بهار برایم کاموا بیاور

«بهار برایم کاموا بیاور» اثری است از مریم حسینیان (نویسنده‌ی زاده‌ی مشهد، متولد ۱۳۵۴) که در سال ۱۳۸۹ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای زنی به نام مریم می‌پردازد که راهی سفر شده و در نقطه‌ای دورافتاده به زندگی مشول می‌شود.

درباره‌ی بهار برایم کاموا بیاور

کتاب «بهار برایم کاموا بیاور» اثر مریم حسینیان، یکی از نمونه‌های برجسته ادبیات گوتیک معاصر ایران است که به دنیای تاریک و پیچیده انسانی می‌پردازد. این اثر به دلیل داستان جذاب و ساختار منحصر به فردش، توانسته است توجهات زیادی را به خود جلب کند و نامزد دریافت جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری شود.

داستان این کتاب حول محور زنی به نام مریم می‌چرخد که به دلایل عاطفی و عاشقانه، همراه با شوهر و دو فرزندش، به منطقه‌ای دورافتاده و برفی سفر می‌کند. این انتخاب به قصد یافتن آرامش و فضای مناسب برای نوشتن داستان‌هایش است. اما به زودی او متوجه می‌شود که این منطقه سرد و دورافتاده، پر از رازها و وقایع عجیبی است که زندگی او و خانواده‌اش را به طور کامل تغییر می‌دهد.

مریم در این منطقه با مشکلاتی مواجه می‌شود که ابتدا تنها به سرمای شدید محدود به نظر می‌رسد، اما به تدریج با نشانه‌ها و اتفاقات عجیب، متوجه می‌شود که فضای این مکان فراتر از آنچه که به نظر می‌رسد، اسرارآمیز و تهدیدآمیز است. وجود آدم‌های مرموز و همسایه‌های نامعمول، و تغییر رفتار شوهرش، به این احساس دلهره و اضطراب افزوده می‌شود.

در این رمان، فضای سرد و یخ‌زده، به نوعی به عنوان شخصیت دیگری از داستان به حساب می‌آید که تاثیر زیادی بر شخصیت‌ها و اتفاقات دارد. نویسنده با استفاده از این فضای تاریک و دلهره‌آور، توانسته است روایتی جذاب و هیجان‌انگیز خلق کند که خواننده را به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد.

روایت داستان به صورت نامه‌های مریم به شوهرش پیش می‌رود که این ساختار، عمق عواطف و تجربیات شخصیت را به طور مستقیم و صمیمی به خواننده منتقل می‌کند. این نامه‌ها، در عین حال که به شکلی معمولی و ساده به نظر می‌رسند، به تدریج به لایه‌های پیچیده و تاریک‌تری از ذهن و احساسات مریم پرده برمی‌دارند.

بیشتر داستان در خانه‌ای دورافتاده و یخ‌زده روایت می‌شود که به نوعی شخصیت‌های آن را در برابر سردی و تنهایی قرار می‌دهد. نویسنده با استفاده از توصیف‌های دقیق و زنده، این خانه را به مکانی تبدیل می‌کند که در آن تردید و اضطراب موج می‌زند.

در نهایت، کتاب «بهار برایم کاموا بیاور» با یک غافلگیری در پایان، خواننده را در شوک و حیرت عمیق قرار می‌دهد. پرده‌برداری از حقیقت نهایی داستان، به گونه‌ای است که تمامی تصورات پیشین را به هم می‌ریزد و تجربه‌ای شگفت‌انگیز از پایان‌بندی به جا می‌گذارد.

نویسنده با تبحر و مهارت خاص خود، لایه‌های مختلف شخصیت‌های داستان را به تصویر می‌کشد و به خواننده اجازه می‌دهد تا به عمق روانی و هیجانی آنها نفوذ کند. فضای مالیخولیایی و اضطراب‌آور کتاب، تا پایان همراه خواننده است و او را در یک سفر هیجان‌انگیز و دلهره‌آور می‌برد.

«بهار برایم کاموا بیاور» از نظر ساختاری، به خوبی به عنصر تعلیق و اضطراب پرداخته و توانسته است به خوبی مخاطب را با خود همراه کند. این اثر به دلیل ساختار و محتوای خاصش، به راحتی می‌تواند توجه و علاقه هر خواننده‌ای را جلب کند.

از دیگر نکات قابل توجه در این رمان، بهره‌گیری نویسنده از تکنیک‌های گوتیک و خلق فضاهایی است که به شدت بر تجربه خواننده تاثیر می‌گذارد. خواننده در این کتاب، با داستانی مواجه می‌شود که هم جذاب و هم چالش‌برانگیز است و به راحتی نمی‌تواند از آن جدا شود.

در پایان، «بهار برایم کاموا بیاور» اثری است که با همه ویژگی‌های منحصر به فرد خود، تجربه‌ای نو و متفاوت از دنیای ادبیات گوتیک معاصر را ارائه می‌دهد و با قدرتی که در روایت و ایجاد هیجان دارد، به یکی از آثار برجسته این ژانر تبدیل شده است.

رمان بهار برایم کاموا بیاور در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۱ با بیش از ۸۴۹ رای و ۲۱۱ نقد و نظر است.

داستان بهار برایم کاموا بیاور

کتاب بهار برایم کاموا بیاور نوشته مریم حسینیان، داستان زنی به نام مریم را روایت می‌کند که به همراه همسر و دو فرزند خود برای یافتن آرامش و فرصتی برای نوشتن به یک منطقه‌ی دورافتاده و سرد نقل مکان می‌کنند. این مکان تنها شامل یک خانه است و در محاصره‌ی برف و کولاک قرار دارد. به ظاهر، زندگی مریم در ابتدا آرام است اما با گذشت زمان، او به تدریج متوجه حضورهای عجیب و وقایع غیرعادی در محیط اطرافش می‌شود.

در طی داستان، مریم به نامه‌نویسی به همسرش ادامه می‌دهد، اما این نامه‌ها به تدریج تغییر لحن داده و نگرانی‌ها و تشویش‌های درونی او را آشکار می‌سازند. او با همسایه‌های عجیب و ناپایدار روبرو می‌شود و حضورهای ناپیدا و مرموزی را احساس می‌کند که زندگی‌اش را تهدید می‌کنند. علاوه بر این، رفتار همسر مریم نیز به مرور زمان تغییر می‌کند و شک و تردیدهای او را نسبت به این مکان و افراد اطرافش افزایش می‌دهد.

با ادامه داستان، فضای ترس و تعلیق به اوج می‌رسد و حوادثی رخ می‌دهد که مرز بین واقعیت و خیال را برای مریم به هم می‌ریزد. او سردرگم در تلاش است تا حقیقت را از توهمات جدا کند. گم شدن فرزندش بنیامین در برف و بازگشت او، از جمله رخدادهای تکان‌دهنده و تاثیرگذار در داستان است که فضای پرتنش داستان را تشدید می‌کند.

در پایان، رازهای داستان به تدریج فاش می‌شوند و خواننده متوجه می‌شود که مریم، در حقیقت شخصیت اصلی داستان نیست و نگار، خواهر فرضی او، نقش محوری دارد. مریم (که در واقع نگار است) در برهوت برای نوشتن داستانی در مورد مرگ فرزندان خواهرش آمده است تا انتقام خود را از سرنوشت بگیرد.

این کتاب با پایانی غافلگیرکننده و تأثیرگذار، همه تصورات و توقعات خواننده را به چالش می‌کشد و او را در بهت و حیرت فرو می‌برد، به طوری که پس از اتمام کتاب، خواننده ممکن است به مرور مجدد داستان و درک جدیدی از آن نیاز پیدا کند.

بخش‌هایی از بهار برایم کاموا بیاور

 مرد عنکبوتی روی کامیون قرمز افتاده بود و یک عالمه مداد رنگی و لگو و ماشین و توپ و سرباز پرت شده بودند اطراف تخت. نگار ذوق می زد از این همه شلوغی. پشت بلوزش را گرفتم و نگذاشتم برود وسط مداد رنگی ها بنشیند.

اخم کردم و گفتم: قرار نبود این جا مرتب باشه تا من و نگار برگردیم؟ بنیامین سرش را پایین انداخت و به قول تو شبیه مادرمرده ها شده بود. سعی کردم جدی باشم، دست نزدم به هیچ کدام از وسایل اتاقش. کمر نگار را گرفتم و بلندش کردم از روی زمین. گفتم: «توی اتاقت می مونی، هر وقت همه چیز سرجای اولش بود می آی بیرون.

نیم ساعت دیگه هم بابا می آد. زود باش که آبروت نره.» در را که بستم شنیدم حرف می زند با خودش یا با کسی. به روی خودم نیاوردم. مطمئن بودم آبرویش پیش بابا آن قدر مهم هست که مرد عنکبوتی را بگذارد توی سبد اسباب بازی هایش. اتاق آبی ساکت است و خلوت. فقط پرده ها تکان می خورند.

دست می کشم روی زمین سرد. زمین مثل دیوارها لخت است. می دوم به هر چهارگوشه. صدایش که می کنم می آید. اتاق پر می شود از صدای قدم هاش و آرام می گیرم انگار هزار سال پیش همه این جا خوابیده بودند. ضربه های کوتاهی که به در می زدی، قلبم را می لرزاند.

مهتاب همیشه می گفت: «چه لوس! یک جوری میری درو باز کنی انگار صد ساله ندیدی اش.» خودت هم می دانی همیشه ورودت را دوست داشتم. شاید به خاطر این باشد که قاب در را پر می کردی.

روزهای اول که توی خانه پنجاه متری مان بودیم، هر روز می گفتم نان بخری. تو هم می خریدی و نصفش را هم نمی خوردیم و باز فردا هم نان می خواستم و تو باز هم می خریدی، عشق می کردم وقتی با نان گرم می آمدی توی خانه. گاهی دلم می خواست معمولی باشیم.

…………………

 تکیه دادم به شانه ات. من همیشه چایم را زودتر از تو تمام می کردم. گفتی «دهنت آستر داره!» کنار گوشت گفتم «هنوز بنیامین نخوابیده.» گفتی «می دونم.» داشتم فکر می کردم حاضرم تمام دنیا را با تو پیاده بیایم. سرم را گذاشتم روی پایت. پیشانی ام را ماساژ دادی تا درد کم شود.

پرسیدی «بهتر شدی؟» معلوم است که بهتر شده بودم. گفتی «از کجا فهمیدی بنیامین کفش و پرنده کشید؟» گفتم «دیدم.» دستت یک لحظه بی حرکت شد روی شقیقه هایم و گفتی «عجب!» بنیامین زودتر از ما بیدار شده بود. گفت «بابا زود باش بریم ببینیم.» نگار غلت زد، یک لحظه چشم هایش را باز کرد و دوباره خوابید.

آهسته گفتم «کار درست کردی برای خودت روز جمعه. بنیامین رو خوب بپوشون سرما نخوره.» این بار با چشم بسته دیدم تان. پسرمان خوابش می آمد هنوز. می خواست برود کفش و پرنده ای را که با شاش درست کرده بود ببیند. باید قبل از این که آفتاب پهن شود شکل ها را روی برف می دید.

تکه سنگ را پیدا کردی اما نگذاشتی بنیامین بدود طرف پرنده اش. خم شدی روی برف. می دانستم به چه نگاه می کنی. قبل از این که تو برسی، دیده بودم که ردّپایی غیر از کفش های یخ شکن و چکمه های کوچک بنیامین از شب قبل، روی یخ بود. درست کنار همان تخته سنگ نشان تو. ترسیده بودی؛ مثل همان ترسی که از صدای خش خش طبقهٔ پایین می دوید توی تنم.

اما من نمی ترسیدم از جای پاهای روی برف. زود بنیامین را بغل کردی. پرنده و کفش را نشانش دادی و بی توجه به مشت و لگدهای پسرمان که می خواست بیاید پایین و شاش یخ زده اش را بیشتر ببیند، به سرعت برگشتی.

………………..

توی سینی آینه گذاشتم و قرآن و چند شکلات و کاسهٔ آب. مهتاب روسری‌اش را صاف کرد جلوی آینه. نپرسیدم که چرا وسط این سوز و سرما که هیچکس نیست، رژلب صورتی می‌زند و موهایش را با دقت از زیر شال پشمی‌اش بیرون می‌ریزد.

بغلش کردم. صورتش داغ بود. کنار گوشش پرسیدم: «میخوای منم بیام؟» محکم فشارم داد و گفت: «نه عزیزم. حضرت پسردایی هستن!»

آهسته پرسیدم: «میاد؟» چشم‌هایش خندید: «توی راهه. تا ما برسیم لب جاده اومده.» بنیامین بغ کرده بود و پشت دامن من مخفی شده بود. بغضم را قورت دادم و گفتم: «مامان جون. از خاله مهتاب خداحافظی کن.

بگو ببخشید که این همه بهتون زحمت دادم.» نگار به جای بنیامین دست‌هایش را باز کرد و آویزان شد به مهتاب. تو ایستاده بودی کنار در و چیزی نمی‌گفتی. انگار اصلا عجله نداشتی برای بردنش.

مهتاب اشکش را پاک کرد و خندید: «من که نمی‌تونم دل بکنم از شما وروجک‌ها. مجبورم زود بیام.» میدانستم که زود می‌آید. گفتم: «سه بار از زیر قرآن رد شو. حالا نگاه کن توی آینه. یه شکلاتم بردار.»

……………………

چشم‌هایم را باز کردم. تازه داشتم گرم می‌شدم و لذت می‌بردم که چه‌قدر اتاق گرم است و هنوز می‌شود تا ساعت هشت یک‌عالمه خوابید. بنیامین ایستاده بود کنار تخت و با چشم‌های گرد و کنجکاوش به ما نگاه می‌کرد.

گفت «مامان، نگار گیر کرده توی آشپزخونه.» خواب از سرم پرید. تو هم بلند شدی و گفتی «چه خبرته حالا؟ طوری نشده که.» تا برسم آشپزخانه، دلم هزار راه رفت. فکر می‌کردم الآن با تن خونی یا سوخته یا مثلاً چشمِ درآمده‌ی‌ نگار روبه‌رو می‌شوم.

لابد از خواب بیدار شده بود و با هزار بدبختی از تخت خودش را کشیده بود پایین و بقیه‌اش هم که معلوم است. بی‌خود نبود این‌همه خوابیده بودم. حتماً آتشی سوزانده بودند با بنیامین که ساکت مانده بودند این‌همه وقت. گریه نمی‌کرد نگار، ولی بدجوری گیر کرده بود توی یک لنگه دستکش ظرف‌شویی.

دوتا پایش را فروکرده بود توی دستکش و دستکشِ قرمز مثل دامن شده بود به پایش. شاید اگر وقت دیگری بود کلی می‌خندیدم ولی تو که می‌دانی، بدترین سم برای من پریدن از خواب عمیق است. باز هم می‌بینمش توی اتاق. باز هم صدای اوست انگار. می‌خواهم بلند بگویم که هیچ‌کس این‌جا نیست.

دست می‌گذارد روی صورتش و دعوتم می‌کند به سکوت. هنوز گیج بودم. دخترکم تا مرا دید یادش آمد گریه کند. نمی‌دانستم چه‌کار کنم تا پاهایش بیرون بیاید. خواستم صدایت بزنم، دیدم خودت آمده‌ای. من نگار را بغل کردم و تو آهسته‌آهسته، دستکش را لوله کردی و پایین آوردی، بعد با قیچی کنار انگشت‌ها را شکاف دادی و راحت از پایش درآمد.

نگاهش کردی و از بغلم گرفتی بچه را، صورتش را بوسیدی و گفتی «آخه تخم‌جن، اون تو رفته بودی چه غلطی کنی؟»

 

اگر به کتاب بهار برایم کاموا بیاور علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار مریم حسینیان در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.