«عشق خرکی» اثری است از کاترین دان (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۴۵ تا ۲۰۱۶) که در سال ۱۹۸۹ منتشر شده است. این رمان داستان خانوادهای عجیب و غریب در سیرک است که برای کسب قدرت، معنویت، و پذیرش، با چالشهای جسمی و روانی دست و پنجه نرم میکنند و در نهایت اسیر محدودیتهای خود میشوند.
دربارهی عشق خرکی
کتاب عشق خرکی اثر کاترین دان، یکی از آثار برجسته و متمایز ادبیات معاصر آمریکا به شمار میرود. این رمان با نگاهی ژرف و آمیخته به طنز تلخ، زندگی اعضای یک خانواده عجیب و غریب را در یک سیرک به تصویر میکشد که هرکدام از آنها ویژگیهای ظاهری و تواناییهای خاصی دارند.
این اثر، داستان خانوادهای را روایت میکند که تحت شرایط و فشارهای خاص، دست به اعمالی دور از عرف و قواعد معمول جامعه میزنند. کاترین دان با قلمی قوی و نگاه نقادانه به ساختار اجتماعی و فرهنگی، داستانی عمیق و پرچالش را خلق کرده است که با گذر زمان به یکی از آثار کلاسیک در ژانر خود تبدیل شده است.
عشق خرکی به دلیل پرداختن به موضوعات حساس و خاص، در ابتدا واکنشهای متضادی را برانگیخت. برخی آن را به عنوان اثری انقلابی و جسورانه در بیان واقعیتهای تلخ انسانی تحسین کردند، در حالی که برخی دیگر محتوای آن را چالشبرانگیز و حتی غیرقابل قبول دانستند.
با این حال، این اثر توانست به سرعت جایگاه خود را در میان خوانندگان ادبیات خاص پیدا کند و به یکی از پرفروشترین کتابهای دوران خود تبدیل شود. روایت این کتاب نه تنها به بررسی محدودیتها و ناهنجاریهای جسمی و ذهنی انسان میپردازد، بلکه تلاشی است برای نشان دادن پیچیدگیها و چندلایگیهای انسانها در شرایط خاص و دشوار.
داستان کتاب درونمایههای روانشناسی عمیقی دارد و به رابطههای پیچیده خانوادگی و تأثیرات مخرب محیط و ژنتیک بر شخصیت انسانها میپردازد. اعضای خانواده بیدوال، هرکدام دارای ویژگیهای منحصر به فرد و به طرز خاصی عجیب هستند؛ از جمله دختری که در بدن مادرش شروع به رشد کرده و پس از تولد به یکی از نمایشهای جذاب سیرک تبدیل میشود. مادر خانواده، لیلی، به خاطر جاهطلبی و آرزوی شکوه، تصمیم میگیرد که فرزندان خود را به نوعی «تغییر» دهد و آنها را به اعضای سودآوری برای سیرک تبدیل کند.
این کتاب با پرداختن به مفاهیم ترسناک و ناپذیرفتنی، سوالاتی درباره محدودیتهای اخلاقی و انسانی مطرح میکند. آیا انسانی که از قید و بندهای جسمی و ذهنی خود رهایی یافته، میتواند فردی آزاد و مستقل باشد یا به شکلی اسیر میشود؟
آیا تغییرات فیزیکی و ژنتیکی که برای به دست آوردن مزایای خاصی انجام میپذیرند، میتوانند به شکوفایی انسان کمک کنند یا او را به جادههای تاریک و هولناک خواهند کشاند؟ این پرسشها، خواننده را به تفکر عمیق وادار میکند و از او میخواهد که دیدگاههای سنتی و عادی خود را در مورد انسان و جامعه بازنگری کند.
در کنار این پرسشها، سبک نوشتاری کاترین دان نیز بسیار تاثیرگذار است. او با ترکیب طنز و تراژدی، فضایی تلخ و در عین حال جذاب خلق کرده که مخاطب را درگیر میکند. این تلفیق باعث میشود که خواننده به نوعی از رنج و سختی شخصیتها احساس همدلی کند، حتی اگر این شخصیتها از نظر ظاهری و رفتاری بسیار غیرعادی باشند. نویسنده به خواننده کمک میکند که با دیدی متفاوت و از زوایای نو به زندگی شخصیتها نگاه کند و معنای عمیقتری از مفاهیم عشق، خانواده و پذیرش بیابد.
کاترین دان در این اثر به نوعی مفاهیم اجتماعی و نابرابریها را نیز به چالش میکشد. خانواده بیدوال در جامعهای زندگی میکنند که به آنها به چشم انسانهایی متفاوت و منحرف نگاه میشود، اما خود آنها در جستجوی معنا و هویتاند. این تضاد میان نگاه جامعه و تلاش خانواده برای بقا، یکی از جذابیتهای این داستان است و مخاطب را به فکر فرو میبرد که چگونه جامعه میتواند افراد را براساس ظاهر و ویژگیهای خاصشان قضاوت کند.
از دیگر جنبههای مهم کتاب، نگاه عمیق به مفهوم عشق و محبت میان اعضای خانواده است. با وجود تمام شرایط سخت و پیچیدهای که اعضای خانواده بیدوال با آن روبرو هستند، آنها به یکدیگر وابستهاند و به شیوهای منحصر به فرد، همدیگر را دوست دارند. این عشق میان اعضای خانواده، اگرچه به نوعی غیرعادی و تاریک به نظر میرسد، اما نشاندهندهی وابستگی عاطفی و احساس نیاز به تعلق است که در نهایت به بقای خانواده کمک میکند.
همچنین، این کتاب نگاهی به فرهنگ پاپ و فضای هنری و نمایشی جامعه غرب دارد. سیرک به عنوان نماد جامعهای که انسانها را برای نمایش و سرگرمی به کار میگیرد، به شکلی نمادین در کتاب به تصویر کشیده شده است. این نگاه کنایهآمیز به جامعه و فرهنگ عامه، نشاندهنده نقدهای اجتماعی دان است که به نحوی هنرمندانه و بدون اغراق در دل داستان جای داده شده است.
در نهایت، عشق خرکی کتابی است که به دلیل مضامین و سبک نوشتاری خاصش به یکی از آثار تاثیرگذار ادبیات معاصر تبدیل شده است. این کتاب نه تنها داستانی سرگرمکننده و جذاب دارد، بلکه به عنوان یک اثر عمیق و تفکر برانگیز میتواند مخاطبان خود را به فکر فرو ببرد. کاترین دان با مهارت بالای خود توانسته است دنیایی متفاوت و در عین حال واقعگرایانه خلق کند که برای هر خوانندهای جذاب و خواندنی است.
به طور خلاصه، عشق خرکی داستانی است که با پرداختن به ابعاد مختلف انسانی، مفاهیم عمیقی از خانواده، عشق، اخلاق و هویت را بررسی میکند. این کتاب از یک سو داستانی هیجانانگیز و از سوی دیگر اثری فلسفی و اجتماعی است که میتواند خواننده را تا پایان درگیر کند و تاثیر عمیقی بر او بگذارد.
کتاب عشق خرکی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۵ با بیش از ۶۹۴۰۰ رای و ۷۳۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از نیما جمالیپور به بازار عرضه شده است.
داستان عشق خرکی
عشق خرکی داستان خانواده بیدوال را روایت میکند که صاحب و گرداننده یک سیرک کوچک و خانگی هستند. پدر و مادر خانواده، آلو و لیلی بیدوال، آرزوی داشتن فرزندانی با تواناییهای خاص برای جذب مخاطبان سیرک را دارند. به همین دلیل، لیلی در دوران بارداری عمداً مواد شیمیایی و داروهای مختلفی مصرف میکند تا فرزندانشان ویژگیهای جسمانی غیرعادی داشته باشند. این شیوه زندگی آنها به تدریج هویت و سرنوشت اعضای خانواده را رقم میزند و آنها را به موجوداتی عجیب و جالب برای مردم تبدیل میکند.
هر یک از فرزندان خانواده بیدوال ویژگیهای خاص خود را دارند. اولادورگا، فرزند بزرگ، یک زن کوتاهقامت و بدون دست و پا است که تنها با دهان و بدن خود میتواند کارهای خارقالعادهای انجام دهد. فرزند دوم آنها، آیفی، یک مرد بسیار قوی و عضلانی است که به راحتی اجسام سنگین را جابجا میکند. اما فرزند بعدی، آرتورو، نقش مهمی در داستان دارد؛ او با دماغی همچون یک ماهی، قادر به شنا در آب است و به تدریج به رهبر و سمبل فرقهای خاص تبدیل میشود که به نام «فرقه آرتوروییها» شناخته میشوند.
آرتورو با استفاده از نفوذ و جذابیت خود، پیروانی پیدا میکند که حاضرند برای رسیدن به معنویت و رهایی از جسمانیت، اعضای بدنشان را قطع کنند. این فرقه به سرعت گسترش مییابد و به نوعی تبدیل به مکتبی مذهبی و معنوی میشود. پیروان آرتورو، او را همچون پیامبری میپندارند و از او خواستههای معنوی دارند. این جریان به نوعی طنز تلخ و ترسناک را به داستان اضافه میکند، زیرا نشان میدهد تا چه حد انسانها میتوانند به دنبال رهایی و فرار از واقعیتهای جسمی و مادی خود باشند.
در مقابل، اعضای دیگر خانواده مانند اولادورگا و آیفی دیدگاهها و دغدغههای خود را دارند. اولادورگا که در سیرک نمایشهای عجیبی اجرا میکند، با نوعی احساس بیگانگی و تنهایی دست و پنجه نرم میکند. او به دلیل ظاهر و ویژگیهای خاصش همیشه در مرکز توجه است، اما این توجهات برایش بیشتر مانند زندانی محدودکننده است. او در عمق وجودش به دنبال آزادی و هویتی فراتر از نمایشهای سیرک میگردد.
بزرگترین چالش خانواده بیدوال وقتی آغاز میشود که آیفی، پسر کوچکتر، تصمیم میگیرد زندگی عادیای را تجربه کند و از خانواده و سیرک فاصله بگیرد. این تصمیم، تنشها و تعارضاتی را میان او و دیگر اعضای خانواده به وجود میآورد. از سوی دیگر، آرتورو با خواستهها و فشارهای پیروانش دست و پنجه نرم میکند و درک میکند که به تدریج نقش پیامبری خود را از دست میدهد و به نوعی بازیچه جامعه شده است.
در پایان، داستان به نوعی به تراژدی ختم میشود و نشان میدهد که این خانواده بهرغم تلاش برای یافتن معنای زندگی و رهایی از محدودیتهای جسمی و اجتماعی، همچنان اسیر همین محدودیتها باقی میمانند. هرکدام از اعضای خانواده بیدوال با نوعی بحران هویت و چالشهای عاطفی روبرو میشوند که در نهایت به فروپاشی و جدایی آنها منجر میشود. داستان عشق خرکی با نگاهی تلخ به مقوله خانواده، هویت، و تلاش انسان برای یافتن معنا، به پایان میرسد.
بخشهایی از عشق خرکی
مث یه پرندهی نازنازی و ملوس بال بال میزد. وقتیام اون مرغای بدترکیب و جیغجیغو رو میگرفت دستش، باورتون نمیشد که ممکنه همچین حرکتی بکنه. بعد که کلهی مرغا رو میکرد توی دهنش و کارشونو میساخت، کل جمعیت دیوونه میشد. تا اون موقع همچین گاز گرفتن و چرخش مچی ندیده بودم.
آروارههاش، انگار که خونآشام باشه، میجنبید و خون مرغا رو یهجوری میخورد که فکر کنی داره شامپاین میریزه تو حلقش… مامانتون توی گود گیک واقعا باشکوه بود، مث یه پرنسس، یکی مث کلئوپاترا، یه پری! ملت واسه برنامهش سرودست میشکستن. مجبور شدیم تا جایی که میتونیم سکوهای بیشتری بسازیم، چون بیشترین بلیتا واسه برنامهی مامان فروش میرفت. خلاصه، ظرفیت سکوها رو رسوندیم به هزاروصد تا، که همیشهی خدا پُرپُر بودن.
……………….
من سه سال بعد از خواهرهایم بهدنیا آمدم. پدرم در این آزمایشها سنگ تمام گذاشته بود. مادرم در طول تخمکگذاری و هنگامیکه مرا حامله بود، بدون محدودیت، کوکایین و آمفتامین و آرسنیک مصرف میکرد. جای بسی ناامیدی بود که با تمام این تمهیدات و زحمتها من با چنین نقصعضویتهای معمولی و پیشپاافتاده ظاهر شدم:
زالتنیام از نوع متداولی بود با چشمهایی بهرنگ صورتی؛ قوزِ پشتم هم، با وجود برجستگی، آنچنان خاص یا بزرگ نبود که زیاد جلبتوجه کند. وضعیت من بسیار کسلکننده بود و بههیچوجه نمیشد با خصوصیتهای بارز برادر و خواهرهایم مقایسهاش کرد. بااینحال، والدینم ویژگی مرا در صدای خوبم دیدند و تصمیم گرفتند نقش تبلیغاتچی و جلبکنندۀ تماشاچیان را به من واگذار کنند.
یک گوژپشتِ زال و کچل، بهمنظور جلب مشتری برای دیدن تواناییهای اسرارآمیز دیگر اعضای خانواده، میتوانست بهترین اغواگر باشد. کوتوله بودن، که در سومین سال تولدم مشهود شده بود، هدیۀ شگفتانگیزی برای زوج صبور محسوب میشد و همینْ ارزشهای مرا بیشتر کرد. از همان کودکی، من در کابینتِ زیر سینک ظرفشویی میخوابیدم و همانجا مجموعهای جذاب از عینکهای دودی و آفتابی برای حفاظت از چشمهای حساسم داشتم.
با وجود استفاده از روش رادیومدرمانی در طراحی دوران جنینیِ فُرتوناتو، برادر کوچکترم، که بسیار پُرخرج هم بود، تقریباً همهچیزِ او طبیعی و عادی از آب درآمد. این وضعیت ملالآور چنان والدینِ دریادلم را افسرده کرد که بلافاصله تصمیم گرفتند فُرتوناتو را جلوی یکی از بهزیستیهای گرینریوِررس وایومینگ، که آن روزها از آنجا میگذشتیم، رها کنند.
پدرم ون را در موقعیت فرار پارک کرده بود و به مادرم کمک میکرد تا بچه را درون یک جعبۀ مقوایی جا دهد و جعبه را در قسمت امنی از پیادهرو بگذارد. درست در آن لحظه بود که نوزاد دوهفتهای بهطرز مبهم و اسرارآمیزی به مادرم خیره شد و در ظرف چند ثانیه خودش را شاهکار پدرومادر معرفی کرد. بهدلیل خوشقدم بودنش، او را «فُرتوناتو» (خوششانس) نامیدند. البته ما بنا به دلایلی همیشه او را «چیک» صدا میزدیم.
ایفی و ازِلی پشت صندلی بابا ایستاده بودند. با چهار تا دستشان گردن بابا را ماساژ میدادند و هرکدامشان از طرفی به صورتش خیره شده بودند. ایفی گفت: «بابایی!» اِلی هم از آنطرف گفت: «باباجونم!»
در اینگونه موارد بابا میخندید، روزنامهاش را زمین میگذاشت و میگفت: «باز چی تو کلّهتونه، دخترا؟»
دخترها پرسیدند: «بگو نظرتون دربارۀ ما چی بود؟»
من سرم را روی زانوی بابا گذاشتم. به صورت مردانهاش خیره شدم و گفتم: «تو رو خدا بابا، داستان رُز گاردررِن رو تعریف کن.»
پدر پُکی به سیگارش زد و ساکت ماند. سربهسرمان میگذاشت و زیر بار نمیرفت؛ ما هم همیشه التماس میکردیم تا اینکه بالأخره اَل با خندهای تسلیم میشد و داستان را تعریف میکرد. آرتی میرفت روی پای بابا مینشست. بابا بغلش میکرد. چیک روی پای لیلی مینشست. من هم به شانههای لیلی تکیه میدادم. اِلی و ایفی هم چهارزانو روی زمین مینشستند، درحالیکه چهار تا دستشان را پشتشان ستون میکردند؛ در این وضعیت درست شبیه ستونهای معماری گوتیک میشدند.
«توی اُرِگررسِن، طرفای پورتلند بود؛ مردم بهش میگن شهر رُز. راستش من اصلاً حالیم نمیشد واسه چی بهش میگن شهر رُز، تا یکی دو سال بعدش که توی بندر لودردیل گیر کرده بودیم.»
یک روز که بابا از خرکاری و گیروگورِ کارناوال حسابی درمانده شده بوده، سوار ماشین میشود و به پارکی روی یک تپه میرود تا قدم بزند.
«از اون بالا میشد تا چند مایل اونوَرتر رو دید. یه باغم اونجا بود با کلی آلاچیق و داربست و فواره. راههاش آجری بود با کلی پیچوخم.»
بابا روی پلههای یکی از آلاچیقها مینشیند و خسته و درمانده به رُزهای مصنوعیِ باغ خیره میشود.
«یه جور باغ آزمایشی بود. همۀ رنگا طراحی شده بودن. همه رو لایهلایه رنگ زده بودن و نقاشی کرده بودن: یه رنگ توی گلبرگ، یکی بیرون گلبرگ. من از دست مِری بِل عصبانی بودم، یه کلّهخری که چند سال وبالِ گردن من و مامانتون بود. گیر داده بود که حقوقشو زیاد کنم، منم نداشتم.»
رُزها پدر را بهفکر فرو میبرند، اینکه چقدر عجیبوغریب بودنشان زیباست و همان عجیبوغریب بودنشان است که به آنها ارزش داده.
«همونجا به مخم زد، یهو انگار درجا بهم الهام شد که دیگه بیخیالِ فکر و خیال.»
به این فکر میافتد که میشود بچهها را طراحی کرد.
«به خودم گفتم وقتشه یه باغ رُز درست کنم، همونجوری که خودم حال میکنم!»
اگر به کتاب عشق خرکی علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین کتابهای تخیلی و ترسناک در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
11 آبان 1403
عشق خرکی
«عشق خرکی» اثری است از کاترین دان (نویسندهی آمریکایی، از ۱۹۴۵ تا ۲۰۱۶) که در سال ۱۹۸۹ منتشر شده است. این رمان داستان خانوادهای عجیب و غریب در سیرک است که برای کسب قدرت، معنویت، و پذیرش، با چالشهای جسمی و روانی دست و پنجه نرم میکنند و در نهایت اسیر محدودیتهای خود میشوند.
دربارهی عشق خرکی
کتاب عشق خرکی اثر کاترین دان، یکی از آثار برجسته و متمایز ادبیات معاصر آمریکا به شمار میرود. این رمان با نگاهی ژرف و آمیخته به طنز تلخ، زندگی اعضای یک خانواده عجیب و غریب را در یک سیرک به تصویر میکشد که هرکدام از آنها ویژگیهای ظاهری و تواناییهای خاصی دارند.
این اثر، داستان خانوادهای را روایت میکند که تحت شرایط و فشارهای خاص، دست به اعمالی دور از عرف و قواعد معمول جامعه میزنند. کاترین دان با قلمی قوی و نگاه نقادانه به ساختار اجتماعی و فرهنگی، داستانی عمیق و پرچالش را خلق کرده است که با گذر زمان به یکی از آثار کلاسیک در ژانر خود تبدیل شده است.
عشق خرکی به دلیل پرداختن به موضوعات حساس و خاص، در ابتدا واکنشهای متضادی را برانگیخت. برخی آن را به عنوان اثری انقلابی و جسورانه در بیان واقعیتهای تلخ انسانی تحسین کردند، در حالی که برخی دیگر محتوای آن را چالشبرانگیز و حتی غیرقابل قبول دانستند.
با این حال، این اثر توانست به سرعت جایگاه خود را در میان خوانندگان ادبیات خاص پیدا کند و به یکی از پرفروشترین کتابهای دوران خود تبدیل شود. روایت این کتاب نه تنها به بررسی محدودیتها و ناهنجاریهای جسمی و ذهنی انسان میپردازد، بلکه تلاشی است برای نشان دادن پیچیدگیها و چندلایگیهای انسانها در شرایط خاص و دشوار.
داستان کتاب درونمایههای روانشناسی عمیقی دارد و به رابطههای پیچیده خانوادگی و تأثیرات مخرب محیط و ژنتیک بر شخصیت انسانها میپردازد. اعضای خانواده بیدوال، هرکدام دارای ویژگیهای منحصر به فرد و به طرز خاصی عجیب هستند؛ از جمله دختری که در بدن مادرش شروع به رشد کرده و پس از تولد به یکی از نمایشهای جذاب سیرک تبدیل میشود. مادر خانواده، لیلی، به خاطر جاهطلبی و آرزوی شکوه، تصمیم میگیرد که فرزندان خود را به نوعی «تغییر» دهد و آنها را به اعضای سودآوری برای سیرک تبدیل کند.
این کتاب با پرداختن به مفاهیم ترسناک و ناپذیرفتنی، سوالاتی درباره محدودیتهای اخلاقی و انسانی مطرح میکند. آیا انسانی که از قید و بندهای جسمی و ذهنی خود رهایی یافته، میتواند فردی آزاد و مستقل باشد یا به شکلی اسیر میشود؟
آیا تغییرات فیزیکی و ژنتیکی که برای به دست آوردن مزایای خاصی انجام میپذیرند، میتوانند به شکوفایی انسان کمک کنند یا او را به جادههای تاریک و هولناک خواهند کشاند؟ این پرسشها، خواننده را به تفکر عمیق وادار میکند و از او میخواهد که دیدگاههای سنتی و عادی خود را در مورد انسان و جامعه بازنگری کند.
در کنار این پرسشها، سبک نوشتاری کاترین دان نیز بسیار تاثیرگذار است. او با ترکیب طنز و تراژدی، فضایی تلخ و در عین حال جذاب خلق کرده که مخاطب را درگیر میکند. این تلفیق باعث میشود که خواننده به نوعی از رنج و سختی شخصیتها احساس همدلی کند، حتی اگر این شخصیتها از نظر ظاهری و رفتاری بسیار غیرعادی باشند. نویسنده به خواننده کمک میکند که با دیدی متفاوت و از زوایای نو به زندگی شخصیتها نگاه کند و معنای عمیقتری از مفاهیم عشق، خانواده و پذیرش بیابد.
کاترین دان در این اثر به نوعی مفاهیم اجتماعی و نابرابریها را نیز به چالش میکشد. خانواده بیدوال در جامعهای زندگی میکنند که به آنها به چشم انسانهایی متفاوت و منحرف نگاه میشود، اما خود آنها در جستجوی معنا و هویتاند. این تضاد میان نگاه جامعه و تلاش خانواده برای بقا، یکی از جذابیتهای این داستان است و مخاطب را به فکر فرو میبرد که چگونه جامعه میتواند افراد را براساس ظاهر و ویژگیهای خاصشان قضاوت کند.
از دیگر جنبههای مهم کتاب، نگاه عمیق به مفهوم عشق و محبت میان اعضای خانواده است. با وجود تمام شرایط سخت و پیچیدهای که اعضای خانواده بیدوال با آن روبرو هستند، آنها به یکدیگر وابستهاند و به شیوهای منحصر به فرد، همدیگر را دوست دارند. این عشق میان اعضای خانواده، اگرچه به نوعی غیرعادی و تاریک به نظر میرسد، اما نشاندهندهی وابستگی عاطفی و احساس نیاز به تعلق است که در نهایت به بقای خانواده کمک میکند.
همچنین، این کتاب نگاهی به فرهنگ پاپ و فضای هنری و نمایشی جامعه غرب دارد. سیرک به عنوان نماد جامعهای که انسانها را برای نمایش و سرگرمی به کار میگیرد، به شکلی نمادین در کتاب به تصویر کشیده شده است. این نگاه کنایهآمیز به جامعه و فرهنگ عامه، نشاندهنده نقدهای اجتماعی دان است که به نحوی هنرمندانه و بدون اغراق در دل داستان جای داده شده است.
در نهایت، عشق خرکی کتابی است که به دلیل مضامین و سبک نوشتاری خاصش به یکی از آثار تاثیرگذار ادبیات معاصر تبدیل شده است. این کتاب نه تنها داستانی سرگرمکننده و جذاب دارد، بلکه به عنوان یک اثر عمیق و تفکر برانگیز میتواند مخاطبان خود را به فکر فرو ببرد. کاترین دان با مهارت بالای خود توانسته است دنیایی متفاوت و در عین حال واقعگرایانه خلق کند که برای هر خوانندهای جذاب و خواندنی است.
به طور خلاصه، عشق خرکی داستانی است که با پرداختن به ابعاد مختلف انسانی، مفاهیم عمیقی از خانواده، عشق، اخلاق و هویت را بررسی میکند. این کتاب از یک سو داستانی هیجانانگیز و از سوی دیگر اثری فلسفی و اجتماعی است که میتواند خواننده را تا پایان درگیر کند و تاثیر عمیقی بر او بگذارد.
کتاب عشق خرکی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۵ با بیش از ۶۹۴۰۰ رای و ۷۳۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از نیما جمالیپور به بازار عرضه شده است.
داستان عشق خرکی
عشق خرکی داستان خانواده بیدوال را روایت میکند که صاحب و گرداننده یک سیرک کوچک و خانگی هستند. پدر و مادر خانواده، آلو و لیلی بیدوال، آرزوی داشتن فرزندانی با تواناییهای خاص برای جذب مخاطبان سیرک را دارند. به همین دلیل، لیلی در دوران بارداری عمداً مواد شیمیایی و داروهای مختلفی مصرف میکند تا فرزندانشان ویژگیهای جسمانی غیرعادی داشته باشند. این شیوه زندگی آنها به تدریج هویت و سرنوشت اعضای خانواده را رقم میزند و آنها را به موجوداتی عجیب و جالب برای مردم تبدیل میکند.
هر یک از فرزندان خانواده بیدوال ویژگیهای خاص خود را دارند. اولادورگا، فرزند بزرگ، یک زن کوتاهقامت و بدون دست و پا است که تنها با دهان و بدن خود میتواند کارهای خارقالعادهای انجام دهد. فرزند دوم آنها، آیفی، یک مرد بسیار قوی و عضلانی است که به راحتی اجسام سنگین را جابجا میکند. اما فرزند بعدی، آرتورو، نقش مهمی در داستان دارد؛ او با دماغی همچون یک ماهی، قادر به شنا در آب است و به تدریج به رهبر و سمبل فرقهای خاص تبدیل میشود که به نام «فرقه آرتوروییها» شناخته میشوند.
آرتورو با استفاده از نفوذ و جذابیت خود، پیروانی پیدا میکند که حاضرند برای رسیدن به معنویت و رهایی از جسمانیت، اعضای بدنشان را قطع کنند. این فرقه به سرعت گسترش مییابد و به نوعی تبدیل به مکتبی مذهبی و معنوی میشود. پیروان آرتورو، او را همچون پیامبری میپندارند و از او خواستههای معنوی دارند. این جریان به نوعی طنز تلخ و ترسناک را به داستان اضافه میکند، زیرا نشان میدهد تا چه حد انسانها میتوانند به دنبال رهایی و فرار از واقعیتهای جسمی و مادی خود باشند.
در مقابل، اعضای دیگر خانواده مانند اولادورگا و آیفی دیدگاهها و دغدغههای خود را دارند. اولادورگا که در سیرک نمایشهای عجیبی اجرا میکند، با نوعی احساس بیگانگی و تنهایی دست و پنجه نرم میکند. او به دلیل ظاهر و ویژگیهای خاصش همیشه در مرکز توجه است، اما این توجهات برایش بیشتر مانند زندانی محدودکننده است. او در عمق وجودش به دنبال آزادی و هویتی فراتر از نمایشهای سیرک میگردد.
بزرگترین چالش خانواده بیدوال وقتی آغاز میشود که آیفی، پسر کوچکتر، تصمیم میگیرد زندگی عادیای را تجربه کند و از خانواده و سیرک فاصله بگیرد. این تصمیم، تنشها و تعارضاتی را میان او و دیگر اعضای خانواده به وجود میآورد. از سوی دیگر، آرتورو با خواستهها و فشارهای پیروانش دست و پنجه نرم میکند و درک میکند که به تدریج نقش پیامبری خود را از دست میدهد و به نوعی بازیچه جامعه شده است.
در پایان، داستان به نوعی به تراژدی ختم میشود و نشان میدهد که این خانواده بهرغم تلاش برای یافتن معنای زندگی و رهایی از محدودیتهای جسمی و اجتماعی، همچنان اسیر همین محدودیتها باقی میمانند. هرکدام از اعضای خانواده بیدوال با نوعی بحران هویت و چالشهای عاطفی روبرو میشوند که در نهایت به فروپاشی و جدایی آنها منجر میشود. داستان عشق خرکی با نگاهی تلخ به مقوله خانواده، هویت، و تلاش انسان برای یافتن معنا، به پایان میرسد.
بخشهایی از عشق خرکی
مث یه پرندهی نازنازی و ملوس بال بال میزد. وقتیام اون مرغای بدترکیب و جیغجیغو رو میگرفت دستش، باورتون نمیشد که ممکنه همچین حرکتی بکنه. بعد که کلهی مرغا رو میکرد توی دهنش و کارشونو میساخت، کل جمعیت دیوونه میشد. تا اون موقع همچین گاز گرفتن و چرخش مچی ندیده بودم.
آروارههاش، انگار که خونآشام باشه، میجنبید و خون مرغا رو یهجوری میخورد که فکر کنی داره شامپاین میریزه تو حلقش… مامانتون توی گود گیک واقعا باشکوه بود، مث یه پرنسس، یکی مث کلئوپاترا، یه پری! ملت واسه برنامهش سرودست میشکستن. مجبور شدیم تا جایی که میتونیم سکوهای بیشتری بسازیم، چون بیشترین بلیتا واسه برنامهی مامان فروش میرفت. خلاصه، ظرفیت سکوها رو رسوندیم به هزاروصد تا، که همیشهی خدا پُرپُر بودن.
……………….
من سه سال بعد از خواهرهایم بهدنیا آمدم. پدرم در این آزمایشها سنگ تمام گذاشته بود. مادرم در طول تخمکگذاری و هنگامیکه مرا حامله بود، بدون محدودیت، کوکایین و آمفتامین و آرسنیک مصرف میکرد. جای بسی ناامیدی بود که با تمام این تمهیدات و زحمتها من با چنین نقصعضویتهای معمولی و پیشپاافتاده ظاهر شدم:
زالتنیام از نوع متداولی بود با چشمهایی بهرنگ صورتی؛ قوزِ پشتم هم، با وجود برجستگی، آنچنان خاص یا بزرگ نبود که زیاد جلبتوجه کند. وضعیت من بسیار کسلکننده بود و بههیچوجه نمیشد با خصوصیتهای بارز برادر و خواهرهایم مقایسهاش کرد. بااینحال، والدینم ویژگی مرا در صدای خوبم دیدند و تصمیم گرفتند نقش تبلیغاتچی و جلبکنندۀ تماشاچیان را به من واگذار کنند.
یک گوژپشتِ زال و کچل، بهمنظور جلب مشتری برای دیدن تواناییهای اسرارآمیز دیگر اعضای خانواده، میتوانست بهترین اغواگر باشد. کوتوله بودن، که در سومین سال تولدم مشهود شده بود، هدیۀ شگفتانگیزی برای زوج صبور محسوب میشد و همینْ ارزشهای مرا بیشتر کرد. از همان کودکی، من در کابینتِ زیر سینک ظرفشویی میخوابیدم و همانجا مجموعهای جذاب از عینکهای دودی و آفتابی برای حفاظت از چشمهای حساسم داشتم.
با وجود استفاده از روش رادیومدرمانی در طراحی دوران جنینیِ فُرتوناتو، برادر کوچکترم، که بسیار پُرخرج هم بود، تقریباً همهچیزِ او طبیعی و عادی از آب درآمد. این وضعیت ملالآور چنان والدینِ دریادلم را افسرده کرد که بلافاصله تصمیم گرفتند فُرتوناتو را جلوی یکی از بهزیستیهای گرینریوِررس وایومینگ، که آن روزها از آنجا میگذشتیم، رها کنند.
پدرم ون را در موقعیت فرار پارک کرده بود و به مادرم کمک میکرد تا بچه را درون یک جعبۀ مقوایی جا دهد و جعبه را در قسمت امنی از پیادهرو بگذارد. درست در آن لحظه بود که نوزاد دوهفتهای بهطرز مبهم و اسرارآمیزی به مادرم خیره شد و در ظرف چند ثانیه خودش را شاهکار پدرومادر معرفی کرد. بهدلیل خوشقدم بودنش، او را «فُرتوناتو» (خوششانس) نامیدند. البته ما بنا به دلایلی همیشه او را «چیک» صدا میزدیم.
ایفی و ازِلی پشت صندلی بابا ایستاده بودند. با چهار تا دستشان گردن بابا را ماساژ میدادند و هرکدامشان از طرفی به صورتش خیره شده بودند. ایفی گفت: «بابایی!» اِلی هم از آنطرف گفت: «باباجونم!»
در اینگونه موارد بابا میخندید، روزنامهاش را زمین میگذاشت و میگفت: «باز چی تو کلّهتونه، دخترا؟»
دخترها پرسیدند: «بگو نظرتون دربارۀ ما چی بود؟»
من سرم را روی زانوی بابا گذاشتم. به صورت مردانهاش خیره شدم و گفتم: «تو رو خدا بابا، داستان رُز گاردررِن رو تعریف کن.»
پدر پُکی به سیگارش زد و ساکت ماند. سربهسرمان میگذاشت و زیر بار نمیرفت؛ ما هم همیشه التماس میکردیم تا اینکه بالأخره اَل با خندهای تسلیم میشد و داستان را تعریف میکرد. آرتی میرفت روی پای بابا مینشست. بابا بغلش میکرد. چیک روی پای لیلی مینشست. من هم به شانههای لیلی تکیه میدادم. اِلی و ایفی هم چهارزانو روی زمین مینشستند، درحالیکه چهار تا دستشان را پشتشان ستون میکردند؛ در این وضعیت درست شبیه ستونهای معماری گوتیک میشدند.
«توی اُرِگررسِن، طرفای پورتلند بود؛ مردم بهش میگن شهر رُز. راستش من اصلاً حالیم نمیشد واسه چی بهش میگن شهر رُز، تا یکی دو سال بعدش که توی بندر لودردیل گیر کرده بودیم.»
یک روز که بابا از خرکاری و گیروگورِ کارناوال حسابی درمانده شده بوده، سوار ماشین میشود و به پارکی روی یک تپه میرود تا قدم بزند.
«از اون بالا میشد تا چند مایل اونوَرتر رو دید. یه باغم اونجا بود با کلی آلاچیق و داربست و فواره. راههاش آجری بود با کلی پیچوخم.»
بابا روی پلههای یکی از آلاچیقها مینشیند و خسته و درمانده به رُزهای مصنوعیِ باغ خیره میشود.
«یه جور باغ آزمایشی بود. همۀ رنگا طراحی شده بودن. همه رو لایهلایه رنگ زده بودن و نقاشی کرده بودن: یه رنگ توی گلبرگ، یکی بیرون گلبرگ. من از دست مِری بِل عصبانی بودم، یه کلّهخری که چند سال وبالِ گردن من و مامانتون بود. گیر داده بود که حقوقشو زیاد کنم، منم نداشتم.»
رُزها پدر را بهفکر فرو میبرند، اینکه چقدر عجیبوغریب بودنشان زیباست و همان عجیبوغریب بودنشان است که به آنها ارزش داده.
«همونجا به مخم زد، یهو انگار درجا بهم الهام شد که دیگه بیخیالِ فکر و خیال.»
به این فکر میافتد که میشود بچهها را طراحی کرد.
«به خودم گفتم وقتشه یه باغ رُز درست کنم، همونجوری که خودم حال میکنم!»
اگر به کتاب عشق خرکی علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین کتابهای تخیلی و ترسناک در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، تخیلی، ترسناک/دلهرهآور، داستان خارجی، رمان، طنز
۰ برچسبها: ادبیات جهان، کاترین دان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب