«سنگ و سپر» اثری است از صمد طاهری (نویسندهی اهل آبادان، متولد ۱۳۳۶) که در سال ۱۳۶۸ منتشر شده است. این کتاب شامل ۱۷ داستان کوتاه از این نویسنده است که در فضای جنوب کشور میگذرند.
دربارهی سنگ و سپر
کتاب «سنگ و سپر» مجموعهای از ۱۷ داستان کوتاه است که با تنوع حیرتانگیز خود، خوانندگان را مجذوب میکند. این داستانها که بین سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۹ نوشته شدهاند، هر کدام دنیایی متفاوت و منحصر به فرد را به تصویر میکشند.
صمد طاهری، نویسنده این اثر، استاد خلق فضاهای داستانی است و با توانایی کمنظیر خود، شخصیتهایی را میسازد که بسیار ملموس و خودمانی هستند. او به گونهای آدمهایی را خلق میکند که گاهی حس میکنیم یکی از آشنایان و نزدیکان ما هستند، حتی اگر در هر داستان غافلگیرکنندهترین و غیرمنتظرهترین اتفاقات برای آنها رخ دهد.
طاهری در اغلب داستانها تصاویری بهظاهر واقعگرایانه خلق میکند، اما خواننده هر لحظه باید منتظر یک خرق عادت و ضربهی میخکوبکننده باشد. شاید یکی دو داستان زمان و مکان مشخصی نداشته باشند، اما آنهایی که آدرس دقیق میدهند نیز از عناصر زمان و مکان تهی شدهاند، گویی حقیقت آنها به روایتهایی ازلی و ابدی از روابط میان انسانها تبدیل شده باشد.
داستان «سنگ و سپر» از زبان جوانی بهنام یوسف روایت میشود. او ماجرا را با توصیف شبی که یکی از دوستانش به نام ماهر اولین سنگ را به سمت عمو ناصر پرت کرد، آغاز میکند. این پسران جوان که بهتازگی از سربازی برگشتهاند، شبها برای گذران وقت دور هم جمع میشوند. آنها در بازار، جایی که شبها بسته و سوت و کور است، جمع میشوند و عمو ناصر، که همسایه دیوار به دیوار یوسف است، بساط سیگار و آدامس و شیرینی میفروشد. شبی که ماهر سنگی به سمت بساط عمو ناصر پرت میکند، ماجرایی جدید و غیرمنتظره آغاز میشود.
صمد طاهری، متولد سال ۱۳۳۶ در آبادان، بیشتر داستانهای کوتاهش در جنوب و در فضای شهرهای گرم و شرجی آن اتفاق میافتند. این امر احتمالاً به دلیل آشنایی و عجین بودن خود نویسنده با حال و هوای جنوب ایران است. ویژگی برجسته داستانهای طاهری، توانایی او در خلق کاراکترهای ملموس با روحیات و افکار شبیه به بسیاری از انسانهاست، به گونهای که خواننده حس میکند اتفاقات موجود در داستان برای خود یا یکی از نزدیکانش رخ داده است.
در داستانهای طاهری، تعداد شخصیتها زیاد و فضاها شلوغ هستند. حتی برخی از داستانهای این مجموعه، از زبان اول شخص جمع روایت شدهاند که نشاندهنده توانایی نویسنده در خلق کاراکترهای متعدد و متنوع است. خواننده خیلی زود با فضای داستان اخت میگیرد و تا پایان با کاراکترها زندگی میکند که برای ساکنان شهرهای بزرگ مانند تهران تازگی و جذابیت دارد.
داستانهای کوتاه صمد طاهری معمولاً با ستایش منتقدان و داوران ادبی روبهرو میشوند. برای مثال، داستان «شب در نخلستان» از همین مجموعه، جایزه هوشنگ گلشیری را از آن خود کرده است. این داستان از زبان جوانی خوشچهره بهنام اسفند روایت میشود که ماجرا را با توصیف شط آرامی که به دریا میریزد، آغاز میکند.
شب است و اسفند و دوستش حمید در دو طرف نهر نشستهاند و هر یک به تنهی درخت نخلی تکیه دادهاند. تا چشم کار میکند، نخلستان ادامه دارد و دو دوست از نگاه کردن به یکدیگر طفره میروند، زیرا از یکدیگر دلخور هستند. در این میان، چند نفر با کمی فاصله از آنها نشسته و قمار میکنند.
مجموعهی «سنگ و سپر» شامل داستانهایی چون «مهمانِ ژنرال»، «کوچ آخر»، «چنبره»، «برهوت»، «مول»، و «سفید مثل کف دریا» است. در پایان کتاب نیز واژهنامهای قرار گرفته که کلمات و اصطلاحات رایج در گویش جنوبی را شرح میدهد و خواندنش لطف و لذت خاصی دارد.
کتاب سنگ و سپر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۵ است.
فهرست داستان سنگ و سپر
- مهمانِ ژنرال
- سنگ و سپر
- کوچِ آخر
- چنبره
- برهوت
- مول
- سفید مثل کفِ دریا
- قلعههای سوخته
- پس از باران
- چشمزخم
- خزه
- شب در نخلستان
- نقشها و سُفالها
- لاکپشت
- کولرِ آبی
- کره در جیب
- روغنِ آدم
بخشهایی از سنگ و سپر
ماجرا از آن شبی شروع شد که ماهر اولین سنگ را به طرف عموناصر پرتاب کرد. همگی ما یکی دو سال بود که از سربازی برگشته بودیم. روزها برای خودمان ول میگشتیم و آخر شب جمع میشدیم سرِ بازاری که آن طرف بلوار جلو محلّهمان بود.
آن وقتِ شب بازار بسته و سوت و کور بود و بهجز میخانهی دایی ماهر مغازه دیگری باز نبود. عمو ناصر همسایهی دیواربهدیوار ما بود و تازه پنج ششماهی بود که با زن دومش، مینا، ازدواج کرده بود. سر کوچه طبق میگذاشت و سیگار و آدامس و شیرینی میفروخت.
آنشب نمنم بارانی میبارید و ماهر توی بشکهی کوچکی آتش درست کرده بود. من و او و بروبچههای دیگر روی چارچرخههای خالی میوهفروشها نشسته بودیم و با آهنگی که از رادیوی عمو ناصر پخش میشد دَم گرفته بودیم.
عمو ناصر چتر سیاه دستهشکستهاش را با طناب به گوشهی طبق بسته بود و از پشت شیشههای گرد عینکش توی تاریکی را نگاه میکرد. ما را نمیدید، امّا وانمود میکرد که میبیند. از صدای آواز خواندنمان میدانست کجا نشستهایم. یکباره مینا را دیدم که از کوچهای که نبش گاراژ کامیونها بود بیرون آمد.
بهسمتی که ما نشسته بودیم نگاه کرد. تند و تند از بلوار گذشت و پیچید توی تاریکی بازار. ماهر به من نگاه کرد و بعد رو به بروبچههایی که جزو دارودستهاش بودند گفت: «بچهها، شما سرگرمش کنین تا من بیام.» از روی چارچرخه پایین پرید و از لابهلای صندوقهای خالی میوه پیچید توی یکی از کوچههای بازار. بچهها همراه آهنگ رادیوی عمو ناصر شروع به دستزدن کردند.
عموناصر هم از آن طرف بلوار شروع کرد به بشکنزدن و شکلک درآوردن. چند دقیقه بعد ماهر برگشت و سر جای اولش نشست. دستش را به لبهی چارچرخه گرفت. خم شد و از روی زمین ریگی برداشت جلو چشم من و یکیک افرادش گرفت و بعد با قدرت تمام، بهطرفِ طبق عمو ناصر پرتاب کرد.
عمو ناصر رادیواش را خاموش کرد و بلند شد. گفت: «کی بود؟». عینک ذرهبینیاش را درآورد و توی نور تیر چراغ برق با لبهی ژاکتش شیشههای گرد آن را پاک کرد. عینک را به چشم گذاشت و با خنده گفت: «کدوم مادر… ای این سنگ را انداخت؟» ما هم چنان آواز میخواندیم. عمو ناصر توی تاریکی خیره نگاه کرد و گفت: «یوسف تو دیدی کی سنگ انداخت؟»
……………………….
پای راستم داشت خواب می رفت. بلند شدم و از نهر پریدم و راه افتادم طرف نخلستان. ماه نیمه آمده بود میانه ی آسمان لنگر انداخته بود. نسیم بوی دریا را به همراه داشت. مد کامل بود و قورباغه ها می خواندند. از روی سد گلی کوتاه به طرف شط رفتم. میانه ی نخلستان صدای سوت زدن کسی را شنیدم.
برگشتم. حمید بود که روی سد به دنبال من می آمد. ایستادم تا رسید. داشت چیزی می خورد. گفتم: «ها، رفتی خونه شام خوردی؟» همان طور که زنجیر کلیدش را می چرخاند، گفت: «نه. همین جوری دو تا لقمه کباب ورداشتم آوردم.
……………………..
گورستان دریای آدم است و شط خروشان سیاه پوشان از در بزرگ زنگزده به داخل سرریز میکند. هوا شرجی و دم کرده است و ابرهای انبوه و گرهدار چون دمکشی بزرگ روی شهر افتاده است. آواز یکنواخت قاریها توی خروش و ضجّهی جمعیت گم میشود. بوی عود و مورد و بخور و گلاب و توتون و عرق تنها و خاکهای خیسِ لگدکوب شده در هم میآمیزد.
سطلهای آبِ یخ دست به دست میگردد. زنان سیاهپوش چون مرغهای سر بریده خود را در خاک و گِل میکشند. گرداگرد «گودال شهدا» جمعیت موج میزند. اعلامیه پخش میشود. پلاکاردها در هوا میچرخد. کسی میان جمعیت با صدای بلند چیزی میخواند. صدای صلوات طنین میاندازد.
ایوب روی سنگ قبری نشسته و سیگار میکشد. دیروز او را لب شط مست و بیهوش یافته بودند، با لباسهای غرقِ گِل و لجن اسماعیل و آقا عبداله دو بازوی برات را گرفتهاند و به سوی گور عمومی میآورند. مادر روی پای خواهرش از حال رفته است برات خودش را رها کرد و روی سنگ قبری نشست. اسماعیل گفت: «مش برات، پاشو بریم روی گودال شهدا یه فاتحهای بخونیم.»
برات پا شد و دوباره راه افتادند برای نشستن جا نبود. برات به نردهی آهنی زنگ زده تکیه داد و رو به گور عمومی فاتحه خواند. فکر کرد؛ حتماً آنجا صدها طاهر خوابیده است صدها علی و فاطمه و خسرو آنهمه استخوان سوخته و تن لهیده که دیده بود، عزیزان همینها بودهاند. همینها که خودشان را توی گل و خاک میغلتانند.
همینها که چند روز پیش مبهوت و ناباور میان استخوانهای سوخته پی بچههایشان میگشتند… آن سی و هشت سال را برای کی کار کردهام؟ برای چی؟ بوی اسید و گوگرد کلهام را منگ کرد. ذرات رنگ چشمهایم را خراب کرد. قیر جوشان دستهایم را سوزاند. هُرمِ سرب سینهام را خنج زد.
لولهی داربست پاهایم را کوبید و کبود کرد آنهمه دشنام و حرف مفت از خودی و بیگانه شنیدن، آنهمه گدا گشنگی، آنهمه از شکم گرفتن، تا آدم ناچار نشود پیش هر ناکسی غیرت بیندازد. اینها همه برای شما بود، بوواجون… خدایا، منو زنده گذاشتی که خوار و کور بشم.
اگر به کتاب سنگ و سپر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار صمد طاهری در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
13 مرداد 1403
سنگ و سپر
«سنگ و سپر» اثری است از صمد طاهری (نویسندهی اهل آبادان، متولد ۱۳۳۶) که در سال ۱۳۶۸ منتشر شده است. این کتاب شامل ۱۷ داستان کوتاه از این نویسنده است که در فضای جنوب کشور میگذرند.
دربارهی سنگ و سپر
کتاب «سنگ و سپر» مجموعهای از ۱۷ داستان کوتاه است که با تنوع حیرتانگیز خود، خوانندگان را مجذوب میکند. این داستانها که بین سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۹ نوشته شدهاند، هر کدام دنیایی متفاوت و منحصر به فرد را به تصویر میکشند.
صمد طاهری، نویسنده این اثر، استاد خلق فضاهای داستانی است و با توانایی کمنظیر خود، شخصیتهایی را میسازد که بسیار ملموس و خودمانی هستند. او به گونهای آدمهایی را خلق میکند که گاهی حس میکنیم یکی از آشنایان و نزدیکان ما هستند، حتی اگر در هر داستان غافلگیرکنندهترین و غیرمنتظرهترین اتفاقات برای آنها رخ دهد.
طاهری در اغلب داستانها تصاویری بهظاهر واقعگرایانه خلق میکند، اما خواننده هر لحظه باید منتظر یک خرق عادت و ضربهی میخکوبکننده باشد. شاید یکی دو داستان زمان و مکان مشخصی نداشته باشند، اما آنهایی که آدرس دقیق میدهند نیز از عناصر زمان و مکان تهی شدهاند، گویی حقیقت آنها به روایتهایی ازلی و ابدی از روابط میان انسانها تبدیل شده باشد.
داستان «سنگ و سپر» از زبان جوانی بهنام یوسف روایت میشود. او ماجرا را با توصیف شبی که یکی از دوستانش به نام ماهر اولین سنگ را به سمت عمو ناصر پرت کرد، آغاز میکند. این پسران جوان که بهتازگی از سربازی برگشتهاند، شبها برای گذران وقت دور هم جمع میشوند. آنها در بازار، جایی که شبها بسته و سوت و کور است، جمع میشوند و عمو ناصر، که همسایه دیوار به دیوار یوسف است، بساط سیگار و آدامس و شیرینی میفروشد. شبی که ماهر سنگی به سمت بساط عمو ناصر پرت میکند، ماجرایی جدید و غیرمنتظره آغاز میشود.
صمد طاهری، متولد سال ۱۳۳۶ در آبادان، بیشتر داستانهای کوتاهش در جنوب و در فضای شهرهای گرم و شرجی آن اتفاق میافتند. این امر احتمالاً به دلیل آشنایی و عجین بودن خود نویسنده با حال و هوای جنوب ایران است. ویژگی برجسته داستانهای طاهری، توانایی او در خلق کاراکترهای ملموس با روحیات و افکار شبیه به بسیاری از انسانهاست، به گونهای که خواننده حس میکند اتفاقات موجود در داستان برای خود یا یکی از نزدیکانش رخ داده است.
در داستانهای طاهری، تعداد شخصیتها زیاد و فضاها شلوغ هستند. حتی برخی از داستانهای این مجموعه، از زبان اول شخص جمع روایت شدهاند که نشاندهنده توانایی نویسنده در خلق کاراکترهای متعدد و متنوع است. خواننده خیلی زود با فضای داستان اخت میگیرد و تا پایان با کاراکترها زندگی میکند که برای ساکنان شهرهای بزرگ مانند تهران تازگی و جذابیت دارد.
داستانهای کوتاه صمد طاهری معمولاً با ستایش منتقدان و داوران ادبی روبهرو میشوند. برای مثال، داستان «شب در نخلستان» از همین مجموعه، جایزه هوشنگ گلشیری را از آن خود کرده است. این داستان از زبان جوانی خوشچهره بهنام اسفند روایت میشود که ماجرا را با توصیف شط آرامی که به دریا میریزد، آغاز میکند.
شب است و اسفند و دوستش حمید در دو طرف نهر نشستهاند و هر یک به تنهی درخت نخلی تکیه دادهاند. تا چشم کار میکند، نخلستان ادامه دارد و دو دوست از نگاه کردن به یکدیگر طفره میروند، زیرا از یکدیگر دلخور هستند. در این میان، چند نفر با کمی فاصله از آنها نشسته و قمار میکنند.
مجموعهی «سنگ و سپر» شامل داستانهایی چون «مهمانِ ژنرال»، «کوچ آخر»، «چنبره»، «برهوت»، «مول»، و «سفید مثل کف دریا» است. در پایان کتاب نیز واژهنامهای قرار گرفته که کلمات و اصطلاحات رایج در گویش جنوبی را شرح میدهد و خواندنش لطف و لذت خاصی دارد.
کتاب سنگ و سپر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۵ است.
فهرست داستان سنگ و سپر
بخشهایی از سنگ و سپر
ماجرا از آن شبی شروع شد که ماهر اولین سنگ را به طرف عموناصر پرتاب کرد. همگی ما یکی دو سال بود که از سربازی برگشته بودیم. روزها برای خودمان ول میگشتیم و آخر شب جمع میشدیم سرِ بازاری که آن طرف بلوار جلو محلّهمان بود.
آن وقتِ شب بازار بسته و سوت و کور بود و بهجز میخانهی دایی ماهر مغازه دیگری باز نبود. عمو ناصر همسایهی دیواربهدیوار ما بود و تازه پنج ششماهی بود که با زن دومش، مینا، ازدواج کرده بود. سر کوچه طبق میگذاشت و سیگار و آدامس و شیرینی میفروخت.
آنشب نمنم بارانی میبارید و ماهر توی بشکهی کوچکی آتش درست کرده بود. من و او و بروبچههای دیگر روی چارچرخههای خالی میوهفروشها نشسته بودیم و با آهنگی که از رادیوی عمو ناصر پخش میشد دَم گرفته بودیم.
عمو ناصر چتر سیاه دستهشکستهاش را با طناب به گوشهی طبق بسته بود و از پشت شیشههای گرد عینکش توی تاریکی را نگاه میکرد. ما را نمیدید، امّا وانمود میکرد که میبیند. از صدای آواز خواندنمان میدانست کجا نشستهایم. یکباره مینا را دیدم که از کوچهای که نبش گاراژ کامیونها بود بیرون آمد.
بهسمتی که ما نشسته بودیم نگاه کرد. تند و تند از بلوار گذشت و پیچید توی تاریکی بازار. ماهر به من نگاه کرد و بعد رو به بروبچههایی که جزو دارودستهاش بودند گفت: «بچهها، شما سرگرمش کنین تا من بیام.» از روی چارچرخه پایین پرید و از لابهلای صندوقهای خالی میوه پیچید توی یکی از کوچههای بازار. بچهها همراه آهنگ رادیوی عمو ناصر شروع به دستزدن کردند.
عموناصر هم از آن طرف بلوار شروع کرد به بشکنزدن و شکلک درآوردن. چند دقیقه بعد ماهر برگشت و سر جای اولش نشست. دستش را به لبهی چارچرخه گرفت. خم شد و از روی زمین ریگی برداشت جلو چشم من و یکیک افرادش گرفت و بعد با قدرت تمام، بهطرفِ طبق عمو ناصر پرتاب کرد.
عمو ناصر رادیواش را خاموش کرد و بلند شد. گفت: «کی بود؟». عینک ذرهبینیاش را درآورد و توی نور تیر چراغ برق با لبهی ژاکتش شیشههای گرد آن را پاک کرد. عینک را به چشم گذاشت و با خنده گفت: «کدوم مادر… ای این سنگ را انداخت؟» ما هم چنان آواز میخواندیم. عمو ناصر توی تاریکی خیره نگاه کرد و گفت: «یوسف تو دیدی کی سنگ انداخت؟»
……………………….
پای راستم داشت خواب می رفت. بلند شدم و از نهر پریدم و راه افتادم طرف نخلستان. ماه نیمه آمده بود میانه ی آسمان لنگر انداخته بود. نسیم بوی دریا را به همراه داشت. مد کامل بود و قورباغه ها می خواندند. از روی سد گلی کوتاه به طرف شط رفتم. میانه ی نخلستان صدای سوت زدن کسی را شنیدم.
برگشتم. حمید بود که روی سد به دنبال من می آمد. ایستادم تا رسید. داشت چیزی می خورد. گفتم: «ها، رفتی خونه شام خوردی؟» همان طور که زنجیر کلیدش را می چرخاند، گفت: «نه. همین جوری دو تا لقمه کباب ورداشتم آوردم.
……………………..
گورستان دریای آدم است و شط خروشان سیاه پوشان از در بزرگ زنگزده به داخل سرریز میکند. هوا شرجی و دم کرده است و ابرهای انبوه و گرهدار چون دمکشی بزرگ روی شهر افتاده است. آواز یکنواخت قاریها توی خروش و ضجّهی جمعیت گم میشود. بوی عود و مورد و بخور و گلاب و توتون و عرق تنها و خاکهای خیسِ لگدکوب شده در هم میآمیزد.
سطلهای آبِ یخ دست به دست میگردد. زنان سیاهپوش چون مرغهای سر بریده خود را در خاک و گِل میکشند. گرداگرد «گودال شهدا» جمعیت موج میزند. اعلامیه پخش میشود. پلاکاردها در هوا میچرخد. کسی میان جمعیت با صدای بلند چیزی میخواند. صدای صلوات طنین میاندازد.
ایوب روی سنگ قبری نشسته و سیگار میکشد. دیروز او را لب شط مست و بیهوش یافته بودند، با لباسهای غرقِ گِل و لجن اسماعیل و آقا عبداله دو بازوی برات را گرفتهاند و به سوی گور عمومی میآورند. مادر روی پای خواهرش از حال رفته است برات خودش را رها کرد و روی سنگ قبری نشست. اسماعیل گفت: «مش برات، پاشو بریم روی گودال شهدا یه فاتحهای بخونیم.»
برات پا شد و دوباره راه افتادند برای نشستن جا نبود. برات به نردهی آهنی زنگ زده تکیه داد و رو به گور عمومی فاتحه خواند. فکر کرد؛ حتماً آنجا صدها طاهر خوابیده است صدها علی و فاطمه و خسرو آنهمه استخوان سوخته و تن لهیده که دیده بود، عزیزان همینها بودهاند. همینها که خودشان را توی گل و خاک میغلتانند.
همینها که چند روز پیش مبهوت و ناباور میان استخوانهای سوخته پی بچههایشان میگشتند… آن سی و هشت سال را برای کی کار کردهام؟ برای چی؟ بوی اسید و گوگرد کلهام را منگ کرد. ذرات رنگ چشمهایم را خراب کرد. قیر جوشان دستهایم را سوزاند. هُرمِ سرب سینهام را خنج زد.
لولهی داربست پاهایم را کوبید و کبود کرد آنهمه دشنام و حرف مفت از خودی و بیگانه شنیدن، آنهمه گدا گشنگی، آنهمه از شکم گرفتن، تا آدم ناچار نشود پیش هر ناکسی غیرت بیندازد. اینها همه برای شما بود، بوواجون… خدایا، منو زنده گذاشتی که خوار و کور بشم.
اگر به کتاب سنگ و سپر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار صمد طاهری در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، صمد طاهری، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب