خنده در تاریکی

«خنده در تاریکی» اثری است از ولادیمیر ناباکوف (نویسنده‌ی روس، از ۱۸۹۹ تا ۱۹۷۷) که در سال ۱۹۳۲ منتشر شده است. این رمان داستان سقوط مردی است که به دام وسوسه، خیانت و عشق کورکورانه می‌افتد و در نهایت، قربانی فریب و بی‌رحمی معشوقه‌اش می‌شود.

درباره‌ی خنده در تاریکی

خنده در تاریکی یکی از آثار درخشان ولادیمیر ناباکوف است که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد و بعدها توسط خود نویسنده به انگلیسی بازنویسی شد. این رمان با سبکی دقیق و نیش‌دار، داستان وسوسه، خیانت، و سقوط اخلاقی را روایت می‌کند و با نگاهی گزنده به ضعف‌های انسانی، پرده از انگیزه‌های پنهان شخصیت‌هایش برمی‌دارد. ناباکوف که مهارت بی‌نظیری در خلق شخصیت‌های پیچیده و موقعیت‌های طنزآمیز تلخ دارد، در این اثر نیز مخاطب را به دنیایی پر از فریب و تباهی می‌برد.

داستان حول محور آلبرت آل بینوس، یک منتقد هنری ثروتمند آلمانی، می‌گردد که زندگی آرامی با همسر و دخترش دارد اما درگیر عشقی نامشروع با دختری زیبا و جوان به نام مارگو می‌شود. مارگو که رویای بازیگری در سر دارد، به‌سرعت از ضعف‌های آلبرت سوءاستفاده می‌کند و او را وارد بازی‌ای می‌کند که تنها یک برنده دارد. خیانت، هوس، و بازی‌های قدرت میان این دو شخصیت، هسته‌ی اصلی روایت را تشکیل می‌دهد.

یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی خنده در تاریکی، سبک روایی ناباکوف است که با زبانی دقیق و تصویری، شخصیت‌ها و فضای داستان را زنده می‌کند. او از همان ابتدا سرنوشت قهرمانش را آشکار می‌کند، اما این افشای زودهنگام نه‌تنها از کشش داستان نمی‌کاهد، بلکه باعث می‌شود خواننده با دقت بیشتری به جزئیات مسیر سقوط او توجه کند. این تکنیک روایی، که ناباکوف در برخی آثار دیگرش نیز به کار برده، خواننده را از یک داستان صرفاً ماجرایی فراتر می‌برد و به تأمل در مورد سرنوشت و انتخاب‌های انسانی وامی‌دارد.

مارگو، معشوقه‌ی آلبرت، نمونه‌ای از شخصیت‌های فم‌فتال (زن اغواگر) در ادبیات است که نه‌تنها در پی رفاه مادی، بلکه تشنه‌ی قدرت و تسلط بر دیگران است. او برخلاف زنان معصومی که در بسیاری از رمان‌های کلاسیک دیده می‌شوند، موجودی بی‌رحم و فرصت‌طلب است که بدون هیچ عذاب وجدانی از عشق آلبرت بهره‌برداری می‌کند. ناباکوف در شخصیت‌پردازی او، نگاهی کنایه‌آمیز به فریبندگی و نقش‌های اجتماعی زنان دارد و تصویری پیچیده و غیرکلیشه‌ای ارائه می‌دهد.

آلبرت، قهرمان شکست‌خورده‌ی داستان، نماینده‌ی مردی است که در برابر وسوسه‌هایش ناتوان است و نابودی خود را با دستان خود رقم می‌زند. او که زندگی‌ای راحت و موفق داشته، در توهم کنترل بر اوضاع، آرام‌آرام به بازی‌ای وارد می‌شود که هیچ‌گونه تسلطی بر آن ندارد. ناباکوف با خلق چنین شخصیتی، به پوچی برخی آرمان‌های زندگی مدرن و فریبندگی هوس‌های گذرا اشاره می‌کند.

یکی از نکات قابل توجه در این رمان، طنز تلخی است که در سرتاسر داستان حضور دارد. ناباکوف با نگاهی بدبینانه و هجوآمیز، پوچی روابط انسانی، سستی اخلاقیات، و ناتوانی شخصیت‌ها در درک واقعیت را نشان می‌دهد. حتی زمانی که فاجعه رخ می‌دهد، روایت او همچنان طنینی طعنه‌آمیز دارد و خواننده را در موقعیتی قرار می‌دهد که میان همدردی و خنده‌ای تلخ سرگردان می‌شود.

ناباکوف در این اثر، علاوه بر بررسی شخصیت‌ها، از هنر و نقد هنری به‌عنوان ابزاری برای افشای پوچی دنیای روشنفکری نیز بهره می‌برد. آلبرت که خود منتقد هنری است، درک درستی از زیبایی و هنر ندارد و همین ناآگاهی او را در دام مارگو گرفتار می‌کند. ناباکوف با این انتخاب، به نقش هنر در فریبندگی و خودفریبی اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه می‌توان از آن به‌عنوان ابزاری برای کنترل دیگران استفاده کرد.

از نظر ساختار، رمان از ریتم مناسبی برخوردار است و به‌سرعت پیش می‌رود، اما در عین حال، لحظات توصیفی ناباکوف که با دقتی شاعرانه نوشته شده‌اند، باعث غنای اثر می‌شود. او با مهارت خاصی صحنه‌های مختلف را تصویر می‌کند و فضاسازی‌های او، از کافه‌های تاریک گرفته تا خانه‌های لوکس، همگی دارای روح و رنگ هستند. این ویژگی، سبک ناباکوف را از بسیاری از نویسندگان هم‌عصرش متمایز می‌کند.

یکی از نقدهایی که به خنده در تاریکی وارد شده، عدم پیچیدگی داستان در مقایسه با دیگر آثار ناباکوف، به‌ویژه لولیتا است. برخی منتقدان معتقدند که این اثر از نظر لایه‌های معنایی و نمادپردازی به پیچیدگی شاهکارهای بعدی او نمی‌رسد. بااین‌حال، همین سادگی نسبی باعث شده که این رمان برای خوانندگانی که تازه با سبک ناباکوف آشنا می‌شوند، نقطه‌ی شروع مناسبی باشد.

خنده در تاریکی همچنین تصویری تیره از روابط انسانی ارائه می‌دهد که ممکن است برای برخی خوانندگان ناامیدکننده باشد. ناباکوف در این اثر امید چندانی برای رستگاری شخصیت‌ها باقی نمی‌گذارد و حتی لحظات روشن داستان نیز در نهایت به تاریکی می‌گرایند. این دیدگاه بدبینانه، گرچه بخشی از سبک اوست، اما ممکن است برای برخی خوانندگان سنگین و افسرده‌کننده باشد.

بااین‌حال، قدرت این رمان در نحوه‌ی روایت و سبک ناباکوف نهفته است. او با ترکیبی از طنز، تراژدی، و روان‌شناسی شخصیت، اثری خلق کرده که خواننده را تا پایان درگیر خود می‌کند. هرچند ممکن است داستان در نگاه اول ساده به نظر برسد، اما در لایه‌های زیرین خود، نقدی تند و تیز بر وسوسه، قدرت، و سرنوشت انسان ارائه می‌دهد.

در مجموع، خنده در تاریکی را می‌توان یکی از آثار مهم در کارنامه‌ی ناباکوف دانست که هم به‌عنوان یک داستان سرگرم‌کننده و هم به‌عنوان اثری فلسفی و روان‌شناختی قابل تأمل است. این رمان، گرچه به اندازه‌ی برخی از شاهکارهای بعدی نویسنده پیچیده نیست، اما همچنان سبک خاص او را به‌خوبی منعکس می‌کند و نشان‌دهنده‌ی مهارتش در پرداختن به ضعف‌های انسانی با طنزی تلخ و گزنده است.

رمان خنده در تاریکی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۱ با بیش از ۲۰۰۰۰ رای و ۱۶۹۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از امید نیک فرجام، مهدی سجودی مقدم و محمد اسماعیل فلزی به بازار عرضه شده است.

داستان خنده در تاریکی

آلبرت آل بینوس، یک منتقد هنری میان‌سال و ثروتمند آلمانی، زندگی مرفهی دارد. او با همسرش الیزابت و دختر کوچکشان زندگی آرامی را می‌گذراند، اما در عین حال از یکنواختی ازدواجش خسته شده است. او سال‌هاست که آرزوی یک رابطه عاشقانه مخفیانه را در سر دارد. این فرصت زمانی برای او فراهم می‌شود که با دختری جوان و زیبا به نام مارگو آشنا می‌شود؛ زنی که رویای بازیگر شدن دارد و به دنبال راهی برای پیشرفت در زندگی است.

مارگو که دختری فریبنده اما بی‌رحم است، خیلی زود متوجه علاقه آلبرت به خود می‌شود و از این فرصت برای پیشبرد اهدافش استفاده می‌کند. آلبرت که شیفته‌ی او شده، تصمیم می‌گیرد همسرش را ترک کند و زندگی جدیدی را با مارگو آغاز کند. پس از افشای رابطه‌ی پنهانی آن‌ها، الیزابت از او جدا می‌شود و آلبرت که حالا دیگر همه‌چیزش را به پای مارگو ریخته، به خیال خود زندگی عاشقانه‌ای را با او شروع می‌کند. اما او متوجه نیست که مارگو تنها به ثروت و موقعیتش علاقه دارد، نه به خودش.

هم‌زمان با این اتفاقات، شخصی به نام اکسل رکس وارد داستان می‌شود. اکسل، یک هنرمند جذاب اما بی‌وجدان و فاسد است که در گذشته با مارگو رابطه داشته است. او به‌سرعت متوجه علاقه‌ی مارگو به زندگی مجلل آلبرت می‌شود و تصمیم می‌گیرد خودش را وارد این ماجرا کند. مارگو که همچنان به اکسل علاقه دارد، در خفا رابطه‌اش را با او ادامه می‌دهد و از سادگی و عشق کورکورانه‌ی آلبرت سوءاستفاده می‌کند.

آلبرت که تصور می‌کند در کنار مارگو خوشبخت خواهد بود، کم‌کم متوجه تغییر رفتارهای او می‌شود. مارگو با بی‌رحمی او را تحقیر می‌کند، او را فریب می‌دهد و آشکارا بی‌وفایی‌اش را به رخ می‌کشد. اکسل نیز بدون هیچ ابایی وارد زندگی آن‌ها شده و نقش یک دوست نزدیک را بازی می‌کند، درحالی‌که به‌صورت پنهانی با مارگو در ارتباط است. آلبرت که متوجه این خیانت‌ها می‌شود، اما همچنان در دام عشق خود گرفتار است، نمی‌تواند اقدامی جدی برای رهایی از این وضعیت انجام دهد.

اوضاع زمانی بحرانی می‌شود که آلبرت در یک تصادف رانندگی بینایی خود را از دست می‌دهد. حالا او نه‌تنها از نظر عاطفی و روانی، بلکه از لحاظ فیزیکی نیز کاملاً وابسته به مارگو و اکسل شده است. نابینایی او فرصتی طلایی برای آن‌ها فراهم می‌کند تا بی‌رحمانه‌تر از گذشته به بازی با احساساتش ادامه دهند. مارگو و اکسل بدون هیچ ترحمی او را مورد تمسخر قرار داده و از نابودی تدریجی او لذت می‌برند.

با اینکه آلبرت کم‌کم متوجه نقشه‌ی شوم آن‌ها می‌شود، اما دیگر راهی برای نجات ندارد. او در نهایت در یک لحظه‌ی بحرانی، تلاش می‌کند تا از این وضعیت رهایی یابد، اما اکسل او را به قتل می‌رساند. این قتل به‌گونه‌ای اتفاق می‌افتد که انگار سرنوشت از همان ابتدا در جهت نابودی آلبرت حرکت کرده بود. مرگ او نه‌تنها برای مارگو و اکسل تأسف‌آور نیست، بلکه آن‌ها به راه خود ادامه می‌دهند، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

خنده در تاریکی داستان مردی است که فریب هوس و خیانت را می‌خورد و در نهایت همه‌چیزش را از دست می‌دهد. ناباکوف با مهارت خاصی سقوط تدریجی آلبرت را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که چگونه وسوسه، عشق کورکورانه، و اعتماد نابجا می‌توانند سرنوشت یک انسان را به نابودی بکشانند. پایان‌بندی تلخ و گزنده‌ی رمان، خواننده را با تصویری تاریک از ماهیت انسانی و بی‌رحمی روابط میان آدم‌ها تنها می‌گذارد.

بخش‌هایی از خنده در تاریکی

روزی روزگاری در برلین، آلمان، مردی زندگی می کرد به نام آلبینوس. آلبینوس، ثروتمند، محترم و خوشبخت بود. یک روز به خاطر یک معشوقه ی جوان، زنش را رها کرد؛ عاشق شد، او عاشقش نشد؛ و زندگی اش ختم به فاجعه گردید. همه ی داستان همین است و اگر فایده و لذتی در گفتن آن وجود نداشت، باید همین جا رهایش می کردیم؛ روی یک سنگ قبر، که با خزه پوشانده شده، جای زیادی برای ذکر خلاصه ی زندگی یک مرد هست، اما جزئیات، همیشه خواهان دارد.

………………………

بعد، یک شب، همین طور که داشت به ذهن منورش استراحت می داد و مقاله ی کوتاهی (نه خیلی به دردبخور، آدم آن چنان بااستعدادی نبود) درباره ی هنر سینما می نوشت، آن ایده ی قشنگ آمد سراغش. ربط داشت با نقاشی های متحرک رنگ آمیزی شده که آن موقع تازه شروع کرده بودند به پیدا شدن. فکر کرد چه جالب می شد اگر آدم می توانست یکی از تصویرهای کم و بیش شناخته شده را، ترجیحا از مکتب هلند، به طور کامل با رنگ های زنده و شاد روی پرده ی سینما از نو بسازد و به آن جان دهد.

…………………….

آلبینوس هیچ وقت در عشق و عاشقی، آدم آنچنان خوش اقبالی نبود. با آن که به شکلی کاملا موقر و متین، خوش قیافه بود، به هر حال نتوانسته بود عملا هیچ بهره ای از جذابیتش در قبال خانم ها ببرد… قطع و یقین چیزی پرکشش در لبخند دلنشین و چشم های آبی روشنش وجود داشت، که وقتی سخت در فکر فرو می رفت، کمی بیرون می زد (و چون ذهن کندی داشت، این اتفاق بیشتر از آنچه باید، پیش می آمد).

خوب حرف می‌زد و هنگام حرف زدن مکث‌هایی بسیار کوتاه داشت، لکنتی مختصر و مطبوع، که به پیش‌پاافتاده‌ترین جملات نیز تازگی و طراوت می‌بخشید. و آخرین و نه کمترین نکته (چون در جهان مملو از خودبینی آلمانی‌ها زندگی می‌کرد) اینکه پدرش ثروتی برایش به جا گذاشته بود که به نحوی معقول اینجا و آنجا سرمایه‌گذاری کرده بود؛ با این همه، عشق که سرِ راهش پیدا می‌شد لطف و روحش را از دست می‌داد.

زمان دانشجویی با زنی پابه‌سن‌گذاشته و غمگین رابطه‌ای ملال‌آور و بی‌روح برقرار کرده بود که بعداً، در زمان جنگ، برایش جوراب بنفش و لباس پشمی ناراحت و نامه‌هایی پرشور و مفصل به جبهه فرستاد که با دست‌خطی بد و ناخوانا و خیلی عجولانه روی کاغذ پوستی نوشته بود.

سپس با زن هِر پروفسور رابطه پیدا کرد که روی راین ملاقاتش کرد؛ زن از زاویه‌ای معین و در نوری خاص که نگاهش می‌کرد زیبا بود، اما آن قدر سرد و کمرو و پُرناز بود که آلبینوس خیلی زود از او دست شست. و بالاخره درست پیش از ازدواج در برلین با زنی لاغر و کسل‌کننده با چهره‌ای معمولی آشنا شده بود که هر شنبه‌شب به خانه‌اش می‌آمد، عادت داشت گذشته‌اش را با تمامِ جزییات نقل کند، هر چیزی را بارها و بارها تکرار می‌کرد، با خستگی و ملال در آغوش آلبینوس آه می‌کشید، و همیشه هم حرفش را با تنها عبارت فرانسوی که بلد بود تمام می‌کرد: «C’est la vie.»

همه‌اش خبط، کورمال رفتن در تاریکی، و یأس؛ تردیدی نبود که کوپیدونِ حامی او چپ‌دست بود، چانه‌ای لرزان داشت، و از تخیل بهره‌ای نبرده بود. و در کنار این عشق‌های ناچیز و بی‌رمق با صدها دختر به عالمِ خیال رفته، اما هرگز با آن‌ها آشنا نشده بود؛ آن‌ها فقط از دستش لغزیده و از کنارش گذشته بودند، و یکی دو روزی آن حس درماندگی و خسرانی را در او به جا گذاشته بودند که از زیبایی زیبایی می‌سازد: تک‌درختی دورافتاده بر پس‌زمینه‌ی آسمان زرین، امواج خفیف نور در انحنای داخلی یک پل، چیزی یکسره دست‌نیافتنی.

 

اگر به کتاب خنده در تاریکی علاقه دارید، بخش معرفی آثار ولادیمیر ناباکوف در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده آشنا می‌سازد.