«همه میمیرند» اثری است از سیمون دو بووار (نویسنده و فیلسوف فرانسوی، از ۱۹۰۸ تا ۱۹۸۶) که در سال ۱۹۴۶ منتشر شده است. این رمان دربارهی مردی است که جاودانگی را به دست میآورد و بهتدریج درمییابد که زندگی ابدی نه موهبت، بلکه نفرینی است که او را از معنا، عشق و ارتباط انسانی محروم میکند.
دربارهی همه میمیرند
کتاب همه میمیرند نوشتهی سیمون دو بووار یکی از آثار کمتر شناختهشدهی این نویسندهی برجستهی فرانسوی است که در آن تأملی فلسفی و اگزیستانسیالیستی بر مفهوم مرگ، جاودانگی، و معنای زندگی ارائه میشود.
دو بووار که بیش از هر چیز به واسطهی آثار فلسفی، مقالات فمینیستی و رمانهای برجستهای چون ماندارینها و جنس دوم شناخته میشود، در این کتاب نیز همان دغدغههای فلسفی و اجتماعی خود را با روایت داستانی ترکیب کرده است. همه میمیرند اگرچه در نگاه نخست اثری روایی و داستانی است، اما در بطن خود به بررسی بنیادین این مسئله میپردازد که آیا زندگی بدون مرگ، معنای حقیقی خود را از دست میدهد یا خیر.
دو بووار در این کتاب داستان فردی را روایت میکند که به شکلی معجزهآسا جاودانگی را به دست میآورد، اما در گذر قرنها درمییابد که این هدیه بیش از آنکه موهبتی باشد، نفرینی است که او را از معنا و ارتباط با دیگران تهی میکند. با این مضمون، همه میمیرند روایتی فلسفی از پوچی، تنهایی و گسست انسان از جامعه و تاریخ است.
دو بووار با بهرهگیری از نگاه اگزیستانسیالیستی خود، به واکاوی این موضوع میپردازد که حیات انسانی بدون محدودیت مرگ، به تدریج دچار فروپاشی مفهومی میشود. شخصیت اصلی داستان، که ابتدا جاودانگی را به عنوان راهی برای کنترل سرنوشت و غلبه بر ترس از فناپذیری میبیند، کمکم درمییابد که این ویژگی او را از تمام آنچه که انسان را به زندگی وابسته میکند، جدا میسازد.
از نظر ساختاری، کتاب همه میمیرند روایتی پرکشش دارد و دو بووار توانسته است از طریق روایتگری قدرتمند، خواننده را درگیر سرنوشت شخصیت اصلی کند. زبان داستان، همچون دیگر آثار او، ساده اما در عین حال عمیق و پرمغز است. استفاده از توصیفات دقیق و درگیریهای درونی شخصیتها، باعث شده است که کتاب فراتر از یک داستان صرف، به اثری فلسفی بدل شود که خواننده را وادار به اندیشیدن دربارهی مفاهیم بنیادین زندگی و مرگ میکند. شخصیتپردازی در این اثر، اگرچه در برخی نقاط کمی تکبعدی به نظر میرسد، اما کلیت آن موفق است و خواننده میتواند با دلهرهها و تناقضات شخصیت اصلی همذاتپنداری کند.
یکی از نقاط قوت برجستهی کتاب، توانایی دو بووار در خلق فضای روانشناختی و فلسفی عمیق است. او از طریق موقعیتهایی که شخصیت جاودانه تجربه میکند، بهخوبی نشان میدهد که چگونه نبود مرگ، تمام مفاهیم ارزشمند انسانی از جمله عشق، دوستی، تعلق خاطر، و حتی حسرت را بیمعنا میسازد.
این مسئله در واقع نقدی ضمنی بر آرزوی جاودانگی است که در طول تاریخ یکی از بزرگترین تمنیات بشری بوده است. بووار از خلال این روایت نشان میدهد که جاودانگی نهتنها انسان را راضیتر و خوشبختتر نمیکند، بلکه میتواند او را از تمام آنچه که حیات را ارزشمند میکند، محروم سازد.
با این حال، کتاب خالی از ضعف نیست. یکی از نقاط ضعف اصلی آن، برخی افتهای روایی در میانهی داستان است که باعث میشود در برخی بخشها، ریتم کتاب کندتر از حد انتظار شود. در مقایسه با آثار شاخص دو بووار مانند ماندارینها، این رمان از لحاظ پرداخت شخصیتهای فرعی کمی سطحیتر است و برخی از روابط و موقعیتها میتوانستند با جزئیات بیشتری پرداخته شوند. علاوه بر این، از آنجا که کتاب در بستری فلسفی روایت میشود، گاهی لحن آن بیش از حد متفکرانه شده و ممکن است برای خوانندگانی که به دنبال روایتی پرحادثهتر هستند، جذابیت کمتری داشته باشد.
با وجود این انتقادات، همه میمیرند اثری قابل تأمل است که در میان آثار اگزیستانسیالیستی قرن بیستم جایگاه ویژهای دارد. این کتاب را میتوان از یک سو در کنار آثار ژان پل سارتر، همچون تهوع، قرار داد که در آنها نیز مسئلهی پوچی و معناجویی انسان بررسی میشود.
از سوی دیگر، مضمون آن شباهتهایی به برخی آثار کلاسیک مانند تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد دارد که در آن، جاودانگی نیز همچون یک نفرین عمل میکند. اما تفاوت اصلی این کتاب با دیگر آثار مشابه در این است که بووار بر خلاف وایلد، جاودانگی را نه صرفاً از منظر اخلاقی، بلکه از دیدگاهی کاملاً فلسفی بررسی میکند و تأکید دارد که محدودیتهای حیات، عامل اصلی معنا یافتن آن هستند.
از منظر تأثیرگذاری، این کتاب توانسته است یکی از بنیادیترین دغدغههای فلسفی بشر را در قالبی روایی مطرح کند. دو بووار که در آثار دیگرش نیز همواره به رابطهی میان فرد و اجتماع پرداخته است، در اینجا نشان میدهد که فردیت مطلق و آزادی نامحدود، بدون پذیرش مرگ، در نهایت به نوعی از خودبیگانگی و پوچی ختم خواهد شد. این پیام، همسو با دیدگاههای کلی اگزیستانسیالیسم، از جمله تأکید بر پذیرش مسئولیت زندگی و معناجویی در شرایط محدود انسانی است.
در نهایت، همه میمیرند را میتوان اثری دانست که اگرچه در مقایسه با دیگر آثار دو بووار کمتر شناختهشده است، اما همچنان ارزش خواندن دارد. این کتاب بهویژه برای کسانی که به فلسفهی اگزیستانسیالیستی علاقهمندند، میتواند جذاب و تأملبرانگیز باشد. همچنین، برای خوانندگانی که به مسئلهی جاودانگی و معنای زندگی از دیدگاهی متفاوت نگاه میکنند، این رمان میتواند پرسشهای عمیقی را برانگیزد.
خواندن این کتاب شاید برای همه آسان نباشد، اما برای کسانی که از روایتهای فلسفی و چالشهای فکری لذت میبرند، تجربهای غنی خواهد بود. بووار در این اثر بار دیگر نشان میدهد که چگونه میتوان مسائل فلسفی را از طریق داستانسرایی مطرح کرد و خواننده را درگیر پرسشهایی کرد که از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول کردهاند. همه میمیرند نهتنها دربارهی مرگ، بلکه دربارهی خود زندگی است و این همان چیزی است که آن را به کتابی ارزشمند تبدیل میکند.
کتاب همه میمیرند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۲ با بیش از ۶۸۰۰ رای و ۶۸۰ نقدو نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از مهدی سحابی به بازار عرضه شده است.
خلاصه ی داستان همه میمیرند
همه میمیرند داستان مردی به نام ریموند فوسکا را روایت میکند که به طور غیرمنتظرهای جاودانگی را به دست میآورد. در آغاز، او تصور میکند که این موهبت، او را از ترس مرگ رها خواهد کرد و فرصتی بینظیر برای تجربهی جهان و تاریخ به دست خواهد آورد. اما بهتدریج درمییابد که این جاودانگی بیش از آنکه هدیهای ارزشمند باشد، نفرینی است که او را از معنا و لذت زندگی محروم میکند.
ریموند در طول قرنها شاهد گذر زمان، جنگها، تحولات اجتماعی و فنا شدن انسانها و تمدنهاست، اما خود او همچنان زنده میماند و تغییری در او ایجاد نمیشود. او هر بار تلاش میکند تا با مردمان دورههای مختلف ارتباط برقرار کند، اما ناتوان از ایجاد روابط پایدار است، چرا که اطرافیانش یکی پس از دیگری پیر میشوند و از دنیا میروند، در حالی که او همواره ثابت باقی میماند. این مسئله باعث میشود که او احساس بیگانگی و انزوای شدیدی را تجربه کند.
در تلاش برای یافتن معنا، ریموند وارد روابط عاشقانهای میشود، اما هیچیک از این روابط دوام نمیآورند. او عاشق زنی به نام رجینا میشود و امید دارد که در کنار او آرامش یابد، اما این عشق نیز به دلیل ماهیت جاودانگی او سرانجامی ندارد. رجینا، مانند دیگر انسانها، پیر میشود و میمیرد، در حالی که ریموند همچنان زنده و دستنخورده باقی میماند. این جداییها باعث میشود که او بیش از پیش احساس پوچی کند.
با گذر زمان، او به دنبال راهی برای پایان دادن به این زندگی ابدی میگردد. او به سراغ روشهای مختلفی میرود تا بمیرد، اما هیچکدام از این تلاشها موفقیتآمیز نیستند. او نه میتواند خودکشی کند، نه بیماری و نه حتی جنگ قادر به نابودی او هستند. این ناتوانی در مردن، او را به نوعی رنج ابدی گرفتار میکند، جایی که دیگر هیچ امیدی به تغییر یا رهایی ندارد.
ریموند در قرنهای مختلف تغییرات زیادی را در جهان مشاهده میکند. او با شخصیتهای تاریخی مختلفی مواجه میشود و در دورههای گوناگون زندگی میکند، اما هر بار که یک عصر به پایان میرسد، او مجبور است به تنهایی از نو آغاز کند. این چرخهٔ بیپایان زندگی، به تدریج او را به فردی سرخورده و ناامید تبدیل میکند که دیگر نه شوقی برای زیستن دارد و نه انگیزهای برای ادامه دادن.
در پایان، او به این نتیجه میرسد که جاودانگی چیزی جز اسارت نیست و آنچه زندگی را ارزشمند میکند، محدودیت و پایانپذیری آن است. او درمییابد که شادیهای کوچک زندگی، عشق، دوستی و حتی رنجها، همگی به واسطهی موقتی بودنشان معنا دارند و نبود مرگ، زندگی را از مفهوم تهی میکند.
داستان با سرگردانی ابدی ریموند به پایان میرسد. او محکوم است که تا ابد زنده بماند، بدون اینکه بتواند به آرامشی که انسانهای فانی با مرگشان مییابند، دست یابد. جاودانگی که روزی آرزوی او بود، اکنون تبدیل به کابوسی شده که هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد.
همه میمیرند داستان مردی است که جاودانگی را تجربه میکند، اما در نهایت درمییابد که این موهبت، تنها نوعی از نابودی است؛ نابودی تدریجی معنا، احساسات و ارتباطات انسانی.
بخشهایی از همه میمیرند
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیدهای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری.
در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا میرفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمیزد.
به نظر میرسید هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود. به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است.
من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه.
………………….
در میان زمینهای باتلاقی پیش میرفتم که تا چشم کار میکرد امتداد داشت. زمین نرم زیر پایم فرو میرفت و ساقههای خیزران صدای نرمی میکرد و از آن آب بیرون میزد؛ خورشید در افق فرو مینشست؛ در آن طرف دشتها و دریاها، و در پس کوهها همیشه افقی بود و هر شب خورشید افول میکرد.
سالها از زمانی میگذشت که قطب نمایم را دور انداخته بودم، و بیآنکه دیگر در قید زمان و ساعتها باشم، در زمین هموار و یکنواخت ول میگشتم؛ گذشتهام را فراموش کرده بودم؛ و آیندهام آن دشت بیکران بود که تا دل آسمان ادامه داشت. پایم را به زمین میکشیدم تا تکه زمین سختی برای خواب پیدا کنم که چشمم در دوردست به برکهای صورتیرنگ افتاد. نزدیکتر رفتم. رودی از لابلای خیزرانها و سبزهها میپیچید و میرفت.
صد سال، یا حتی صد و پنجاه سال پیشتر، با دیدن چنان منظرهای ممکن بود قلبم به تپش بیفتد؛ با خود میگفتم: این رود بزرگ را من کشف کردهام و تنها خودم جای آن را میشناسم. اما در آن وقت، رود با بیاعتنایی آسمان صورتی را در خود منعکس میکرد و من فقط با خود گفتم: نمیتوانم شب هنگام از این رودخانه بگذرم.
تکهزمینی پیدا کردم که از سرما سخت شده بود، کولهام را به زمین انداختم و پوستین رواندازم را بیرون کشیدم؛ بعد با تبر کندهای را شکستم و تل بزرگی از خردهچوب جمع کردم و آتش زدم. هر شب آتشی روشن میکردم تا برخلاف تصور خودم، حضور گرم و بوی گیرای آن آتش زنده و سرخ، که میغرید و از زمین به آسمان میرفت، حس شود. رود چنان آرام بود که از آن کوچکترین زمزمهای به گوش نمیرسید.
– آهای! آهای!
یکه خوردم. صدای کسی بود: مردی سفیدپوست.
– آهای! آهای!
در جوابش من هم فریاد زدم. مشتی چوب در آتش انداختم و شعله آن بلندتر شد؛ همچنانکه داد میزدم به طرف رودخانه رفتم و روشنای کوچکی را در آن طرف آن دیدم؛ او هم آتشی روشن کرده بود. با فریاد چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما حس کردم به فرانسه حرف میزند. در هوای نمناک صداهایمان درهم میآمیخت اما بدون شک او هم نمیتوانست کلمات مرا تشخیص دهد. سرانجام ساکت شد و من سه بار با فریاد گفتم: «تا فردا!»
یک مرد؛ مردی سفیدپوست. خودم را در رواندازهایم پیچیده بودم، گرمای آتش را روی صورتم حس میکردم و با خود میگفتم: از زمانی که مکزیکو را ترک کردهام، چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده. چهار سال.
هنوز هیچ نشده شروع به شمارش زمان کرده بودم. آتشی در آن طرف رود شعله میزد و من این را با خود میگفتم که «چهار سال است که چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده.» در میان ما در دو طرف رود، گفتگویی شروع شده بود: کیست؟ از کجا میآید؟ در پی چیست؟ او هم این سوالها را از من میکرد. و من جوابش میدادم. ناگهان، در کناره آن رود، میدیدم که گذشتهای و آیندهای و سرنوشتی دارم.
صد سال پیشتر، در فلسینگ سوار کشتی شده بودم تا دنیا را بگردم. امیدوار بودم سر و کاری با آدمیان نداشته باشم. میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند، نباشد. از اقیانوسها و بیابانها گذشتم. سوار بر کشتیهای چینی به سفر رفتم و در کانتون شمشی از طلای ناب دیدم که دویست میلیون میارزید.
از کاتهونگ (Kathung) دیدن کردم، لباس کاهنها را پوشیدم و فلاتهای مرتفع تبت را درنوردیدم. مالاکا، کالیکوت و سمرقند را دیدم و در دل جنگلی انبوه در کامبوج، از پرستشگاهی دیدن کردم که به بزرگی یک شهر بود و بیش از صد ناقوسخانه داشت؛ با خان بزرگ مغول و با شاه ایران سر یک سفره غذا خوردم؛ راهی به جزایر اقیانوس آرام باز کردم.
با پاتاگونها (Patagons) جنگیدم؛ به وراکروز و شهر مکزیکو رسیدم. تنها و پای پیاده روانه قلب ناشناخته قاره نو شدم و چهار سال بود که در جلگهها و جنگلها میگشتم بیآنکه به جای خاصی بروم، قطبنما نداشتم، در ابدیت و در زیر آسمان یله بودم. تا همان چند ساعت پیش، هنوز زمان و مکان را نمیشناختم.
اما حال، در نقطه معینی از کره زمین خوابیده بودم که اسطرلابی میتوانست عرض و طول آن را اندازهگیری کند؛ درست در شمال مکزیکو بود؛ در چند هزار فرسخی آن؟ به سمت شرق یا غرب؟ مردی که در آنسوی رود خوابیده بود مکان مرا میدانست.
همین که سحر شد، لباسهایم را درآوردم و آن را با رواندازهایم در کوله پوست گاو وحشی جا دادم؛ کوله را به پشت انداختم و تن به آب زدم؛ سرمای آب نفسم را بند آورد، اما حرکتش کند بود و بزودی به آن طرف رودخانه رسیدم.
خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. مرد ناشناس در کنار تل کوچکی از خاکستر خوابیده بود. سی ساله مینمود و موهای بلوطی روشن داشت. ریش کوتاه زبری نیمی از صورتش را میپوشاند. در کنارش نشستم و منتظر ماندم.
جوان بیدار شد و با تعجب نگاهم کرد.
– چطور به این طرف آمدید؟
– از رودخانه گذشتم.
…………………..
این مردم خوشبختی را نمیخواهند؛ میخواهند زندگی کنند.
شارل گفت: -زندگی کردن یعنی چه؟
سری تکان داد و گفت: -این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود!
– لحظههایی هست که آتشی در دلشان میگدازد؛ و همین را زندگی کردن مینامند.
اگر به کتاب همه میمیرند علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار سیمون دو بووار در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میسازد.
6 بهمن 1403
همه میمیرند
«همه میمیرند» اثری است از سیمون دو بووار (نویسنده و فیلسوف فرانسوی، از ۱۹۰۸ تا ۱۹۸۶) که در سال ۱۹۴۶ منتشر شده است. این رمان دربارهی مردی است که جاودانگی را به دست میآورد و بهتدریج درمییابد که زندگی ابدی نه موهبت، بلکه نفرینی است که او را از معنا، عشق و ارتباط انسانی محروم میکند.
دربارهی همه میمیرند
کتاب همه میمیرند نوشتهی سیمون دو بووار یکی از آثار کمتر شناختهشدهی این نویسندهی برجستهی فرانسوی است که در آن تأملی فلسفی و اگزیستانسیالیستی بر مفهوم مرگ، جاودانگی، و معنای زندگی ارائه میشود.
دو بووار که بیش از هر چیز به واسطهی آثار فلسفی، مقالات فمینیستی و رمانهای برجستهای چون ماندارینها و جنس دوم شناخته میشود، در این کتاب نیز همان دغدغههای فلسفی و اجتماعی خود را با روایت داستانی ترکیب کرده است. همه میمیرند اگرچه در نگاه نخست اثری روایی و داستانی است، اما در بطن خود به بررسی بنیادین این مسئله میپردازد که آیا زندگی بدون مرگ، معنای حقیقی خود را از دست میدهد یا خیر.
دو بووار در این کتاب داستان فردی را روایت میکند که به شکلی معجزهآسا جاودانگی را به دست میآورد، اما در گذر قرنها درمییابد که این هدیه بیش از آنکه موهبتی باشد، نفرینی است که او را از معنا و ارتباط با دیگران تهی میکند. با این مضمون، همه میمیرند روایتی فلسفی از پوچی، تنهایی و گسست انسان از جامعه و تاریخ است.
دو بووار با بهرهگیری از نگاه اگزیستانسیالیستی خود، به واکاوی این موضوع میپردازد که حیات انسانی بدون محدودیت مرگ، به تدریج دچار فروپاشی مفهومی میشود. شخصیت اصلی داستان، که ابتدا جاودانگی را به عنوان راهی برای کنترل سرنوشت و غلبه بر ترس از فناپذیری میبیند، کمکم درمییابد که این ویژگی او را از تمام آنچه که انسان را به زندگی وابسته میکند، جدا میسازد.
از نظر ساختاری، کتاب همه میمیرند روایتی پرکشش دارد و دو بووار توانسته است از طریق روایتگری قدرتمند، خواننده را درگیر سرنوشت شخصیت اصلی کند. زبان داستان، همچون دیگر آثار او، ساده اما در عین حال عمیق و پرمغز است. استفاده از توصیفات دقیق و درگیریهای درونی شخصیتها، باعث شده است که کتاب فراتر از یک داستان صرف، به اثری فلسفی بدل شود که خواننده را وادار به اندیشیدن دربارهی مفاهیم بنیادین زندگی و مرگ میکند. شخصیتپردازی در این اثر، اگرچه در برخی نقاط کمی تکبعدی به نظر میرسد، اما کلیت آن موفق است و خواننده میتواند با دلهرهها و تناقضات شخصیت اصلی همذاتپنداری کند.
یکی از نقاط قوت برجستهی کتاب، توانایی دو بووار در خلق فضای روانشناختی و فلسفی عمیق است. او از طریق موقعیتهایی که شخصیت جاودانه تجربه میکند، بهخوبی نشان میدهد که چگونه نبود مرگ، تمام مفاهیم ارزشمند انسانی از جمله عشق، دوستی، تعلق خاطر، و حتی حسرت را بیمعنا میسازد.
این مسئله در واقع نقدی ضمنی بر آرزوی جاودانگی است که در طول تاریخ یکی از بزرگترین تمنیات بشری بوده است. بووار از خلال این روایت نشان میدهد که جاودانگی نهتنها انسان را راضیتر و خوشبختتر نمیکند، بلکه میتواند او را از تمام آنچه که حیات را ارزشمند میکند، محروم سازد.
با این حال، کتاب خالی از ضعف نیست. یکی از نقاط ضعف اصلی آن، برخی افتهای روایی در میانهی داستان است که باعث میشود در برخی بخشها، ریتم کتاب کندتر از حد انتظار شود. در مقایسه با آثار شاخص دو بووار مانند ماندارینها، این رمان از لحاظ پرداخت شخصیتهای فرعی کمی سطحیتر است و برخی از روابط و موقعیتها میتوانستند با جزئیات بیشتری پرداخته شوند. علاوه بر این، از آنجا که کتاب در بستری فلسفی روایت میشود، گاهی لحن آن بیش از حد متفکرانه شده و ممکن است برای خوانندگانی که به دنبال روایتی پرحادثهتر هستند، جذابیت کمتری داشته باشد.
با وجود این انتقادات، همه میمیرند اثری قابل تأمل است که در میان آثار اگزیستانسیالیستی قرن بیستم جایگاه ویژهای دارد. این کتاب را میتوان از یک سو در کنار آثار ژان پل سارتر، همچون تهوع، قرار داد که در آنها نیز مسئلهی پوچی و معناجویی انسان بررسی میشود.
از سوی دیگر، مضمون آن شباهتهایی به برخی آثار کلاسیک مانند تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد دارد که در آن، جاودانگی نیز همچون یک نفرین عمل میکند. اما تفاوت اصلی این کتاب با دیگر آثار مشابه در این است که بووار بر خلاف وایلد، جاودانگی را نه صرفاً از منظر اخلاقی، بلکه از دیدگاهی کاملاً فلسفی بررسی میکند و تأکید دارد که محدودیتهای حیات، عامل اصلی معنا یافتن آن هستند.
از منظر تأثیرگذاری، این کتاب توانسته است یکی از بنیادیترین دغدغههای فلسفی بشر را در قالبی روایی مطرح کند. دو بووار که در آثار دیگرش نیز همواره به رابطهی میان فرد و اجتماع پرداخته است، در اینجا نشان میدهد که فردیت مطلق و آزادی نامحدود، بدون پذیرش مرگ، در نهایت به نوعی از خودبیگانگی و پوچی ختم خواهد شد. این پیام، همسو با دیدگاههای کلی اگزیستانسیالیسم، از جمله تأکید بر پذیرش مسئولیت زندگی و معناجویی در شرایط محدود انسانی است.
در نهایت، همه میمیرند را میتوان اثری دانست که اگرچه در مقایسه با دیگر آثار دو بووار کمتر شناختهشده است، اما همچنان ارزش خواندن دارد. این کتاب بهویژه برای کسانی که به فلسفهی اگزیستانسیالیستی علاقهمندند، میتواند جذاب و تأملبرانگیز باشد. همچنین، برای خوانندگانی که به مسئلهی جاودانگی و معنای زندگی از دیدگاهی متفاوت نگاه میکنند، این رمان میتواند پرسشهای عمیقی را برانگیزد.
خواندن این کتاب شاید برای همه آسان نباشد، اما برای کسانی که از روایتهای فلسفی و چالشهای فکری لذت میبرند، تجربهای غنی خواهد بود. بووار در این اثر بار دیگر نشان میدهد که چگونه میتوان مسائل فلسفی را از طریق داستانسرایی مطرح کرد و خواننده را درگیر پرسشهایی کرد که از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول کردهاند. همه میمیرند نهتنها دربارهی مرگ، بلکه دربارهی خود زندگی است و این همان چیزی است که آن را به کتابی ارزشمند تبدیل میکند.
کتاب همه میمیرند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۲ با بیش از ۶۸۰۰ رای و ۶۸۰ نقدو نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از مهدی سحابی به بازار عرضه شده است.
خلاصه ی داستان همه میمیرند
همه میمیرند داستان مردی به نام ریموند فوسکا را روایت میکند که به طور غیرمنتظرهای جاودانگی را به دست میآورد. در آغاز، او تصور میکند که این موهبت، او را از ترس مرگ رها خواهد کرد و فرصتی بینظیر برای تجربهی جهان و تاریخ به دست خواهد آورد. اما بهتدریج درمییابد که این جاودانگی بیش از آنکه هدیهای ارزشمند باشد، نفرینی است که او را از معنا و لذت زندگی محروم میکند.
ریموند در طول قرنها شاهد گذر زمان، جنگها، تحولات اجتماعی و فنا شدن انسانها و تمدنهاست، اما خود او همچنان زنده میماند و تغییری در او ایجاد نمیشود. او هر بار تلاش میکند تا با مردمان دورههای مختلف ارتباط برقرار کند، اما ناتوان از ایجاد روابط پایدار است، چرا که اطرافیانش یکی پس از دیگری پیر میشوند و از دنیا میروند، در حالی که او همواره ثابت باقی میماند. این مسئله باعث میشود که او احساس بیگانگی و انزوای شدیدی را تجربه کند.
در تلاش برای یافتن معنا، ریموند وارد روابط عاشقانهای میشود، اما هیچیک از این روابط دوام نمیآورند. او عاشق زنی به نام رجینا میشود و امید دارد که در کنار او آرامش یابد، اما این عشق نیز به دلیل ماهیت جاودانگی او سرانجامی ندارد. رجینا، مانند دیگر انسانها، پیر میشود و میمیرد، در حالی که ریموند همچنان زنده و دستنخورده باقی میماند. این جداییها باعث میشود که او بیش از پیش احساس پوچی کند.
با گذر زمان، او به دنبال راهی برای پایان دادن به این زندگی ابدی میگردد. او به سراغ روشهای مختلفی میرود تا بمیرد، اما هیچکدام از این تلاشها موفقیتآمیز نیستند. او نه میتواند خودکشی کند، نه بیماری و نه حتی جنگ قادر به نابودی او هستند. این ناتوانی در مردن، او را به نوعی رنج ابدی گرفتار میکند، جایی که دیگر هیچ امیدی به تغییر یا رهایی ندارد.
ریموند در قرنهای مختلف تغییرات زیادی را در جهان مشاهده میکند. او با شخصیتهای تاریخی مختلفی مواجه میشود و در دورههای گوناگون زندگی میکند، اما هر بار که یک عصر به پایان میرسد، او مجبور است به تنهایی از نو آغاز کند. این چرخهٔ بیپایان زندگی، به تدریج او را به فردی سرخورده و ناامید تبدیل میکند که دیگر نه شوقی برای زیستن دارد و نه انگیزهای برای ادامه دادن.
در پایان، او به این نتیجه میرسد که جاودانگی چیزی جز اسارت نیست و آنچه زندگی را ارزشمند میکند، محدودیت و پایانپذیری آن است. او درمییابد که شادیهای کوچک زندگی، عشق، دوستی و حتی رنجها، همگی به واسطهی موقتی بودنشان معنا دارند و نبود مرگ، زندگی را از مفهوم تهی میکند.
داستان با سرگردانی ابدی ریموند به پایان میرسد. او محکوم است که تا ابد زنده بماند، بدون اینکه بتواند به آرامشی که انسانهای فانی با مرگشان مییابند، دست یابد. جاودانگی که روزی آرزوی او بود، اکنون تبدیل به کابوسی شده که هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد.
همه میمیرند داستان مردی است که جاودانگی را تجربه میکند، اما در نهایت درمییابد که این موهبت، تنها نوعی از نابودی است؛ نابودی تدریجی معنا، احساسات و ارتباطات انسانی.
بخشهایی از همه میمیرند
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیدهای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری.
در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا میرفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمیزد.
به نظر میرسید هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود. به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است.
من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه.
………………….
در میان زمینهای باتلاقی پیش میرفتم که تا چشم کار میکرد امتداد داشت. زمین نرم زیر پایم فرو میرفت و ساقههای خیزران صدای نرمی میکرد و از آن آب بیرون میزد؛ خورشید در افق فرو مینشست؛ در آن طرف دشتها و دریاها، و در پس کوهها همیشه افقی بود و هر شب خورشید افول میکرد.
سالها از زمانی میگذشت که قطب نمایم را دور انداخته بودم، و بیآنکه دیگر در قید زمان و ساعتها باشم، در زمین هموار و یکنواخت ول میگشتم؛ گذشتهام را فراموش کرده بودم؛ و آیندهام آن دشت بیکران بود که تا دل آسمان ادامه داشت. پایم را به زمین میکشیدم تا تکه زمین سختی برای خواب پیدا کنم که چشمم در دوردست به برکهای صورتیرنگ افتاد. نزدیکتر رفتم. رودی از لابلای خیزرانها و سبزهها میپیچید و میرفت.
صد سال، یا حتی صد و پنجاه سال پیشتر، با دیدن چنان منظرهای ممکن بود قلبم به تپش بیفتد؛ با خود میگفتم: این رود بزرگ را من کشف کردهام و تنها خودم جای آن را میشناسم. اما در آن وقت، رود با بیاعتنایی آسمان صورتی را در خود منعکس میکرد و من فقط با خود گفتم: نمیتوانم شب هنگام از این رودخانه بگذرم.
تکهزمینی پیدا کردم که از سرما سخت شده بود، کولهام را به زمین انداختم و پوستین رواندازم را بیرون کشیدم؛ بعد با تبر کندهای را شکستم و تل بزرگی از خردهچوب جمع کردم و آتش زدم. هر شب آتشی روشن میکردم تا برخلاف تصور خودم، حضور گرم و بوی گیرای آن آتش زنده و سرخ، که میغرید و از زمین به آسمان میرفت، حس شود. رود چنان آرام بود که از آن کوچکترین زمزمهای به گوش نمیرسید.
– آهای! آهای!
یکه خوردم. صدای کسی بود: مردی سفیدپوست.
– آهای! آهای!
در جوابش من هم فریاد زدم. مشتی چوب در آتش انداختم و شعله آن بلندتر شد؛ همچنانکه داد میزدم به طرف رودخانه رفتم و روشنای کوچکی را در آن طرف آن دیدم؛ او هم آتشی روشن کرده بود. با فریاد چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما حس کردم به فرانسه حرف میزند. در هوای نمناک صداهایمان درهم میآمیخت اما بدون شک او هم نمیتوانست کلمات مرا تشخیص دهد. سرانجام ساکت شد و من سه بار با فریاد گفتم: «تا فردا!»
یک مرد؛ مردی سفیدپوست. خودم را در رواندازهایم پیچیده بودم، گرمای آتش را روی صورتم حس میکردم و با خود میگفتم: از زمانی که مکزیکو را ترک کردهام، چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده. چهار سال.
هنوز هیچ نشده شروع به شمارش زمان کرده بودم. آتشی در آن طرف رود شعله میزد و من این را با خود میگفتم که «چهار سال است که چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده.» در میان ما در دو طرف رود، گفتگویی شروع شده بود: کیست؟ از کجا میآید؟ در پی چیست؟ او هم این سوالها را از من میکرد. و من جوابش میدادم. ناگهان، در کناره آن رود، میدیدم که گذشتهای و آیندهای و سرنوشتی دارم.
صد سال پیشتر، در فلسینگ سوار کشتی شده بودم تا دنیا را بگردم. امیدوار بودم سر و کاری با آدمیان نداشته باشم. میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند، نباشد. از اقیانوسها و بیابانها گذشتم. سوار بر کشتیهای چینی به سفر رفتم و در کانتون شمشی از طلای ناب دیدم که دویست میلیون میارزید.
از کاتهونگ (Kathung) دیدن کردم، لباس کاهنها را پوشیدم و فلاتهای مرتفع تبت را درنوردیدم. مالاکا، کالیکوت و سمرقند را دیدم و در دل جنگلی انبوه در کامبوج، از پرستشگاهی دیدن کردم که به بزرگی یک شهر بود و بیش از صد ناقوسخانه داشت؛ با خان بزرگ مغول و با شاه ایران سر یک سفره غذا خوردم؛ راهی به جزایر اقیانوس آرام باز کردم.
با پاتاگونها (Patagons) جنگیدم؛ به وراکروز و شهر مکزیکو رسیدم. تنها و پای پیاده روانه قلب ناشناخته قاره نو شدم و چهار سال بود که در جلگهها و جنگلها میگشتم بیآنکه به جای خاصی بروم، قطبنما نداشتم، در ابدیت و در زیر آسمان یله بودم. تا همان چند ساعت پیش، هنوز زمان و مکان را نمیشناختم.
اما حال، در نقطه معینی از کره زمین خوابیده بودم که اسطرلابی میتوانست عرض و طول آن را اندازهگیری کند؛ درست در شمال مکزیکو بود؛ در چند هزار فرسخی آن؟ به سمت شرق یا غرب؟ مردی که در آنسوی رود خوابیده بود مکان مرا میدانست.
همین که سحر شد، لباسهایم را درآوردم و آن را با رواندازهایم در کوله پوست گاو وحشی جا دادم؛ کوله را به پشت انداختم و تن به آب زدم؛ سرمای آب نفسم را بند آورد، اما حرکتش کند بود و بزودی به آن طرف رودخانه رسیدم.
خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. مرد ناشناس در کنار تل کوچکی از خاکستر خوابیده بود. سی ساله مینمود و موهای بلوطی روشن داشت. ریش کوتاه زبری نیمی از صورتش را میپوشاند. در کنارش نشستم و منتظر ماندم.
جوان بیدار شد و با تعجب نگاهم کرد.
– چطور به این طرف آمدید؟
– از رودخانه گذشتم.
…………………..
این مردم خوشبختی را نمیخواهند؛ میخواهند زندگی کنند.
شارل گفت: -زندگی کردن یعنی چه؟
سری تکان داد و گفت: -این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود!
– لحظههایی هست که آتشی در دلشان میگدازد؛ و همین را زندگی کردن مینامند.
اگر به کتاب همه میمیرند علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار سیمون دو بووار در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان، فلسفی
۰ برچسبها: ادبیات جهان، سیمون دو بووار، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب