز آشنا شوید.
یکی از بهترین کتابهایی که خواندهام.