بینوایان

«بینوایان» شاهکار به یادماندی ویکتور هوگو (نویسنده‌ی اهل فرانسه، از ۱۸۰۲ تا ۱۸۸۵) برای نخستین بار در سال ۱۸۶۲ منتشر شد و یکی از برترین رمان‌های قرن ۱۹ میلادی به شمار می‌آید.

داستان این کتاب از آغاز شورش ژوئن در پاریس در سال ۱۸۱۵ تا به ثمر رسیدن آن در سال ۱۸۳۲، زندگی شخصیت‌های مختلف، به‌ویژه زندانی آزادشده‌ای به نام «ژان والژان» را روایت می‌کند.

کتاب بینوایان در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۹ با بیش از ۷۳۸ هزار رای و ۱۹ هزار نقد و نظر است.

ترجمه‌ی بینوایان در ایران

در ایران یوسف اعتصامی ملقب به اعتصام‌الملک، پدر پروین اعتصامی، اولین مترجمی است که فقط یک جلد از رمان دوجلدی بینوایان را با عنوان تیره‌بختان به فارسی برگردانده است و از ترجمه‌های عربی و ترکی آن نیز بهره گرفته‌است. این اثر بعدها مکرراً توسط دیگران ترجمه یا اقتباس شده‌است؛ از جمله: حسینقلی مستعان (۱۳۱۰)، عنایت‌الله شکیباپور و ابوذر صداقت (۱۳۳۴)، گیورگیس آقاسی (۱۳۴۲)، فریدون کار (۱۳۴۵)، ذبیح‌الله منصوری (۱۳۴۵)، امیر اسماعیلی (۱۳۶۲)، حمید عنایت‌بخش (۱۳۶۲)، محمدباقر پیروزی (۱۳۶۸)، محمد مجلسی (۱۳۸۰)، محسن سلیمانی  (۱۳۸۶) و کیومرث پارسای (۱۳۹۱).

لازم به ذکر است که اقتباسات نمایشی متعددی در قالب فیلم، سریال، نمایش‌نامه ، پویانمایی، نمایش رادیویی، کنسرت و بازی از این اثر به عمل آمده است که از این بین می‌توان به  فیلم‌هایی مثل بینوایان (فیلم موزیکال)، بینوایان (فیلم ۱۹۹۸)  و بینوایان (فیلم ۲۰۱۲) و سریال بینوایان (۲۰۱۸) اشاره کرد. هم‌چنین اقتباس‌های ادبی متعددی در قالب کتاب (مانند گاوروش: پسر کوچه‌گرد اثر پایل، کوزت: دنباله‌ی بینوایان اثر کالپاکیان، کوزت یا زمان خیال اثر سرزا)، کمیک و غیره نیز از این اثر انجام شده است.

داستان بینوایان

داستان این کتاب در قالب پنج بخش روایت می‌شود:

بخش اول: فانتین

داستان در ۱۸۱۵ در دینی-له-بن آغاز می‌شود، جایی که ژان والژان به عنوان یک روستایی پس از نوزده سال حبس – پنج سال برای دزدیدن نان برای سیر کردن خواهر و خانواده او و چهارده سال به خاطر فرارهای متعدد او- از زندان آزاد شده‌است. او توسط مهمانخانه دار پس رانده می‌شود زیرا گذرنامه او زردرنگ است و نشان می‌دهد که پیش از این جبرکار بوده‌است. او با عصبانیت در خیابان می‌خوابد. اسقف خیراندیش دینی، میریل به او پناه می‌دهد.

هنگام شب ژان والژان با ظروف نقره کلیسا فرار می‌کند. هنگامی که پلیس او را دستگیر می‌کند، اسقف میریل وانمود می‌کند خود ظروف نقره را به او داده‌است و پافشاری می‌کند که او دو شمعدانی نقره را که فراموش کرده بود نیز با خود ببرد. پلیس توضیحات او را می‌پذیرد و می‌رود. میریل می‌گوید زندگی او را برای خدا بخشیده‌است و او باید پول این نقره‌ها را برای ساختن یک مرد صادق از خود به کار برد. سخنان اسقف میریل والژان را به فکر فرو می‌برد.

هنگامی که او در خود فرورفته‌است سهواً سکه ۴۰ سوئی کودکی دوازده ساله به اسم پتی ژِرویس را می‌دزدد و او را می‌راند. او سریع خود را بازمی‌یابد و کل شهر را به دنبال او می‌گردد. در همان زمان سرقت او به مسئولین گزارش می‌شود.

بخش دوم: کوزت

در ابتدای این بخش، داستان نبرد واترلو روایت می‌شود. در انتهای جنگ و پس از شکست فرانسه، تناردیه که مشغول غارت جنازه هاست، جنازه یک سرهنگ را بیرون می‌کشد تا اموالش را برباید. هوای تازه باعث به هوش آمدن جنازه می‌شود. او نام تناردیه را به عنوان نجات دهنده خود می‌پرسد و خودش را کلنل پون مرسی معرفی می‌کند.

تناردیه متوجه اسم او نمی‌شود و فکر می‌کند تشکر کرده‌است (مرسی). والژان فرار می‌کند، دوباره دستگیر و به مرگ محکوم می‌شود. کمیته پادشاهی مجازات او را به کار اجباری برای تمام عمر کاهش می‌دهد. او در حالی که در بندر تولون زندانی است با به خطر انداختن جان خود یک ملوان را که در وسایل کشتی گرفتار شده‌است را نجات می‌دهد. تماشاگران خواستار آزادی او می‌شوند. والژان مرگ خود را با انداختن خود در اقیانوس صحنه‌سازی می‌کند.

مسئولین مرگ او را گزارش می‌دهند و می‌گویند جسد او گم شده‌است. ژان والژان در عصر کریسمس به مون‌فرمی می‌رسد. او کوزت را در جنگل به دنبال آب دید و با او تا مهمان‌خانه رفت. او غذا سفارش داد و مشاهده کرد چگونه تناردیه‌ها از کوزت سوءاستفاده می‌کنند، در حالی که اپونین و آزلما، دخترهای آن‌ها در ناز و نعمت بزرگ می‌شدند و به کوزت برای بازی با عروسک‌شان دشنام می‌دادند. والژان از مهمان‌خانه خارج شد و یک عروسک بزرگ را برای کوزت خرید و کوزت پس از کمی درنگ هدیه را با خوشحالی قبول کرد.

بخش سوم: ماریوس

هشت سال بعد، دوستان آب‌ث، که توسط آنژولراس رهبری می‌شدند، در حال آماده‌سازی انجام یک نارضایتی مدنی در شب پنجم و ششم ژوئیه ۱۸۳۲، در پی مرگ ژنرال لامارک، تنها مقام حکومتی در فرانسه که با طبقه‌ی کارگر احساس هم‌دردی می‌کرد، بودند. لامارک قربانی همه‌گیری وبا در شهر شده بود، با این حال همسایه‌ی بینوای او مشکوک بود که دولت او را مسموم کرده‌است.

دوستان آب‌ث به فقیران سرای معجزات پیوستند. از جمله کسانی که در آن سرا حضور داشتند، گاوروش پسر ارشد تناردیه در خیابان اوچین بود. یکی از دانشجویان، ماریوس پون‌مرسی، با خانواده خود (بالاخص پدربزرگ خود موسیو ژیونورمان) به خاطر افکار لیبرالی خود طرد می‌شود.

بخش چهارم: ترانه‌ی کوچه‌ی پلومه و حماسه‌ی کوچه‌ی سن دنی

پس از آزادی اپونین از زندان، اپونین ماریوس را در «صحرای کاکلی» پیدا می‌کند و با ناراحتی آدرس کوزت را به او می‌دهد. او ماریوس را به سمت خانه‌ی  والژان و کوزت در کوچه‌ی پلومه راهنمایی می‌کند و ماریوس برای چندین روز خانه را تنها تماشا می‌کند. او و کوزت بالاخره همدیگر را می‌بینند و عشق‌شان را به هم اظهار می‌کنند.

 تناردیه، پاترون مینت و بروژون با کمک گاوروش از زندان فرار می‌کنند. در یکی از شب‌هایی که ماریوس و کوزت در خانه والژان دیدار می‌کردند، تناردیه و رفقایش سعی کردند تا به خانه حمله کنند. اپونین که بر دروازه‌ی خانه نشسته بود تهدید کرد که اگر دزدان دست از کارشان برندارند، فریاد بزند و تمام همسایه‌ها را بیدار کند.

با شنیدن این دزدان با بی‌میلی از این کار گذشتند. در همین حال کوزت به ماریوس می‌گوید که همراه والژان در آخر هفته به انگلستان سفر می‌کنند و این مشکلی بزرگی در رابطه آن‌ها به‌وجود می‌آورد.

بخش پنجم: ژان والژان

ژان والژان به سنگر می‌رسد و به انقلابیون کمک می‌کند. او هنوز مطمئن نیست که می‌خواهد از ماریوس محافظت کند یا او را بکشد. ماریوس والژان را در اولین نگاه می‌شناسد. آنژولراس اعلام می‌کند که گلوله‌هایشان رو به اتمام است. گاوروش هنگامی که برای برداشتن مهمّات افراد گارد ملّی از سنگر خارج می‌شود، مورد اصابت گلوله‌ی نیروهای نظامی قرار می‌گیرد. والژان داوطلب می‌شود تا خودش ژاور را اعدام نماید و آنژولراس این اجازه را به او می‌دهد. والژان، ژاور را از دید دیگران خارج می‌کند و سپس تیری را در هوا شلیک می‌کند و به ژاور اجازه می‌دهد که برود.

بخشی از کتاب بینوایان

در باز شد و مردی داخل آمد. او کوله‌باری به دوش و عصایی در دست داشت و نگاهش مثل آدم‌های شوم، خشن، بی‌ادبانه و خسته بود. آتش بخاری روشن بود.

خانم ماگلوار که حتی قدرت جیغ زدن نداشت، دهانش باز مانده بود و می‌لرزید. خانم باپتیستین برگشت و مرد را دید، کمی ترسید و از جا پرید اما بعد دوباره برگشت و مثل همیشه آرام به برادرش نگاه کرد.

اسقف با نگاهی آرام به مرد چشم دوخت و زمانی که می‌خواست از فرد تازه‌وارد بپرسد آنجا چه می‌خواهد، مرد اجازه‌ی حرف زدن به اسقف را نداد و با صدایی بلند گفت:

«من ژان والژان هستم. یک محکوم. نوزده سال زندانی بودم. چهار روز پیش آزاد شدم و امروز دوازده فرسخ پیاده راه آمده‌ام. از تولون راه افتاده‌ام و می‌خواهم به پونتارلیه بروم. اما به‌خاطر گذرنامه‌ی زردم که خاص محکومین است و باید آن را به شهرداری نشان می‌دادم، در هیچ مسافرخانه‌ای راهم ندادند. کسی هم به من جا نداد. به لانه‌ی سگی پناه بردم. بی‌شک آن سگ هم اگر انسان بود و می‌فهمید زندانی سابقه‌دار هستم، او هم مرا از لانه‌اش بیرون می‌کرد. به صحرا رفتم تا زیر آسمان خدا بخوابم و ستاره‌ها را ببینم اما ستاره‌ای وجود نداشت.

لحظه‌ای با خودم فکر کردم اگر باران ببارد خدا جلوِ باریدنش را نخواهد گرفت. برای همین به شهر آمدم تا درِ خانه‌ای را بزنم. در میدان شهر روی تخته‌سنگی دراز کشیده بودم که پیرزنی خانه‌ی شما را نشانم داد و گفت در بزنم. اینجا مسافرخانه است؟ من پول دارم. در زندان پس‌انداز کرده‌ام. صد و نُه فرانک و پانزده سو می‌شود. می‌توانم هزینه‌اش را بپردازم. خسته و گرسنه‌ام. می‌توانم شب را همین‌جا بمانم؟»

اسقف گفت:

«خانم ماگلوار، یک بشقاب دیگر هم روی میز بگذارید.»

اگر به این کتاب علاقه دارید، شاید خواندن کتاب‌های دیگری از ادبیات فرانسه مانند کنت مونت کریستو، پاردایان‌ها و سه تفنگدار نیز برای شما جذاب باشد.