«لم یزرع» اثری است از محمدرضا بایرامی (نویسندهی اهل اردبیل، متولد ۱۳۴۶) که در سال ۱۳۹۵ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای پسری عاشق در یک روستای عراقی میپردازد.
دربارهی لم یزرع
لمیزرع تألیف محمدرضا بایرامی است که توسط کتاب نیستان در ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ منتشر شد. این کتاب در سی و چهارمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، بهعنوان کتاب سال ایران برگزیده شد.
دردومین دهه از پایان دفاع مقدس، عرصه ادبیات داستانی دفاع مقدس در کشور متوجه یک رهیافت تازه شده است که بر مبنای آن بسیاری از نویسندگان فعال در این عرصه سعی در ترسیم چهره غیر انسانی و کریه جنگی دارند که به ایران تحمیل شده و برای این منظور تصمیم گرفته اند تا برای عنوان انتخاب راوی، به سراغ غیر ایرانی ها بروند.
در حقیقت، لمیزرع فضای جنگی دارد اما نه در ایران؛ داستان این کتاب در روستای دجیل در کشور عراق رخ میدهد، همان منطقهای که در سال ۸۲ صدام حسین در آنجا کشته شد. داستان جوانی است که به دختری دل میبندد اما عرف قبیله و آداب و رسوم آن اجازه چنین وصلتی را به او نمیدهد.
در واکنش به این اتفاق، این جوان به نوعی به خودزنی میپردازد و به جنگ میرود، جنگی که در واقعه دجیل به وقوع پیوست و صدام در آن ۱۴۳ تن را کشت. این رمان از آثار ضد جنگ ایران محسوب میشود، و برخی به شدت با آن مخالفت دارند.
کتاب لم یزرع در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۶ با بیش از ۹۳ رای و ۳۰ نقد و نظر است.
جوایز و افتخارات لم یزرع
- برگزیدهی جایزهی کتاب سال جمهوری اسلامی
- برندهی جایزهی ادبی جلال آل احمد
- برندهی جایزهی ادبی شهید حبیب غنیپور
داستان لم یزرع
رمان «لم یزرع» سعی کرده به نوعی مظلومیت شیعیان عراقی در طول هشت سال دفاع مقدس را نیز به تصویر بکشد. شیعیانی که اگر در جنگ حضور داشتند ناچار از فشار حزب بعث بوده و اگر حضور نداشته اند نیز زندگی و عرصه چنان بر آنها تنگ می شده که توان فکری و جسمی برای زندگی باقی نمی مانده استراوی اصلی رمان سربازی جوان با نام سعدون است که از شیعیان دجیل است و دلباخته احلی دختری از اهل سنت این منطقه است و سنت های قبیله ای اجازه وصلت به آنها نمی دهد.
سعدون در بن بست این رویداد تصمیم می گیرد داوطلبانه عازم جبهه شود و این آغاز فرجامی عجیب برای اوست، فرجامی که برخلاف تصورش نه در جبهه که در زادگاهش که از آن فراری شده رقم می خورد.
بخشهایی از لم یزرع
به یکباره یاد پیراهنش میافتد. با عجله به سمت آن میرود و از جیبش، عکسی بیرون میآورد. عکس را ـ که از آن «احلی» است ـ لحظهای مینگرد و بعد پشت و رو کرده و برای خشکاندنش، شروع میکند به ها کردن. آخرسر هم زل میزند به آن. صدای دخترانهای برایش جان میگیرد؛ کمکم:
سلام سعد! این اولین و آخرین نامهای است که برایت مینویسم. این نامه را یکی از بستگان مورد اعتماد ما برای تو پست میکند. لازم نیست جوابش را بدهی، چون نمیخواهم احیاناً خانوادهام متوجه بشوند. البته اگر ناچار شدی، به همین نشانی جواب بفرست. به دست من میرسانند، ولی به زحمت میافتند و من راضی به آن نیستم. از رفتن ناگهانیات خیلی متأسف شدم.
خبرش را ماهها بعد و از طریق دوستت شنیدم؛ همان وقتی که فکر میکردم دیگر مرا فراموش کرده و دنبال زندگی خودت رفتهای. اما چرا؟! چرا رفتی؟ کاش راه دیگری بود. کاش به اینجا نمیرسید. شاید هر دو تلاش لازم را نکردیم. و من از این بابت خیلی افسوس میخورم و به شدت اندوهگین هستم.
یکبار حتی رفتم تا نزدیک محلهتان ـ اگر اشتباه نرفته باشم ـ و از دور زنی را دیدم که گویا مادرت بود. خیلی مغموم به نظر میرسید. جلو در نشسته بود و چیزی میبافت یا وصله میکرد. امیدوارم رشتهها و بافتههای هیچ کس پنبه نشود.
بعد از رفتنت اینجا زمینها خشکیدند. سرسبزی از بین رفت. ویرانی بیداد میکند. ببینی، نمیشناسی! همه جا خشک و بی حاصل شده است.
…………………
سعدون کمی به فکر فرو میرود. به راستی چه میداند و یا چقدر میداند از آن چشمهای سیاه و خیس که در انتهای راهی خلاف جهت آب منتظر بودند گویی، و نگاهش میکردند؛ خاموش اما مرموز. و از میان طرهای از موهای بلند که دنباله آن، روی برکه آویزان و بلکه پخش شده بود؛ طوری که میشد فکر کرد و یا گفت حتی که همه چیز، از آن است که شروع میشود یا اوست در مرکز عالم و آدم و نه فقط آن برکه دست ساز! اما چه اهمیتی دارد چه و چقدرش؟!
مهم اتفاقی است که افتاده و کاریش هم نمیشود کرد و گلهای هم میتوانست نباشد شاید و اگر که … به جای جواب دادن به هیثم، میگوید: «نمیدونم تا کجا با همیم و همراهیم یا نه … ولی تو … تو چطوری تونستی با یه ایرانی ارتباط برقرار کنی؟»
«گفتهم که! خیلی تصادفی! اون هم مثل من دیدهبان بود. گمانم دیدهبان توپخانه! نمیدونم اولش من رفتم روی خط او یا او آمد. به هرحال شروع کردیم به فحش دادن به هم در چنل رسمی. اولش اینجوری بود.»
اگر به کتاب لم یزرع علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
27 بهمن 1402
لم یزرع
«لم یزرع» اثری است از محمدرضا بایرامی (نویسندهی اهل اردبیل، متولد ۱۳۴۶) که در سال ۱۳۹۵ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای پسری عاشق در یک روستای عراقی میپردازد.
دربارهی لم یزرع
لمیزرع تألیف محمدرضا بایرامی است که توسط کتاب نیستان در ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ منتشر شد. این کتاب در سی و چهارمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، بهعنوان کتاب سال ایران برگزیده شد.
دردومین دهه از پایان دفاع مقدس، عرصه ادبیات داستانی دفاع مقدس در کشور متوجه یک رهیافت تازه شده است که بر مبنای آن بسیاری از نویسندگان فعال در این عرصه سعی در ترسیم چهره غیر انسانی و کریه جنگی دارند که به ایران تحمیل شده و برای این منظور تصمیم گرفته اند تا برای عنوان انتخاب راوی، به سراغ غیر ایرانی ها بروند.
در حقیقت، لمیزرع فضای جنگی دارد اما نه در ایران؛ داستان این کتاب در روستای دجیل در کشور عراق رخ میدهد، همان منطقهای که در سال ۸۲ صدام حسین در آنجا کشته شد. داستان جوانی است که به دختری دل میبندد اما عرف قبیله و آداب و رسوم آن اجازه چنین وصلتی را به او نمیدهد.
در واکنش به این اتفاق، این جوان به نوعی به خودزنی میپردازد و به جنگ میرود، جنگی که در واقعه دجیل به وقوع پیوست و صدام در آن ۱۴۳ تن را کشت. این رمان از آثار ضد جنگ ایران محسوب میشود، و برخی به شدت با آن مخالفت دارند.
کتاب لم یزرع در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۶ با بیش از ۹۳ رای و ۳۰ نقد و نظر است.
جوایز و افتخارات لم یزرع
داستان لم یزرع
رمان «لم یزرع» سعی کرده به نوعی مظلومیت شیعیان عراقی در طول هشت سال دفاع مقدس را نیز به تصویر بکشد. شیعیانی که اگر در جنگ حضور داشتند ناچار از فشار حزب بعث بوده و اگر حضور نداشته اند نیز زندگی و عرصه چنان بر آنها تنگ می شده که توان فکری و جسمی برای زندگی باقی نمی مانده استراوی اصلی رمان سربازی جوان با نام سعدون است که از شیعیان دجیل است و دلباخته احلی دختری از اهل سنت این منطقه است و سنت های قبیله ای اجازه وصلت به آنها نمی دهد.
سعدون در بن بست این رویداد تصمیم می گیرد داوطلبانه عازم جبهه شود و این آغاز فرجامی عجیب برای اوست، فرجامی که برخلاف تصورش نه در جبهه که در زادگاهش که از آن فراری شده رقم می خورد.
بخشهایی از لم یزرع
به یکباره یاد پیراهنش میافتد. با عجله به سمت آن میرود و از جیبش، عکسی بیرون میآورد. عکس را ـ که از آن «احلی» است ـ لحظهای مینگرد و بعد پشت و رو کرده و برای خشکاندنش، شروع میکند به ها کردن. آخرسر هم زل میزند به آن. صدای دخترانهای برایش جان میگیرد؛ کمکم:
سلام سعد! این اولین و آخرین نامهای است که برایت مینویسم. این نامه را یکی از بستگان مورد اعتماد ما برای تو پست میکند. لازم نیست جوابش را بدهی، چون نمیخواهم احیاناً خانوادهام متوجه بشوند. البته اگر ناچار شدی، به همین نشانی جواب بفرست. به دست من میرسانند، ولی به زحمت میافتند و من راضی به آن نیستم. از رفتن ناگهانیات خیلی متأسف شدم.
خبرش را ماهها بعد و از طریق دوستت شنیدم؛ همان وقتی که فکر میکردم دیگر مرا فراموش کرده و دنبال زندگی خودت رفتهای. اما چرا؟! چرا رفتی؟ کاش راه دیگری بود. کاش به اینجا نمیرسید. شاید هر دو تلاش لازم را نکردیم. و من از این بابت خیلی افسوس میخورم و به شدت اندوهگین هستم.
یکبار حتی رفتم تا نزدیک محلهتان ـ اگر اشتباه نرفته باشم ـ و از دور زنی را دیدم که گویا مادرت بود. خیلی مغموم به نظر میرسید. جلو در نشسته بود و چیزی میبافت یا وصله میکرد. امیدوارم رشتهها و بافتههای هیچ کس پنبه نشود.
بعد از رفتنت اینجا زمینها خشکیدند. سرسبزی از بین رفت. ویرانی بیداد میکند. ببینی، نمیشناسی! همه جا خشک و بی حاصل شده است.
…………………
سعدون کمی به فکر فرو میرود. به راستی چه میداند و یا چقدر میداند از آن چشمهای سیاه و خیس که در انتهای راهی خلاف جهت آب منتظر بودند گویی، و نگاهش میکردند؛ خاموش اما مرموز. و از میان طرهای از موهای بلند که دنباله آن، روی برکه آویزان و بلکه پخش شده بود؛ طوری که میشد فکر کرد و یا گفت حتی که همه چیز، از آن است که شروع میشود یا اوست در مرکز عالم و آدم و نه فقط آن برکه دست ساز! اما چه اهمیتی دارد چه و چقدرش؟!
مهم اتفاقی است که افتاده و کاریش هم نمیشود کرد و گلهای هم میتوانست نباشد شاید و اگر که … به جای جواب دادن به هیثم، میگوید: «نمیدونم تا کجا با همیم و همراهیم یا نه … ولی تو … تو چطوری تونستی با یه ایرانی ارتباط برقرار کنی؟»
«گفتهم که! خیلی تصادفی! اون هم مثل من دیدهبان بود. گمانم دیدهبان توپخانه! نمیدونم اولش من رفتم روی خط او یا او آمد. به هرحال شروع کردیم به فحش دادن به هم در چنل رسمی. اولش اینجوری بود.»
اگر به کتاب لم یزرع علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، محمدرضا بایرامی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب