13 شهریور 1403
جایی که خرچنگها آواز میخوانند
«جایی که خرچنگها آواز میخوانند» اثری است از دیلیا اونز (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۴۹) که در سال ۲۰۱۸ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای دختری میپردازد که اعضای خانواده اش او را در سنین خردسالی رها کردهاند تا به تنهایی با پدر کج خلقش زندگی کند.
دربارهی جایی که خرچنگها آواز میخوانند
کتاب «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» نوشته دیلیا اونز، داستانی تلفیقی از یک داستان رشد و بلوغ و یک معمای قتل است. این رمان در یک شهر ساحلی کوچک در کارولینای شمالی در دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰ رخ میدهد و حول محور زندگی دختر جوانی به نام «کیا کلارک» میچرخد که به دلیل شرایط زندگیاش به «دختر باتلاق» مشهور میشود.
طبیعت در این کتاب نقشی اساسی دارد. باتلاقهای بکر و زیبا، با تمام تنوع زیستی خود، بستر اصلی داستان را تشکیل میدهند. دیلیا اونز با استفاده از توصیفات دقیق و شاعرانه، این مناطق دورافتاده را به شکلی زنده به تصویر میکشد. این طبیعت نه تنها پسزمینه داستان است بلکه نماد تنهایی، استقلال و همچنین وحشیگری زندگی کیا است.
یکی از موضوعات اصلی کتاب، انزوا و زندگی دور از اجتماع است. کیا از کودکی توسط خانوادهاش رها میشود و مجبور است به تنهایی در میان باتلاق زندگی کند. این تنهایی او را به شخصیتی مقاوم و مستقل تبدیل میکند، اما در عین حال او را از تجربه زندگی اجتماعی محروم میسازد.
کتاب به دو خط زمانی موازی تقسیم میشود: یکی درباره دوران کودکی و بزرگسالی کیا و دیگری درباره تحقیقات مربوط به قتل چیس اندروز، مردی که جسد او در باتلاق پیدا میشود. این ترکیب دو روایت باعث میشود تا خواننده همزمان با پیشرفت داستان رشد شخصیتی کیا و پیگیری معمای قتل را دنبال کند.
موضوع قضاوت ناعادلانه جامعه درباره افرادی که از دیگران متفاوت هستند، از دیگر موضوعات مهم این رمان است. مردم شهر به کیا به عنوان فردی عجیب و ناشناخته نگاه میکنند و به او برچسبهای ناعادلانه میزنند. این موضوع بارها در رمان مطرح میشود و تأثیرات عمیقی بر شخصیت کیا و زندگی او دارد.
در طول رمان، کیا به دلیل علاقه و تواناییهایش در مشاهده طبیعت به یک زیستشناس برجسته تبدیل میشود. او با جمعآوری نمونههای گیاهی و جانوری و نقاشیهای دقیق از آنها، از تنهایی خود فاصله میگیرد و با طبیعت ارتباطی نزدیک برقرار میکند. این عشق به طبیعت نه تنها او را از لحاظ مالی کمک میکند، بلکه به او هویتی جدید میبخشد.
شخصیت کیا کلارک یکی از جذابترین و پیچیدهترین شخصیتهای داستانهای معاصر است. او با وجود تمام سختیها و مشکلاتی که در زندگیاش داشته، نه تنها تسلیم نمیشود بلکه به نوعی توانایی برای زنده ماندن و رشد پیدا میکند. او نماد قدرت و مقاومت زنانه در مواجهه با ناملایمات است.
عشق یکی دیگر از موضوعات مهم در این رمان است. کیا در طول داستان با دو مرد به نامهای تیت و چیس ارتباط برقرار میکند که هر کدام به شکلی متفاوت بر زندگی او تأثیر میگذارند. این داستانها نشان میدهند که چگونه عشق میتواند هم زخمزننده و هم درمانگر باشد و همچنین نشاندهنده نیاز انسان به ارتباط و نزدیکی است.
این کتاب همچنین به نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی در جامعه آمریکا میپردازد. از طریق داستان زندگی کیا، نویسنده به موضوعاتی چون فقر، نژادپرستی و پیشداوریهای اجتماعی اشاره میکند. جامعه کوچک شهر باتلاقی جایی است که تفاوتها به شدت مورد قضاوت قرار میگیرند و این موضوعات باعث میشوند تا داستان کیا به نوعی بازتابی از مشکلات اجتماعی بزرگتر باشد.
عنوان «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» به نوعی استعاره از آزادی و رهایی است. این عبارت به معنای جایی دورافتاده و ناشناخته است، جایی که میتوان به دور از چشمها و قضاوتهای جامعه زندگی کرد. برای کیا، باتلاق مکانی است که او میتواند در آن آزاد باشد و خود واقعیاش را بیابد.
کتاب همچنین به سوالات اخلاقی پیچیدهای درباره عدالت و انتقام میپردازد. آیا جامعه حق دارد درباره کسی که او را نمیشناسد قضاوت کند؟ آیا کیا واقعاً مرتکب قتل شده است؟ و اگر چنین است، آیا این اقدام او قابل توجیه است؟ این سوالات باعث میشوند تا کتاب برای خواننده به نوعی چالش اخلاقی تبدیل شود.
پایان کتاب یکی از نقاط قوت آن است. پس از تمام کشمکشها و چالشهایی که کیا با آنها مواجه میشود، داستان به گونهای به پایان میرسد که خواننده را به تأمل درباره عدالت، عشق، طبیعت و انسانیت وادار میکند. این پایان به نوعی تأکید بر این موضوع دارد که زندگی در نهایت ترکیبی از پیچیدگیها، تضادها و اسرار است.
کتاب جایی که خرچنگها آواز میخوانند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۳۸ با بیش از ۳.۱ میلیون رای و ۲۱۰ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از آرتمیس مسعودی، مهسا علا، نیلوفر سعادت، سارا کریمی، وحید باقری و نیلوفر انسان به بازار عرضه شده است.
داستان جایی که خرچنگها آواز میخوانند
داستان کتاب حول زندگی دختری به نام کیا کلارک میچرخد که در کودکی در باتلاقهای کارولینای شمالی رها میشود. خانوادهاش یکی پس از دیگری او را ترک میکنند؛ ابتدا مادرش، سپس خواهران و برادرانش و در نهایت پدر الکلیاش.
کیا مجبور میشود از سنین کودکی به تنهایی در این محیط وحشی زندگی کند و برای زنده ماندن به طبیعت اطراف خود تکیه کند. مردم محلی او را «دختر باتلاق» مینامند و او را به دلیل انزوای اجتماعی و سبک زندگیاش طرد میکنند.
با گذشت زمان، کیا یاد میگیرد چگونه در باتلاق زنده بماند. او با طبیعت پیوند نزدیکی برقرار میکند و به طور مستقل به مطالعه و مشاهده گیاهان و حیوانات اطراف خود میپردازد. تنها تماسهای او با دنیای بیرون، ارتباطات کوتاه و محدود با چند نفر از افراد شهر است. او در نهایت با پسری به نام تیت واکر آشنا میشود که به او خواندن و نوشتن میآموزد و باعث میشود علاقهاش به زیستشناسی تقویت شود.
تیت و کیا به هم نزدیک میشوند و رابطهای عاشقانه بین آنها شکل میگیرد. اما تیت برای ادامه تحصیل شهر را ترک میکند و کیا را رها میکند. کیا بعداً با مرد دیگری به نام چیس اندروز وارد رابطه میشود. چیس از طبقه بالای جامعه است و در ابتدا به او قول ازدواج میدهد، اما در نهایت به او خیانت میکند. این خیانت باعث میشود کیا بیشتر به درون خود فرو رود و بار دیگر به انزوا بازگردد.
جسد چیس اندروز در باتلاق پیدا میشود و مردم شهر به دلیل پیشداوریهایشان، کیا را به قتل او متهم میکنند. در حالی که هیچ شاهد یا مدرک محکمی وجود ندارد، جامعه به دلیل شخصیت خاص و انزوای او به راحتی باور میکند که او مسئول این جنایت است. کیا دستگیر میشود و دادگاهی برای او برگزار میشود که در آن، عدالت و بیعدالتی در برابر چشمان خواننده قرار میگیرد.
در جریان دادگاه، وکیل مدافع کیا تلاش میکند نشان دهد که شواهد علیه او ناکافی و مبهم است. داستان کیا و زندگی او در باتلاق به مرور برای دادگاه بازگو میشود. در نهایت، با وجود پیشداوریها، کیا از تمام اتهامات تبرئه میشود و به زندگی در باتلاق بازمیگردد، جایی که او تمام عمر خود را در آن سپری کرده است.
پس از تبرئه، کیا به زندگیاش در باتلاق ادامه میدهد و با تیت دوباره رابطه برقرار میکند. آنها تا سالها در کنار هم زندگی میکنند. در پایان کتاب، پس از مرگ کیا، تیت در میان وسایل او مدرکی پیدا میکند که نشان میدهد کیا در واقع قاتل چیس اندروز بوده است.
این پایان غیرمنتظره، چالشهای اخلاقی و پیچیدگیهای انسانی را به اوج خود میرساند و نشان میدهد که زندگی کیا به طور کامل در پیوند با طبیعت و حیوانات اطرافش شکل گرفته است.
بخشهایی از جایی که خرچنگها آواز میخوانند
کلانتر جکسون گفت: «ورن، این پرونده هنوز جای کار داره، اما بعضی چیزها جور درنمیان. همسر چیس و کارکنانش هنوز نمیدونن اون فوت کرده.»
دکتر ورن مورفی در جواب گفت:
– اد، من بهشون میگم.
– خیلی خوبه. ماشین من رو ببر. آمبولانس رو هم خبر کن تا بیاد جسد چیس رو ببره. اما درمورد این، با هیچ کسی صحبت نکن. من نمیخوام کسی از مردم روستا اینجا جمع بشن، و اگه تو این قضیه رو تعریف کنی، همهی نقشهها برملا میشه.
ورن قبل از این که تصمیم به رفتن بگیرد، چند دقیقهای به جسد چیس خیره شد، گویی چیزی را از قلم انداخته بود. به عنوان یک پزشک، او مجبور بود تمام شرایط را بررسی کند.
اد به طرف بچهها رفت و گفت: «شما همین جا بمونید. دوست ندارم کسی توی شهر درباره این ماجرا صحبت کنه. در ضمن، دست یا پاهاتون رو توی جاهایی که گلیه، نگذارید تا ردپا یا دست کسی ثبت نشه.»
بنجی گفت:
– باشه. شما فکر میکنید یه نفر چیس رو کشته؟درسته؟ چون هیچ ردپایی پیدا نکردید. شاید یه نفر اون رو اینجا رها کرده؟
– من همچین حرفی نزدم. این احتمالات قسمتی از کار پلیسهاست. حالا، توی دست و پا نیایید و هر چیزی که اینجا شنیدید، به بقیه نگید.
افسر جو پوردو، معاون کلانتر، یک مرد کوتاه قد با خط ریشهای پهن، کمتر از پانزده دقیقه بعد، با ماشین گشتزنی در صحنه حاضر شد.
– باورش برام سخته. چیس مُرده. اون بهترین کارفرمایی بود که این شهر به خودش دیده. مرگ اون بعضی چیزها رو به هم میزنه.
– حق با توه. بیا بریم سراغ پرونده.
– تا حالا چه چیزایی دستگیرتون شده؟
اد از بچهها فاصله گرفت و گفت: «چیزی که شاید همه در ظاهر بگن، اینه که مرگ چیس یه تصادف بوده و از اون بالا افتاده پایین. اما من تا این لحظه که دارم باهات صحبت میکنم، هیچ ردپایی از اون روی پلهها یا گلولایها ندیدم. بیا بررسی کنیم که آیا شواهدی در مورد صحنهسازی این قتل وجود داره یا نه.»
دو مأمور قانون، حدود ده دقیقه منطقه را بررسی کردند. جو گفت: «حق با تو بود. به غیر از ردپای اون بچهها، هیچ چیزی دیگهای دیده نمیشه.»
……………….
ساعاتی بعد، نزدیک غروب آفتاب، جودی کیا را دید که در ساحل به دریا خیره شده است. کنارش رفت. کیا نگاهش نکرد و به تماشای موجهای متلاطم ادامه داد. با وجود این، از لحن جودی متوجه شد پدر حسابی به صورتش سیلی و مشت زده است.
«من مژبورم برم کیا. دیگه نمتونم اینجا زندگی کنم.»
کیا میخواست نگاهش کند اما این کار را نکرد. میخواست التماسش کند او را با پدر تنها نگذارد اما کلمات در گلویش گیر کرده بودند.
جودی گفت: «وقتی بزرگ شدی، خودت میفهمی.» کیا ناگهان خواست فریاد بزند که شاید کوچک باشد اما احمق نیست و میداند علت رفتن همهشان پدر است. چیزی که علتش را نمیدانست، این بود که چرا او را با خودشان نمیبرند. او هم به رفتن فکر کرده بود اما جایی نداشت برود و پول اتوبوس هم نداشت.
«کیا، تو مواظب باش. بشنو. اگه کسی اومد، نرو تو خونه. میتونن اونجا بگیرنت. بدو تا ته مرداب، لای بوتهها قایم شو. همیشه رد پاتو بپوشون. یادت دادم که چطوری. میتونی از دست بابام قایم شی.» و در حالی که کیا هنوز هم حرفی نزده بود، او خداحافظی کرد و از ساحل به سمت جنگل حرکت کرد. درست پیش از آنکه میان درختان قدم بگذارد، کیا بالاخره برگشت و رفتن او را تماشا کرد.
به موجها گفت: «این خوک کوچولو موند خونه.»
او که تازه به خودش آمده بود، به طرف کلبه دوید. نام جودی را فریاد زد اما جودی وسایلش را برده بود و تشکش روی زمین، خالی افتاده بود. کیا داخل تشک او فرو رفت و آخرین بقایای آن روز را که داشت از روی دیوار پایین میآمد، تماشا کرد.
نور، مثل همیشه پشت سر خورشید برای رفتن این پا و آن پا میکرد و کمی از آن، در اتاق باقی مانده بود؛ طوری که برای لحظهٔ کوتاهی، رختخوابهای گلولهگلوله و لباسهای کهنهای که روی هم تلنبار شده بود، بیش از درختان بیرون به خودش شکل و رنگ گرفت.
گرسنگی آزاردهنده، چیزی تا این حد پیشپاافتاده، او را به تعجب واداشت. به طرف آشپزخانه رفت و دم در ایستاد. در تمام عمرش اینجا از پختن نان، جوشاندن لوبیای کرهای یا قل زدن ماهی آبپز گرم بود. حالا خالی، ساکت و تاریک شده بود. بلند پرسید: «کی میخواد غذا بپزه؟» آیا میتوانست بپرسد کی قراره برقصه؟
شمعی روشن کرد، خاکستر اجاق هیزمی را زیر و رو و آتشزنه اضافه کرد و آنقدر دمید تا آتش گرفت. بعد هیزم گذاشت. از یخچال به عنوان کابینت استفاده میکردند چون اطراف کلبه برق نبود و برای اینکه جلو کپک زدن داخل کلبه را بگیرند، در را با یک مگسکش باز نگه میداشتند اما باز هم در تمام شکافها، کپکهای سیاه مایل به سبز رشد میکرد.
اگر به کتاب جایی که خرچنگها آواز میخوانند علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهایی معمایی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
رمان زیبایی بود، دوست داشتم.