11 مهر 1401
موشها و آدمها
«موشها و آدمها» رمان کوتاهی است به قلم جان استاین بک (نویسندهی آمریکایی و برندهی نوبل ادبیات، از ۱۹۰۲ تا ۱۹۶۸) که در سال ۱۹۳۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت سرگذشت دو کارگر مهاجر در دوران رکود بزرگ اقتصاد آمریکا میپردازد.
دربارهی موشها و آدمها
موشها و آدمها سرگذشت غمانگیز دو کارگر مهاجر، جُرج میلتون و لِنی اسمال است که در رکود بزرگ آن روزگار در کالیفرنیا به دنبال یافتن کار به هر سمت و سویی روانه میشوند و در فکر دست و پا کردن مزرعهای برای خودشان هستند. جان استاینبک به بهانهی معرفی این دو شخصیت تصویری روشن از زندگی کارگران فصلی و پارهوقت در مزارع و کشتزارها در دههی ۱۹۳۰ آمریکا به دست میدهد، تصویری که در عین شفافیت در تودهای از کسالت و غبار فرورفته است.
مبنای این داستان آموختههای زندگی استاینبک دربارهی زندگی مردان بیخانمان و دربدر در پی کارگری در اصطبل است. نام این داستان از سروده رابرت برنز برگرفته شدهاست. در این داستان همه به نوعی تنها هستند و آرزویشان را دست مایهای برای فرار از این تنهایی قرار دادهاند.
در کتاب موشها و آدمها، به تعبیری از آرزوهای بر باد رفته آدمها سخن میگوید. این کتاب در کنار شاهکار جان استاین بک یعنی کتاب خوشههای خشم، از پر مخاطبترین آثار وی محسوب میشود. بر اساس این کتاب تاکنون چندین اقتباسی سینمایی ساخته شدهاست.
این کتاب در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۸ با بیش از ۲.۲ میلیون رای و ۴۳ هزار نقد و نظر است.
داستان موشها و آدمها
جورج میلتون و لنی اسمال دو دوست هستند که با مهتری در اصطبل روزگار میگذرانند. آرزوی دیرین هر دویشان آن است که روزی جایی را بخرند و در آن خرگوش پرورش دهند. لنی از بچگی از نوازش چیزهای نرم خوشش میآید و زور بازوی بسیاری دارد ولی چندان باهوش نیست و کودن است.
از همین رو دچار دردسر میشود، بهویژه هنگامی که زن پسر ارباب، کرلی، از او میخواهد تا موهایش را نوازش کند. لنی نخواسته زن بیچاره را میکشد و از ترس میگریزد. کرلی خشمگین با مردانش در پی یافتن و از پای درآوردن لنی راهی میشود.
جرج هم بهرغم سوگندش برای پشتیبانی از لنی در چنین درگیریهایی به گروه پیوسته در پی لنی راهی میشود. چون میبیند دوستش گیر افتاده و راه گریز ندارد با هفت تیر به گردنش شلیک میکند و او را میکشد.
بخشی از موشها و آدمها
در چند مایلی جنوب شهر سولِدَد، رودخانه سالیناس به لبهی دامنه کوه سرازیر میشود و در آنجا عمیق و سرسبز میگردد. آب رودخانه از روی سنگهای زرد رنگ، زیر نور آفتاب میلغزد و حرکت میکند تا به برکهای باریک برسد، آبی زلال و گرم. یک طرف رودخانه، دامنهی کوه، طلایی رنگ است و رودخانه دایرهوار به سمت آن سرازیر میشود و تا صخرههای محکم کوهستان گابیلان، میرسد. درون دره، کنار آب، درختان ردیف شدهاند… درختان بید با هر بهار تازه و سبز میشوند، خاشاک همراه با سیلابهای زمستانی در مسیر رودخانه حرکت کرده و در نهایت به شاخههای زیرین درختهای چنار چسبیدهاند.
درختان چنار با شاخههای خمیده، بر روی برکه طاق زدهاند. روی لبهی سنگلاخی برکه، زیر درختان، برگها آنقدر عمیق و شکننده فرش شدهاند که اگر یک مارمولک از روی آنها رد شود، سر و صدای بلندی به وجود میآید. عصر هنگام خرگوشها از بیشهها بیرون میآیند تا بر روی سنگها بنشینند، و سطح نمناک و شنی کنار رودخانه از رد پای شبانه راکونها، و رد پای گسترده سگهای مزارع… با فضولات حیوانات و رد سُم آهوها که برای آب خوردن میآیند، پوشیده میشود.
لابهلای درختان بید و درختان چنار باریکه راهی وجود دارد که در اثر رفت و آمد کودکان و نوجوانانی که از مزراع برای شنا کردن در برکه میآیند، و توسط ولگردانی که عصرگاهان از سمت بزرگراه به جنگل و نزدیک رودخانه میآیند، پاخورده و سخت کوبیده شده است. در جلوی شاخهی افقی یک درخت چنار بزرگ، کومهای از خاکستر به جا مانده از آتشها دیده میشود؛ شاخهای که در اثر نشستن بر روی آن، ساییده و صاف شده است.
………………………..
هیچی، یه دختره رو دید که پیرهن قرمز تنش بود. لامصب خل از هرچی خوشش بیاد میخواد بس دست بماله. میخواد حتما نازش کنه. اونجام دست دراز کرد که پیرهن دختره رو ناز کنه که دختره جیغ کشید. جیغ که کشید لنی دستپاچه شد و چنگ انداخت و چسبید به پیرهن. آخه این جور وقتا هیچ فکر دیگهای به کلهش نمیرسه. هیچی، دختره جیغایی میکشید که نگو.
من همون دور و ور بودم و صدای جیغشو شنیدم. فورا خودمو رسوندم بشون. دیدم طفلک لنی به قدری ترسیده که چسبیده به پیرهن دختره. کار دیگهای به کلهش نمیرسید بکنه. با یه دستک محکم زدم تو سرش تا ولش کنه. طوری از ترس دیوونه شده بود که نمیتونست پیرهن دختره رو ول کنه. خودت که میدونی چه زوری داره.
اسلیم به او زل زده بود و به آهستگی سر تکان میداد. گفت: «خب، بعد چی شد؟»
جورج ورقها را دوباره با دقت منظم چید برای یک دست فال دیگر. «هیچی، دختره نه گذاشت و نه ورداشت، یکراست رفت به پلیس شکایت که لنی بش دستدرازی کرده. مردای وید جمع شدن و راه افتادن لنی رو تیکهتیکه کنن. ما مجبور شدیم تا هوا تاریک بشه تو یه نهر آبیاری قایم بشیم. فقط سرمون از آب بیرون بود و زیر بوتهها کنار کانال پیدا نبود. بعد هوا که تاریک شد زدیم به چاک.
چنانچه به این کتاب علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار جان استاین بک در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتاب بسیار جذابی است. به همه توصیه می کنم این کتاب را مطالعه کنند.
برای من خیلی گیرا نبود.