خانه‌ی هلندی

«خانه‌ی هلندی» اثری است از آن پچت (نویسنده‌ی آمریکایی، متولد ۱۹۶۳) که در سال ۲۰۱۹ منتشر شده است. این رمان داستان دو خواهر و برادر، دنیل و میسی، را روایت می‌کند که در یک خانه بزرگ هلندی بزرگ می‌شوند و با چالش‌های روابط خانوادگی، هویت و تأثیرات گذشته بر زندگی خود دست و پنجه نرم می‌کنند.

درباره‌ی خانه‌ی هلندی

کتاب خانه‌ی هلندی نوشته آن پچت، رمانی است که داستانی جذاب و عاطفی را درباره خانواده، عشق و روابط انسانی روایت می‌کند. این رمان که به سبک نثر روان و دلنشین پچت نوشته شده، بر پایه‌ی تجربیات شخصی و جمعی، به بررسی پیچیدگی‌های زندگی خانوادگی می‌پردازد و تأثیرات یک مکان خاص را بر روی زندگی شخصیت‌هایش به تصویر می‌کشد.

داستان این کتاب در دهه ۱۹۵۰ میلادی و در ایالت پنسیلوانیا می‌گذرد و روایتگر زندگی دو خواهر و برادر، دنیل و میسی، است. آنها در یک خانه بزرگ و مجلل هلندی زندگی می‌کنند که نماد ثروت و موفقیت پدرشان به شمار می‌رود. با این حال، این خانه به‌عنوان یک فضای معنوی و عاطفی، بار سنگینی از یادآوری‌ها و احساسات ناخوشایند را نیز به دوش می‌کشد. پدر و مادر این دو کودک به مرور زمان دچار مشکلاتی می‌شوند که زندگی آنها را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

خانه هلندی به عنوان مرکزی برای روایت داستان، نماد عشق و ناامیدی در زندگی این خواهر و برادر است. پچت با توصیف جزییات دقیق از این خانه و محیط اطرافش، فضایی عمیق و معنی‌دار برای داستان خلق می‌کند. خانه، نه تنها مکانی برای زندگی، بلکه در عین حال نمایانگر گذشته و تاریخ خانواده نیز هست. این داستان با رویکردی هوشمندانه به بررسی این موضوع می‌پردازد که چگونه مکان‌ها می‌توانند تأثیرات عمیقی بر احساسات و رفتارهای انسان‌ها داشته باشند.

با گذر زمان، رابطه بین دنیل و میسی در حالی که بزرگ می‌شوند، تغییر می‌کند. آنها هر یک به روش‌های خاص خود به چالش‌های زندگی پاسخ می‌دهند و با موانع عاطفی و خانوادگی دست و پنجه نرم می‌کنند. این دو شخصیت در طول داستان به تفکر درباره هویت خود، ارزش‌ها و آرزوهایشان پرداخته و تلاش می‌کنند با گذشته‌ای که از سر گذرانده‌اند، کنار بیایند.

کتاب به طور خاص به بررسی روابط خانوادگی می‌پردازد و چگونگی تأثیر آن بر شخصیت‌ها را نشان می‌دهد. پدر و مادر آنها، هر یک نماینده ویژگی‌ها و مشکلات خاص خود هستند که به عمق داستان و شخصیت‌های آن می‌افزاید. در واقع، پچت با پرداختن به جزئیات زندگی آنها و واکنش‌هایشان به چالش‌های روزمره، تصویری واقعی و انسانی از خانواده و چالش‌های آن ارائه می‌دهد.

یکی از جنبه‌های برجسته این کتاب، توانایی آن در به تصویر کشیدن احساسات عمیق و گاه متناقض شخصیت‌ها است. پچت به خوبی توانسته است درگیری‌های داخلی و عواطف مختلف را با زبانی زیبا و تأثیرگذار به نمایش بگذارد. این احساسات متنوع و عمیق خواننده را به تأمل در مورد تجارب شخصی خود وادار می‌کند و ارتباطی عمیق با داستان برقرار می‌سازد.

خانه‌ی هلندی همچنین به بررسی مسأله‌ی وفاداری و عشق در خانواده می‌پردازد. در حالی که شخصیت‌ها با مشکلات خود دست و پنجه نرم می‌کنند، وفاداری به یکدیگر و تلاش برای حمایت از هم، موضوعی است که در سراسر داستان ادامه می‌یابد. این روابط عمیق و انسانی، باعث می‌شود تا خواننده بتواند به راحتی با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کند.

در نهایت، این کتاب نه تنها داستانی درباره یک خانواده است، بلکه نگاهی عمیق به زندگی و چالش‌های انسانی دارد. پچت با نگاهی دقیق به جزئیات و توصیف‌های دلنشین، خواننده را به دنیای شخصیت‌های خود می‌برد و از او دعوت می‌کند تا در احساسات و تجربیات آنها شریک شود. خانه‌ی هلندی داستانی است درباره عشق، ناامیدی و جستجوی هویت در جهانی پیچیده.

این کتاب به عنوان یک اثر ادبی برجسته، جوایز متعددی را کسب کرده و به‌خاطر نثر زیبا و شخصیت‌های عمیقش مورد تحسین قرار گرفته است. پچت با توانایی خود در خلق داستان‌های انسانی و معنادار، بار دیگر ثابت کرده است که نویسنده‌ای بزرگ و تأثیرگذار است.

خانه‌ی هلندی در واقع با بررسی ابعاد مختلف زندگی، خواننده را به تأمل در مورد روابط خانوادگی و چالش‌های روزمره دعوت می‌کند و به او یادآوری می‌کند که زندگی، با تمام پیچیدگی‌هایش، می‌تواند داستانی زیبا و عمیق باشد.

رمان خانه‌ی هلندی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۴۷۹ هزار رای و ۴۵ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از نیما فرحی، الهام جمالی پویا، یاسمن ثانوی و نازنین صابری به بازار عرضه شده است.

داستان خانه‌ی هلندی

کتاب خانه‌ی هلندی نوشته آن پچت داستان زندگی دو خواهر و برادر، دنیل و میسی، را در دهه ۱۹۵۰ در ایالت پنسیلوانیا روایت می‌کند. این دو در یک خانه بزرگ و مجلل هلندی بزرگ می‌شوند که نماد ثروت و موفقیت پدرشان است، اما این خانه همچنین یادآور چالش‌ها و آسیب‌های عاطفی خانواده نیز هست. پدر و مادر آنها، هر یک با مشکلات خاص خود، به مرور زمان رابطه خود را تضعیف می‌کنند و تأثیر این وضعیت بر روی دنیل و میسی عمیق است.

داستان با توصیف زندگی اولیه دنیل و میسی آغاز می‌شود، جایی که آنها با عشق و مراقبت‌های پدر و مادرشان بزرگ می‌شوند. با این حال، با ورود مشکلات اقتصادی و اجتماعی، روابط خانوادگی به تدریج دچار تنش می‌شود. پدر، که شخصیت قدرتمند و سلطه‌گری است، در پی مشکلات مالی و تنش‌های خانوادگی به سمت الکل و افسردگی می‌رود، در حالی که مادر نیز تحت فشار قرار می‌گیرد و به تدریج از خانواده فاصله می‌گیرد.

با گذر زمان، دنیل و میسی با چالش‌های جدیدی مواجه می‌شوند. دنیل تلاش می‌کند تا از سایه‌های پدرش خارج شود و به دنبال هویت و آرزوهای خود باشد، در حالی که میسی بیشتر به سمت محافظت از خانواده و حفظ آرامش در خانه می‌رود. این دو خواهر و برادر به طرق مختلف با مشکلات خود مواجه می‌شوند، اما در عین حال تلاش می‌کنند یکدیگر را حمایت کنند.

خانه‌ی هلندی به‌عنوان یک نماد در داستان به کار می‌رود، جایی که دنیل و میسی با خاطرات خوب و بد خود زندگی می‌کنند. این خانه، یادآور کودکی و همچنین نشانه‌ای از بار سنگین گذشته است. احساسات عمیق و خاطرات جمع‌شده در این مکان، تأثیر مستقیمی بر روی شخصیت‌ها و روابط آنها دارد. در واقع، خانه نه تنها مکان زندگی، بلکه تجسمی از خانواده و روابط پیچیده آنهاست.

رابطه میان دنیل و میسی در طول داستان تغییر می‌کند و آنها با فراز و نشیب‌های زندگی بزرگ می‌شوند. در یک نقطه‌ی کلیدی، میسی تصمیم می‌گیرد که از خانه و پدرش فاصله بگیرد تا بتواند هویت خود را پیدا کند. این تصمیم باعث ایجاد تنش بین آنها می‌شود، اما در عین حال فرصت‌هایی را برای هر دو فراهم می‌کند تا بر روی رشد شخصی و استقلال خود تمرکز کنند.

داستان به تدریج به چالش‌های جدیدی می‌پردازد که دنیل و میسی با آنها روبرو می‌شوند. آنها در میانسالی به بررسی گذشته خود و تأثیراتی که خانه و خانواده‌شان بر روی زندگی‌شان گذاشته‌اند، می‌پردازند. این بررسی، آنها را به تأمل در مورد عشق، ناامیدی و روابط خانوادگی وادار می‌کند و به آنها کمک می‌کند تا به یک درک عمیق‌تر از خود و یکدیگر برسند.

در نهایت، خانه‌ی هلندی داستانی است درباره خانواده، هویت و تلاش برای فهمیدن زندگی و روابط پیچیده آن. پچت با روایت هوشمندانه و توصیف‌های دقیق، خواننده را به یک سفر عاطفی و فلسفی می‌برد که در آن نه‌تنها داستان دو خواهر و برادر روایت می‌شود، بلکه به عمق احساسات انسانی و چالش‌های زندگی نیز پرداخته می‌شود. این رمان به ما یادآوری می‌کند که هر مکان و هر خانه می‌تواند داستان‌ها و خاطراتی عمیق و تأثیرگذار را در خود داشته باشد.

بخش‌هایی از خانه‌ی هلندی

«سندی» باید پرده را کنار می زد تا من را پیدا کند. «چرا پرده رو کشیدی؟» داشتم مطالعه می کردم. گفتم: «حریم خصوصی.» هرچند که در هشت سالگی حریم خصوصی معنایی نداشت. از این کلمه خوشم می آمد، از آن حس تنهایی موقع کشیدن پرده ها.

…………………

 آن مهمان، برایمان یک معما بود. پدر ما هیچ دوستی نداشت، حداقل نه از آن هایی که شنبه عصر بخواهد دیروقت به عمارت ما بیاید. من حریم امن خود را ترک کردم و به بالای پله ها رفتم تا روی قالیچه ای که زمین را پوشانده بود، دراز بکشم. بنابر تجربه می دانستم که می توانم با خوابیدن روی زمین و با نگاه کردن از بین پایه ی نرده ها و اولین ستون آن، اتاق پذیرایی را ببینم.

………………..

 پدرمان آنجا رو به روی شومینه کنار یک زن نشسته بود. تا جایی که می توانستم بفهمم، داشتند در مورد تابلو پرتره از خانم و آقای «ونهوبیک» حرف می زدند. بلند شدم و به اتاق خواهرم برگشتم تا گزارش بدهم. به «میو» گفتم: «یک خانومه.» «سندی» حتما این را از قبل می دانست.

………………….

اولین باری که من و میو در خیابان ونهوبیک (که در اصل ون هو بِیک بود اما همه در الکینز پارک آن را ونهوبیک می‌نامیدندش‌) پارک کردیم، اولین باری بود که برای تعطیلات بهار از چوت به خانه برگشته بودم. آن سال بهار چیز مسخره‌ای بود، هنوز به اندازه یک فوت برف روی زمین نشسته بود، روز شوخی اول آوریل برای هضم کردن یک زمستان تلخ.

بهار واقعی، یعنی زمانی که من نیم‌ترم اول مدرسه شبانه‌روزی را می‌گذراندم، برای پسرانی بود که خانواده‌هایشان آن‌ها را برای قایق‌سواری به برمودا می‌بردند.

وقتی جلوی خانۀ بوکسبام در آن طرف عمارت هلندی ایستادیم، پرسیدم: «داری چی کار می‌کنی؟»

میو خم شد و کلید فندک ماشین را فشار داد و گفت: «می‌خوام یک چیزی رو ببینی.»

به او گفتم: «اینجا که چیزی برای دیدن وجود نداره. راه بیفت.»

اعصاب نداشتم، هم به خاطر هوا و هم به خاطر نابرابری که بین داشته‌های خودم و آن چیزی که لایقش بودم می‌دیدم. اما باز هم خوشحال بودم که به الکینز پارک برگشته بودیم، این که در ماشین خواهرم بودم، همان اُلدزموبیل واگن آبی‌رنگی که زمان بچگی داشتیم و پدرم وقتی او به آپارتمان خودش رفت به او داده بودش.

از آنجایی که پانزده سالم بود و در واقع یک احمق بودم، انگار حسی که به خانه داشتم مربوط به ماشین می‌شد و جایی که ایستاده بود، نه به درسته تحویل دادن‌اش به خواهرم.

«عجله داری؟ می‌خوای جایی بری؟» یک سیگار را از پاکت‌اش بیرون آورد و دستش را به فندک نزدیک کرد. اگر آن‌جا نبودید تا فندک را خاموش کنید، با بدبختی بسته می‌شد و می‌توانست به اندازه یک سوراخ، صندلی، یا کف پوش زیر پا یا حتی پای شما را بسوزاند، بستگی داشت کجا رهایش کنید.

«وقتی می‌رم مدرسه میای اینجا رانندگی می‌کنی؟»

تق. آن را گرفت و سیگارش را روشن کرد. «نه این کارو نمی‌کنم.»

………………….

اولین باری که پدر آندریا را به عمارت هلندی آورد، سَندی، خدمتکارمان، به اتاق خواهرم آمد وگفت که باید به طبقه‌ی پایین برویم. «پدرتون میگه دوست داره شما با یکی از دوستانش ملاقات کنین.»

مِیو پرسید: «یک دوست کاریه؟» او از من بزرگ‌تر بود بنابراین درک پیچیده‌تری از دوستی داشت.

سندی کمی به سوال فکر کرد و گفت: «باید بگم نه. برادرت کجاست؟» میو گفت: «روی صندلی کنار پنجره نشسته.»

سندی باید پرده را کنار می‌زد تا من را پیدا کند. «چرا پرده رو کشیدی؟»

داشتم مطالعه می‌کردم. گفتم: «حریم خصوصی.» هرچند که در هشت سالگی حریم خصوصی معنایی نداشت. از این کلمه خوشم می‌آمد، از آن حس تنهایی موقع کشیدن پرده‌ها.

آن مهمان برایمان یک معما بود. پدر ما هیچ دوستی نداشت، حداقل نه از آن‌هایی که شنبه عصر بخواهد دیروقت به عمارت ما بیاید. من حریم امن‌ام را ترک کردم و به بالای پله‌ها رفتم تا روی قالیچه‌ای که زمین را پوشانده بود دراز بکشم. بنابر تجربه می‌دانستم که می‌توانم با خوابیدن روی زمین و با نگاه کردن از بین پایه‌ی نرده‌ها و اولین ستون آن، اتاق پذیرایی را ببینم.

پدرمان آنجا رو به روی شومینه کنار یک زن نشسته بود. تا جایی که می‌توانستم بفهمم، داشتند در مورد تابلو پرتره از خانم و آقای وَنهوبیک حرف می‌زدند. بلند شدم و به اتاق خواهرم برگشتم تا گزارش بدهم.

به مِیو گفتم: «یک خانومه.» سندی حتما این را از قبل می‌دانست.

از من پرسید که دندان هایم را مسواک زدم یا نه، البته منظورش این بود که آن روز صبح مسواک زده‌ام یا نه. هیچ کس چهار بعد از ظهر دندان‌هایش را مسواک نمی‌زند. او باید همه‌ی کارها را خودش انجام می‌داد چون جوسِلین شنبه‌ها مرخصی داشت.

باید آتش را روشن می‌کرد، در را باز می‌کرد و سفارش نوشیدنی را می‌گرفت و از همه مهمتر حالا مسئولیت دندان‌های من را هم بر عهده گرفته بود. سندی دوشنبه‌ها را نمی‌آمد. سندی و جوسلین هردو یکشنبه‌ها را مرخصی بودند چون پدرم فکر می‌کرد آدم‌ها نباید روزهای تعطیل کار کنند.

گفتم: «بله.» چون احتمال داشت این کار را کرده باشم.

گفت: «یک بار دیگه مسواک بزن » و «موهاتو شونه کن.»

منظورش از آن بخش آخر خواهرم بود که موهایش بلند و مشکی و به اندازه‌ی ده تام دم اسب بافته شده به هم قطر داشت. هرچقدر هم آن را شانه میزد، شانه زده به نظر نمی‌آمد.

وقتی بالاخره حاضر شدیم، من و میو به طبقه پایین رفتیم و زیر طاق بزرگ اتاق انتظار ایستادیم، به پدر و آندریا نگاه می‌کردیم که به ونهوبیک‌ها نگاه می‌کردند. آن‌ها متوجه ما نشدند، یا – سخت است بگویم – شاید اصلا به ما اعتنا نکردند و برای همین ما منتظر ماندیم.

من و مِیو می‌دانستیم چطور باید در عمارت ساکت بمانیم، عادت کرده بودیم که پدر را آزار ندهیم. هرچند که این مسئله گاهی او را بیشتر آزار می‌داد چون فکر می‌کرد یواشکی او را دید می‌زنیم. کت و شلوار آبی‌اش را پوشیده بود. او هیچ وقت شنبه‌ها کت و شلوار نمی‌پوشید. اولین بار بود که می‌دیدم موهایش از پشت سر کم کم خاکستری می‌شود. با ایستادن کنار آندریا، قدبلندتر از آنچه که بود به نظر می‌رسید.

آندریا به او گفت: «باید بودن کنار این‌ها براتون خیلی آرامش بخش باشه.»

 

اگر به کتاب خانه‌ی هلندی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های جهان در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.