دو قدم این ور خط

«دو قدم این ور خط» اثری است از احمد پوری (نویسنده‌ی اهل تبریز، متولد ۱۳۳۲) که در سال ۱۳۸۸ منتشر شده است. این رمان  داستان سفری خیال‌انگیز در زمان است که طی آن یک مترجم جوان برای رساندن نامه‌ای عاشقانه به شاعر روس، آنا آخماتووا، در مرز میان واقعیت و رؤیا قدم برمی‌دارد.

درباره‌ی دو قدم این ور خط

رمان دو قدم این ور خط نخستین اثر تألیفی احمد پوری است که پیش‌تر او را به عنوان مترجم پرکار و دقیق اشعار عاشقانه از شاعران بزرگی همچون ناظم حکمت، نزار قبانی، لورکا و نرودا می‌شناختیم. پوری با سال‌ها تجربه در ترجمه شعر، حالا در این کتاب، دنیایی تازه اما آشنا خلق کرده است؛ دنیایی که در آن همچنان شعر و احساس حضور پررنگ دارند، اما این بار در قالب داستانی تخیلی و در عین حال ملموس.

شخصیت اصلی این رمان مردی به نام احمد است؛ مترجمی که شیفته‌ی شعرهای آنا آخماتووا، شاعر روس است و می‌خواهد ترجمه‌ای تازه از آثار او ارائه دهد. اما همه‌چیز از لحظه‌ای شروع می‌شود که او در یک کتاب‌فروشی با مردی مرموز به نام اورلف آشنا می‌شود؛ مردی که ادعا می‌کند خود آخماتووا را می‌شناسد، گرچه او سال‌هاست درگذشته است. این ملاقات، آغاز سفری رازآلود به دل تاریخ و خاطرات و شعر است.

درون‌مایه‌ی محوری این کتاب، عبور از مرزهای زمان و مکان است. سفری که احمد را از تهران به تبریز، باکو، لندن و لنینگراد می‌کشاند و او را در مسیر خود با چهره‌هایی از تاریخ، ادبیات و عشق مواجه می‌سازد. با اینکه ایده‌ی سفر در زمان در ادبیات و سینما سابقه دارد، پوری موفق شده با استفاده از جزئیات دقیق و پرداختی شاعرانه، این مضمون را به شکلی نو و متفاوت روایت کند.

رمان هفت فصل دارد و در هر فصل، یک شهر روایت‌گر بخشی از داستان است؛ گویی خود مکان‌ها نیز به اندازه شخصیت‌ها در پیش‌برد داستان نقش دارند. فضاهای تاریخی بازآفرینی‌شده در کتاب، نه فقط پس‌زمینه، بلکه عنصری زنده و مؤثر در روند روایت‌اند. شهری چون لنینگراد، تنها یک مقصد نیست، بلکه حامل خاطراتی از مبارزات، عشق‌ها و شعرهایی فراموش‌شده است.

یکی از شخصیت‌های محوری داستان، تانیاست؛ دختری با اصالت روس که پا به پای احمد پیش می‌آید و در لحظات دشوار، همسفر و پشتیبان او می‌شود. رابطه‌ی میان احمد و تانیا، فراتر از یک همراهی معمول است؛ چرا که تانیا خود نماد پیوند میان گذشته و حال، میان ادبیات و زندگی، و میان شرق و غرب است.

پوری با انتخاب نام احمد برای قهرمان داستان، مرز میان واقعیت و تخیل را محو کرده است. خواننده در سراسر روایت، بارها خود نویسنده را پشت چهره‌ی احمد می‌بیند؛ کسی که از دل کتاب‌های شعر، به میان کوچه‌های شهرها و خاطرات مردم می‌خزد تا داستانی شاعرانه را بیافریند که در عین خیال‌پردازی، صمیمانه و زمینی است.

در این رمان، دیالوگ‌ها نقش کلیدی دارند. اتفاقات عمدتاً از خلال گفت‌وگوهای ساده اما معنا‌دار میان شخصیت‌ها پیش می‌روند. این شیوه، به مخاطب کمک می‌کند که با آدم‌های داستان به‌خوبی آشنا شود، احساس نزدیکی کند و در ماجراهای‌شان شریک شود. پوری در روایت خود به‌جای تأکید بر شگفتی‌ها، آن‌ها را همچون وقایع روزمره نشان می‌دهد؛ و همین است که باورپذیری داستان را بیشتر می‌کند.

عنصر عشق، به‌ویژه عشق ناتمام و محال، یکی از موتورهای محرک داستان است. احمد در تلاش است نامه‌ای از آیزایا برلین به آخماتووا را به دست او برساند؛ عشقی که در دنیای واقعی پایان یافته، در این داستان فرصتی دوباره می‌یابد. این تلاش برای پیوند دادن دل‌های جداافتاده، مضمون انسانی و لطیفی به داستان می‌بخشد.

رمان دو قدم این ور خط با جسارتی کم‌نظیر، کلیشه‌های جنسیتی را کنار می‌زند. زنان این داستان نه تنها صرفاً موجودات احساسی نیستند، بلکه در موقعیت‌های بحرانی با منطق و استحکام برخورد می‌کنند. نمونه‌اش گیتی، همسر احمد، که واکنشش به اتفاقات، نه از سر عاطفه، بلکه بر پایه‌ی اندیشه‌ای مستقل است.

پوری، با ترکیب واقعیت‌های تاریخی، شعر، تخیل و دغدغه‌های شخصی، داستانی پدید آورده که هم روایت‌گر آرزوهای انسانی است و هم نگاهی متفاوت به گذشته و زمان دارد. او موفق شده قواعد رایج داستان‌نویسی را به نفع روایت خود تغییر دهد و در عین حال انسجام داستانی را حفظ کند.

یکی از ویژگی‌های قابل توجه این رمان، عبور بی‌تکلف از مرز واقعیت و خیال است. احمد پوری نه به اغراق در شرح وقایع متوسل می‌شود و نه در پی خلق قهرمانان خارق‌العاده است. شخصیت‌ها همه انسان‌هایی معمولی‌اند که در موقعیتی غیرعادی قرار گرفته‌اند؛ و همین، قصه را باورپذیر می‌کند.

دو قدم این ور خط کتابی است که در عین سادگی، پیچیدگی‌های عمیق انسانی، تاریخی و ادبی را با خود دارد. مخاطب در پایان داستان، نه تنها با احمد و سفر عجیبش همذات‌پنداری می‌کند، بلکه در می‌یابد که ادبیات، تنها ثبت‌کننده‌ی خاطرات گذشته نیست؛ بلکه ابزاری است برای زنده نگه‌داشتن آن‌ها، برای عاشق ماندن، و برای گذر از خطوط ناپیدای زمان.

رمان دو قدم این ور خط در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۱۷ با بیش از ۳۶۸ رای و ۴۴ نقد و نظر است.

خلاصه‌ی داستان دو قدم این ور خط

در رمان دو قدم این‌ور خط، احمد، راوی داستان، مترجمی جوان و علاقه‌مند به شعر است که دل در گرو اشعار آنا آخماتووا، شاعر نامدار روس دارد. همه‌چیز از یک کتاب‌فروشی شروع می‌شود؛ جایی که احمد در جست‌وجوی کتابی از آخماتووا، با مردی مرموز به نام اورلف روبه‌رو می‌شود. اورلف ادعا می‌کند که شخصاً آخماتووا را می‌شناسد و زمانی با او رابطه نزدیکی داشته است؛ مسئله‌ای که ذهن احمد را دچار تردید و در عین حال شگفتی می‌کند، چرا که آنا سال‌ها پیش از دنیا رفته است.

با گذشت زمان، احمد متوجه می‌شود که اورلف چیزی فراتر از یک آشنای معمولی با آنا است. این مرد به او پیشنهاد می‌دهد که می‌تواند راهی برای سفر در زمان پیدا کند؛ سفری که به احمد این امکان را می‌دهد تا نامه‌ای از آیزایا برلین، فیلسوف معروف، را شخصاً به آنا برساند. این نامه حامل احساسی دیرین است، عشقی که هیچ‌گاه به سرانجام نرسیده. احمد که به‌شدت شیفته این زن شاعر است، تصمیم می‌گیرد خطر کند و وارد دنیایی شود که قواعد آن با دنیای عادی تفاوت دارد.

سفر احمد در زمان از تهران آغاز می‌شود و او را به شهرهایی چون تبریز، باکو، لنینگراد، لندن و استالینگراد می‌کشاند. در هر شهر، او با موقعیت‌های تازه‌ای روبه‌رو می‌شود که گاه او را به حقیقت نزدیک‌تر می‌کنند و گاه در هاله‌ای از ابهام و خیال رها می‌سازند. احمد در این مسیر با زنی به نام تانیا، که ریشه‌هایی روسی دارد، آشنا می‌شود. تانیا به یار و همراهی وفادار در این ماجراجویی تبدیل می‌شود و در لحظات بحرانی، پشتیبان احمد است.

در میان این سفر عجیب، احمد با جنبه‌هایی از تاریخ، سیاست، ادبیات و فلسفه روبه‌رو می‌شود که پیوند نزدیکی با دنیای معاصر او دارند. او کم‌کم درمی‌یابد که آنچه در پی‌اش است، تنها دیدار با یک شاعر محبوب نیست، بلکه تلاشی است برای درک ماهیت زمان، معنا دادن به گذشته، و رویارویی با انتخاب‌هایی که سرنوشت انسان‌ها را شکل می‌دهند.

داستان، روایت پیوندی است میان واقعیت و خیال؛ جایی که خطوط مرزی زمان و مکان به‌راحتی جابه‌جا می‌شوند و خواننده گاه نمی‌داند در حال تجربه‌ی یک رؤیاست یا واقعیتی از نوع دیگر. نویسنده با زبان ساده اما تأثیرگذارش، داستانی را خلق کرده که در آن نه زمان ثابت است و نه مکان قابل اتکا. با این حال، حس انسانی، شور عاشقانه و اشتیاق برای دیدار، ثابت‌ترین عناصر این جهان متغیر هستند.

در دل داستان، شخصیت‌ها کارکردی فراتر از نقش‌های متعارف پیدا می‌کنند. اورلف مرشد یا راهنمایی است که در را به سوی گذشته می‌گشاید، تانیا تجسم همدلی و همراهی در لحظات سخت است، و آخماتووا، گرچه بیشتر حضوری ذهنی دارد، اما نیروی محرکه‌ی روایت و انگیزه‌ی اصلی سفر احمد است. حتی شخصیت‌هایی چون گیتی، همسر احمد، با واکنش‌های غیرمنتظاره‌شان به روند داستان عمق می‌بخشند.

در پایان، احمد سفری را به پایان می‌برد که نه فقط به دل تاریخ، بلکه به اعماق روح خود نیز قدم گذاشته است. او در این مسیر نه فقط شاعر محبوبش را می‌بیند، بلکه خود را بهتر می‌شناسد. داستان در عین حال که با سادگی روایت می‌شود، تأمل‌برانگیز و چندلایه است؛ قصه‌ای درباره‌ی عشق، زمان، ادبیات و پیوندی که کلمات می‌توانند میان نسل‌ها و جهان‌ها برقرار کنند.

بخش‌هایی از دو قدم این ور خط

باحوصله می‌گوید: «ملاقات شما با آخماتووا شدنی است. زیاد در پی استدلال و اگر و اما نباشید. هر وقت اعلام آمادگی کردید، می‌شود کمک‌تان کرد». من همچنان به شوخی می‌گویم: «همین حالا آماده‌ام. چه سعادتی بیشتر از این؟! فکرش را بکنید من بنشینم و با آخماتووا حرف بزنم».

با لبخندی می‌گوید: «اول باید بروید سراغ آیزیا برلین، نامه را از او بگیرید و بعد سری به لنینگراد بزنید». و بعد یک مرتبه چشمانش را می‌بندد و به نجوا می‌گوید: «اما راه دراز و پرخطری را باید بروید. دل و جرئت می‌خواهد». سکوت می‌کند. نمی‌دانم چه بگویم. هر چه من بیشتر شوخی می‌کنم، او بیشتر جدی می‌شود.

شاید اگر بحث کمی جلوتر برود، بتوانم بفهمم آدم سالمی است یا این که روانش پریشان است. می‌گویم: «ظاهرا که دیدار آیزیا برلین برایم مشکلی نخواهد داشت. بحث این است که اصلا می‌شود رفت و آدمی به شهرت او را که این همه سرش شلوغ است دید؟». با لحنی که سعی دارد به من اطمینان بدهد، می‌گوید: «حتما! من خودم با او صحبت می‌کنم. پیرمرد دیگر تسلیم شده است. بدش نمی‌آید ماجرا را یک جوری باور کند. من مطمئنم که در دادن نامه به شما ذره‌ای هم شک نمی‌کند.

از من می‌شنوید این کار را بکنید. بد نیست. همه‌ی عمرتان را به این نگذرانید که فلان موسیقی شما را لحظه‌ای ببرد به دنیای دیگر و یا همه‌اش دنبال نشانه‌هایی عجیب از گذشته باشید. شجاعت سفر به آن را پیدا کنید. ضرر نمی‌کنید». می‌گویم: «شما چطور با اطمینان می‌دانید که می‌توانم چنین سفری را بروم؟ اگر بلایی سرم آمد چه؟».

میزبان من با قاطعیت می‌گوید: «در این که می توانید به این سفر بروید، شکی ندارم. اما چه بر سرتان می‌آید نمی‌دانم. قرار هم نیست بدانم. هر کس خودش باید تجربه کند. اما این را می‌دانم که آدم‌هایی مثل من و شما این جا و آن جا پراکنده‌اند. شاید در سفرتان به یکی از آن‌ها بر بخورید. حتما کمک‌تان می‌کنند.»

…………………

تانیا دامنی گلدار و بلند پوشیده بود با بلوزی صورتی‌رنگ و آستین کوتاه. موهایش را دم‌اسبی بسته بود. این‌کار صورتش را بزرگ‌تر نشان می‌داد و چشمانش درشت‌تر به‌نظر می‌رسید. روی میز دو سه کتاب و دفتر ولو بود. نشستم. تانیا نوشیدنی تعارف کرد و من شربت را ترجیح دادم. هوا گرم بود و شربت می‌چسبید.

رفت بیرون و با دو لیوان روی سینی برگشت و نشست و بدون مقدمه کتابی را از روی میز برداشت و گفت: «این یکی از کتاب‌هایی است که باید برای پایان‌نامه‌ام ‌بخوانم و از آن نقل قول‌هایی بیاورم. کتاب مشکلی نیست، اما دو سه جایش را اصلاً‌ نمی‌فهمم. ظاهراً زبان سختی ندارد، ‌اما‌ معنی‌اش جور درنمی‌آید.»

کتاب را از دستش گرفتم و نگاهی به اسم آن انداختم؛ «گذری به هند» از ادگار مورگان فاستر. خوانده بودمش. این را که به او گفتم، خوشحال شد و بعد صفحه‌ای را که علامت گذاشته بود باز کرد. با مداد دور کل صفحه را خط کشیده بود.

این حرف‌های مادر وکیل درباره‌ی آن دکتر هندی است. اصلاً‌ نمی‌فهمم چه می‌گوید. همه‌ی لغاتش را از لغت‌نامه درآورده‌ام، ‌اما باز منظورش را‌ نمی‌فهمم.

صفحه را برایش خواندم و توضیح دادم. در حین صحبت من با سرعت یادداشت برمی‌داشت و گاه از من می‌خواست لغتی را بیشتر بشکافم و یا عبارتی را مفصل‌تر توضیح بدهم. وقتی حرفم تمام شد، چهره‌اش باز شد و گفت: «خُب. این شد یک چیزی. چه‌قدر عالی شد! اتفاقاً این قسمت برای مقاله‌ای که می‌نویسم خیلی لازم و کلیدی است. این زن نماینده‌ی وجدان بیدار بشری در دل یک نظام مبتنی بر استثمار و استعمار است. نگفتم شما می‌توانید خیلی کمکم کنید؟»

………………..

ـ دقیقاً. فکر می‌کردم شاید صحنه‌ی آن خیابان و آن کافه را سال‌ها پیش در فیلمی دیده‌ام که آهنگ متنش شبیه همین آهنگ بود و الان دارم آن تصویرها را از گوشهٔ ذهنم بیرون می‌کشم.

مرد لاغراندام آه کوتاهی می‌کشد و با لبخند به فنجان قهوه‌اش که هنوز نیمه‌پر است خیره می‌شود:

ـ همیشه همین‌طور بوده. بشر خواسته جوابی برای سؤالاتش پیدا کند. وقتی هم این‌کار ممکن نبوده، سعی کرده خودش را به جوابی سردستی قانع کند. در واقع خودش را توجیه کند. دلیلش واضح است. وقتی به نقطه‌ای می‌رسیم که توان درک هستی را نداریم، هول برمان می‌دارد. در برهوتی تاریک و بی‌انتها دنبال نور می‌گردیم و دست آخر، حتا اگر شده نوری ضعیف برای خودمان درست می‌کنیم و نفسی به آسودگی می‌کشیم و برمی‌گردیم سر زندگی خودمان.

دارد با خودش صحبت می‌کند. نگاهش به من نیست و صدایش آرام است. یک‌مرتبه در چشمانم خیره می‌شود:

ـ خُب، بالاخره این موسیقی و رویای شما به کجا رسید؟

راستی به کجا رسید؟ هیچ‌جا. هنوز هم با من است و هربار با شنیدنش پرت می‌شوم به همان کافه، همان خیابان و همان تصاویر روشن. جسارت یافته‌ام. اولین‌بار است که بدون ترس از مسخره شدن درباره‌ی این چیزها صحبت می‌کنم. دیگر محافظه‌کاری نمی‌کنم.

همیشه وقتی این‌ها را به اطرافیانم، مخصوصاً گیتی می‌گویم، سعی می‌کنم قبل از آن‌که نصیحتم کنند به‌نحوی بگویم به این چیزها اعتقادی ندارم. اما مرد لاغراندام، درِ خانه‌ای را به‌رویم گشوده که می‌توانم بی‌واهمه در آن قدم بگذارم و اتاق‌ها و پستوهایش را وارسی کنم.

 

اگر به کتاب دو قدم این ور خط علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمان‌های ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا می‌کند.