دخمه

«دخمه» کتابی است به قلم ژوزه ساراماگو (نویسنده‌ی پرتغالی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، از ۱۹۲۲ تا ۲۰۱۰ ) که در سال ۲۰۰۲ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی پیرمردی می‌پردازد که همراه با خانواده‌اش در دهکده‌ای در حومه‌ی شهری بزرگ زندگی می‌کنند.

درباره‌ی دخمه

رمان دخمه نام اثری ماندگار از ژوزه ساراماگو نویسنده‌ی ‌مشهور پرتغالی است؛ که در سال ۱۹۹۸ برنده جایزه‌ی نوبل ادبیات گردید. منحصربه‌فردترین ویژگی آثار ساراماگو عدم کاربرد نشانگان سجاوندی به صورت متداول و استفاده از جملات بسیار طولانی است.

او گاه در دل داستان‌های خود از جملات طعنه آمیزی استفاده می‌کند که ذهن خواننده را از حوادث تخیلی و غالباً تاریخی داستان خود به واقعیت‌های جامعه امروز معطوف می‌کند. نوک پیکان کنایه‌های ساراماگو معمولاً مقدسات مذهبی، حکومتهای خودکامه و نابرابری‌های اجتماعی است.

سفالگری سالخورده به نام سیپریانو آلگور به همراه دخترش، مارتا و همسر دخترش، مارکال، در دهکده ای کوچک در حومه ی شهری بزرگ زندگی می کند. در این شهر بزرگ، ساختمانی بسیار وسیع به نام مجتمع مرکزی وجود دارد که پر از مغازه ها، دفاتر کار و آپارتمان هایی است که سیپریانو هر ماه محصولاتش را برای ساکنین آن ها می برد.

اما روزی به او گفته می شود که محصولاتش دیگر در این مکان، خواهانی ندارد. سیپریانو که نمی خواهد کار خود را کنار بگذارد، شانس خود را با ساختن عروسک های سفالی امتحان می کند. در کمال تعجب، مجتمع مرکزی به سیپریانو سفارش ساخت صدها عروسک را می دهد و او به همراه مارتا به کار ساخت عروسک ها مشغول می شود.

تا این که اتفاقی می افتد و سیپریانو به همراه دختر و دامادش مجبور می شوند از روستا به مجتمع مرکزی نقل مکان کنند. زمانی که صداهای اسرارآمیز کندن زمین از زیر آپارتمان این خانواده به گوش می رسد، سیپریانو و مارکال به دنبال یافتن دلیل صدا می روند اما چیزی که پیدا می کنند، زندگی این سه شخصیت را به کل دگرگون خواهد ساخت.

در کتاب دخمه، ژوزه ساراماگو تلاش نموده نصایح و جملات فلسفی و ادبی خود را در خلال گفت‌وگوهای شخصیت‌های داستان بیان کند و همین نکته، باعث گردیده که این کتاب مورد توجه علاقه‌مندان قرار بگیرد.

کتاب دخمه در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۷ با بیش از ۱۴ هزار رای و ۱۲۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ی کیومرث پارسای به بازار عرضه شده است.

داستان دخمه

پیرمردی بنام «سیپریانو آلگور» در دهکده‌ای در نزدیکی یک شهر بزرگ زندگی می‌کند. در این شهر مکانی با نام مجتمع مرکزی وجود دارد که به نوبه خود شهر بزرگی محسوب می‌شود. ساکنان زیادی در آن زندگی می‌کنند که از امکانات شهری و رفاهی خوبی برخوردارند.

این مجتمع نگهبانان زیادی دارد و داماد سیپریانو آلگور نیز یکی از نگهبانان این مجتمع است. سیپریانو آه‌ی گور سفالگری قدیمی است که ظروف سفالی را در کارگاه سفالگری اجدادیش درست می‌کند و با قراردادی که با مجتمع مرکزی دارد آنها را جهت فروش به مجتمع، به انبار آنجا می‌برد. زندگی سیپریانو از زمانی که مسئولین مجتمع مرکزی، با به هم زدن یکطرفه قرارداد، دیگر حاضر به خرید سفال‌هایش نیستند، به هم می‌ریزد و او مجبور است تنها کاری که در این دنیا برایش باقیمانده بود را متوقف کند.

از سوی دیگر دامادش در آستانه‌ی گرفتن ترفیع قرار می‌گیرد و سیپریانو مجبور است همراه او و دخترش، به مجتمع مرکزی نقل مکان کند که اگر تا حالا، فقط از آن خوشش نمی‌آمد، اکنون برای اینکه از آنجا متنفر باشد نیز دلیل کافی دارد. در طول زمانی که سیپریانو آلگور توسط مجتمع مرکزی ورشکسته شد، تا زمانی که او به همراه دختر و دامادش به مجتمع رفته و برمی‌گردد، اتفاقاتی رخ می‌دهد که توصیفات جالب توجهی دارد.

بخش‌هایی از دخمه

دست‌هاى سیپریانو آلگور مى‌لرزید. با حالتى حاکى از درخواست کمک به اطراف نگریست، ولى تنها نگاه بى‌تفاوت سه راننده‌اى را دید که پشت سرش ایستاده بودند. کوشید نظر مساعدشان را جلب کند:
ببینید در چه وضعى گیر کرده‌ام؟ یک مرد محصول کارش را مى‌آورد این‌جا، زمین را کنده، خاک‌ها را با آب مخلوط کرده، آن را به‌هم زده، خمیر درست کرده، قطعات گوناگونى را با زحمت شکل داده، آن‌ها را در تنور پخته… و حالا به او مى‌گویند فقط نصف آن را برمى‌دارند و تازه آنچه هم در انبار باقى مانده، به او باز مى‌گردانند. مى‌خواهم بدانم این انصاف است؟

……………………

 غصه ها و دلتنگی ها را کنار بگذاریم، چون تنها به خودمان زیان می رساند و باعث عقب ماندگی می شود. پیشرفت در همه جا بی وقفه ادامه دارد و لازم است ما هم با آن همراه شویم. وای بر کسانی که از ترس نگرانی های احتمالی آینده، در کنار راه بنشینند و برای گذشته ای گریه کنند که هرگز بهتر از حال حاضر نبوده است.

……………………

سرانجام، شب، زمانی که پس از آن همه تلاش می رفت تا بخوابد، احساس می کرد که تمام مفاصل بدنش، به هم می سایند. همه ی بدنش درد می کرد. با خود می گفت: «دیگر مثل آن وقت ها نیستم.» ولی در عمق ضمیر ناخودآگاهش، صدایی که از آن خودش بود، با این حرف مخالفت می کرد و می گفت: «هرگز اینقدر نتوانسته ای!»

 

برای آشنا شدن با دیگر آثار نویسنده‌ی کتاب دخمه، به بخش معرفی آثار ژوزه ساراماگو در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.