«استونر» اثری است از جان ویلیامز (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۲۲ تا ۱۹۹۴) که در سال ۱۹۶۵ منتشر شده است. این کتاب داستان زندگی مردی معمولی به نام ویلیام استونر است که با عشق به ادبیات و تلاش برای حفظ اصول خود، در برابر مشکلات و ناکامیهای شخصی و حرفهایاش پایداری میکند.
دربارهی استونر
جان ویلیامز در رمان استونر به سراغ داستانی ساده و در عین حال عمیق از زندگی یک مرد معمولی به نام ویلیام استونر میرود، شخصیتی که به دور از هیاهوی همیشگی ادبیات و رویدادهای بزرگ تاریخی، زندگیاش در مسیر آرام و روزمرهی خودش جریان مییابد. ویلیام استونر، استاد ادبیات در دانشگاهی کوچک است که در زندگی حرفهای و شخصیاش هیچ موفقیت درخشانی ندارد، اما همین زیست ساده و بیادعایش روایتگر پرسشهایی از معنا و هدف زندگی است. این اثر، که با نگاهی بیطرفانه و دقیق به زندگی روزمرهی شخصیتش میپردازد، نه تنها ادبیات زندگیهای کوچک و ساده را غنیتر میکند، بلکه نقدی است به ایدهآلهای رایج از موفقیت و خوشبختی.
یکی از شگفتیهای این رمان در نحوهی پرداخت به شخصیت استونر است. ویلیامز از طریق نثری بیپیرایه و توصیفاتی دقیق، تصویری ملموس از استونر و فضای دانشگاهی که در آن به تدریس مشغول است، خلق میکند. استونر، که در ابتدا شیفتگی چندانی به ادبیات ندارد، به تدریج در جریان تحصیل و کار آکادمیک، به این عرصه عشق میورزد و به کار خود بهعنوان معلم و پژوهشگر ادبیات میپردازد. این عشق به ادبیات، تنها وجه درخشان زندگی استونر است و حتی بهرغم چالشهای فراوان، نقطهی اتکای او در مواجهه با روزمرگیها و مشکلات زندگی میشود.
ویلیامز با نوشتن این داستان، ادبیاتی جدید از زندگی انسانهای به ظاهر بینام و نشان ارائه میدهد و به ما یادآوری میکند که همهی زندگیها، هر چند به ظاهر کوچک و ساده، حاوی پیچیدگیها و زیباییهای منحصر به فرد خود هستند. استونر به عنوان قهرمان داستان، شخصیتی است که برخلاف انتظارات ما از یک شخصیت ادبی، نه دارای جاهطلبی و نه آرزوی موفقیتهای بزرگ است؛ او صرفاً تلاش میکند با زندگیای ساده و بیآلایش، به شیوهای که به آن ایمان دارد، پیش برود.
در این میان، جان ویلیامز به زیبایی تضاد میان زندگی خصوصی و حرفهای استونر را به تصویر میکشد. استونر در زندگی خصوصیاش با چالشهایی از قبیل مشکلات خانوادگی، روابط ناپایدار و ناکامیهای عاطفی مواجه است. همسرش، ادیث، به گونهای سرد و بیاعتنا با او رفتار میکند، و حتی ارتباط او با دخترش نیز به مرور زمان به فاصلههای عمیق احساسی منجر میشود. اما در عین حال، استونر به گونهای با این مسائل کنار میآید و آنها را به عنوان بخشی از زندگی خود میپذیرد.
موضوع مهمی که در این کتاب مطرح میشود، این است که موفقیت و رضایت از زندگی الزاماً در مسیر دستاوردهای بزرگ یا پیروزیهای چشمگیر تعریف نمیشود. استونر با وجود تمامی ناکامیها و روزمرگیهایش، به گونهای زندگی خود را سپری میکند که انگار نیازی به اثبات خود به دیگران ندارد. این نگرش، نوعی آزادی و آرامش درونی را به او هدیه میدهد و در عین حال نشان میدهد که آدمی میتواند در دل سختیها نیز زندگی معناداری را تجربه کند.
نثر جان ویلیامز در استونر با دقت و وسواس خاصی نوشته شده است. ویلیامز از طریق توصیفات ظریف و بدون هیجان، ما را به عمق زندگی استونر میبرد. او به جای آنکه برای ما رویدادهای برجسته و چشمگیر را روایت کند، با جزیینگری در لحظات کوچک و روزمره، ما را با دنیای درونی استونر آشنا میسازد. این رویکرد نویسنده، جذابیت خاصی به روایت میبخشد و به خواننده امکان میدهد تا به طرز فکر و احساسات این شخصیت نزدیک شود.
شاید یکی از تأملبرانگیزترین ویژگیهای استونر این باشد که از ما میخواهد ارزش و اهمیت زندگیهایی که به چشم نمیآیند را بپذیریم و به آنها احترام بگذاریم. زندگی استونر، با همهی ناکامیها و سختیها، همچنان سرشار از معنا و ارزش است. این داستان به ما میآموزد که به زیباییها و درسهایی که در لحظات آرام و به ظاهر ساده پنهان شدهاند، توجه کنیم و به جای جستجوی موفقیتهای بزرگ، به عمق تجربههای انسانی بنگریم.
ویلیامز همچنین با پرداختن به موضوعات وجودی و فلسفی، مفاهیمی چون مرگ، عشق، و از خودگذشتگی را به شکلی ظریف و زیرپوستی در داستان تنیده است. او در خلال زندگی عادی و بدون هیجان استونر، به ما نشان میدهد که این شخصیت چگونه با خود و جهان پیرامونش کنار میآید و تلاش میکند که با تمامی فراز و نشیبهایش، به آن معنا بخشد.
به نظر میرسد که استونر به ما یادآور میشود که انسانها اغلب از دل چیزهای ساده به شادی و رضایت دست مییابند. این اثر به شدت با احوالات خواننده ارتباط برقرار میکند و او را دعوت میکند تا به زندگی از زاویهای متفاوت بنگرد. شاید به همین دلیل است که این کتاب با وجود آغاز کمرنگ خود در بازار نشر، در طول زمان به اثری محبوب و پرطرفدار تبدیل شده است.
در نهایت، استونر داستانی است که با سادگی، صداقت و بیپیرایگی خود توانسته قلب خوانندگان را لمس کند. ویلیامز از طریق این شخصیت، نمایانگر زندگی بسیاری از انسانها است که به دنبال هدف و معنا میگردند و در این راه، با موانع و چالشهای زیادی روبرو میشوند. این کتاب، به گونهای لطیف و مؤثر به ما نشان میدهد که چگونه میتوانیم در مسیر زندگی، با همهی پیچیدگیهایش، به جایگاه خود برسیم.
استونر نه تنها داستان زندگی یک مرد ساده است، بلکه بازتابی از تلاشها و تسلیمهای همهی انسانها در برابر سختیها و چالشهای زندگی است. این اثر در عین حال که به زندگی فردی استونر میپردازد، نگاهی عمیق به مفاهیم انسانی و فلسفی دارد و از این رو میتواند منبعی برای تفکر و تأمل دربارهی زندگی باشد.
رمان استونر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۳۴ با بیش از ۱۸۶ هزار رای و ۲۲ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از محمدرضا ترک تتاری، مرجان محمدی، سعید مقدم و ستاره نعمتالهی به بازار عرضه شده است.
داستان استونر
استونر داستان زندگی ویلیام استونر، مردی از طبقهی کارگر در ایالت میزوری است که به دانشگاه میرود و به دلیل علاقه به ادبیات، سرانجام تصمیم میگیرد که به جای کشاورزی، مسیری جدید را در زندگیاش دنبال کند.
در حالی که استونر در ابتدا برای تحصیل در رشتهی کشاورزی وارد دانشگاه میشود، به تدریج با دنیای ادبیات آشنا شده و شیفتهی این رشته میشود. این آشنایی و علاقه به ادبیات او را بر آن میدارد تا از مسیر پیشینش دست بکشد و به دنیای دانشگاهی و پژوهش در ادبیات روی آورد. همین تصمیم ساده و به ظاهر کوچک، مسیر زندگیاش را کاملاً تغییر میدهد و او را به سوی مسیری هدایت میکند که هم لذتها و هم سختیهای زیادی را برایش به همراه دارد.
استونر پس از فارغالتحصیلی در دانشگاه مشغول به کار میشود و به تدریس ادبیات انگلیسی میپردازد. او در طول دوران کاریاش، استادی صادق و سختکوش است که بدون توجه به حاشیهها و مسائل جنجالی، به کار خود میپردازد و بیشترین تلاشش را برای آموزش به دانشجویانش انجام میدهد.
اما او در محیط کاری خود نیز با مشکلات و چالشهایی روبرو میشود؛ از جمله همکارانی که به دلایل شخصی یا حرفهای با او مخالفت میکنند و او را تحت فشار قرار میدهند. این تقابلها و مشکلات دانشگاهی، بخش مهمی از زندگی حرفهای او را تحت تاثیر قرار میدهد و او را در معرض تعارضات زیادی قرار میدهد که بارها او را به چالش میکشند.
از لحاظ زندگی شخصی، استونر با زنی به نام ادیث ازدواج میکند که در ابتدا به نظر میرسد زندگی شادی را برایش به ارمغان خواهد آورد. اما این ازدواج به مرور زمان دچار تنشها و مشکلاتی میشود و زندگی زناشویی آنها به سردی میگراید. ادیث شخصیتی پیچیده و سرد دارد و به تدریج مشخص میشود که از لحاظ عاطفی نمیتواند با استونر ارتباط برقرار کند.
این بیتوجهی و سردی به مرور روی روحیهی استونر تأثیر منفی میگذارد و سبب میشود که او در روابط خانوادگیاش نیز دچار ناکامی شود. با این حال، استونر همچنان در برابر این ناکامیها صبور و پایدار میماند و به زندگی خود ادامه میدهد.
استونر از ازدواجش دختری به نام گریس دارد که به تدریج فاصلهای عمیق بین آنها ایجاد میشود. گریس در محیطی پرتنش بزرگ میشود و این تنشها تاثیر زیادی بر شخصیت او میگذارد. استونر به عنوان یک پدر، همواره تلاش میکند که رابطهای نزدیک با گریس برقرار کند، اما زندگی خانوادگی پرتنش و مشکلات شخصی، مانع از این ارتباط صمیمانه میشود. این فاصله و جدایی عاطفی میان استونر و دخترش، بخش دردناکی از زندگی او را شکل میدهد که نشاندهندهی ناتوانی او در حل مشکلات خانوادگی است.
در میان این همه ناکامی و چالش، استونر رابطهای عاشقانه و کوتاهمدت با یکی از همکاران جوانش برقرار میکند. این رابطه به استونر زندگی و شادابی تازهای میبخشد و برای مدتی او را از تنهایی و سردی زندگیاش خارج میکند. اما با فشارهایی که از سوی دانشگاه و محیط کاریاش وارد میشود، ناچار به پایان دادن این رابطه میشود. این جدایی برای او بسیار سخت و تلخ است، اما استونر در نهایت تسلیم میشود و به زندگی یکنواخت خود بازمیگردد.
با گذر زمان، استونر به نقطهای میرسد که کمکم اثرات کهولت سن و ضعف جسمی را احساس میکند. او که در تمام طول زندگیاش به سختی کار کرده و تلاش کرده است تا ارزشهایش را حفظ کند، به نوعی رضایت درونی دست پیدا میکند و به آنچه که در طول زندگیاش انجام داده، نگاه میکند. اگرچه او هرگز به موفقیتهای چشمگیری در زندگیاش نرسیده است، اما نوعی آرامش و پذیرش درونی نسبت به زندگیاش پیدا میکند و بدون پشیمانی، به گذشتهاش نگاه میکند.
در نهایت، استونر داستانی است از زندگی فردی که با وجود مشکلات فراوان، راه خودش را پیش میگیرد و با وفاداری به اصول و ارزشهایش زندگی میکند. زندگی استونر، هرچند ساده و به ظاهر بیاهمیت است، اما تصویری عمیق از تلاش و پایداری انسانی را به نمایش میگذارد. او تا آخرین لحظات زندگی، در آرامشی خودخواسته و بدون هیاهو به پایان میرسد، گویی زندگی او، صرفاً به خاطر عشقش به ادبیات و تعهدش به اصول شخصی ارزشمند بوده است.
بخشهایی از استونر
استونر تابستانِ آن سال تدریس نکرد؛ و برای اولین بار در زندگیاش بیمار شد. تب شدیدی داشت که علتش روشن نبود، و فقط یک هفته طول کشید، اما نیرویش را تحلیل برد، و بسیار لاغر شد و در پی آن بخشی از شنواییاش را از دست داد. تمام آن تابستان ضعیف و بیحوصله بود و همین که چند قدم راه میرفت خسته میشد.
تقریباً تمام مدت در ایوان شیشهدار کوچک حیاط خلوت به سر میبرد، روزها یا در بستر دراز میکشید یا روی صندلی راحتی قدیمیای که از زیرزمین آورده بود مینشست. از پنجره به بیرون یا به باریکههای سقف خیره میشد، و بهندرت از جایش تکان میخورد و به آشپزخانه میرفت تا کمی غذا بیاورد.
استونر بهزحمت توان صحبت با ادیت و حتا با گرِیس را داشت، هرچند ادیت گاهی وقتها به اتاق میآمد، و با پریشانی چند دقیقه صحبت میکرد، و بعد همانطور که ناگهان آمده بود یکباره میرفت.
یک بار وسط تابستان، ادیت از کاترین صحبت کرد. گفت: «تازگیها، یکی دو روز پیش، شنیدم خانم دانشجویت رفته. پس رفت، هان؟»
استونر با تلاشِ زیاد نگاهش را از پنجره برداشت و رو کرد به ادیت. آهسته گفت: «بله، رفته.»
ادیت پرسید: «نامش چه بود؟ هرگز نمیتوانم نامش را به یاد بیاورم.»
استونر گفت: «کاترین، کاترین دریسکول.»
ادیت گفت: «آره، خودش، کاترین دریسکول. خب، میبینی؟ من که بهت گفتم، نگفتم؟ بهت گفتم این چیزها مهم نیست.»
استونر با حواسپرتی سرش را پایین و بالا برد. بیرون، روی نارون پیری که حصار حیاط خلوت را پوشانده بود، زاغ بزرگ سیاهوسفیدی شروع کرد به قارقار. استونر به بانگش گوش داد و لحظهای با شیفتگی از راه دور منقارِ بازش را تماشا کرد که فریاد تنهاییاش را با فشار بیرون میداد.
استونر آن تابستان بهسرعت پیر شد، طوری که وقتی در پاییز به کلاس برگشت خیلیها وقتی او را دیدند حیرت کردند. چهرهی لاغر و استخوانیاش پر از چین شده بود. دستههای بزرگ خاکستری در موهایش پیدا شده بود و کمرش بهشدت خمیده شده بود، گویی باری نامرئی بر دوش داشت.
صدایش خشن و مقطع شده بود، و عادت کرده بود با سرِ پایین به مردم خیره شود، به شکلی که چشمهای خاکستری روشنش زیر ابروهای پرپشتش تیز و عیبجو به نظر میرسید. بهندرت با کسی جز دانشجویانش صحبت میکرد، و پرسشها و سلامها را همیشه بیحوصله و گاهی وقتها عبوسانه پاسخ میداد.
………………..
کتاب را باز کرد و وقتی این کار را کرد دیگر کتاب مال او نبود. گذاشت انگشتانش صفحهها را ورق بزنند و احساس مورمور کرد، گویی آن صفحهها زنده بودند. احساس مورمور شدن از انگشتان به پوست و استخوانش رسید.
آن را دقیقه به دقیقه احساس میکرد و منتظر بود تا همهی وجود او را فراگیرد و سرانجام هیجان قدیمی، مانند وحشت، او را در جایی که دراز کشیده بود میخکوب کرد. آفتابی که از پنجره میتابید روی صفحهی کتاب افتاد و او نتوانست نوشتههای آن را ببیند.
در کتابخانهی دانشگاه در میان قفسههای هزارها کتاب میگشت، و بوی چرم، پارچهی نمکشیده، و صفحههای خشک و شکننده را فرومیکشید گویی بخوری نادر را بو میکند. گاهی میایستاد، کتابی را از قفسهای برمیداشت، و لحظهای آن را در دستهای بزرگ خود نگه میداشت، که از حسِ هنوز ناآشنای شیرازه، جلد و ورقهای خمپذیر کتاب دچار لرزشی خفیف میشد. سپس کتاب را ورق میزد و قطعهای را اینجا و آنجا میخواند. با احتیاط ورق میزد مبادا انگشتان ناشیاش برگهای کتابی را که جان میکندند تا کشفش کنند، بدرند و نابود کنند.
گاهی وقتها، همانطور که در کتابهایش غوطهور بود، یکباره این آگاهی به سراغش میآمد که چقدر کم میداند، و چقدر مطلب هست که هنوز نخوانده است؛ و آرامشی که برای یافتنش زحمت کشیده بود با این فکر از هم میپاشید که برای خواندنِ این همه کتاب و آموختنِ همهی چیزهایی که باید بداند وقت زیادی برایش نمانده است.
باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کردهاید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام میدهید چیست. نسل انسان پارهای جنگها، شکستها و پیروزیها دارد که نظامی نیست و آنها را در کتابهای تاریخ نمینویسند. وقتی تلاش میکنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید.
استونر در اوایلِ جوانی عشق را همچون وضعیتی مطلق میدانست که اگر آدمی خوشاقبال باشد ممکن است به آن برسد. در دوران پختگی خود به این نتیجه رسید که عشق بهشتِ دینیْ دروغین است، و آدمی میتواند آن را با ناباوری سرگرمکننده، با تحقیری بهغایت آشنا، و نوعی دلتنگی شرمسارانه نظاره کند.
اما در میانسالی دریافت که عشق نه موهبت است و نه توهم؛ بلکه آن را کنشی میدانست که انسان به کمک اراده، هوش و قلبِ خود میآفریند و آن را لحظه به لحظه و روز به روز اصلاح و تعدیل میکند.
سالهای جنگ جهانی دوم به سرعت میگذشتند و استونر آنها را چنان تجربه میکرد که گویی از میان توفانی طاقتفرسا میگذرد، با سر پایین، فکهای به هم فشرده، و افکاری متمرکز بر گامهای بعدی و بعدی. اما استونر بهرغم همهی استقامت بردبارانهاش و شیوهی کُند و بیاعتنای گذرانِ روزها و هفتههایش، مردی بهشدت دوپاره بود.
پارهای از او به طور غریزی از هراس ویرانیهای پیوسته و نابودی عظیمی که به طور گریزناپذیری ذهن و جان را درهم میکوفت، به درون خود عقب مینشست. بار دیگر میدید دانشکده چگونه از معلمان جوان تهی میشود، و کلاسهای درس چگونه مردان جوان خود را از دست میدهد، قیافههای جنزدهی کسانی را که باقی مانده بودند میدید، و میدید قلبها چگونه بهتدریج میمیرند، همدلی نابود میشود و تلخی و بیتوجهی جای آن را میگیرد. پارهی دیگر استونر او را بهشدت به سوی همان ویرانگری هولناکی میکشید که خود از آن میگریخت.
او در درون خود تمایلی به خشونت مییافت که تا آن زمان از وجودش آگاه نبود. به درگیری و دخالت اشتیاق پیدا کرد، و میخواست طعم مرگ، لذت تلخ ویرانگری، و مزهی خون را بچشد. او مملو از هردو احساس شرم و غرور شد، و بیش از همه از خود و زمانه و شرایطی که چنین اثری بر او گذاشته به تلخی مأیوس بود.
جنگ فقط چند هزار یا چند صد هزار مرد جوان را نمیکشد. چیزی را هم در یک ملت نابود میکند که هرگز نمیتوان آن را دوباره یافت. و اگر ملتی درگیر جنگهای زیادی شود، بهتدریج به یک حیوان بدل خواهد شد، جانوری که ما – من و شما و امثال ما – از لجن بارش آوردهایم.
اگر به کتاب استونر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
7 آبان 1403
استونر
«استونر» اثری است از جان ویلیامز (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۲۲ تا ۱۹۹۴) که در سال ۱۹۶۵ منتشر شده است. این کتاب داستان زندگی مردی معمولی به نام ویلیام استونر است که با عشق به ادبیات و تلاش برای حفظ اصول خود، در برابر مشکلات و ناکامیهای شخصی و حرفهایاش پایداری میکند.
دربارهی استونر
جان ویلیامز در رمان استونر به سراغ داستانی ساده و در عین حال عمیق از زندگی یک مرد معمولی به نام ویلیام استونر میرود، شخصیتی که به دور از هیاهوی همیشگی ادبیات و رویدادهای بزرگ تاریخی، زندگیاش در مسیر آرام و روزمرهی خودش جریان مییابد. ویلیام استونر، استاد ادبیات در دانشگاهی کوچک است که در زندگی حرفهای و شخصیاش هیچ موفقیت درخشانی ندارد، اما همین زیست ساده و بیادعایش روایتگر پرسشهایی از معنا و هدف زندگی است. این اثر، که با نگاهی بیطرفانه و دقیق به زندگی روزمرهی شخصیتش میپردازد، نه تنها ادبیات زندگیهای کوچک و ساده را غنیتر میکند، بلکه نقدی است به ایدهآلهای رایج از موفقیت و خوشبختی.
یکی از شگفتیهای این رمان در نحوهی پرداخت به شخصیت استونر است. ویلیامز از طریق نثری بیپیرایه و توصیفاتی دقیق، تصویری ملموس از استونر و فضای دانشگاهی که در آن به تدریس مشغول است، خلق میکند. استونر، که در ابتدا شیفتگی چندانی به ادبیات ندارد، به تدریج در جریان تحصیل و کار آکادمیک، به این عرصه عشق میورزد و به کار خود بهعنوان معلم و پژوهشگر ادبیات میپردازد. این عشق به ادبیات، تنها وجه درخشان زندگی استونر است و حتی بهرغم چالشهای فراوان، نقطهی اتکای او در مواجهه با روزمرگیها و مشکلات زندگی میشود.
ویلیامز با نوشتن این داستان، ادبیاتی جدید از زندگی انسانهای به ظاهر بینام و نشان ارائه میدهد و به ما یادآوری میکند که همهی زندگیها، هر چند به ظاهر کوچک و ساده، حاوی پیچیدگیها و زیباییهای منحصر به فرد خود هستند. استونر به عنوان قهرمان داستان، شخصیتی است که برخلاف انتظارات ما از یک شخصیت ادبی، نه دارای جاهطلبی و نه آرزوی موفقیتهای بزرگ است؛ او صرفاً تلاش میکند با زندگیای ساده و بیآلایش، به شیوهای که به آن ایمان دارد، پیش برود.
در این میان، جان ویلیامز به زیبایی تضاد میان زندگی خصوصی و حرفهای استونر را به تصویر میکشد. استونر در زندگی خصوصیاش با چالشهایی از قبیل مشکلات خانوادگی، روابط ناپایدار و ناکامیهای عاطفی مواجه است. همسرش، ادیث، به گونهای سرد و بیاعتنا با او رفتار میکند، و حتی ارتباط او با دخترش نیز به مرور زمان به فاصلههای عمیق احساسی منجر میشود. اما در عین حال، استونر به گونهای با این مسائل کنار میآید و آنها را به عنوان بخشی از زندگی خود میپذیرد.
موضوع مهمی که در این کتاب مطرح میشود، این است که موفقیت و رضایت از زندگی الزاماً در مسیر دستاوردهای بزرگ یا پیروزیهای چشمگیر تعریف نمیشود. استونر با وجود تمامی ناکامیها و روزمرگیهایش، به گونهای زندگی خود را سپری میکند که انگار نیازی به اثبات خود به دیگران ندارد. این نگرش، نوعی آزادی و آرامش درونی را به او هدیه میدهد و در عین حال نشان میدهد که آدمی میتواند در دل سختیها نیز زندگی معناداری را تجربه کند.
نثر جان ویلیامز در استونر با دقت و وسواس خاصی نوشته شده است. ویلیامز از طریق توصیفات ظریف و بدون هیجان، ما را به عمق زندگی استونر میبرد. او به جای آنکه برای ما رویدادهای برجسته و چشمگیر را روایت کند، با جزیینگری در لحظات کوچک و روزمره، ما را با دنیای درونی استونر آشنا میسازد. این رویکرد نویسنده، جذابیت خاصی به روایت میبخشد و به خواننده امکان میدهد تا به طرز فکر و احساسات این شخصیت نزدیک شود.
شاید یکی از تأملبرانگیزترین ویژگیهای استونر این باشد که از ما میخواهد ارزش و اهمیت زندگیهایی که به چشم نمیآیند را بپذیریم و به آنها احترام بگذاریم. زندگی استونر، با همهی ناکامیها و سختیها، همچنان سرشار از معنا و ارزش است. این داستان به ما میآموزد که به زیباییها و درسهایی که در لحظات آرام و به ظاهر ساده پنهان شدهاند، توجه کنیم و به جای جستجوی موفقیتهای بزرگ، به عمق تجربههای انسانی بنگریم.
ویلیامز همچنین با پرداختن به موضوعات وجودی و فلسفی، مفاهیمی چون مرگ، عشق، و از خودگذشتگی را به شکلی ظریف و زیرپوستی در داستان تنیده است. او در خلال زندگی عادی و بدون هیجان استونر، به ما نشان میدهد که این شخصیت چگونه با خود و جهان پیرامونش کنار میآید و تلاش میکند که با تمامی فراز و نشیبهایش، به آن معنا بخشد.
به نظر میرسد که استونر به ما یادآور میشود که انسانها اغلب از دل چیزهای ساده به شادی و رضایت دست مییابند. این اثر به شدت با احوالات خواننده ارتباط برقرار میکند و او را دعوت میکند تا به زندگی از زاویهای متفاوت بنگرد. شاید به همین دلیل است که این کتاب با وجود آغاز کمرنگ خود در بازار نشر، در طول زمان به اثری محبوب و پرطرفدار تبدیل شده است.
در نهایت، استونر داستانی است که با سادگی، صداقت و بیپیرایگی خود توانسته قلب خوانندگان را لمس کند. ویلیامز از طریق این شخصیت، نمایانگر زندگی بسیاری از انسانها است که به دنبال هدف و معنا میگردند و در این راه، با موانع و چالشهای زیادی روبرو میشوند. این کتاب، به گونهای لطیف و مؤثر به ما نشان میدهد که چگونه میتوانیم در مسیر زندگی، با همهی پیچیدگیهایش، به جایگاه خود برسیم.
استونر نه تنها داستان زندگی یک مرد ساده است، بلکه بازتابی از تلاشها و تسلیمهای همهی انسانها در برابر سختیها و چالشهای زندگی است. این اثر در عین حال که به زندگی فردی استونر میپردازد، نگاهی عمیق به مفاهیم انسانی و فلسفی دارد و از این رو میتواند منبعی برای تفکر و تأمل دربارهی زندگی باشد.
رمان استونر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۳۴ با بیش از ۱۸۶ هزار رای و ۲۲ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از محمدرضا ترک تتاری، مرجان محمدی، سعید مقدم و ستاره نعمتالهی به بازار عرضه شده است.
داستان استونر
استونر داستان زندگی ویلیام استونر، مردی از طبقهی کارگر در ایالت میزوری است که به دانشگاه میرود و به دلیل علاقه به ادبیات، سرانجام تصمیم میگیرد که به جای کشاورزی، مسیری جدید را در زندگیاش دنبال کند.
در حالی که استونر در ابتدا برای تحصیل در رشتهی کشاورزی وارد دانشگاه میشود، به تدریج با دنیای ادبیات آشنا شده و شیفتهی این رشته میشود. این آشنایی و علاقه به ادبیات او را بر آن میدارد تا از مسیر پیشینش دست بکشد و به دنیای دانشگاهی و پژوهش در ادبیات روی آورد. همین تصمیم ساده و به ظاهر کوچک، مسیر زندگیاش را کاملاً تغییر میدهد و او را به سوی مسیری هدایت میکند که هم لذتها و هم سختیهای زیادی را برایش به همراه دارد.
استونر پس از فارغالتحصیلی در دانشگاه مشغول به کار میشود و به تدریس ادبیات انگلیسی میپردازد. او در طول دوران کاریاش، استادی صادق و سختکوش است که بدون توجه به حاشیهها و مسائل جنجالی، به کار خود میپردازد و بیشترین تلاشش را برای آموزش به دانشجویانش انجام میدهد.
اما او در محیط کاری خود نیز با مشکلات و چالشهایی روبرو میشود؛ از جمله همکارانی که به دلایل شخصی یا حرفهای با او مخالفت میکنند و او را تحت فشار قرار میدهند. این تقابلها و مشکلات دانشگاهی، بخش مهمی از زندگی حرفهای او را تحت تاثیر قرار میدهد و او را در معرض تعارضات زیادی قرار میدهد که بارها او را به چالش میکشند.
از لحاظ زندگی شخصی، استونر با زنی به نام ادیث ازدواج میکند که در ابتدا به نظر میرسد زندگی شادی را برایش به ارمغان خواهد آورد. اما این ازدواج به مرور زمان دچار تنشها و مشکلاتی میشود و زندگی زناشویی آنها به سردی میگراید. ادیث شخصیتی پیچیده و سرد دارد و به تدریج مشخص میشود که از لحاظ عاطفی نمیتواند با استونر ارتباط برقرار کند.
این بیتوجهی و سردی به مرور روی روحیهی استونر تأثیر منفی میگذارد و سبب میشود که او در روابط خانوادگیاش نیز دچار ناکامی شود. با این حال، استونر همچنان در برابر این ناکامیها صبور و پایدار میماند و به زندگی خود ادامه میدهد.
استونر از ازدواجش دختری به نام گریس دارد که به تدریج فاصلهای عمیق بین آنها ایجاد میشود. گریس در محیطی پرتنش بزرگ میشود و این تنشها تاثیر زیادی بر شخصیت او میگذارد. استونر به عنوان یک پدر، همواره تلاش میکند که رابطهای نزدیک با گریس برقرار کند، اما زندگی خانوادگی پرتنش و مشکلات شخصی، مانع از این ارتباط صمیمانه میشود. این فاصله و جدایی عاطفی میان استونر و دخترش، بخش دردناکی از زندگی او را شکل میدهد که نشاندهندهی ناتوانی او در حل مشکلات خانوادگی است.
در میان این همه ناکامی و چالش، استونر رابطهای عاشقانه و کوتاهمدت با یکی از همکاران جوانش برقرار میکند. این رابطه به استونر زندگی و شادابی تازهای میبخشد و برای مدتی او را از تنهایی و سردی زندگیاش خارج میکند. اما با فشارهایی که از سوی دانشگاه و محیط کاریاش وارد میشود، ناچار به پایان دادن این رابطه میشود. این جدایی برای او بسیار سخت و تلخ است، اما استونر در نهایت تسلیم میشود و به زندگی یکنواخت خود بازمیگردد.
با گذر زمان، استونر به نقطهای میرسد که کمکم اثرات کهولت سن و ضعف جسمی را احساس میکند. او که در تمام طول زندگیاش به سختی کار کرده و تلاش کرده است تا ارزشهایش را حفظ کند، به نوعی رضایت درونی دست پیدا میکند و به آنچه که در طول زندگیاش انجام داده، نگاه میکند. اگرچه او هرگز به موفقیتهای چشمگیری در زندگیاش نرسیده است، اما نوعی آرامش و پذیرش درونی نسبت به زندگیاش پیدا میکند و بدون پشیمانی، به گذشتهاش نگاه میکند.
در نهایت، استونر داستانی است از زندگی فردی که با وجود مشکلات فراوان، راه خودش را پیش میگیرد و با وفاداری به اصول و ارزشهایش زندگی میکند. زندگی استونر، هرچند ساده و به ظاهر بیاهمیت است، اما تصویری عمیق از تلاش و پایداری انسانی را به نمایش میگذارد. او تا آخرین لحظات زندگی، در آرامشی خودخواسته و بدون هیاهو به پایان میرسد، گویی زندگی او، صرفاً به خاطر عشقش به ادبیات و تعهدش به اصول شخصی ارزشمند بوده است.
بخشهایی از استونر
استونر تابستانِ آن سال تدریس نکرد؛ و برای اولین بار در زندگیاش بیمار شد. تب شدیدی داشت که علتش روشن نبود، و فقط یک هفته طول کشید، اما نیرویش را تحلیل برد، و بسیار لاغر شد و در پی آن بخشی از شنواییاش را از دست داد. تمام آن تابستان ضعیف و بیحوصله بود و همین که چند قدم راه میرفت خسته میشد.
تقریباً تمام مدت در ایوان شیشهدار کوچک حیاط خلوت به سر میبرد، روزها یا در بستر دراز میکشید یا روی صندلی راحتی قدیمیای که از زیرزمین آورده بود مینشست. از پنجره به بیرون یا به باریکههای سقف خیره میشد، و بهندرت از جایش تکان میخورد و به آشپزخانه میرفت تا کمی غذا بیاورد.
استونر بهزحمت توان صحبت با ادیت و حتا با گرِیس را داشت، هرچند ادیت گاهی وقتها به اتاق میآمد، و با پریشانی چند دقیقه صحبت میکرد، و بعد همانطور که ناگهان آمده بود یکباره میرفت.
یک بار وسط تابستان، ادیت از کاترین صحبت کرد. گفت: «تازگیها، یکی دو روز پیش، شنیدم خانم دانشجویت رفته. پس رفت، هان؟»
استونر با تلاشِ زیاد نگاهش را از پنجره برداشت و رو کرد به ادیت. آهسته گفت: «بله، رفته.»
ادیت پرسید: «نامش چه بود؟ هرگز نمیتوانم نامش را به یاد بیاورم.»
استونر گفت: «کاترین، کاترین دریسکول.»
ادیت گفت: «آره، خودش، کاترین دریسکول. خب، میبینی؟ من که بهت گفتم، نگفتم؟ بهت گفتم این چیزها مهم نیست.»
استونر با حواسپرتی سرش را پایین و بالا برد. بیرون، روی نارون پیری که حصار حیاط خلوت را پوشانده بود، زاغ بزرگ سیاهوسفیدی شروع کرد به قارقار. استونر به بانگش گوش داد و لحظهای با شیفتگی از راه دور منقارِ بازش را تماشا کرد که فریاد تنهاییاش را با فشار بیرون میداد.
استونر آن تابستان بهسرعت پیر شد، طوری که وقتی در پاییز به کلاس برگشت خیلیها وقتی او را دیدند حیرت کردند. چهرهی لاغر و استخوانیاش پر از چین شده بود. دستههای بزرگ خاکستری در موهایش پیدا شده بود و کمرش بهشدت خمیده شده بود، گویی باری نامرئی بر دوش داشت.
صدایش خشن و مقطع شده بود، و عادت کرده بود با سرِ پایین به مردم خیره شود، به شکلی که چشمهای خاکستری روشنش زیر ابروهای پرپشتش تیز و عیبجو به نظر میرسید. بهندرت با کسی جز دانشجویانش صحبت میکرد، و پرسشها و سلامها را همیشه بیحوصله و گاهی وقتها عبوسانه پاسخ میداد.
………………..
کتاب را باز کرد و وقتی این کار را کرد دیگر کتاب مال او نبود. گذاشت انگشتانش صفحهها را ورق بزنند و احساس مورمور کرد، گویی آن صفحهها زنده بودند. احساس مورمور شدن از انگشتان به پوست و استخوانش رسید.
آن را دقیقه به دقیقه احساس میکرد و منتظر بود تا همهی وجود او را فراگیرد و سرانجام هیجان قدیمی، مانند وحشت، او را در جایی که دراز کشیده بود میخکوب کرد. آفتابی که از پنجره میتابید روی صفحهی کتاب افتاد و او نتوانست نوشتههای آن را ببیند.
در کتابخانهی دانشگاه در میان قفسههای هزارها کتاب میگشت، و بوی چرم، پارچهی نمکشیده، و صفحههای خشک و شکننده را فرومیکشید گویی بخوری نادر را بو میکند. گاهی میایستاد، کتابی را از قفسهای برمیداشت، و لحظهای آن را در دستهای بزرگ خود نگه میداشت، که از حسِ هنوز ناآشنای شیرازه، جلد و ورقهای خمپذیر کتاب دچار لرزشی خفیف میشد. سپس کتاب را ورق میزد و قطعهای را اینجا و آنجا میخواند. با احتیاط ورق میزد مبادا انگشتان ناشیاش برگهای کتابی را که جان میکندند تا کشفش کنند، بدرند و نابود کنند.
گاهی وقتها، همانطور که در کتابهایش غوطهور بود، یکباره این آگاهی به سراغش میآمد که چقدر کم میداند، و چقدر مطلب هست که هنوز نخوانده است؛ و آرامشی که برای یافتنش زحمت کشیده بود با این فکر از هم میپاشید که برای خواندنِ این همه کتاب و آموختنِ همهی چیزهایی که باید بداند وقت زیادی برایش نمانده است.
باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کردهاید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام میدهید چیست. نسل انسان پارهای جنگها، شکستها و پیروزیها دارد که نظامی نیست و آنها را در کتابهای تاریخ نمینویسند. وقتی تلاش میکنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید.
استونر در اوایلِ جوانی عشق را همچون وضعیتی مطلق میدانست که اگر آدمی خوشاقبال باشد ممکن است به آن برسد. در دوران پختگی خود به این نتیجه رسید که عشق بهشتِ دینیْ دروغین است، و آدمی میتواند آن را با ناباوری سرگرمکننده، با تحقیری بهغایت آشنا، و نوعی دلتنگی شرمسارانه نظاره کند.
اما در میانسالی دریافت که عشق نه موهبت است و نه توهم؛ بلکه آن را کنشی میدانست که انسان به کمک اراده، هوش و قلبِ خود میآفریند و آن را لحظه به لحظه و روز به روز اصلاح و تعدیل میکند.
سالهای جنگ جهانی دوم به سرعت میگذشتند و استونر آنها را چنان تجربه میکرد که گویی از میان توفانی طاقتفرسا میگذرد، با سر پایین، فکهای به هم فشرده، و افکاری متمرکز بر گامهای بعدی و بعدی. اما استونر بهرغم همهی استقامت بردبارانهاش و شیوهی کُند و بیاعتنای گذرانِ روزها و هفتههایش، مردی بهشدت دوپاره بود.
پارهای از او به طور غریزی از هراس ویرانیهای پیوسته و نابودی عظیمی که به طور گریزناپذیری ذهن و جان را درهم میکوفت، به درون خود عقب مینشست. بار دیگر میدید دانشکده چگونه از معلمان جوان تهی میشود، و کلاسهای درس چگونه مردان جوان خود را از دست میدهد، قیافههای جنزدهی کسانی را که باقی مانده بودند میدید، و میدید قلبها چگونه بهتدریج میمیرند، همدلی نابود میشود و تلخی و بیتوجهی جای آن را میگیرد. پارهی دیگر استونر او را بهشدت به سوی همان ویرانگری هولناکی میکشید که خود از آن میگریخت.
او در درون خود تمایلی به خشونت مییافت که تا آن زمان از وجودش آگاه نبود. به درگیری و دخالت اشتیاق پیدا کرد، و میخواست طعم مرگ، لذت تلخ ویرانگری، و مزهی خون را بچشد. او مملو از هردو احساس شرم و غرور شد، و بیش از همه از خود و زمانه و شرایطی که چنین اثری بر او گذاشته به تلخی مأیوس بود.
جنگ فقط چند هزار یا چند صد هزار مرد جوان را نمیکشد. چیزی را هم در یک ملت نابود میکند که هرگز نمیتوان آن را دوباره یافت. و اگر ملتی درگیر جنگهای زیادی شود، بهتدریج به یک حیوان بدل خواهد شد، جانوری که ما – من و شما و امثال ما – از لجن بارش آوردهایم.
اگر به کتاب استونر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، جان ویلیامز، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب