مرگ وزیرمختار

«مرگ وزیرمختار» اثری است از یوری تینیانوف (نویسنده‌ی روسی، از ۱۸۹۴ تا ۱۹۴۳) که در سال ۱۹۲۸ منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان آخرین سال زندگی الکساندر گریبایدوف، وزیرمختار روسیه در ایران، می‌پردازد.

درباره‌ی مرگ وزیرمختار

کتاب «مرگ وزیرمختار» نوشته «یوری نیکلایویچ تینیانوف» داستان آخرین سال زندگی الکساندر گریبایدوف ، دیپلمات، نمایشنامه نویس، شاعر و آهنگساز در روسیه زمان تزار نیکلاس اول را روایت می کند. این رمان او را به عنوان مذاکره کننده موفق در مارس ۱۸۲۸ در سن پترزبورگ معرفی می کند.

نکته حائز اهمیت و جذاب ماجرا برای خواننده فارسی زبان، نیمه پایانی کتاب خواهد بود که در تهران می گذرد. در یک روایت پر افت و خیز و پر ماجرا از زندگی شخصی گریبایدوف ما با نحوه مراودات ایران با جامعه روسیه آشنا خواهیم شد. بنابراین گفتنی است که کتاب از یک زندگی نامه صرف فراتر می رود و می تواند اطلاعاتی را راجع به تاریخ تعاملات دو کشور در اختیار خواننده قرار دهد.

علاوه بر این گفتنی است که سبک نوشتاری تینیانوف می تواند بر جذابیت ماجرا بیافزاید. تینیانوف از تکنیک هایی که به عنوان رهبر مکتب انتقادی فرمالیست توسعه داده است استفاده می کند تا داستان خود را زنده ، غیر منتظره و بدیع ارائه کند.

کتاب مرگ وزیرمختار در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۲ است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از مهدی سحابی به بازار عرضه شده است.

داستان مرگ وزیرمختار

آلکساندر سرگیویچ گریبایدوف مردی آزاده، شاعری محبوب و یکی از چهره‌های برجسته‌ی ادبیات روسیه در اوایل قرن نوزدهم بود. وی همچنین نقش مذاکره‌کننده‌ی اصلی عهدنامه‌ی ترکمانچای را به عهده داشت و سفیر یک قدرت بزرگ امپریالیستی قرن نوزدهمی در ایران زبون و ورشکسته‌ی آن روزگار به شمار می‌رفت.

از این رو، می‌توان به‌راحتی تصور کرد مترجمی ایرانی که سراغ کتابی درباره‌ی چنین مردی رفته، کاری دشوار و دل‌آزار پیش رو داشته است. مشکل او این نیست که نویسنده، که خود روس است، درباره‌ی یک شخصیت روس کتاب نوشته است. خواننده بسیار زود درمی‌یابد که یوری تینیانوف نه‌تنها بی‌هیچ غرض و خُرده‌حساب این کتاب را نوشته، بلکه همواره به قهرمانان واقعی رویدادهای کتاب، یعنی ملت سرشکسته و گرسنه‌ی ایران، مهر می‌ورزیده است.

قهرمان داستان گریبایدوف است و طبعاً اوست که صحنه را می‌گرداند، اما آن کس که بیش از هرکس دیگر علاقه و محبت خواننده را جلب می‌کند الزاماً او نیست، و حتی برعکس. در تأیید بی‌غرضی نویسنده همین بس که هیچ شخصیتی در این کتاب به جذابیت و شیرینی عباس‌میرزا، سردار ناکام ایرانی، توصیف نشده است. شاید تینیانوف به هیچ‌کس چون او عطوفت و دلبستگی نشان نداده باشد. اگر بگوییم صفحات مربوط به عباس‌میرزا ظریف‌ترین، زیباترین و عمیق‌ترین بخش‌های کتاب حاضر است، سخنی به‌گزافه نگفته‌ایم.

حادثه‌ی اصلی کتاب، که خواننده را چنین برمی‌آشوبد و آهنگش هردم تندتر می‌شود، جامعه‌ی آن روز ایران است که گویی برای اولین بار به خواننده‌ی روس معرفی می‌شود. با برداشت تینیانوف از ماجرا و دقتی که نشان داده، این تصور حتی به چشم خود ما نیز پدیده‌ی تازه‌ای می‌نماید. به عبارت دیگر، می‌توان گفت که رویداد اصلی کتاب نه وقایع ایران، که خود ایران است.

حتی خود گریبایدوف نیز که ایران را از قبل می‌شناسد، وقتی برای بار دوم و این بار در مقام وزیرمختار به ایران می‌آید، این احساس را دارد که به سوی تمامیت ناشناخته‌ای می‌رود. حس می‌کند که به سوی آن «پرتاب» می‌شود، برخلاف میل خود و همچون کودکی که افراد بزرگ‌تر، بسیار بزرگ‌تر، هوسبازانه او را به درون دهلیز تاریک و پرپیچ وخمی انداخته باشند. از همین روست که این‌قدر از رفتن به ایران می‌ترسد.

به همین خاطر است که لحن نویسنده، پیش از رسیدن گریبایدوف به ایران، چنان قضاقدری و پیشگویانه است که کمی به خرافه شبیه می‌شود؛ پنداری می‌خواهد متقاعدمان کند که وزیرمختار، پیش از رفتن به ایران، به مدد نیرویی فراتر از خویش سرنوشت خود را پیش‌بینی می‌کند.

بخش‌هایی از مرگ وزیرمختار

وزیر مختار هنوز زنده بود. یک کبابی شمیرانی دندان های جلویی اش را خرد کرده بود. یکی دیگر با چکش به عینکش زد و یکی از شیشه های عینک به چشمش فرو رفت. کبابی سر او را بر سر چوبی کرد و بیرق تازه ی خود را به اهتزاز درآورد. سر وزیرمختار سبک تر از سبد گوشتی بود که او معمولا به دوش می کشید. وزیر مختار کافر مسئول جنگ ها، قحطی، ظلم حکام و محصول بد آن سال بود.

اکنون بر سر چوبدست، بر فراز کوچه ها می گذشت و از آن بالا با دندان های شکسته می خندید. کودکان با سنگ او را نشانه می گرفتند و به هدف می زدند. وزیر مختار زنده بود. دزدی دست راست او را، که حلقه ای بر آن می درخشید، با خود می برد. آن را محکم و دوستانه در تنها دست خود که دست چپ بود، می فشرد.

گاهی به آن می نگریست و تأسف می خورد که چرا برهنه است و تکه ای پارچه ی زردوزی شده همراهش نیست. شاگرد چلنگری کلاه سه گوش او را بر سر گذاشته بود و کلاه گشاد تا روی گوش هایش پایین می آمد. اما خود وزیر مختار، همراه با نوکر موبورش و یک کافر دیگر و در کنار سگ ها و گربه های مرده، خیابان های تهران را جارو می کرد.

 

چنانچه به کتاب مرگ وزیرمختار علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های تاریخی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه آشنا شوید.