«فصل مهاجرت مردهها» اثری است از حسین قسامی (نویسندهی اهل فارس، متولد ۱۳۶۸) که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده است. این رمان روایت زندگی تلخ و تیرهی خواهر و برادری از طبقهی فرودست است که در میان فقر، زخمهای گذشته و حضور دائمی مرگ، برای بقا دستوپا میزنند.
دربارهی فصل مهاجرت مردهها
رمان فصل مهاجرت مردهها نوشتهی حسین قسامی، در همان نخستین صفحات، خواننده را بیهیچ مقدمهای به دل سیاهی میبرد؛ به دنیایی مملو از زخم و زباله، جایی که مرز میان زندگی و مرگ چنان باریک است که گویی هر لحظه ممکن است فرو بریزد. این اثر، نه تنها حکایت مرگ است، بلکه روایت کندوکاوی عمیق در زیستِ خاموش انسانهایی است که از متن جامعه رانده شدهاند و در حاشیهای تاریک و فراموششده، با سایهی مرگ همخانهاند. قسامی در این اثر، با نگاهی تیز و بیپروا، به زندگی خواهر و برادری میپردازد که سرنوشتشان در میان بوی تعفن، فلزات زنگزده و صدای زوزهی سگها رقم خورده است.
در ظاهر، این رمان قصهی دختری به نام لیلاست، دختری ساده و تنها که نقصی در دست راستش دارد و ناگزیر با واقعیت بیرحم مرگ روبهرو میشود. اما در لایههای زیرین، داستان، روایت نبردی است میان دو انسان شکستخورده و جهانی که برایشان هیچ پناهی باقی نگذاشته است. صابرسگی، برادر لیلا، در دل گاراژی پر از ماشینهای ازکارافتاده و سگهای جنگی، برای بقا میجنگد و در همان حال، روحش را در چنگ گذشتهای تلخ و آیندهای بیسرانجام میبیند.
قسامی از همان آغاز با انتخاب صحنههایی عریان از زشتی، مخاطب را به جهانی میکشاند که در آن زیبایی از میان رفته و تنها بوی رطوبت و مرگ در فضا جریان دارد. او با قدرتی چشمگیر در توصیف، بستر روایتی را میسازد که همزمان نفرتانگیز و دلانگیز است؛ روایتی که مخاطب را وامیدارد در همان آلودگی بماند، چون راهی برای رهایی از آن نمییابد.
ساختار داستان در ده فصل سامان یافته است و اگرچه در زمان حال آغاز میشود، اما با رفتوبرگشتهای مداوم به گذشته، پازل پیچیدهی زندگی شخصیتها را کامل میکند. خاطرات تلخ کودکی، مرگ مادر، نبود پدر و بیماری، همچون قطعات شکستهای در ذهن صابر و لیلا در هم میپیچند تا تصویر کاملتری از ریشهی تباهی کنونیشان شکل گیرد. گذشته، در این رمان نه پناه است و نه امید؛ بلکه زنجیری است که شخصیتها را در جای خود میخکوب کرده است.
صابرسگی با پرورش سگهای درنده و شرکت در شرطبندیهای خونآلود روزگار میگذراند. گاراژ متروکهای که روزی ملک حسن ارمنی بوده، اکنون قلمرو اوست؛ پناهگاهی که بیشتر به گور شباهت دارد تا خانه. خاطرات مردی به نام عباسطوطی، که صابر را به دنیای سیاه شرطبندی کشانده، همچون سایهای سرد بر دوش او سنگینی میکند. در چنین جهانی، هر موجودی در حال دریدن دیگری است، و انسان تنها تفاوتش در این است که میفهمد دریده میشود.
اگرچه در ظاهر محور داستان بر مرگ و مواجههی لیلا با آن استوار است، اما در عمق، روایت، آیینهای از فقر، درماندگی و بیپناهی طبقهای است که همیشه در تاریکی زندگی میکند. نویسنده گاه چنان در خلق صحنههای تلخ و جزئیات ویرانگر زیادهروی میکند که رشتهی منطقی روایت کمرنگ میشود؛ گویی میل به نمایش واقعیت، بر منطق داستانی پیشی میگیرد.
در بخشهایی از رمان، قسامی آنقدر شیفتهی بازنمایی چرک و تباهی است که مسیر روایت در پسِ دود و تعفن گم میشود. صحنههایی چون ورود ناگهانی صابر به خانهی فرامرز سپهر یا ملاقات تصادفی لیلا با مردهشویان، بیآنکه پیوندی استوار با ساختار روایی داشته باشند، همچون رویاهایی کابوسوار بر بستر واقعیت میلغزند. با این حال، قلم نویسنده چنان زنده و پرقدرت است که حتی این لغزشها نیز مخاطب را از ادامهی خواندن بازنمیدارد.
قسامی با نثری تند و صحنهپردازیهایی دقیق، زندگی در حاشیه را با جزئیاتی بیرحمانه توصیف میکند. زبان او، زبانی است صریح و بیپرده که در آن گفتوگوها از دل زندگی بیرون میجهند و به همان اندازه که تلخاند، واقعی و باورپذیرند. در پس این زبان زمخت و خشن، شاعرانهای پنهان وجود دارد؛ نوعی اندوه انسانی که در میان زبالهها و زوزهها میدرخشد.
فصل مهاجرت مردهها با جسارتی کمنظیر، فاصلهی خود را از رمانهای معمول آپارتمانی و فضاهای بستهی بیزمان حفظ میکند. این اثر، بیآنکه از فقر تقدس بسازد یا از تباهی نمایش صِرف ارائه دهد، در پی آن است که حقیقت را در چهرهی بیرحمش بنمایاند. در این رمان، شهر، دیگر شهر آشنا نیست؛ هزارتویی است از گاراژها، قبرستانها و اتاقهایی که بوی مرگ میدهند.
در بطن این جهان سیاه، نویسنده به جستوجوی نشانههای انسانیت میپردازد. میان تمام زشتیها، رگههایی از عطوفت و رنج مشترک یافت میشود؛ همان چیزی که مانع میشود خواننده از این سیاهی بگریزد. قسامی نشان میدهد که حتی در ویرانهها، هنوز کسی هست که دوست بدارد، هنوز کسی هست که بترسد و هنوز کسی هست که بمیرد.
اگرچه گاه بار تصویری اثر از شانههای روایت سنگینتر میشود، اما این رمان، بهواسطهی قدرت فضاسازی و واقعنماییاش، یکی از نمونههای درخور توجه در ادبیات معاصر ایران به شمار میرود. قسامی با این اثر، جهان را نه از پنجرهی طبقهی مرفه، بلکه از میان سوراخهای زنگزدهی گاراژی متروک میبیند و صدای کسانی را به گوش میرساند که همیشه در سایه ماندهاند.
فصل مهاجرت مردهها را میتوان دعوتی دانست به دیدن آنچه هر روز از کنارش میگذریم و نمیبینیم: مرگی تدریجی در دل زندگی. این کتاب نهتنها تصویری از فقر و حاشیه است، بلکه آیینهای از وجدان جمعی ماست؛ وجدانِ خاموشی که شاید تنها در مواجهه با چنین روایتهایی دوباره بیدار شود.
خلاصهی داستان فصل مهاجرت مردهها
داستان فصل مهاجرت مردهها با صحنهای آغاز میشود که بهخوبی حال و هوای کلی رمان را تعیین میکند: گاراژی متروک در حاشیه شهر، پر از ماشینهای ازکارافتاده و سگهای وحشی. در همین فضای تیره و متعفن، صابر، که اهالی محل او را «صابرسگی» صدا میزنند، سرگرم آماده کردن یکی از سگها برای شرکت در نبردی خونین است. او مردی است زخمی از زندگی، که روزگارش با شرطبندی، پرورش سگهای جنگی و یاد خاطراتی تلخ از گذشته میگذرد. صدای زوزهی سگها و بوی تعفن، نخستین نشانههاییاند از جهانی که قرار است در ادامهی رمان با آن روبهرو شویم: جهانی در حاشیه، خشن و بیرحم.
صابر با خواهرش لیلا زندگی میکند؛ دختری ساده و کمحرف که از ناحیهی دست راست دچار معلولیت است. مادرشان سالها پیش در فقر و بیماری جان داده و پدرشان، سالهاست که گم و گور شده است. لیلا در اتاقی کوچک در کنار گاراژ زندگی میکند و حضورش در داستان، نوعی روشنی اندک در دل تاریکی بهشمار میرود. او میان مرگ و زندگی در نوسان است؛ نه بهتمامی زنده و نه آنچنان مرده که بتوان فراموشش کرد.
در بخشهایی از رمان، نویسنده با بازگشتهای مکرر به گذشته، ریشههای زندگی تلخ این دو را آشکار میسازد. کودکی صابر و لیلا در خانهای فقیرانه و پر از خشونت گذشته است. بیماری مادر، نبود پدر، و نگاه سنگین اطرافیان، روح آنان را از همان سالهای نخست زخمی کرده است. عباسطوطی، پیرمردی که روزی صابر را با خود به میدانهای مبارزه سگها برد، تأثیری عمیق بر سرنوشت او گذاشته و مسیر زندگیاش را به سوی تباهی سوق داده است.
مرگ حسن ارمنی، صاحب گاراژ، نقطهای دیگر در زندگی صابر است. وارثان حسن، بیاعتنا به آن مکان و به سگها، گاراژ را رها میکنند و صابر، آن را تصرف میکند. از آن پس، گاراژ برای او پناهگاه، خانه و میدان نبرد است؛ مکانی که در آن نفس میکشد و میمیرد. صابر در میان آهنپارهها و زوزهها، معنای تازهای از زیستن میجوید، هرچند آن زیستن، چیزی جز دوام آوردن در میان مرگ نیست.
در یکی از رویدادهای مهم، صابر بهطور ناگهانی وارد خانهی فرامرز سپهر میشود؛ مردی از طبقهای متفاوت که پیشنهاد میکند صابر یکی از کلیههایش را بفروشد. این اتفاق، که به شکلی ناگهانی و بدون زمینهچینی رخ میدهد، در واقع مرز میان دو جهان را نشان میدهد: جهان فرودستانی که اندامهایشان نیز کالای معاملهاند، و جهانی که در آن حتی خرید مرگ دیگران امری عادی است.
در سوی دیگر روایت، لیلا سفری درونی را آغاز میکند. او با مرضیخانم و خواهرزادهاش مارال آشنا میشود، دو زن که شغلشان مردهشویی است. این آشنایی، بیمقدمه و تصادفی به نظر میرسد، اما از نظر معنایی، نقطهی عطفی در مسیر روحی لیلاست. او که همواره با مرگ زیسته، اکنون با کسانی روبهرو میشود که مرگ را شغل خود کردهاند و از تماس با مردگان، نهراسند. این مواجهه، درواقع رویارویی لیلا با چهرهی عریان مرگ است.
با گذر زمان، خاطرات و واقعیت در ذهن لیلا و صابر در هم میآمیزند. گذشته و حال، مرگ و زندگی، در هم تنیده میشوند و روایت، رنگی از کابوس میگیرد. صابر بیشازپیش در دنیای سگها و شرطبندی غرق میشود و لیلا بهگونهای آرام و بیصدا، به سمت نابودی میرود. آنها در دو مسیر متفاوت اما همزمان، به یک مقصد واحد نزدیک میشوند: فروپاشی.
در پایان رمان، حس غالب، نه پایان یافتن داستان، بلکه ماندن در چرخهای از تباهی و تکرار است. مرگ در این کتاب نه نقطهی پایان، که وضعیت طبیعی زندگی است. جهان قسامی، جهانی است که در آن مردگان مهاجرت نمیکنند، بلکه زندگاناند که در سکوت، آهستهآهسته به سوی مرگ کوچ میکنند.
در مجموع، فصل مهاجرت مردهها نه روایت ماجراهای بیرونی، بلکه حکایت پوسیدگی درونی انسانهایی است که امید در آنان مرده و تنها سایهی نفس کشیدن را حمل میکنند. لیلا و صابرسگی، دو چهرهی یک سرنوشتاند؛ دو انسانی که در میانهی فقر، بیماری و فراموشی، تنها میکوشند تا لحظهای دیگر دوام بیاورند، حتی اگر آن دوام، چیزی جز ادامهی مرگ نباشد.
بخشهایی از فصل مهاجرت مردهها
اتاق سرایداری دیوار به دیوار موتورخانه بود. زمستانها خوب بود، اما تابستانها میشد کورهی آدمپزی. یک ساعت هم نمیشد توش تاب آورد. سرجمع بیست و شش متر مساحت داشت و حمام و توالتش فقط با یک پرده از هال و آشپرخانه سوا میشد. دیوارها کاغذدیواری بود؛ اما از بس نم موتورخانه را کشیده بود کاغذهاش جابهجا لک افتاده و ورآمده بود.
یک گوشه لحاف و تشک گذاشته بودند و همانجا یک اجاق گاز دو شعله با یک کپسول گاز و اینورتر یک سینک ظرفشویی زنگارگرفته که نصفش رفته بود توی توالت، طوری که وقت قضای حاجت باید مراقب میبودی نخورد پس کلّهات. پنجره نداشت و تنها راه ورودی هوا تهویهی سقفی کوچکی بود که موقع کار کردن صدای ارّهبرقی میداد و خاموش که بود راه عبور و مرور مورچه و سوسک و مارمولک بود.
اگر به کتاب فصل مهاجرت مردهها علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میکند.
25 مهر 1404
فصل مهاجرت مردهها
«فصل مهاجرت مردهها» اثری است از حسین قسامی (نویسندهی اهل فارس، متولد ۱۳۶۸) که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده است. این رمان روایت زندگی تلخ و تیرهی خواهر و برادری از طبقهی فرودست است که در میان فقر، زخمهای گذشته و حضور دائمی مرگ، برای بقا دستوپا میزنند.
دربارهی فصل مهاجرت مردهها
رمان فصل مهاجرت مردهها نوشتهی حسین قسامی، در همان نخستین صفحات، خواننده را بیهیچ مقدمهای به دل سیاهی میبرد؛ به دنیایی مملو از زخم و زباله، جایی که مرز میان زندگی و مرگ چنان باریک است که گویی هر لحظه ممکن است فرو بریزد. این اثر، نه تنها حکایت مرگ است، بلکه روایت کندوکاوی عمیق در زیستِ خاموش انسانهایی است که از متن جامعه رانده شدهاند و در حاشیهای تاریک و فراموششده، با سایهی مرگ همخانهاند. قسامی در این اثر، با نگاهی تیز و بیپروا، به زندگی خواهر و برادری میپردازد که سرنوشتشان در میان بوی تعفن، فلزات زنگزده و صدای زوزهی سگها رقم خورده است.
در ظاهر، این رمان قصهی دختری به نام لیلاست، دختری ساده و تنها که نقصی در دست راستش دارد و ناگزیر با واقعیت بیرحم مرگ روبهرو میشود. اما در لایههای زیرین، داستان، روایت نبردی است میان دو انسان شکستخورده و جهانی که برایشان هیچ پناهی باقی نگذاشته است. صابرسگی، برادر لیلا، در دل گاراژی پر از ماشینهای ازکارافتاده و سگهای جنگی، برای بقا میجنگد و در همان حال، روحش را در چنگ گذشتهای تلخ و آیندهای بیسرانجام میبیند.
قسامی از همان آغاز با انتخاب صحنههایی عریان از زشتی، مخاطب را به جهانی میکشاند که در آن زیبایی از میان رفته و تنها بوی رطوبت و مرگ در فضا جریان دارد. او با قدرتی چشمگیر در توصیف، بستر روایتی را میسازد که همزمان نفرتانگیز و دلانگیز است؛ روایتی که مخاطب را وامیدارد در همان آلودگی بماند، چون راهی برای رهایی از آن نمییابد.
ساختار داستان در ده فصل سامان یافته است و اگرچه در زمان حال آغاز میشود، اما با رفتوبرگشتهای مداوم به گذشته، پازل پیچیدهی زندگی شخصیتها را کامل میکند. خاطرات تلخ کودکی، مرگ مادر، نبود پدر و بیماری، همچون قطعات شکستهای در ذهن صابر و لیلا در هم میپیچند تا تصویر کاملتری از ریشهی تباهی کنونیشان شکل گیرد. گذشته، در این رمان نه پناه است و نه امید؛ بلکه زنجیری است که شخصیتها را در جای خود میخکوب کرده است.
صابرسگی با پرورش سگهای درنده و شرکت در شرطبندیهای خونآلود روزگار میگذراند. گاراژ متروکهای که روزی ملک حسن ارمنی بوده، اکنون قلمرو اوست؛ پناهگاهی که بیشتر به گور شباهت دارد تا خانه. خاطرات مردی به نام عباسطوطی، که صابر را به دنیای سیاه شرطبندی کشانده، همچون سایهای سرد بر دوش او سنگینی میکند. در چنین جهانی، هر موجودی در حال دریدن دیگری است، و انسان تنها تفاوتش در این است که میفهمد دریده میشود.
اگرچه در ظاهر محور داستان بر مرگ و مواجههی لیلا با آن استوار است، اما در عمق، روایت، آیینهای از فقر، درماندگی و بیپناهی طبقهای است که همیشه در تاریکی زندگی میکند. نویسنده گاه چنان در خلق صحنههای تلخ و جزئیات ویرانگر زیادهروی میکند که رشتهی منطقی روایت کمرنگ میشود؛ گویی میل به نمایش واقعیت، بر منطق داستانی پیشی میگیرد.
در بخشهایی از رمان، قسامی آنقدر شیفتهی بازنمایی چرک و تباهی است که مسیر روایت در پسِ دود و تعفن گم میشود. صحنههایی چون ورود ناگهانی صابر به خانهی فرامرز سپهر یا ملاقات تصادفی لیلا با مردهشویان، بیآنکه پیوندی استوار با ساختار روایی داشته باشند، همچون رویاهایی کابوسوار بر بستر واقعیت میلغزند. با این حال، قلم نویسنده چنان زنده و پرقدرت است که حتی این لغزشها نیز مخاطب را از ادامهی خواندن بازنمیدارد.
قسامی با نثری تند و صحنهپردازیهایی دقیق، زندگی در حاشیه را با جزئیاتی بیرحمانه توصیف میکند. زبان او، زبانی است صریح و بیپرده که در آن گفتوگوها از دل زندگی بیرون میجهند و به همان اندازه که تلخاند، واقعی و باورپذیرند. در پس این زبان زمخت و خشن، شاعرانهای پنهان وجود دارد؛ نوعی اندوه انسانی که در میان زبالهها و زوزهها میدرخشد.
فصل مهاجرت مردهها با جسارتی کمنظیر، فاصلهی خود را از رمانهای معمول آپارتمانی و فضاهای بستهی بیزمان حفظ میکند. این اثر، بیآنکه از فقر تقدس بسازد یا از تباهی نمایش صِرف ارائه دهد، در پی آن است که حقیقت را در چهرهی بیرحمش بنمایاند. در این رمان، شهر، دیگر شهر آشنا نیست؛ هزارتویی است از گاراژها، قبرستانها و اتاقهایی که بوی مرگ میدهند.
در بطن این جهان سیاه، نویسنده به جستوجوی نشانههای انسانیت میپردازد. میان تمام زشتیها، رگههایی از عطوفت و رنج مشترک یافت میشود؛ همان چیزی که مانع میشود خواننده از این سیاهی بگریزد. قسامی نشان میدهد که حتی در ویرانهها، هنوز کسی هست که دوست بدارد، هنوز کسی هست که بترسد و هنوز کسی هست که بمیرد.
اگرچه گاه بار تصویری اثر از شانههای روایت سنگینتر میشود، اما این رمان، بهواسطهی قدرت فضاسازی و واقعنماییاش، یکی از نمونههای درخور توجه در ادبیات معاصر ایران به شمار میرود. قسامی با این اثر، جهان را نه از پنجرهی طبقهی مرفه، بلکه از میان سوراخهای زنگزدهی گاراژی متروک میبیند و صدای کسانی را به گوش میرساند که همیشه در سایه ماندهاند.
فصل مهاجرت مردهها را میتوان دعوتی دانست به دیدن آنچه هر روز از کنارش میگذریم و نمیبینیم: مرگی تدریجی در دل زندگی. این کتاب نهتنها تصویری از فقر و حاشیه است، بلکه آیینهای از وجدان جمعی ماست؛ وجدانِ خاموشی که شاید تنها در مواجهه با چنین روایتهایی دوباره بیدار شود.
خلاصهی داستان فصل مهاجرت مردهها
داستان فصل مهاجرت مردهها با صحنهای آغاز میشود که بهخوبی حال و هوای کلی رمان را تعیین میکند: گاراژی متروک در حاشیه شهر، پر از ماشینهای ازکارافتاده و سگهای وحشی. در همین فضای تیره و متعفن، صابر، که اهالی محل او را «صابرسگی» صدا میزنند، سرگرم آماده کردن یکی از سگها برای شرکت در نبردی خونین است. او مردی است زخمی از زندگی، که روزگارش با شرطبندی، پرورش سگهای جنگی و یاد خاطراتی تلخ از گذشته میگذرد. صدای زوزهی سگها و بوی تعفن، نخستین نشانههاییاند از جهانی که قرار است در ادامهی رمان با آن روبهرو شویم: جهانی در حاشیه، خشن و بیرحم.
صابر با خواهرش لیلا زندگی میکند؛ دختری ساده و کمحرف که از ناحیهی دست راست دچار معلولیت است. مادرشان سالها پیش در فقر و بیماری جان داده و پدرشان، سالهاست که گم و گور شده است. لیلا در اتاقی کوچک در کنار گاراژ زندگی میکند و حضورش در داستان، نوعی روشنی اندک در دل تاریکی بهشمار میرود. او میان مرگ و زندگی در نوسان است؛ نه بهتمامی زنده و نه آنچنان مرده که بتوان فراموشش کرد.
در بخشهایی از رمان، نویسنده با بازگشتهای مکرر به گذشته، ریشههای زندگی تلخ این دو را آشکار میسازد. کودکی صابر و لیلا در خانهای فقیرانه و پر از خشونت گذشته است. بیماری مادر، نبود پدر، و نگاه سنگین اطرافیان، روح آنان را از همان سالهای نخست زخمی کرده است. عباسطوطی، پیرمردی که روزی صابر را با خود به میدانهای مبارزه سگها برد، تأثیری عمیق بر سرنوشت او گذاشته و مسیر زندگیاش را به سوی تباهی سوق داده است.
مرگ حسن ارمنی، صاحب گاراژ، نقطهای دیگر در زندگی صابر است. وارثان حسن، بیاعتنا به آن مکان و به سگها، گاراژ را رها میکنند و صابر، آن را تصرف میکند. از آن پس، گاراژ برای او پناهگاه، خانه و میدان نبرد است؛ مکانی که در آن نفس میکشد و میمیرد. صابر در میان آهنپارهها و زوزهها، معنای تازهای از زیستن میجوید، هرچند آن زیستن، چیزی جز دوام آوردن در میان مرگ نیست.
در یکی از رویدادهای مهم، صابر بهطور ناگهانی وارد خانهی فرامرز سپهر میشود؛ مردی از طبقهای متفاوت که پیشنهاد میکند صابر یکی از کلیههایش را بفروشد. این اتفاق، که به شکلی ناگهانی و بدون زمینهچینی رخ میدهد، در واقع مرز میان دو جهان را نشان میدهد: جهان فرودستانی که اندامهایشان نیز کالای معاملهاند، و جهانی که در آن حتی خرید مرگ دیگران امری عادی است.
در سوی دیگر روایت، لیلا سفری درونی را آغاز میکند. او با مرضیخانم و خواهرزادهاش مارال آشنا میشود، دو زن که شغلشان مردهشویی است. این آشنایی، بیمقدمه و تصادفی به نظر میرسد، اما از نظر معنایی، نقطهی عطفی در مسیر روحی لیلاست. او که همواره با مرگ زیسته، اکنون با کسانی روبهرو میشود که مرگ را شغل خود کردهاند و از تماس با مردگان، نهراسند. این مواجهه، درواقع رویارویی لیلا با چهرهی عریان مرگ است.
با گذر زمان، خاطرات و واقعیت در ذهن لیلا و صابر در هم میآمیزند. گذشته و حال، مرگ و زندگی، در هم تنیده میشوند و روایت، رنگی از کابوس میگیرد. صابر بیشازپیش در دنیای سگها و شرطبندی غرق میشود و لیلا بهگونهای آرام و بیصدا، به سمت نابودی میرود. آنها در دو مسیر متفاوت اما همزمان، به یک مقصد واحد نزدیک میشوند: فروپاشی.
در پایان رمان، حس غالب، نه پایان یافتن داستان، بلکه ماندن در چرخهای از تباهی و تکرار است. مرگ در این کتاب نه نقطهی پایان، که وضعیت طبیعی زندگی است. جهان قسامی، جهانی است که در آن مردگان مهاجرت نمیکنند، بلکه زندگاناند که در سکوت، آهستهآهسته به سوی مرگ کوچ میکنند.
در مجموع، فصل مهاجرت مردهها نه روایت ماجراهای بیرونی، بلکه حکایت پوسیدگی درونی انسانهایی است که امید در آنان مرده و تنها سایهی نفس کشیدن را حمل میکنند. لیلا و صابرسگی، دو چهرهی یک سرنوشتاند؛ دو انسانی که در میانهی فقر، بیماری و فراموشی، تنها میکوشند تا لحظهای دیگر دوام بیاورند، حتی اگر آن دوام، چیزی جز ادامهی مرگ نباشد.
بخشهایی از فصل مهاجرت مردهها
اتاق سرایداری دیوار به دیوار موتورخانه بود. زمستانها خوب بود، اما تابستانها میشد کورهی آدمپزی. یک ساعت هم نمیشد توش تاب آورد. سرجمع بیست و شش متر مساحت داشت و حمام و توالتش فقط با یک پرده از هال و آشپرخانه سوا میشد. دیوارها کاغذدیواری بود؛ اما از بس نم موتورخانه را کشیده بود کاغذهاش جابهجا لک افتاده و ورآمده بود.
یک گوشه لحاف و تشک گذاشته بودند و همانجا یک اجاق گاز دو شعله با یک کپسول گاز و اینورتر یک سینک ظرفشویی زنگارگرفته که نصفش رفته بود توی توالت، طوری که وقت قضای حاجت باید مراقب میبودی نخورد پس کلّهات. پنجره نداشت و تنها راه ورودی هوا تهویهی سقفی کوچکی بود که موقع کار کردن صدای ارّهبرقی میداد و خاموش که بود راه عبور و مرور مورچه و سوسک و مارمولک بود.
اگر به کتاب فصل مهاجرت مردهها علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میکند.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، حسین قسامی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب