«همهی اسبهای زیبا» اثری است از کورمک مککارتی (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۳۳ تا ۲۰۲۳) که در سال ۱۹۹۲ منتشر شده است. این رمان روایت سفر پسر نوجوانی از تگزاس به مکزیک در جستوجوی آزادی، عشق و معنای زندگی در جهانی رو به زوال است.
دربارهی همهی اسبهای زیبا
کتاب همهی اسبهای زیبا نخستین جلد از «سهگانهی مرزی» کورمک مککارتی است، نویسندهی آمریکاییای که با نثری خاص، تلخ، و گاه شاعرانه شناخته میشود. این رمان در سال ۱۹۹۲ منتشر شد و برای مککارتی شهرتی گسترده و جایزهی حلقهی منتقدان کتاب ملی را به همراه آورد. برخلاف آثار اولیهاش که بیشتر در جنوب آمریکا میگذشتند و با نثری تاریک و دشوار نوشته شده بودند، همهی اسبهای زیبا با نثری روانتر و در دسترستر، روایتی کلاسیک از سفر، عشق، و از دستدادن را بازگو میکند.
داستان در سال ۱۹۴۹ آغاز میشود، زمانی که جان گرِیدی کول، نوجوانی هفدهساله، به دنبال مرگ پدربزرگش، مزرعهی خانوادگیشان را از دست میدهد. او که پیوندی عمیق با اسبها، زمین، و سنتهای غربی دارد، نمیتواند با دگرگونیهای دنیای مدرن کنار بیاید. به همین دلیل همراه دوست صمیمیاش لِیسی راولینز، از تگزاس به سوی مکزیک میرود تا جایی را بیابد که هنوز زندگی به سبک غرب وحشی جریان دارد.
در مسیر، آنها با پسرکی نوجوان به نام جیمی بِوینز همراه میشوند که سرگذشت پررمزورازی دارد و بهزودی خود به عنصری کلیدی در سرنوشت دو دوست بدل میشود. مککارتی با مهارتی ستودنی شخصیتهای خود را بهگونهای خلق میکند که همواره در مرزهای مبهم اخلاق، عشق، خشونت، و ایمان قرار میگیرند. جهان مکزیک در رمان، هم مکانی جادویی برای آزادی است و هم سرزمینی خشن و بیرحم که قهرمانان داستان را به چالش میکشد.
یکی از ویژگیهای بارز رمان، توصیفهای خیرهکنندهی مککارتی از مناظر طبیعی، اسبها، و حرکات روزمرهی انسانها و حیوانات است. او با نثری موجز اما شاعرانه، تصاویر را با دقتی دوربینوار ثبت میکند و در دل همین توصیفها، احساساتی عمیق و گاه ناگفته را منتقل میسازد. طبیعت در این کتاب فقط پسزمینهای برای داستان نیست، بلکه شخصیت مستقلیست که تأثیر مستقیمی بر روح و روان قهرمانان دارد.
مککارتی در این رمان به تقابل میان سنت و مدرنیته، معنویت و مادهگرایی، و سرنوشت و ارادهی انسانی میپردازد. جان گریدی کول، همانقدر که کابویی امروزی است، بازتابی از اسطورههای کهن و پهلوانان تراژدیهای کلاسیک نیز هست. او با سکوت، وقار، و نوعی سرسختی غریزی، نمایندهی نسلیست که با فروپاشی رؤیاهای غربی روبهرو میشود، اما از پا نمیافتد.
عشق در رمان، حضوری پررنگ و در عین حال شکننده دارد. رابطهی جان گریدی با آلخاندرا، دختر زیباروی صاحبکار مکزیکی، عاشقانهای ناب و دردناک است که در دل تضادهای فرهنگی، طبقاتی، و خانوادگی گرفتار میشود. مککارتی این رابطه را با احساسی عمیق اما بدون اغراقهای عاطفی ترسیم میکند و از خلال آن، مسئلهی انتخابهای اخلاقی و بهای آزادی را پیش میکشد.
در کنار عناصر داستانی کلاسیک، رمان از نظر زبان و ساختار نیز قابلتوجه است. مککارتی از نشانهگذاریهای رایج پرهیز میکند، نقلقولها را بدون گیومه میآورد، و دیالوگها را در بافتی طبیعی و بیواسطه روایت میکند. این سبک منحصربهفرد باعث میشود خواننده بیش از پیش در دل جهان داستانی او غرق شود و ضرباهنگ درونی روایت را احساس کند.
خشونت، که در بیشتر آثار مککارتی حضوری پررنگ دارد، در این رمان نیز نقشی اساسی بازی میکند. اما این خشونت نه ابزاری برای شوکهکردن، بلکه عنصری وجودی و درهمتنیده با هستی انسان و طبیعت است. زندان، قتل، خیانت، و بیعدالتی بخشی جدانشدنی از سفر قهرمان هستند و او را وادار میکنند معنای شرافت، عدالت، و وفاداری را بازتعریف کند.
رمان با پایانبندیای تلخ اما تأثیرگذار به اتمام میرسد؛ پایانی که به جای پاسخهای روشن، پرسشهایی ژرف در ذهن خواننده باقی میگذارد. جان گریدی، پس از تجربهی فقدان، عشق، رنج، و رشد، بازمیگردد؛ اما دیگر همان پسر ابتدای داستان نیست. او بزرگ شده، اما با بهایی سنگین. این بازگشت، نه به خانهای از دسترفته، بلکه به خویشتن تازهی اوست.
همهی اسبهای زیبا را میتوان همزمان به عنوان یک رمان رشد، یک عاشقانهی غمانگیز، و یک حماسهی مدرن خواند. مککارتی با نگاهی فلسفی و زبانی هنرمندانه، جهانی خلق میکند که در آن زیبایی و تباهی، حقیقت و افسانه، و انسان و طبیعت در کنار هم میزیند.
موفقیت این رمان، زمینهساز نگارش دو جلد دیگر از سهگانه شد: عبور (The Crossing) و شهری برای اسبها (Cities of the Plain). هرچند این سه کتاب شخصیتهای مستقلی دارند، اما در کلیت خود، تصویری از پایان اسطورهی غرب آمریکایی ارائه میدهند؛ پایان رؤیایی که در آن مردان با اسب، تفنگ، و شرافتشان بر مرزهای طبیعت و تمدن میتاختند.
خواندن همهی اسبهای زیبا نهتنها تجربهای ادبیست، بلکه سفری درونی است به دل دنیایی از رؤیاهای شکسته، اسبهایی که میتازند، عشقهایی که دوام نمیآورند، و انسانهایی که با وجود همهچیز، ایستادگی میکنند. رمانی که یادآور میشود حتی در میان تلخی و خشونت، هنوز زیباییای هست که ارزش دنبالکردن دارد.
رمان همهی اسبهای زیبا دروبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۵ با بیش از ۱۳۶ هزار رای و ۱۰۰۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از کاوه میرعباسی به بازار عرضه شده است.
داستان همهی اسبهای زیبا
همهی اسبهای زیبا داستان نوجوانی آمریکایی به نام جان گریدی کول است که در سال ۱۹۴۹، پس از مرگ پدربزرگش، مزرعهی خانوادگیشان در تگزاس را از دست میدهد. او که پیوندی عمیق با اسبها و زندگی روستایی دارد، از پذیرش تغییرات مدرن سر باز میزند و تصمیم میگیرد همراه دوست صمیمیاش، لِیسی راولینز، راهی مکزیک شود تا در سرزمینی بکرتر و سنتیتر به دنبال معنای زندگی و هویت خویش بگردد.
در مسیر، آنها با پسر نوجوانی به نام جیمی بوینز برخورد میکنند؛ پسری عجیبوغریب که ادعا میکند اسبش دزدیده شده و به دنبال بازپسگیری آن است. گرچه در ابتدا تردید دارند، او را نیز با خود همراه میکنند. این سهنفر با گذر از بیابانهای تگزاس و عبور از مرز، وارد مکزیک میشوند؛ جایی که زیباییهای طبیعی و آزادی اولیه، در ابتدا به آنها نوید آیندهای بهتر میدهد.
در مکزیک، جان گریدی و لِیسی در یک مزرعهی بزرگ به عنوان دستیار اسبداران مشغول به کار میشوند. جان با مهارت خارقالعادهاش در تربیت و شناخت اسبها، توجه صاحبمزرعه را جلب میکند و رفتهرفته دل به دختر او، آلخاندرا، میبازد. رابطهای عاشقانه بین آن دو شکل میگیرد که در دل محدودیتهای فرهنگی و طبقاتی، سرنوشتی دشوار در انتظارش است.
همزمان، گذشتهی جیمی بوینز به دردسرهای تازهای منجر میشود. در پی یک سری اتفاقات ناگوار، جان و لِیسی به جرم نامعلومی دستگیر میشوند و به زندانی خشن و بیرحم در مکزیک فرستاده میشوند. در آنجا با فساد، خشونت، و مرگ از نزدیک مواجه میشوند و بقای آنها به بهایی سنگین وابسته میشود: مقاومت، سازش، و گاهی خشونت بیپرده.
در زندان، جان گریدی ناگزیر به ارتکاب قتل میشود تا از جان خود دفاع کند. این واقعه روح او را دگرگون میکند و باعث میشود نگاهی تازه به مفاهیم عدالت، شرافت، و مسئولیت پیدا کند. پس از آزادی بهدلیل مداخلهی یکی از نزدیکان آلخاندرا، او بار دیگر به دنبال عشقش میرود و از آلخاندرا میخواهد که با او بیاید.
اما آلخاندرا که میان سنتهای خانواده، تعهدات اجتماعی، و احساساتش گرفتار شده، پیشنهاد جان را رد میکند. این شکست عشقی، سنگینترین ضربهایست که جان در سفرش تجربه میکند و به نوعی نقطهی پایان رؤیای شیرین و خیالانگیز او از زندگی در مکزیک است. او درمییابد که آزادی، عشق، و حقیقت همیشه آنگونه که میخواهیم، محقق نمیشوند.
در بازگشت به تگزاس، جان گریدی دیگر آن نوجوان سادهی آغاز داستان نیست. او پس از تجربهی عشق، خشونت، زندان، و خیانت، مردی شده است که بار سنگین خاطرات و شکستها را با خود حمل میکند. او دوباره وارد سرزمین زادگاهش میشود، اما دیگر خانهای ندارد، تنها خاطرههایی از گذشته، اسبی وفادار، و نگاهی تلختر و ژرفتر به زندگی.
رمان با حس اندوهی آرام به پایان میرسد؛ اندوهی که نه از سر شکست، بلکه از پذیرش واقعیتهای گریزناپذیر زندگی ناشی میشود. جان گریدی کول به سفر خود ادامه میدهد، سفری که پایان ندارد، چون جستوجوی انسان برای معنا، عدالت، و زیبایی پایانی ندارد.
بخشهایی از همهی اسبهای زیبا
کمی بعد از کنار انبوهی درخت در حاشیه ی جاده گذشتند که پرندگانی کوچک در اثر طوفان با آن ها برخورد کرده و همانجا میخکوب شده بودند. پرندگان خاکستری رنگ بی نام بی حرکت مانده در حالت های مختلف پروازی نافرجام.
…………………..
بعضی هایشان هنوز جان داشتند و هنگام عبور اسب ها، ستون فقراتشان را پیچ و تاب می دادند و سرشان را بلند می کردند و جیغ می زدند اما سوارها پیش می راندند. خورشید در آسمان بالا آمد و آن سرزمین رنگی تازه به خود گرفت، سبز آتشین اقاقیاها و ارغوان های خاردار و سبزی ناب علف های هرز کنار جاده و سرخس های ملوکی شعله ور. انگار باران از کهربا باشد و مدارهایی برای انتقال برق ایجاد کرده باشد.
………………….
«رالینز» سر اسبش را برگرداند و آهسته در جاده به راه افتاد. دنبالش رفتند. هیچکس حرفی نمی زد. کمی که گذشت «جان گریدی» صدای چیزی را شنید که کف جاده افتاد و نگاهی به پشت سر انداخت و لنگه چکمه ی «بلوینز» را روی زمین دید.
………………..
رائولینز سر اسبش را برگرداند و آهسته در جاده به راه افتاد. دنبالش رفتند. هیچکس حرفی نمیزد. کمی که گذشت جان گِرَدی صدای چیزی را شنید که کفِ جاده افتاد و نگاهی به پشتِ سر انداخت و لنگه چکمهی بلوینز را روی زمین دید.
رویش را برگرداند و بلوینز را نگاه کرد اما او از زیر لبهی کلاهش مستقیم به جلو خیره شده بود راهشان را ادامه دادند و اسبها با پشت خمیده بین سایههایی که بر جاده میافتاد قدم برمیداشتند، از سرخسها بخار بلند میشد. کمی بعد از کنار انبوهی درخت در حاشیهی جاده، گذشتند که پرندگانی کوچک در اثر طوفان با آنها برخورد کرده و همانجا میخکوب شده بودند. پرندگان خاکستری رنگِ بینامِ بیحرکت مانده در حالتهای مختلفِ پروازی نافرجام یا لق زنان میان پرهایشان.
بعضیهایشان هنوز جان داشتند و هنگام عبورِ اسبها ستون فقراتشان را پیچ و تاب میدادند و سرشان را بلند میکردند و جیغ میزدند اما سوارها پیش میراندند. خورشید در آسمان بالا آمد و آن سرزمین رنگی تازه به خود گرفت، سبزِ آتشینِ اقاقیاها و ارغوانهای خاردار و سبزی نابِ علفهای هرز کنار جاده و سرخسهای ملوکی شعلهور. انگار باران از کهربا باشد و مدارهایی برای انتقال برق ایجاد کرده باشد.
با آن حال و روز هنگام ظهر به اردوگاهی مخصوص تهیهی موم رسیدند، برپا شده در پناه دیوارهایی مخروبه در پای فلاتی سنگلاخ کم ارتفاع که پیش رویشان به سمت شرق و غرب دامن گسترده بود. آنجا نهری بود با آب زلال و مکزیکیها و دور تا دورش را سنگ چیده بودند و دیگ جوشانندهشان را بالایش برای ایجاد آتشدانی زمین را در کنارهی نهر حفر کرده بودند گذاشته بودند.
دیگ جوشاننده از قسمتِ پایینِ یک مخزنِ آبِ سفید کاری شده درست شده بود و برای اینکه آن را تا آنجا بیاورند یک میلهی چوبی از تهش رد کرده بودند و یک مفصل کاردان چوبی ساخته بودند تا میله را در سَرِ آزادش جای بدهند و مخزن را به کمک چندتا اسب از «ثاراگوثا» در فاصلهی هشتاد مایلی شرق آنجا با عبور از بیابان به مقصد رسانده بودند.
اگر به کتاب همهی اسبهای زیبا علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار کورمک مککارتی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میکند.
27 فروردین 1404
همهی اسبهای زیبا
«همهی اسبهای زیبا» اثری است از کورمک مککارتی (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۳۳ تا ۲۰۲۳) که در سال ۱۹۹۲ منتشر شده است. این رمان روایت سفر پسر نوجوانی از تگزاس به مکزیک در جستوجوی آزادی، عشق و معنای زندگی در جهانی رو به زوال است.
دربارهی همهی اسبهای زیبا
کتاب همهی اسبهای زیبا نخستین جلد از «سهگانهی مرزی» کورمک مککارتی است، نویسندهی آمریکاییای که با نثری خاص، تلخ، و گاه شاعرانه شناخته میشود. این رمان در سال ۱۹۹۲ منتشر شد و برای مککارتی شهرتی گسترده و جایزهی حلقهی منتقدان کتاب ملی را به همراه آورد. برخلاف آثار اولیهاش که بیشتر در جنوب آمریکا میگذشتند و با نثری تاریک و دشوار نوشته شده بودند، همهی اسبهای زیبا با نثری روانتر و در دسترستر، روایتی کلاسیک از سفر، عشق، و از دستدادن را بازگو میکند.
داستان در سال ۱۹۴۹ آغاز میشود، زمانی که جان گرِیدی کول، نوجوانی هفدهساله، به دنبال مرگ پدربزرگش، مزرعهی خانوادگیشان را از دست میدهد. او که پیوندی عمیق با اسبها، زمین، و سنتهای غربی دارد، نمیتواند با دگرگونیهای دنیای مدرن کنار بیاید. به همین دلیل همراه دوست صمیمیاش لِیسی راولینز، از تگزاس به سوی مکزیک میرود تا جایی را بیابد که هنوز زندگی به سبک غرب وحشی جریان دارد.
در مسیر، آنها با پسرکی نوجوان به نام جیمی بِوینز همراه میشوند که سرگذشت پررمزورازی دارد و بهزودی خود به عنصری کلیدی در سرنوشت دو دوست بدل میشود. مککارتی با مهارتی ستودنی شخصیتهای خود را بهگونهای خلق میکند که همواره در مرزهای مبهم اخلاق، عشق، خشونت، و ایمان قرار میگیرند. جهان مکزیک در رمان، هم مکانی جادویی برای آزادی است و هم سرزمینی خشن و بیرحم که قهرمانان داستان را به چالش میکشد.
یکی از ویژگیهای بارز رمان، توصیفهای خیرهکنندهی مککارتی از مناظر طبیعی، اسبها، و حرکات روزمرهی انسانها و حیوانات است. او با نثری موجز اما شاعرانه، تصاویر را با دقتی دوربینوار ثبت میکند و در دل همین توصیفها، احساساتی عمیق و گاه ناگفته را منتقل میسازد. طبیعت در این کتاب فقط پسزمینهای برای داستان نیست، بلکه شخصیت مستقلیست که تأثیر مستقیمی بر روح و روان قهرمانان دارد.
مککارتی در این رمان به تقابل میان سنت و مدرنیته، معنویت و مادهگرایی، و سرنوشت و ارادهی انسانی میپردازد. جان گریدی کول، همانقدر که کابویی امروزی است، بازتابی از اسطورههای کهن و پهلوانان تراژدیهای کلاسیک نیز هست. او با سکوت، وقار، و نوعی سرسختی غریزی، نمایندهی نسلیست که با فروپاشی رؤیاهای غربی روبهرو میشود، اما از پا نمیافتد.
عشق در رمان، حضوری پررنگ و در عین حال شکننده دارد. رابطهی جان گریدی با آلخاندرا، دختر زیباروی صاحبکار مکزیکی، عاشقانهای ناب و دردناک است که در دل تضادهای فرهنگی، طبقاتی، و خانوادگی گرفتار میشود. مککارتی این رابطه را با احساسی عمیق اما بدون اغراقهای عاطفی ترسیم میکند و از خلال آن، مسئلهی انتخابهای اخلاقی و بهای آزادی را پیش میکشد.
در کنار عناصر داستانی کلاسیک، رمان از نظر زبان و ساختار نیز قابلتوجه است. مککارتی از نشانهگذاریهای رایج پرهیز میکند، نقلقولها را بدون گیومه میآورد، و دیالوگها را در بافتی طبیعی و بیواسطه روایت میکند. این سبک منحصربهفرد باعث میشود خواننده بیش از پیش در دل جهان داستانی او غرق شود و ضرباهنگ درونی روایت را احساس کند.
خشونت، که در بیشتر آثار مککارتی حضوری پررنگ دارد، در این رمان نیز نقشی اساسی بازی میکند. اما این خشونت نه ابزاری برای شوکهکردن، بلکه عنصری وجودی و درهمتنیده با هستی انسان و طبیعت است. زندان، قتل، خیانت، و بیعدالتی بخشی جدانشدنی از سفر قهرمان هستند و او را وادار میکنند معنای شرافت، عدالت، و وفاداری را بازتعریف کند.
رمان با پایانبندیای تلخ اما تأثیرگذار به اتمام میرسد؛ پایانی که به جای پاسخهای روشن، پرسشهایی ژرف در ذهن خواننده باقی میگذارد. جان گریدی، پس از تجربهی فقدان، عشق، رنج، و رشد، بازمیگردد؛ اما دیگر همان پسر ابتدای داستان نیست. او بزرگ شده، اما با بهایی سنگین. این بازگشت، نه به خانهای از دسترفته، بلکه به خویشتن تازهی اوست.
همهی اسبهای زیبا را میتوان همزمان به عنوان یک رمان رشد، یک عاشقانهی غمانگیز، و یک حماسهی مدرن خواند. مککارتی با نگاهی فلسفی و زبانی هنرمندانه، جهانی خلق میکند که در آن زیبایی و تباهی، حقیقت و افسانه، و انسان و طبیعت در کنار هم میزیند.
موفقیت این رمان، زمینهساز نگارش دو جلد دیگر از سهگانه شد: عبور (The Crossing) و شهری برای اسبها (Cities of the Plain). هرچند این سه کتاب شخصیتهای مستقلی دارند، اما در کلیت خود، تصویری از پایان اسطورهی غرب آمریکایی ارائه میدهند؛ پایان رؤیایی که در آن مردان با اسب، تفنگ، و شرافتشان بر مرزهای طبیعت و تمدن میتاختند.
خواندن همهی اسبهای زیبا نهتنها تجربهای ادبیست، بلکه سفری درونی است به دل دنیایی از رؤیاهای شکسته، اسبهایی که میتازند، عشقهایی که دوام نمیآورند، و انسانهایی که با وجود همهچیز، ایستادگی میکنند. رمانی که یادآور میشود حتی در میان تلخی و خشونت، هنوز زیباییای هست که ارزش دنبالکردن دارد.
رمان همهی اسبهای زیبا دروبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۵ با بیش از ۱۳۶ هزار رای و ۱۰۰۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از کاوه میرعباسی به بازار عرضه شده است.
داستان همهی اسبهای زیبا
همهی اسبهای زیبا داستان نوجوانی آمریکایی به نام جان گریدی کول است که در سال ۱۹۴۹، پس از مرگ پدربزرگش، مزرعهی خانوادگیشان در تگزاس را از دست میدهد. او که پیوندی عمیق با اسبها و زندگی روستایی دارد، از پذیرش تغییرات مدرن سر باز میزند و تصمیم میگیرد همراه دوست صمیمیاش، لِیسی راولینز، راهی مکزیک شود تا در سرزمینی بکرتر و سنتیتر به دنبال معنای زندگی و هویت خویش بگردد.
در مسیر، آنها با پسر نوجوانی به نام جیمی بوینز برخورد میکنند؛ پسری عجیبوغریب که ادعا میکند اسبش دزدیده شده و به دنبال بازپسگیری آن است. گرچه در ابتدا تردید دارند، او را نیز با خود همراه میکنند. این سهنفر با گذر از بیابانهای تگزاس و عبور از مرز، وارد مکزیک میشوند؛ جایی که زیباییهای طبیعی و آزادی اولیه، در ابتدا به آنها نوید آیندهای بهتر میدهد.
در مکزیک، جان گریدی و لِیسی در یک مزرعهی بزرگ به عنوان دستیار اسبداران مشغول به کار میشوند. جان با مهارت خارقالعادهاش در تربیت و شناخت اسبها، توجه صاحبمزرعه را جلب میکند و رفتهرفته دل به دختر او، آلخاندرا، میبازد. رابطهای عاشقانه بین آن دو شکل میگیرد که در دل محدودیتهای فرهنگی و طبقاتی، سرنوشتی دشوار در انتظارش است.
همزمان، گذشتهی جیمی بوینز به دردسرهای تازهای منجر میشود. در پی یک سری اتفاقات ناگوار، جان و لِیسی به جرم نامعلومی دستگیر میشوند و به زندانی خشن و بیرحم در مکزیک فرستاده میشوند. در آنجا با فساد، خشونت، و مرگ از نزدیک مواجه میشوند و بقای آنها به بهایی سنگین وابسته میشود: مقاومت، سازش، و گاهی خشونت بیپرده.
در زندان، جان گریدی ناگزیر به ارتکاب قتل میشود تا از جان خود دفاع کند. این واقعه روح او را دگرگون میکند و باعث میشود نگاهی تازه به مفاهیم عدالت، شرافت، و مسئولیت پیدا کند. پس از آزادی بهدلیل مداخلهی یکی از نزدیکان آلخاندرا، او بار دیگر به دنبال عشقش میرود و از آلخاندرا میخواهد که با او بیاید.
اما آلخاندرا که میان سنتهای خانواده، تعهدات اجتماعی، و احساساتش گرفتار شده، پیشنهاد جان را رد میکند. این شکست عشقی، سنگینترین ضربهایست که جان در سفرش تجربه میکند و به نوعی نقطهی پایان رؤیای شیرین و خیالانگیز او از زندگی در مکزیک است. او درمییابد که آزادی، عشق، و حقیقت همیشه آنگونه که میخواهیم، محقق نمیشوند.
در بازگشت به تگزاس، جان گریدی دیگر آن نوجوان سادهی آغاز داستان نیست. او پس از تجربهی عشق، خشونت، زندان، و خیانت، مردی شده است که بار سنگین خاطرات و شکستها را با خود حمل میکند. او دوباره وارد سرزمین زادگاهش میشود، اما دیگر خانهای ندارد، تنها خاطرههایی از گذشته، اسبی وفادار، و نگاهی تلختر و ژرفتر به زندگی.
رمان با حس اندوهی آرام به پایان میرسد؛ اندوهی که نه از سر شکست، بلکه از پذیرش واقعیتهای گریزناپذیر زندگی ناشی میشود. جان گریدی کول به سفر خود ادامه میدهد، سفری که پایان ندارد، چون جستوجوی انسان برای معنا، عدالت، و زیبایی پایانی ندارد.
بخشهایی از همهی اسبهای زیبا
کمی بعد از کنار انبوهی درخت در حاشیه ی جاده گذشتند که پرندگانی کوچک در اثر طوفان با آن ها برخورد کرده و همانجا میخکوب شده بودند. پرندگان خاکستری رنگ بی نام بی حرکت مانده در حالت های مختلف پروازی نافرجام.
…………………..
بعضی هایشان هنوز جان داشتند و هنگام عبور اسب ها، ستون فقراتشان را پیچ و تاب می دادند و سرشان را بلند می کردند و جیغ می زدند اما سوارها پیش می راندند. خورشید در آسمان بالا آمد و آن سرزمین رنگی تازه به خود گرفت، سبز آتشین اقاقیاها و ارغوان های خاردار و سبزی ناب علف های هرز کنار جاده و سرخس های ملوکی شعله ور. انگار باران از کهربا باشد و مدارهایی برای انتقال برق ایجاد کرده باشد.
………………….
«رالینز» سر اسبش را برگرداند و آهسته در جاده به راه افتاد. دنبالش رفتند. هیچکس حرفی نمی زد. کمی که گذشت «جان گریدی» صدای چیزی را شنید که کف جاده افتاد و نگاهی به پشت سر انداخت و لنگه چکمه ی «بلوینز» را روی زمین دید.
………………..
رائولینز سر اسبش را برگرداند و آهسته در جاده به راه افتاد. دنبالش رفتند. هیچکس حرفی نمیزد. کمی که گذشت جان گِرَدی صدای چیزی را شنید که کفِ جاده افتاد و نگاهی به پشتِ سر انداخت و لنگه چکمهی بلوینز را روی زمین دید.
رویش را برگرداند و بلوینز را نگاه کرد اما او از زیر لبهی کلاهش مستقیم به جلو خیره شده بود راهشان را ادامه دادند و اسبها با پشت خمیده بین سایههایی که بر جاده میافتاد قدم برمیداشتند، از سرخسها بخار بلند میشد. کمی بعد از کنار انبوهی درخت در حاشیهی جاده، گذشتند که پرندگانی کوچک در اثر طوفان با آنها برخورد کرده و همانجا میخکوب شده بودند. پرندگان خاکستری رنگِ بینامِ بیحرکت مانده در حالتهای مختلفِ پروازی نافرجام یا لق زنان میان پرهایشان.
بعضیهایشان هنوز جان داشتند و هنگام عبورِ اسبها ستون فقراتشان را پیچ و تاب میدادند و سرشان را بلند میکردند و جیغ میزدند اما سوارها پیش میراندند. خورشید در آسمان بالا آمد و آن سرزمین رنگی تازه به خود گرفت، سبزِ آتشینِ اقاقیاها و ارغوانهای خاردار و سبزی نابِ علفهای هرز کنار جاده و سرخسهای ملوکی شعلهور. انگار باران از کهربا باشد و مدارهایی برای انتقال برق ایجاد کرده باشد.
با آن حال و روز هنگام ظهر به اردوگاهی مخصوص تهیهی موم رسیدند، برپا شده در پناه دیوارهایی مخروبه در پای فلاتی سنگلاخ کم ارتفاع که پیش رویشان به سمت شرق و غرب دامن گسترده بود. آنجا نهری بود با آب زلال و مکزیکیها و دور تا دورش را سنگ چیده بودند و دیگ جوشانندهشان را بالایش برای ایجاد آتشدانی زمین را در کنارهی نهر حفر کرده بودند گذاشته بودند.
دیگ جوشاننده از قسمتِ پایینِ یک مخزنِ آبِ سفید کاری شده درست شده بود و برای اینکه آن را تا آنجا بیاورند یک میلهی چوبی از تهش رد کرده بودند و یک مفصل کاردان چوبی ساخته بودند تا میله را در سَرِ آزادش جای بدهند و مخزن را به کمک چندتا اسب از «ثاراگوثا» در فاصلهی هشتاد مایلی شرق آنجا با عبور از بیابان به مقصد رسانده بودند.
اگر به کتاب همهی اسبهای زیبا علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار کورمک مککارتی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میکند.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان، عاشقانه
۰ برچسبها: ادبیات جهان، کورمک مککارتی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب