«پناه بر حافظ» اثری است از اسماعیل فصیح (نویسندهی زادهی تهران، از ۱۳۱۳ تا ۱۳۸۸) که در سال ۱۳۷۵ منتشر شده است. این رمان روایت سرگذشت یک خوشنویس شکستخورده و آواره است که در اوج فقر و اندوه، برای یافتن معنا، آرامش و پناه، به حافظ شیرازی و شعر او پناه میبرد.
دربارهی پناه بر حافظ
رمان «پناه بر حافظ» نوشتهی اسماعیل فصیح یکی از متمایزترین آثار در میان ادبیات معاصر فارسی است که با نگاهی توأمان تاریخی، ادبی و عرفانی، زندگی یک انسان فروپاشیده را در دل بحرانهای سیاسی و اجتماعی ایران قرون میانه بازتاب میدهد. این اثر روایتی از رنج و پناهجویی است؛ از تلاش انسانی مفلوک برای بازگشت به خویشتن و رسیدن به آرامش در سایه نام حافظ، که نه فقط شاعر بلکه پناهگاه روحی و معنوی یک ملت نیز هست.
نثر داستان از نظر زبان و ساختار، بهشدت ادبی و متأثر از سبک متون کلاسیک فارسی است، درعینحال که با نگاهی روانشناسانه و انسانمدار، درون شخصیت اصلی یعنی میرزا خداداد زریننگار را میکاود. داستان در دورهای از تاریخ ایران روایت میشود که تیمور لنگ سراسر کشور را به ویرانی کشیده و از حکومتهای محلی فقط نامی باقی مانده است. در چنین فضایی، قهرمان داستان، خوشنویسی ورشکسته و تنها، از ابرکوه تا شیراز میآید تا پناه به حافظ ببرد.
شخصیت اصلی با کیسهای حاوی اشعار استقبال و پناهنامه به حافظ، در طلب دیدار استاد به در خانهی او میرود. اما استاد در سفر است. این عدم حضور فیزیکی حافظ، که خود کنایهای از فاصله انسان امروز با معنویت و حقیقت است، او را ناگزیر به توقفی در درسگاه مولا قوامالدین میکشاند. این توقف، سکوت و خلوت درویشانه، فرصتی برای دروننگری و بازبینی خاطرات تلخ و شیرین زندگیاش میشود.
اثر به شیوهای روایت میشود که بین گذشته و حال مدام در رفتوآمد است. مخاطب در جریان سیر ذهنی شخصیت اصلی، با عشق ازدسترفتهاش، مهاجرت به بندر گامبرون، همسر مسیحیاش، و سقوط از جایگاه هنری و اجتماعیاش آشنا میشود. در این میان، حافظ نهفقط شخصی تاریخی، بلکه پناهگاهی روحی، صدایی نجاتبخش، و تجسم زیبایی مطلق است.
نگاه فصیح به حافظ و به نقش او در روان فردی و جمعی جامعه ایران، نگاه عارفانهای است؛ همانطور که شخصیتهای داستان از حافظ توقع شفاعت دارند، نویسنده نیز از زبان راوی پناه به او میبرد. خداداد زریننگار نمونه انسان سرگشتهایست که از دل رنج تاریخی و سیاسی، جویای نجاتی شخصی میشود. در این معنا، اثر بازتابی از وضعیت روحی جامعه ایرانی در برابر فروپاشی امید و ارزشهاست.
استفاده از زبان فاخر و نثر سنگین با لایههایی از اصطلاحات عرفانی، فقهی، و ادبی، «پناه بر حافظ» را به متنی تأملبرانگیز تبدیل کرده است. فصیح با خلق فضایی متأثر از متون کلاسیک، بهویژه نثر گلستان و مقامات حریری، قصد بازآفرینی فضای تاریخی دارد، اما درعینحال، از زبان برای نشان دادن افول شخصیت و اندیشه نیز بهره میبرد.
در این اثر، زمان و مکان بیش از آنکه عناصر واقعی باشند، صورتهای ذهنی و استعاری دارند. شیراز، در دل این تاریکی و بحران، همچون وعدهگاه نجات معرفی میشود؛ مکانی که حافظ، به عنوان پیر طریقت و نماد آگاهی، در آن میزید. اما واقعیت، هر بار با یادآوریهای دردناک زندگی، شخصیت را به گذشته پر از شکست و تردید بازمیگرداند.
روایت بهشدت تئاتریکال است و پر از دیالوگها و گفتوگوهای بین شخصیتهاییست که بیشتر در قالب تمثیل و نمایندگان اندیشهها و طبقات اجتماعی مطرح میشوند. از پیرزن درِ خانه حافظ گرفته تا مولا قوامالدین، همه نمادهاییاند از جهان دینی، عرفانی، سیاسی و اجتماعی قرون میانه، که با بحرانهای امروزین نیز تناظر دارند.
در «پناه بر حافظ»، خطاطی و کتابت همچون هنر مقدس و میراثی در معرض نابودی، بهانهای برای گفتوگو با تاریخ و ادبیات شدهاند. این که شخصیت اصلی خود را شاعر نمیداند، اما اشعار را با عشق و نیاز به شفا مینویسد، بیانگر نقش ادبیات به عنوان درمانگر دردهای جان و وجدان انسانی است.
در نهایت، این رمان را میتوان مرثیهای دانست بر انسان مفلوک، هنرمند گمگشته، و میهن درهمشکسته. داستانی درباره شکست، پشیمانی، عشق ازدسترفته، و مهمتر از همه، پناه آوردن به حقیقتی والاتر، که حافظ نماد آن است. کتابی که فراتر از یک روایت تاریخی یا شرححال فردی، سخن از جستوجوی بیپایان انسان برای معنا، آرامش و رستگاری دارد.
رمان پناه بر حافظ در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۲.۶۶ با بیش از ۵۳ رای و ۷ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان پناه بر حافظ
«پناه بر حافظ» داستان مردی سالخورده و ژندهپوش به نام سید میرزا خداداد زریننگار است که در اواخر قرن هشتم هجری، پس از سالها آوارگی، رنج و شکست، از شهر ابرکوه به شیراز میآید تا استاد بزرگ شعر و ادب، حافظ شیرازی را ملاقات کند. او با خود کیسهای کرباسی دارد که در آن اشعاری در استقبال و «پناه بر» غزلیات حافظ نگاشته شده است؛ اشعاری که نه بهقصد خودنمایی ادبی، بلکه به نیت شفا، اعتراف و درد دل نوشته شدهاند.
وقتی به در خانه حافظ میرسد، با پاسخ پیرزنی مواجه میشود که میگوید استاد در سفر است. مرد بیپناه که جایی برای رفتن ندارد، توسط مولا قوامالدین، یکی از شاگردان حافظ و دبیر درسگاه، به اقامت در گوشهای از باغ مدرسه درویشان دعوت میشود. آنجا به او پناه داده میشود تا استاد از سفر هندوستان بازگردد. او به تدریج کمی آسایش مییابد، اما جسم و جانش آسیبدیده و پژمردهاند.
در خلال شب، با گفتوگوهایی که میان او و مولا قوامالدین، سرایدار درسگاه سید کسری، و درویش یار خدابنده درمیگیرد، پرده از گذشتهاش برداشته میشود. معلوم میشود که او زمانی خطاط و کاتب هنرمند دربار شاه شجاع بوده است، اما بر اثر دسیسههای درباریان و سقوط حکومت، نهتنها جایگاه و شغلش را از دست داده، بلکه خانواده، خانه، و حیثیتش را نیز از کف داده است.
زریننگار در سالهای جوانی عاشق دختری مسیحی به نام آنژلیکو بلا شده و با او در بندر گامبرون (بندرعباس امروزی) ازدواج کرده بود. آن عشق بهسان رؤیایی دریایی، پر از امید و شوق، در او شکفته بود، اما همسرش در همان سال اول ازدواج سر زا مرد و این مرگ، ضربهای مرگبار به جان و روان خداداد وارد کرد. از آن پس، زندگیاش سراشیبی گرفت و در پی سالها تلخی، آوارگی و میخوارگی، به ورطهی تباهی افتاد.
در طول اقامتش در درسگاه، با خاطرات تلخ زندگی، عشق، جنگ، آوارگی، طرد شدن، و حسرتهای بیپایان مواجه میشود. او پیوسته به حافظ پناه میبرد؛ هم به معنای دیدار چهره به چهره، و هم بهعنوان نماد نهایی امید، زیبایی و حقیقت. اشعارش که به شکل استقبال از غزلیات حافظ سروده شدهاند، در عین خامیِ وزنی و ادبی، از احساس، اندوه و شوقی خالص سرچشمه گرفتهاند.
مولا قوامالدین و همراهان، با شناخت هویت واقعی او و اطلاع از جایگاه هنری و گذشته پربارش، به او احترام میگذارند و سعی میکنند آرامش را به او بازگردانند. اما خداداد همچنان در برزخ امید و نومیدی بهسر میبرد. هر لحظه منتظر بازگشت حافظ است، ولی در اعماق جانش میداند آنچه جستوجو میکند، چیزی فراتر از دیدار با یک انسان است؛ او در پی معنا، نجات و آشتی با گذشتهی خودش است.
رمان با فضایی عرفانی، تاریک و گاه کابوسوار، مخاطب را وارد ذهن و روان شخصیت اصلی میکند. شخصیت زریننگار بیش از آنکه قصهگوی داستان باشد، ظرفیست برای انعکاس رنج تاریخی، انزوای هنرمند، شکستهای انسانی و غمهای ملت. حافظ برای او پناهگاهیست که اگرچه غایب است، اما حضورش دائماً حس میشود؛ حضور یک حقیقت، یک راه، یک نجات.
در پایان، مرد ژندهپوش پس از سالها سرگردانی، برای نخستین بار اندکی طمأنینه مییابد. در کلبه کوچک کنار باغ، زیر لحافی ساده، با کیسه اشعار در کنارش، به خوابی سبک اما امیدوارانه فرو میرود. این خواب، نمادیست از آرامشی که از عشق، شعر، و پناه بردن به حافظ به دست آمده است؛ آرامشی که شاید موقت باشد، اما پس از آنهمه رنج، غنیمتی بزرگ است.
بخشهایی از پناه بر حافظ
فقیر ژنده پوشی بود افتاده و تکیده با عبای پشم شتری مندرس، کلاه کتانی گرد سفید ولی چرک و خاک بیابان خورده و گیوه های سوراخ پوراخی که به پاهای لختش زار میزدند صورتش زیر کلاه خاکخورده، چیزی شبیه پنجاه ساله مینمود با ریش و سبیل ،خاکستری کمی مطبوع، کمی مات و گیج شاید هم دیوانه دیگر از مال دنیا زیر بغلش یک کیسه کرباسی تا شده بود، انگار خالی سر کوچه در از بن بست ایستاده بود نگاه می کرد.
مثل اینکه دنبال خانه ای میگشت… یا شاید دنبال بخت و اقبال خودش میگشت که سالها و سالها پیش اینجاها یک جا گم کرده بود نزدیکیهای غروب یک روز ابری شیراز بود اواخر زمستان و ماه ذیقعده سال ۷۸۷ هجری قمری کوچه خاکی سوت و کور بود.
در دو طرف جوی آب ولنگ و باز چهار پنج خانه کوچک و بزرگ وجود داشت همه با دیوارهای کاهگلی، و درهای چوبی توی زمین فرو رفته بی نام و نشان در انتهای بن بست، یک باغ بزرگ و عمارت خشت و گلی نیمدابره هم به چشم میخورد؛ چیزی شبیه دیرهای مغان زمان مزدک زنده پوش حیران نفس بلند آه مانندی کشید و بعد شانه هایش را آورد پائین.
گوئی محله را کمی میشناخت اما هوش و حواسش درست سر جا نبود. مطمئن نبود جایی را که میخواست کدام یک از خانه هاست. به طرف گدای دعاخوانی که روی سکوی کاهگلی خانه بزرگ سر کوچه نشسته بود نگاه کرد و چیزی پرسید. گدا دستش را بلند کرد و به در حیاط اولین خانه همین دست راست اشاره نمود که از بقیه بزرگتر بود و روی سراسر دیوارهای آن لاخه های درخت موی خشکیده خوابیده بود. دست گدای دعاخوان جلوی مرد ژنده پوش دراز باقی ماند اما او که از خودش انگار گداتر بود فقط با تشکر و کمی تعظیم و ادب به طرف در حیاط اشاره شده لغزید.
…………………
تیرگی غروب بالاخره روی کوچه فرو آمده بود که مولا قوام الدین عبدالله محتشم ژنده پوش سرگردان را که حالا از خستگی و فرتوتی و شاید هم دردهای دیگر … به تلوتلو خوردن افتاده بود جلوی در چوبی و نه چندان بزرگ درسگاه آورد. با سه کوبه رمزی دق الباب کرد. و پس از چند لحظه پیر لاغری آمد و در بگشود.
او هم شمع به دست و با ریش و موهای خیلی بلند سفید ظاهر درویشان را داشت با سدره بلند سفید و بند گشتی منگوله دار دور کمر.
پس از چند کلمه ای حرف با مولا و مختصری آشنا شدن و فهمیدن قصد از آوردن پیرمرد ژنده پوش به اینجا درویش پیر تعظیم کرد. مولا او را به نام درویش یار خدابنده به مرد ژنده پوش معرفی کرد، و اینکه او باغبان درسگاه است… و یاری و سرپناه میدهد و چیزهای دیگر درویش سدره پوش که در حال خمیازه کشیدن بود، تعظیم دیگری کرد، و فقط گفت: «یا هو…. با دست باز اشاره کرد که بفرمایند.
اگر به کتاب پناه بر حافظ علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار اسماعیل فصیح در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی خوشذوق و چیرهدست ایرانی نیز آشنا میسازد.
12 مرداد 1404
پناه بر حافظ
«پناه بر حافظ» اثری است از اسماعیل فصیح (نویسندهی زادهی تهران، از ۱۳۱۳ تا ۱۳۸۸) که در سال ۱۳۷۵ منتشر شده است. این رمان روایت سرگذشت یک خوشنویس شکستخورده و آواره است که در اوج فقر و اندوه، برای یافتن معنا، آرامش و پناه، به حافظ شیرازی و شعر او پناه میبرد.
دربارهی پناه بر حافظ
رمان «پناه بر حافظ» نوشتهی اسماعیل فصیح یکی از متمایزترین آثار در میان ادبیات معاصر فارسی است که با نگاهی توأمان تاریخی، ادبی و عرفانی، زندگی یک انسان فروپاشیده را در دل بحرانهای سیاسی و اجتماعی ایران قرون میانه بازتاب میدهد. این اثر روایتی از رنج و پناهجویی است؛ از تلاش انسانی مفلوک برای بازگشت به خویشتن و رسیدن به آرامش در سایه نام حافظ، که نه فقط شاعر بلکه پناهگاه روحی و معنوی یک ملت نیز هست.
نثر داستان از نظر زبان و ساختار، بهشدت ادبی و متأثر از سبک متون کلاسیک فارسی است، درعینحال که با نگاهی روانشناسانه و انسانمدار، درون شخصیت اصلی یعنی میرزا خداداد زریننگار را میکاود. داستان در دورهای از تاریخ ایران روایت میشود که تیمور لنگ سراسر کشور را به ویرانی کشیده و از حکومتهای محلی فقط نامی باقی مانده است. در چنین فضایی، قهرمان داستان، خوشنویسی ورشکسته و تنها، از ابرکوه تا شیراز میآید تا پناه به حافظ ببرد.
شخصیت اصلی با کیسهای حاوی اشعار استقبال و پناهنامه به حافظ، در طلب دیدار استاد به در خانهی او میرود. اما استاد در سفر است. این عدم حضور فیزیکی حافظ، که خود کنایهای از فاصله انسان امروز با معنویت و حقیقت است، او را ناگزیر به توقفی در درسگاه مولا قوامالدین میکشاند. این توقف، سکوت و خلوت درویشانه، فرصتی برای دروننگری و بازبینی خاطرات تلخ و شیرین زندگیاش میشود.
اثر به شیوهای روایت میشود که بین گذشته و حال مدام در رفتوآمد است. مخاطب در جریان سیر ذهنی شخصیت اصلی، با عشق ازدسترفتهاش، مهاجرت به بندر گامبرون، همسر مسیحیاش، و سقوط از جایگاه هنری و اجتماعیاش آشنا میشود. در این میان، حافظ نهفقط شخصی تاریخی، بلکه پناهگاهی روحی، صدایی نجاتبخش، و تجسم زیبایی مطلق است.
نگاه فصیح به حافظ و به نقش او در روان فردی و جمعی جامعه ایران، نگاه عارفانهای است؛ همانطور که شخصیتهای داستان از حافظ توقع شفاعت دارند، نویسنده نیز از زبان راوی پناه به او میبرد. خداداد زریننگار نمونه انسان سرگشتهایست که از دل رنج تاریخی و سیاسی، جویای نجاتی شخصی میشود. در این معنا، اثر بازتابی از وضعیت روحی جامعه ایرانی در برابر فروپاشی امید و ارزشهاست.
استفاده از زبان فاخر و نثر سنگین با لایههایی از اصطلاحات عرفانی، فقهی، و ادبی، «پناه بر حافظ» را به متنی تأملبرانگیز تبدیل کرده است. فصیح با خلق فضایی متأثر از متون کلاسیک، بهویژه نثر گلستان و مقامات حریری، قصد بازآفرینی فضای تاریخی دارد، اما درعینحال، از زبان برای نشان دادن افول شخصیت و اندیشه نیز بهره میبرد.
در این اثر، زمان و مکان بیش از آنکه عناصر واقعی باشند، صورتهای ذهنی و استعاری دارند. شیراز، در دل این تاریکی و بحران، همچون وعدهگاه نجات معرفی میشود؛ مکانی که حافظ، به عنوان پیر طریقت و نماد آگاهی، در آن میزید. اما واقعیت، هر بار با یادآوریهای دردناک زندگی، شخصیت را به گذشته پر از شکست و تردید بازمیگرداند.
روایت بهشدت تئاتریکال است و پر از دیالوگها و گفتوگوهای بین شخصیتهاییست که بیشتر در قالب تمثیل و نمایندگان اندیشهها و طبقات اجتماعی مطرح میشوند. از پیرزن درِ خانه حافظ گرفته تا مولا قوامالدین، همه نمادهاییاند از جهان دینی، عرفانی، سیاسی و اجتماعی قرون میانه، که با بحرانهای امروزین نیز تناظر دارند.
در «پناه بر حافظ»، خطاطی و کتابت همچون هنر مقدس و میراثی در معرض نابودی، بهانهای برای گفتوگو با تاریخ و ادبیات شدهاند. این که شخصیت اصلی خود را شاعر نمیداند، اما اشعار را با عشق و نیاز به شفا مینویسد، بیانگر نقش ادبیات به عنوان درمانگر دردهای جان و وجدان انسانی است.
در نهایت، این رمان را میتوان مرثیهای دانست بر انسان مفلوک، هنرمند گمگشته، و میهن درهمشکسته. داستانی درباره شکست، پشیمانی، عشق ازدسترفته، و مهمتر از همه، پناه آوردن به حقیقتی والاتر، که حافظ نماد آن است. کتابی که فراتر از یک روایت تاریخی یا شرححال فردی، سخن از جستوجوی بیپایان انسان برای معنا، آرامش و رستگاری دارد.
رمان پناه بر حافظ در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۲.۶۶ با بیش از ۵۳ رای و ۷ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان پناه بر حافظ
«پناه بر حافظ» داستان مردی سالخورده و ژندهپوش به نام سید میرزا خداداد زریننگار است که در اواخر قرن هشتم هجری، پس از سالها آوارگی، رنج و شکست، از شهر ابرکوه به شیراز میآید تا استاد بزرگ شعر و ادب، حافظ شیرازی را ملاقات کند. او با خود کیسهای کرباسی دارد که در آن اشعاری در استقبال و «پناه بر» غزلیات حافظ نگاشته شده است؛ اشعاری که نه بهقصد خودنمایی ادبی، بلکه به نیت شفا، اعتراف و درد دل نوشته شدهاند.
وقتی به در خانه حافظ میرسد، با پاسخ پیرزنی مواجه میشود که میگوید استاد در سفر است. مرد بیپناه که جایی برای رفتن ندارد، توسط مولا قوامالدین، یکی از شاگردان حافظ و دبیر درسگاه، به اقامت در گوشهای از باغ مدرسه درویشان دعوت میشود. آنجا به او پناه داده میشود تا استاد از سفر هندوستان بازگردد. او به تدریج کمی آسایش مییابد، اما جسم و جانش آسیبدیده و پژمردهاند.
در خلال شب، با گفتوگوهایی که میان او و مولا قوامالدین، سرایدار درسگاه سید کسری، و درویش یار خدابنده درمیگیرد، پرده از گذشتهاش برداشته میشود. معلوم میشود که او زمانی خطاط و کاتب هنرمند دربار شاه شجاع بوده است، اما بر اثر دسیسههای درباریان و سقوط حکومت، نهتنها جایگاه و شغلش را از دست داده، بلکه خانواده، خانه، و حیثیتش را نیز از کف داده است.
زریننگار در سالهای جوانی عاشق دختری مسیحی به نام آنژلیکو بلا شده و با او در بندر گامبرون (بندرعباس امروزی) ازدواج کرده بود. آن عشق بهسان رؤیایی دریایی، پر از امید و شوق، در او شکفته بود، اما همسرش در همان سال اول ازدواج سر زا مرد و این مرگ، ضربهای مرگبار به جان و روان خداداد وارد کرد. از آن پس، زندگیاش سراشیبی گرفت و در پی سالها تلخی، آوارگی و میخوارگی، به ورطهی تباهی افتاد.
در طول اقامتش در درسگاه، با خاطرات تلخ زندگی، عشق، جنگ، آوارگی، طرد شدن، و حسرتهای بیپایان مواجه میشود. او پیوسته به حافظ پناه میبرد؛ هم به معنای دیدار چهره به چهره، و هم بهعنوان نماد نهایی امید، زیبایی و حقیقت. اشعارش که به شکل استقبال از غزلیات حافظ سروده شدهاند، در عین خامیِ وزنی و ادبی، از احساس، اندوه و شوقی خالص سرچشمه گرفتهاند.
مولا قوامالدین و همراهان، با شناخت هویت واقعی او و اطلاع از جایگاه هنری و گذشته پربارش، به او احترام میگذارند و سعی میکنند آرامش را به او بازگردانند. اما خداداد همچنان در برزخ امید و نومیدی بهسر میبرد. هر لحظه منتظر بازگشت حافظ است، ولی در اعماق جانش میداند آنچه جستوجو میکند، چیزی فراتر از دیدار با یک انسان است؛ او در پی معنا، نجات و آشتی با گذشتهی خودش است.
رمان با فضایی عرفانی، تاریک و گاه کابوسوار، مخاطب را وارد ذهن و روان شخصیت اصلی میکند. شخصیت زریننگار بیش از آنکه قصهگوی داستان باشد، ظرفیست برای انعکاس رنج تاریخی، انزوای هنرمند، شکستهای انسانی و غمهای ملت. حافظ برای او پناهگاهیست که اگرچه غایب است، اما حضورش دائماً حس میشود؛ حضور یک حقیقت، یک راه، یک نجات.
در پایان، مرد ژندهپوش پس از سالها سرگردانی، برای نخستین بار اندکی طمأنینه مییابد. در کلبه کوچک کنار باغ، زیر لحافی ساده، با کیسه اشعار در کنارش، به خوابی سبک اما امیدوارانه فرو میرود. این خواب، نمادیست از آرامشی که از عشق، شعر، و پناه بردن به حافظ به دست آمده است؛ آرامشی که شاید موقت باشد، اما پس از آنهمه رنج، غنیمتی بزرگ است.
بخشهایی از پناه بر حافظ
فقیر ژنده پوشی بود افتاده و تکیده با عبای پشم شتری مندرس، کلاه کتانی گرد سفید ولی چرک و خاک بیابان خورده و گیوه های سوراخ پوراخی که به پاهای لختش زار میزدند صورتش زیر کلاه خاکخورده، چیزی شبیه پنجاه ساله مینمود با ریش و سبیل ،خاکستری کمی مطبوع، کمی مات و گیج شاید هم دیوانه دیگر از مال دنیا زیر بغلش یک کیسه کرباسی تا شده بود، انگار خالی سر کوچه در از بن بست ایستاده بود نگاه می کرد.
مثل اینکه دنبال خانه ای میگشت… یا شاید دنبال بخت و اقبال خودش میگشت که سالها و سالها پیش اینجاها یک جا گم کرده بود نزدیکیهای غروب یک روز ابری شیراز بود اواخر زمستان و ماه ذیقعده سال ۷۸۷ هجری قمری کوچه خاکی سوت و کور بود.
در دو طرف جوی آب ولنگ و باز چهار پنج خانه کوچک و بزرگ وجود داشت همه با دیوارهای کاهگلی، و درهای چوبی توی زمین فرو رفته بی نام و نشان در انتهای بن بست، یک باغ بزرگ و عمارت خشت و گلی نیمدابره هم به چشم میخورد؛ چیزی شبیه دیرهای مغان زمان مزدک زنده پوش حیران نفس بلند آه مانندی کشید و بعد شانه هایش را آورد پائین.
گوئی محله را کمی میشناخت اما هوش و حواسش درست سر جا نبود. مطمئن نبود جایی را که میخواست کدام یک از خانه هاست. به طرف گدای دعاخوانی که روی سکوی کاهگلی خانه بزرگ سر کوچه نشسته بود نگاه کرد و چیزی پرسید. گدا دستش را بلند کرد و به در حیاط اولین خانه همین دست راست اشاره نمود که از بقیه بزرگتر بود و روی سراسر دیوارهای آن لاخه های درخت موی خشکیده خوابیده بود. دست گدای دعاخوان جلوی مرد ژنده پوش دراز باقی ماند اما او که از خودش انگار گداتر بود فقط با تشکر و کمی تعظیم و ادب به طرف در حیاط اشاره شده لغزید.
…………………
تیرگی غروب بالاخره روی کوچه فرو آمده بود که مولا قوام الدین عبدالله محتشم ژنده پوش سرگردان را که حالا از خستگی و فرتوتی و شاید هم دردهای دیگر … به تلوتلو خوردن افتاده بود جلوی در چوبی و نه چندان بزرگ درسگاه آورد. با سه کوبه رمزی دق الباب کرد. و پس از چند لحظه پیر لاغری آمد و در بگشود.
او هم شمع به دست و با ریش و موهای خیلی بلند سفید ظاهر درویشان را داشت با سدره بلند سفید و بند گشتی منگوله دار دور کمر.
پس از چند کلمه ای حرف با مولا و مختصری آشنا شدن و فهمیدن قصد از آوردن پیرمرد ژنده پوش به اینجا درویش پیر تعظیم کرد. مولا او را به نام درویش یار خدابنده به مرد ژنده پوش معرفی کرد، و اینکه او باغبان درسگاه است… و یاری و سرپناه میدهد و چیزهای دیگر درویش سدره پوش که در حال خمیازه کشیدن بود، تعظیم دیگری کرد، و فقط گفت: «یا هو…. با دست باز اشاره کرد که بفرمایند.
اگر به کتاب پناه بر حافظ علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار اسماعیل فصیح در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی خوشذوق و چیرهدست ایرانی نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان تاریخی، رمان، عرفان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، اسماعیل فصیح، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب