سیاگالش

«سیاگالش» اثری است از ابراهیم اکبری دیزگاه (نویسنده‌ی اهل گیلان، متولد ۱۳۶۰) که در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای طلبه‌ای می‌پردازد که به غاری در وسط جنگل فرار کرده و آنجا زندگی می‌کند.

درباره‌ی سیاگالش

در دل جنگل‌های تالش، سرزمینی پوشیده از افسانه‌ها و باورهای کهن، داستانی از یک طلبه به نام یوسف رستمی شکل می‌گیرد که به دنبال تبلیغ دین در یکی از روستاهای دورافتاده، با وقایعی روبرو می‌شود که او را به مرز جنون و شیفتگی می‌کشاند. «سیاگالش»، نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه، نه تنها روایت‌گر سرگذشت این طلبه است، بلکه پنجره‌ای است به دنیای رازآلود و پر رمز و راز فرهنگی که در اعماق تاریخ تالش ریشه دارد.

کتاب «سیاگالش»، که نامزد دریافت جایزه‌ی جلال آل احمد در سال ۱۴۰۱ نیز شده است، از همان آغاز، خواننده را با خود به سفری می‌برد که در آن واقعیت و افسانه به هم می‌آمیزند. یوسف رستمی، طلبه‌ای که برای تبلیغ دین به روستایی در دل جنگل‌های تالش سفر می‌کند، به زودی درمی‌یابد که این سفر چیزی فراتر از یک مأموریت ساده مذهبی است. او با ناپدید شدن آخوند قبلی روستا و ظهور فرقه‌ای مرموز مواجه می‌شود که همه چیز را در اطرافش به شکلی هولناک و ناشناخته تغییر می‌دهد.

در این کتاب، ما با دختری عاشق روبرو می‌شویم که با شیطنت‌های خود، زندگی یوسف را درگیر پیچیدگی‌های عاطفی می‌کند. این دختر نه تنها نمادی از عشق و هوس در داستان است، بلکه نقطه تقاطع میان واقعیت و خیال را به شکلی هنرمندانه نمایان می‌سازد. از سوی دیگر، توطئه‌هایی که توسط نزدیکان یوسف طراحی می‌شود، برگی دیگر از کتابی است که هر لحظه‌اش سرشار از تعلیق و غافلگیری است.

یکی از جنبه‌های برجسته این رمان، ارتباط عمیق و پیچیده یوسف با خداوند است. در سایه قرآن و تعالیم دینی، یوسف به جستجوی حقیقتی می‌پردازد که فراتر از آنچه که در ابتدا تصور می‌کرد، او را به رویارویی با وجود الهی و شناختی نوین از خالقش هدایت می‌کند. این تعاملات معنوی که در قلب داستان جای دارد، لایه‌های دیگری از شخصیت یوسف را آشکار می‌سازد و به خواننده نگاهی تازه به مفهوم ایمان و دینداری می‌بخشد.

اما «سیاگالش» تنها یک داستان مذهبی و فلسفی نیست. این کتاب به شکلی ماهرانه اسطوره‌های کهن تالشی را با داستان یوسف در هم می‌آمیزد و از طریق معرفی شخصیت افسانه‌ای سیاگالش، محافظ حیوانات جنگل، دنیایی از باورهای محلی را به تصویر می‌کشد که هنوز در میان مردم تالش زنده است. سیاگالش، این موجود اسرارآمیز، در لحظات بحرانی داستان به کمک یوسف می‌آید و نشان می‌دهد که چگونه اسطوره‌ها و باورهای قدیمی هنوز در زندگی مردم نقش دارند.

سفر یوسف به درون جنگل و پناه بردن به غاری تاریک، نه تنها نمادی از فرار او از واقعیت‌های تلخ زندگی‌اش است، بلکه بیانگر تلاش او برای یافتن معنایی ژرف‌تر از زندگی و دین است. این غار، که محل خواب صدها ساله او می‌شود، به مکانی مقدس و اسرارآمیز تبدیل می‌شود که خواننده را به تأمل درباره مفهوم زمان، مرگ و بیداری فرا می‌خواند.

اکبری دیزگاه در «سیاگالش» با مهارت تمام توانسته است فضایی ایجاد کند که در آن گذشته، حال و آینده به شکلی نمادین در هم تنیده می‌شوند. شخصیت‌های داستان هر یک نمادی از نیروهای مختلفی هستند که بر زندگی یوسف تأثیر می‌گذارند و او را به سوی سرنوشتش هدایت می‌کنند. اسکندر کاینات، روحانی نمایی که با توطئه‌های خود، یوسف را به چالش می‌کشد، تنها یکی از این شخصیت‌هاست که در نهایت یوسف را به آزمونی بزرگ می‌کشاند.

یکی از نکات برجسته این رمان، تأکید بر اهمیت گفتگو و ارتباط مستقیم با خداوند است. یوسف، در طول سفر خود، به تجربه‌ای عمیق از این ارتباط دست می‌یابد که به او اجازه می‌دهد تا خدا را به شکلی بی‌واسطه و نزدیک‌تر از همیشه احساس کند. این تجربه معنوی، نقطه اوج داستان است و به خواننده نشان می‌دهد که چگونه ایمان می‌تواند در لحظات بحرانی زندگی انسان را نجات دهد.

در نهایت، «سیاگالش» یک اثر منحصر به فرد در ادبیات معاصر ایران است که با ترکیب هنرمندانه‌ای از واقعیت، افسانه، دین و فلسفه، داستانی فراموش‌نشدنی را خلق کرده است. این کتاب نه تنها بازتاب‌دهنده‌ای از باورها و فرهنگ مردم تالش است، بلکه به موضوعاتی جهانی و انسانی چون ایمان، هویت و جستجوی معنا نیز می‌پردازد. «سیاگالش» با روایت جذاب و عمق فلسفی‌اش، خواننده را به سفری درونی دعوت می‌کند که در آن هر لحظه پر از اکتشاف و شگفتی است.

داستان سیاگالش

رمان سیاگالش روایتِ داستانِ طلبه ای است به نام یوسفِ رستمی که در دهه محرم برای تبلیغ به یکی از روستاهایِ جنگلی تالش، سفر کرده است که در آنجا درگیر ماجراهایِ غریبی چون گمشدن آخوند قبلیِ روستا، شیطنتِ دخترک عاشق، توطئه روحانی نمایی به نام اسکندر کاینات، ماجرای فرقه‌ای عجیب در روستا، ملاقات با سیاگالش، توطئه بردرانِ خودش که سال‌ها پیش او را در وسط جنگل رها کرده‌اند و غیره می‌شود.

در پایانِ داستان او از دستِ مردم فرار می‌کند و پناه می‌برد به غاری در وسط جنگل و صدها سال در آنجا می‌خوابد. به طور کلی، داستانی پیرامون یک طلبه در جستجوی حقیقت و تبلیغ دین است و نه تنها اتفاقات هیجان‌انگیز و غریب را به تصویر می‌کشد، بلکه به مسائل دینی و باورهای محلی نیز پرداخته است، در این داستان علاوه بر آشنایی با زندگی طلبه ای به نام یوسف رستمی، به یکی از مسائل مهم دینی که گفتگو و ارتباط با خداوند است، پرداخته و شخصیت افسانه‌ای سیاگالش را معرفی می‌شود.

بخش‌هایی از سیاگالش

از میان کوه پایین آمدم؛ بهتر است بگویم هبوط کردم تا به‌ جایِ جناب حجّت‌الاسلام دکتر اسکندر کاینات (مُدّظلّه‌العالی) در دانشگاه آزاد شهر سخنرانی کنم. بعدازظهر بود؛ من هم برنامه‌ای نداشتم در روستا. از طرفی می‌خواستم در شهر آباواجدادی بعد از سال‌ها سیاحت کنم.

در مسیر ۲۵ کیلومتری بااینکه می‌خواستم به ریشه و تبارم در این منطقه فکر کنم؛ اما ذهنم مدام حول اسم و لقب این جناب چرخید. هنوز به صفاتش خیلی واقف نیستم، حتماً صفات خاصش تماشایی‌تر خواهد بود. جالب بود ترکیب چهار چیز ناهمگن کنار هم؛ حجّت‌الاسلام – دکتر – اسکندر – کاینات! هرچه خواستم این چهار کلمه را کنار هم تجسم کنم، نتوانستم.

خود این آقا را از نزدیک زیارت نکرده بودم که ببینم چه شکل و شمایلی دارد و چگونه این چهار کلمه‌ی ناهمگن یکجا دلالت می‌کنند بر او. لذا وقتی زنگ زد و بی‌مقدّمه گفت: «من رزومه و پرونده‌ی تحصیلی تو را دیده‌ام، من هرکس را به‌ جایِ خود به دانشگاه نمی‌فرستم.»

جا خوردم از اینکه رزومه و پرونده‌ی تحصیلی من را کجا دیده، جناب حجّت‌الاسلام دکتر؟ ولی از بس این نام برایم غریب بود، نتوانستم چون‌وچرا بکنم. دوست داشتم سریع آن دلالت‌ها را ببینم. همچنین آن ملاتی را که این چهار کلمه را وصل کرده به‌ هم.

در راه مُدام به درخت‌ها و صخره‌ها نگاه می‌کردم و به یاد اسکندر مقدونی می‌افتادم که بخاراتش از اسم حاج‌آقا برمی‌خاست. انگار جلوِ چشمم بود که اسکندر با قشون خون‌خوارش می‌تاخت به تخت‌ جمشید و غارتش می‌کرد.

تعجّبم از این بود که با آن خاطره‌ی تلخ، چرا اسمش همچنان مانده بر روی مردم؛ حتّی بر رئیس سازمان دیانت! اسم عجب چیز مرموزی است. همیشه خودش را می‌چسباند به قدرت، ولو اینکه آن قدرت دو هزار سال پیش ظهور کرده باشد. یادم باشد حتماً این تنافر اسمی را تذکر بدهم به حجّت‌الاسلام.

البته از قدرت ذاتی اسم هم نباید غافل بود؛ چرا فرشتگان بعد از اینکه دریافتند حضرت آدم عالِم اسماست، سر سجده فرود آوردند؛ وگرنه قبل‌ از آن به فساد و خون‌ریزی آدم اشاره داشتند؟ البته آن اشارات درست بود در جای خود؛ ولی هنوز تکلیف اسم و فامیلی این شیخ مسئله است برایم.

………………..

قبل‌ازظهر، وقتی از خانه آمدم بیرون، این آیه در ذهنم می‌چرخید و می‌افتاد روی زبانم: «إنّی أَعلَمُ ما لاتَعلَمون.» ذهنم تیز می‌شد به قیل‌وقال فرشتگان با خدا سر سجده بر آدم تازه‌بیرون‌آمده از آب‌وگل تا لحن برات توجیه شود که نمی‌شد. بعد از گشت‌وگذاری در روستا راه افتادم سمت مسجد برای برگزاری کلاس قرآن. مسجد در کنار قبرستان قدیمی بود که قبرهای جورواجوری داشت.

فاتحه خواندم و رفتم داخل. بیشتر از بیست نفر خانم آمده بودند، به‌ردیف حلقه زده بودند کنار منبر. از جزء سی، چند سوره را هم‌خوانی کردیم. از معنای زندگی حرف زدم و اینکه همه‌ی ما ازطرف خدا آمده‌ایم؛ «إنّا لِله…» و به‌سوی او می‌رویم. زندگی هم تلاشی است در مسیر این آمدورفت و بعد آیه‌ی «فَفِرّوا إلی‌الله إنّی لَکم مِنه نذیرٌ مبین» را خواندم، ترجمه کردم. دوباره خواندم و تکرار کردم.

گفتم:

«کسانی که ماهیت زندگی را _ که منبعث از حیّ است_ درک کند، بی‌درنگ فرار می‌کند سوی خدا؛ چون او حیّ مطلق است.»

خانم لاغر و جوانی که بچه‌ی کوچک و بی‌قراری در بغل داشت، بچه‌اش را آرام کرد و برای اجازه دستش را بالا آورد:

»آقا ببخشید! ما خیلی دوست داریم برویم سمت خدا؛ اما نمی‌توانیم، یعنی نمی‌شود؛ مثلاً آدم یک مدت در ماه رمضان روزه می‌گیرد، نماز می‌خواند، بعدش ول می‌شود. چه‌کار باید بکنیم؟»

سرم را پایین انداختم؛ به کلمات آن خانم فکر می‌کردم تا جوابی دست‌وپا کنم. دوباره بچه‌اش زد زیر گریه. خانم یکی زد توی سر بچه و اخمی کرد. بعد بچه را برداشت، معذرت خواست و با شرمندگی از مسجد رفت بیرون. یکی از خانم‌های میان‌سال که روسری قرمز سر کرده بود. تسبیح را بالا آورد:

«حاج‌آقا، شما ذکر هم می‌دهید؟»

گفتم:

«بله!»

تسبیح را پایین آورد. چادر سفیدش را ازروی گردن کشید روی سر و گفت:

«مردم خیلی حاجت دارند؛ چندتایش را نشان می‌دهید؟»

گفتم:

«همین قرآنی که باهم خواندیم، ذکر بود. هر روز چند آیه قرآن بخوانید تا بشود ذکرتان.»

تسبیح را پایین آورد. گفت:

«من ذکر خاص برای حاجات می‌خواستم.»

لبخندی زدم و گفتم:

«خواهر! خاص‌ترین ذکرها همین قرآن است؛ آن‌قدر بخوان که ذکر خودت را پیدا کنی.»

جلسه را ختم کردم. بلند شدم رفتم سمت محراب. سجاده را باز کردم. مهر و تسبیح را مرتب کردم تا آماده شوم برای نماز جماعت. دوتا از دخترها آمدند پیش من. آن‌که چادر گل‌دار سر کرده بود و قدّ بلندی داشت، گفت که دانشجوست و اصرار داشت غیر از روخوانی قرآن، تفسیر و پاسخ به شبهات هم داشته باشیم.

 

اگر به کتاب سیاگالش علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های مذهبی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.