«همه چیز از هم میپاشد» اثری است از چینوآ آچهبه (نویسندهی اهل نیجریه، از ۱۹۳۰ تا ۲۰۱۳) که در سال ۱۹۵۸ منتشر شده است. این کتاب داستان زندگی مردی روستایی در کشور نیجریه را روایت میکند.
دربارهی همه چیز از هم میپاشد
«همه چیز از هم میپاشد» یک رمان مدرن آفریقایی اثر «چینوا آچهبه»، نویسندهی اهل نیجریه است که به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و بیش از هشت میلیون نسخه از آن در سراسر جهان بهفروش رسیده است.
چینوا آچهبه که در سال ۲۰۰۷ برندهی جایزهی بینالمللی بوکر شد، بیشتر شهرتش را مدیون همین رمان است. این اثر، داستانی درباره وضعیت کشورهای استعمار شده افریقایی در واخر قرن نوزدهم است. جوامع افریقایی در آن زمان، هنگام ورود مبلغان مسیحی و استعمارگران اروپایی دچار بحران و فروپاشی شدند.
«چینوا آچهبه» وضعیت کشورش را در هنگام این هجوم خانمان سوز به نگارش درآورده است و در کنار آن با نگاهی جزئی و دقیق به آداب و سنن جامعهاش به نقد رویکردهای بدوی مردمانش نیز پرداخته است.
رمان همه چیز فرو می پاشد، دو داستان در هم تنیده با مرکزیت مردی به نام اوکنکو از روستای ایبو در نیجریه را روایت می کند. یکی از این داستان ها، ماجرای از بین رفتن جایگاه اوکنکو در قبیله ای است که در آن زندگی می کند. این رمان با ارائهی نثری زیبا و موجز، داستانی تأثیرگذار درباره ی نبرد همیشگی و بی پایان فرد با جامعه را نقل می کند.
داستان دوم به برخورد فرهنگ ها و ویرانی دنیای اوکنکو به خاطر حضور مبلغین مذهبی پرخشاگر و تازه کار از اروپا می پردازد. رمان همه چیز فرو می پاشد، روشن گرانه ترین و جاودان ترین شرح از زندگی مدرن در آفریقا است و تجربه ای بسیار واقعی و تأثیرگذار از دنیایی بی رحم را برای مخاطب به ارمغان می آورد.
کتاب همه چیز از هم میپاشد در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۳ با بیش از ۳۵۸ هزار رای و ۱۸ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از گلریز صفویان، کامروا ابراهیمی، علی هداوند و علی اصغر بهرامی به بازار عرضه شده است.
داستان همه چیز از هم میپاشد
بخش اول
قهرمان رمان، اوکونکوو، در روستاهای اموفیا به دلیل قهرمانی در کشتی مشهور است. اوکنکو قوی، سخت کوش است و تلاش می کند هیچ ضعف یا ترسی از خود نشان ندهد، و می خواهد میراث آلوده پدرش اونکا از بدهی های پرداخت نشده، همسر و فرزندان نادیده گرفته شده و بزدلی در دیدن خون را از بین ببرد. اوکنکو کار می کند تا ثروت خود را کاملاً به تنهایی بسازد، زیرا اونکا با مرگ شرم آور درگذشت و بسیاری از بدهیهای پرداخت نشده باقی گذاشت.
او همچنین به مردانگی خود وسواس دارد و هر گونه سازش جزئی با این امر به سرعت از بین می رود. در نتیجه او اغلب همسر و فرزندان خود را کتک می زند و با همسایگان خود بی مهری می کند. با این حال، تلاش او برای فرار از میراث پدرش، او را به ثروتمند، شجاع و قدرتمند در میان مردم روستایش سوق می دهد. او یکی از رهبران روستای خود، اموفیا است که در جامعه خود به موقعیتی دست یافته است که تمام عمر برای آن تلاش کرده است.
اوکونکوو توسط بزرگان به عنوان نگهبان ایکمفونا انتخاب می شود، پسری که پس از کشتن پدر ایکمفونا یک زن اوموفیا را به عنوان محل صلح بین اوموفیا و یک قبیله دیگر انتخاب می کند. پسر با خانواده اوکونکوو زندگی می کند و اوکونکوو او را دوست دارد، اگرچه اوکونکوو علاقه خود را نشان نمی دهد تا ضعیف به نظر نرسد. پسر به اوکونکوو نگاه می کند و او را پدر دوم می داند. اوموفیا در نهایت اعلام می کند که پسر باید کشته شود.
ازئودو، پیرترین مرد دهکده، به اوکونکوو هشدار میدهد که نباید با قتل کاری داشته باشد، زیرا این کار مانند کشتن فرزند خود است – اما برای اینکه در نظر سایر مردان روستا ضعیف و زنانه به نظر نرسد، اوکونکوو این هشدار را نادیده میگیرد. از پیرمرد، ضربه قاتل خود را زد. روزهای زیادی پس از کشتن ایکمفونا، اوکونکوو احساس گناه و غمگینی می کند.
مدت کوتاهی پس از مرگ ایکمفونا، همه چیز برای اوکونکوو شروع به خراب شدن میکند. او دچار افسردگی می شود و کابوس می بیند. در حین ادای احترام اسلحه در مراسم خاکسپاری ازئودو، تفنگ اوکونکوو به طور تصادفی منفجر می شود و پسر ازئودو را میکشد. او و خانوادهاش به مدت هفت سال به سرزمین مادریاش، روستای امبانتا، تبعید میشوند تا خدایان را که به او توهین کرده است، راضی کنند.
بخش دوم
زمانی که اوکونکوو در امبانتا دور است، متوجه میشود که مردان سفیدپوست با هدف معرفی دین خود، مسیحیت، در اوموفیا زندگی میکنند. با افزایش تعداد نوکیشان، جای پای سفیدپوستان بیشتر می شود و دولت جدیدی معرفی می شود. روستا مجبور است به تحمیل جامعه نوپای سفیدپوستان یا با مماشات یا مقاومت پاسخ دهد. پسر اوکونکو، نوویه شروع به کنجکاوی در مورد مبلغان و دین جدید می کند.
پس از اینکه برای آخرین بار توسط پدرش مورد ضرب و شتم قرار می گیرد، تصمیم می گیرد خانواده اش را پشت سر بگذارد و مستقل زندگی کند. او میخواهد در کنار مبلغان مذهبی باشد، زیرا باورهایش در حین معرفی مسیحیت توسط مبلغ، آقای براون، تغییر کرده است. در آخرین سال تبعیدش، اوکونکوو به بهترین دوستش اوبیریکا دستور میدهد که تمام سیب زمینیهایش را بفروشد و دو مرد را استخدام کند تا دو کلبه برای او بسازند تا بتواند خانهای داشته باشد تا با خانوادهاش به آنجا برگردد. او همچنین یک جشن بزرگ برای خویشاوندان مادرش برگزار می کند، جایی که یک شرکت کننده سالخورده از وضعیت فعلی قبیله و آینده آن ناله می کند.
بخش سوم
اوکونکوو در بازگشت از تبعید متوجه می شود که روستای خود با حضور مردان سفید پوست تغییر کرده است. پس از اینکه یک نوکیش با از بین بردن نقاب یک بزرگتر که روح اجدادی قبیله را تجسم می بخشد، مرتکب عمل شیطانی می شود، دهکده با ویران کردن یک کلیسای مسیحی محلی تلافی می کند. در پاسخ، کمیسر ناحیه به نمایندگی از دولت استعماری اوکونکوو و چندین رهبر بومی دیگر را در انتظار پرداخت جریمه دویست کیسه کاوری زندانی می کند.
علیرغم دستورات کمیساریای منطقه مبنی بر رفتار محترمانه با رهبران اوموفیا، پیام آوران دادگاه بومی آنها را تحقیر می کنند و کارهایی مانند تراشیدن سر و شلاق زدن آنها را انجام می دهند. در نتیجه، مردم اوموفیا در نهایت برای یک قیام بزرگ جمع می شوند. اوکونکوو، یک جنگجو ذاتاً و سرسخت در پیروی از سنت و سنت اوموفیا، هر شکلی از بزدلی را تحقیر می کند و از جنگ علیه مردان سفید پوست دفاع می کند.
هنگامی که پیام رسان های دولت سفیدپوست سعی می کنند جلسه را متوقف کنند، اوکونکوو یکی از آنها را سر می برد. از آنجا که جمعیت اجازه می دهد تا دیگر پیام رسانها فرار کنند و در کنار اوکونکوو نمیجنگند، او با ناامیدی متوجه میشود که مردم اوموفیا قرار نیست برای محافظت از خود بجنگند – پاسخ جامعه او به چنین درگیری که برای مدت طولانی قابل پیش بینی بود و دیکته شده توسط سنت، در حال تغییر است.
هنگامی که کمیسر ناحیه، گریگوری اروین، به خانه اوکونکوو می آید تا او را به دادگاه بکشاند، متوجه می شود که اوکونکو خود را کشته است، زیرا می دید که او به تنهایی در حال جنگیدن است و قبیله اش تسلیم شده اند. در میان مردم خود، اقدامات اوکونکوو اعتبار و موقعیت او را خدشه دار کرده است، زیرا خودکشی به شدت بر خلاف آموزه های ایگبو است. اوبیریکا در حالی که از مرگ اوکونکوو ابراز تاسف می کند، تلاش می کند که از هم نپاشد. در حالی که ایروین و افرادش برای دفن اوکونکوو آماده می شوند.
بخشهایی از همه چیز از هم میپاشد
دوباره طبل به صدا درآمد و فلوت نواخته شد. اکنون در خانه ی اگواگو با حضور ارواح نیاکان، که تازه از دل خاک بیرون آمده و به زبان رمزگونه ی خود به هم سلام می کردند، غوغایی از صداهای لرزان فضا را پر می کرد: آرو ایام دو دو دو دوآی! خانه ی اگواگوها رو به جنگل بود. و از جمعیت فاصله ی زیادی داشت.
مردم فقط پشت خانه را می دیدند و طرح ها و نقش ونگاری که زنان برگزیده و مخصوص در فواصل زمانی معینی روی دیوار کشیده بودند. این زن ها هیچ وقت توی کلبه را ندیده بودند. هیچ زنی ندیده بود. آن ها با نظارت مردها دیوارهای بیرونی را بعد از شستن رنگ زده بودند. اگر هم تصوری از درون کلبه داشتند، تصورات خود را پنهان می کردند. هیچ زنی هرگز درباره ی قدرتمندترین و سرّی ترین آئین های دینی قبیله چیزی نمی پرسید.
……………………
این ماجراها به چندین سال پیش برمی گشت، وقتی که او جوان بود. انوکای پابه سن گذاشته، ناتوان و درمانده و فقیر بود و زن و بچه اش زندگی بخور و نمیری را می گذراندند. وضع زندگی انوکا مایه ی مضحکه ی خاص و عام شده بود. قسم خورده بودند دیگر یک کوری هم به او قرض ندهند چون هیچ وقت بدهی هایش را پس نمی داد. اما انوکا همیشه در بیشتر قرض گرفتن و افزودن بر بدهکاری هایش موفق می شد.
………………….
تا به حال رسم نبوده ما برای خدایان بجنگیم. در این مورد هم بیایید از همین سنت پیروی کنیم. اگر کسی پنهانی در کلبه خودش مار مقدس را کشته، خود می داند و خدایش. ما که هیچ کداممان ندیده ایم. از آن گذشته، اگر بیاییم بین خدا و قربانی حایل شویم، چه بسا ضربه ای که آماج آن شخص گناهکار بوده است، به ما بخورد. وقتی کسی با زبان به مقدسات بی حرمتی می کند، چه می کنیم؟ می رویم دهانش را می بندیم؟ نه. انگشت توی گوشمان می کنیم تا توهین های او را نشنویم. این اقدام، اقدام عاقلانه ای است.
چنانچه به کتاب همه چیز از هم میپاشد علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای جهان در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
2 آبان 1402
همه چیز از هم میپاشد
«همه چیز از هم میپاشد» اثری است از چینوآ آچهبه (نویسندهی اهل نیجریه، از ۱۹۳۰ تا ۲۰۱۳) که در سال ۱۹۵۸ منتشر شده است. این کتاب داستان زندگی مردی روستایی در کشور نیجریه را روایت میکند.
دربارهی همه چیز از هم میپاشد
«همه چیز از هم میپاشد» یک رمان مدرن آفریقایی اثر «چینوا آچهبه»، نویسندهی اهل نیجریه است که به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و بیش از هشت میلیون نسخه از آن در سراسر جهان بهفروش رسیده است.
چینوا آچهبه که در سال ۲۰۰۷ برندهی جایزهی بینالمللی بوکر شد، بیشتر شهرتش را مدیون همین رمان است. این اثر، داستانی درباره وضعیت کشورهای استعمار شده افریقایی در واخر قرن نوزدهم است. جوامع افریقایی در آن زمان، هنگام ورود مبلغان مسیحی و استعمارگران اروپایی دچار بحران و فروپاشی شدند.
«چینوا آچهبه» وضعیت کشورش را در هنگام این هجوم خانمان سوز به نگارش درآورده است و در کنار آن با نگاهی جزئی و دقیق به آداب و سنن جامعهاش به نقد رویکردهای بدوی مردمانش نیز پرداخته است.
رمان همه چیز فرو می پاشد، دو داستان در هم تنیده با مرکزیت مردی به نام اوکنکو از روستای ایبو در نیجریه را روایت می کند. یکی از این داستان ها، ماجرای از بین رفتن جایگاه اوکنکو در قبیله ای است که در آن زندگی می کند. این رمان با ارائهی نثری زیبا و موجز، داستانی تأثیرگذار درباره ی نبرد همیشگی و بی پایان فرد با جامعه را نقل می کند.
داستان دوم به برخورد فرهنگ ها و ویرانی دنیای اوکنکو به خاطر حضور مبلغین مذهبی پرخشاگر و تازه کار از اروپا می پردازد. رمان همه چیز فرو می پاشد، روشن گرانه ترین و جاودان ترین شرح از زندگی مدرن در آفریقا است و تجربه ای بسیار واقعی و تأثیرگذار از دنیایی بی رحم را برای مخاطب به ارمغان می آورد.
کتاب همه چیز از هم میپاشد در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۳ با بیش از ۳۵۸ هزار رای و ۱۸ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از گلریز صفویان، کامروا ابراهیمی، علی هداوند و علی اصغر بهرامی به بازار عرضه شده است.
داستان همه چیز از هم میپاشد
بخش اول
قهرمان رمان، اوکونکوو، در روستاهای اموفیا به دلیل قهرمانی در کشتی مشهور است. اوکنکو قوی، سخت کوش است و تلاش می کند هیچ ضعف یا ترسی از خود نشان ندهد، و می خواهد میراث آلوده پدرش اونکا از بدهی های پرداخت نشده، همسر و فرزندان نادیده گرفته شده و بزدلی در دیدن خون را از بین ببرد. اوکنکو کار می کند تا ثروت خود را کاملاً به تنهایی بسازد، زیرا اونکا با مرگ شرم آور درگذشت و بسیاری از بدهیهای پرداخت نشده باقی گذاشت.
او همچنین به مردانگی خود وسواس دارد و هر گونه سازش جزئی با این امر به سرعت از بین می رود. در نتیجه او اغلب همسر و فرزندان خود را کتک می زند و با همسایگان خود بی مهری می کند. با این حال، تلاش او برای فرار از میراث پدرش، او را به ثروتمند، شجاع و قدرتمند در میان مردم روستایش سوق می دهد. او یکی از رهبران روستای خود، اموفیا است که در جامعه خود به موقعیتی دست یافته است که تمام عمر برای آن تلاش کرده است.
اوکونکوو توسط بزرگان به عنوان نگهبان ایکمفونا انتخاب می شود، پسری که پس از کشتن پدر ایکمفونا یک زن اوموفیا را به عنوان محل صلح بین اوموفیا و یک قبیله دیگر انتخاب می کند. پسر با خانواده اوکونکوو زندگی می کند و اوکونکوو او را دوست دارد، اگرچه اوکونکوو علاقه خود را نشان نمی دهد تا ضعیف به نظر نرسد. پسر به اوکونکوو نگاه می کند و او را پدر دوم می داند. اوموفیا در نهایت اعلام می کند که پسر باید کشته شود.
ازئودو، پیرترین مرد دهکده، به اوکونکوو هشدار میدهد که نباید با قتل کاری داشته باشد، زیرا این کار مانند کشتن فرزند خود است – اما برای اینکه در نظر سایر مردان روستا ضعیف و زنانه به نظر نرسد، اوکونکوو این هشدار را نادیده میگیرد. از پیرمرد، ضربه قاتل خود را زد. روزهای زیادی پس از کشتن ایکمفونا، اوکونکوو احساس گناه و غمگینی می کند.
مدت کوتاهی پس از مرگ ایکمفونا، همه چیز برای اوکونکوو شروع به خراب شدن میکند. او دچار افسردگی می شود و کابوس می بیند. در حین ادای احترام اسلحه در مراسم خاکسپاری ازئودو، تفنگ اوکونکوو به طور تصادفی منفجر می شود و پسر ازئودو را میکشد. او و خانوادهاش به مدت هفت سال به سرزمین مادریاش، روستای امبانتا، تبعید میشوند تا خدایان را که به او توهین کرده است، راضی کنند.
بخش دوم
زمانی که اوکونکوو در امبانتا دور است، متوجه میشود که مردان سفیدپوست با هدف معرفی دین خود، مسیحیت، در اوموفیا زندگی میکنند. با افزایش تعداد نوکیشان، جای پای سفیدپوستان بیشتر می شود و دولت جدیدی معرفی می شود. روستا مجبور است به تحمیل جامعه نوپای سفیدپوستان یا با مماشات یا مقاومت پاسخ دهد. پسر اوکونکو، نوویه شروع به کنجکاوی در مورد مبلغان و دین جدید می کند.
پس از اینکه برای آخرین بار توسط پدرش مورد ضرب و شتم قرار می گیرد، تصمیم می گیرد خانواده اش را پشت سر بگذارد و مستقل زندگی کند. او میخواهد در کنار مبلغان مذهبی باشد، زیرا باورهایش در حین معرفی مسیحیت توسط مبلغ، آقای براون، تغییر کرده است. در آخرین سال تبعیدش، اوکونکوو به بهترین دوستش اوبیریکا دستور میدهد که تمام سیب زمینیهایش را بفروشد و دو مرد را استخدام کند تا دو کلبه برای او بسازند تا بتواند خانهای داشته باشد تا با خانوادهاش به آنجا برگردد. او همچنین یک جشن بزرگ برای خویشاوندان مادرش برگزار می کند، جایی که یک شرکت کننده سالخورده از وضعیت فعلی قبیله و آینده آن ناله می کند.
بخش سوم
اوکونکوو در بازگشت از تبعید متوجه می شود که روستای خود با حضور مردان سفید پوست تغییر کرده است. پس از اینکه یک نوکیش با از بین بردن نقاب یک بزرگتر که روح اجدادی قبیله را تجسم می بخشد، مرتکب عمل شیطانی می شود، دهکده با ویران کردن یک کلیسای مسیحی محلی تلافی می کند. در پاسخ، کمیسر ناحیه به نمایندگی از دولت استعماری اوکونکوو و چندین رهبر بومی دیگر را در انتظار پرداخت جریمه دویست کیسه کاوری زندانی می کند.
علیرغم دستورات کمیساریای منطقه مبنی بر رفتار محترمانه با رهبران اوموفیا، پیام آوران دادگاه بومی آنها را تحقیر می کنند و کارهایی مانند تراشیدن سر و شلاق زدن آنها را انجام می دهند. در نتیجه، مردم اوموفیا در نهایت برای یک قیام بزرگ جمع می شوند. اوکونکوو، یک جنگجو ذاتاً و سرسخت در پیروی از سنت و سنت اوموفیا، هر شکلی از بزدلی را تحقیر می کند و از جنگ علیه مردان سفید پوست دفاع می کند.
هنگامی که پیام رسان های دولت سفیدپوست سعی می کنند جلسه را متوقف کنند، اوکونکوو یکی از آنها را سر می برد. از آنجا که جمعیت اجازه می دهد تا دیگر پیام رسانها فرار کنند و در کنار اوکونکوو نمیجنگند، او با ناامیدی متوجه میشود که مردم اوموفیا قرار نیست برای محافظت از خود بجنگند – پاسخ جامعه او به چنین درگیری که برای مدت طولانی قابل پیش بینی بود و دیکته شده توسط سنت، در حال تغییر است.
هنگامی که کمیسر ناحیه، گریگوری اروین، به خانه اوکونکوو می آید تا او را به دادگاه بکشاند، متوجه می شود که اوکونکو خود را کشته است، زیرا می دید که او به تنهایی در حال جنگیدن است و قبیله اش تسلیم شده اند. در میان مردم خود، اقدامات اوکونکوو اعتبار و موقعیت او را خدشه دار کرده است، زیرا خودکشی به شدت بر خلاف آموزه های ایگبو است. اوبیریکا در حالی که از مرگ اوکونکوو ابراز تاسف می کند، تلاش می کند که از هم نپاشد. در حالی که ایروین و افرادش برای دفن اوکونکوو آماده می شوند.
بخشهایی از همه چیز از هم میپاشد
دوباره طبل به صدا درآمد و فلوت نواخته شد. اکنون در خانه ی اگواگو با حضور ارواح نیاکان، که تازه از دل خاک بیرون آمده و به زبان رمزگونه ی خود به هم سلام می کردند، غوغایی از صداهای لرزان فضا را پر می کرد: آرو ایام دو دو دو دوآی! خانه ی اگواگوها رو به جنگل بود. و از جمعیت فاصله ی زیادی داشت.
مردم فقط پشت خانه را می دیدند و طرح ها و نقش ونگاری که زنان برگزیده و مخصوص در فواصل زمانی معینی روی دیوار کشیده بودند. این زن ها هیچ وقت توی کلبه را ندیده بودند. هیچ زنی ندیده بود. آن ها با نظارت مردها دیوارهای بیرونی را بعد از شستن رنگ زده بودند. اگر هم تصوری از درون کلبه داشتند، تصورات خود را پنهان می کردند. هیچ زنی هرگز درباره ی قدرتمندترین و سرّی ترین آئین های دینی قبیله چیزی نمی پرسید.
……………………
این ماجراها به چندین سال پیش برمی گشت، وقتی که او جوان بود. انوکای پابه سن گذاشته، ناتوان و درمانده و فقیر بود و زن و بچه اش زندگی بخور و نمیری را می گذراندند. وضع زندگی انوکا مایه ی مضحکه ی خاص و عام شده بود. قسم خورده بودند دیگر یک کوری هم به او قرض ندهند چون هیچ وقت بدهی هایش را پس نمی داد. اما انوکا همیشه در بیشتر قرض گرفتن و افزودن بر بدهکاری هایش موفق می شد.
………………….
تا به حال رسم نبوده ما برای خدایان بجنگیم. در این مورد هم بیایید از همین سنت پیروی کنیم. اگر کسی پنهانی در کلبه خودش مار مقدس را کشته، خود می داند و خدایش. ما که هیچ کداممان ندیده ایم. از آن گذشته، اگر بیاییم بین خدا و قربانی حایل شویم، چه بسا ضربه ای که آماج آن شخص گناهکار بوده است، به ما بخورد. وقتی کسی با زبان به مقدسات بی حرمتی می کند، چه می کنیم؟ می رویم دهانش را می بندیم؟ نه. انگشت توی گوشمان می کنیم تا توهین های او را نشنویم. این اقدام، اقدام عاقلانه ای است.
چنانچه به کتاب همه چیز از هم میپاشد علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای جهان در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، چینوآ آچهبه، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب