«سختپوست» اثری است از ساناز اسدی (نویسندهی زادهی قائمشهر، متولد ۱۳۶۵) که در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است. این رمان داستانی دربارهی زندگی یک خانواده در مواجهه با فقدان، شکستهای پیاپی پدر، و تلاش برای بقا در سایهی تضادهای عاطفی و اقتصادی است.
دربارهی سختپوست
رمان سختپوست نوشته ساناز اسدی، اثری تأثیرگذار و پرجزئیات دربارهی خانوادهای است که در دل تراژدیهای بزرگ و درگیر با خاطرات گذشته، به دنبال معنا و مسیر زندگی میگردند. داستان با بارانی بیپایان آغاز میشود، بارانی که گویی رمزآلودی تاریخ و گذشته را در خود نهفته دارد و همانند جریانی سیال، مرزهای زمان حال و گذشته را میشکند. این سیل ویرانگر گورستانی را میپوساند و بقایای پدری را که برای همیشه خانواده را ترک کرده بود، به سطح میآورد، پدری که سرنوشت او با آب گرهای ناگسستنی دارد.
نویسنده، روایت خود را با ریتمی منظم و تصاویر زندهای که گویی در قاب عکس نقش بستهاند، به پیش میبرد. او با قلمی شاعرانه، قصهای از غیبت و بازگشت را بازگو میکند، قصهای که در هر گام، ابعاد تازهای از شخصیتها و زندگی آنها را آشکار میسازد. این رمان بهطور خاص به پدیدهای که در تاریخ و فرهنگ ما همواره بازتاب داشته، یعنی فقدان و بازگشت مداوم پدران، اشاره میکند و آن را به شیوهای نمادین بررسی میکند.
شخصیت اصلی داستان، سینا، راوی کوچکترین عضو خانواده است که از زاویه دید او، مخاطب شاهد تضادها و کشمکشهای خانواده میشود. پدر که سالها تلاش کرده با مشاغل مختلف زندگی را بهبود بخشد، همواره با شکست روبهرو بوده و همین شکستها به منبعی از خشم و ناامیدی در خانواده تبدیل شده است. اما آنچه این روایت را به اثری ماندگار بدل میسازد، پیچیدگیهای شخصیتپردازی و تفاوت در واکنشهای اعضای خانواده به یکدیگر و به محیط اطراف است.
یکی از نکات برجسته در این کتاب، استفاده از عنصر دریا بهعنوان نمادی چندوجهی است. دریا در این داستان همزمان بهعنوان صحنهای از آرامش و طوفان، و عنصری ویرانگر و حیاتی حضور دارد. این عنصر بهویژه در لحظاتی که پدر بهآرامی تن به آب میسپارد یا در داستان غرق شدن فرزند یکی از مسافران ویلایی پررنگتر میشود، معنای خاصی پیدا میکند.
زمان در این رمان به شکلی غیرخطی روایت میشود و گذشته و حال با فلشبکهای مکرر به یکدیگر پیوند میخورند. این شیوه روایی به مخاطب این فرصت را میدهد که بهتدریج رازهای پنهان خانواده و دلایل تغییر مسیر زندگی آنها را کشف کند. از شادیهایی که زمانی خانه را پر میکردند تا سختیهایی که اکنون آنها را محاصره کردهاند، این رفت و برگشت زمانی، مخاطب را به تعمقی عمیقتر درباره زندگی و تصمیمات شخصیتها دعوت میکند.
ساناز اسدی با استفاده از قلمی حساس و دقیق، به عمق درونی شخصیتهایش نفوذ میکند. او نه تنها تضادهای بیرونی، بلکه نبردهای درونی شخصیتها را نیز بهخوبی به تصویر میکشد. برای مثال، تضاد میان داوود و پسر بزرگش امین در واکنش به «ویلاییها» یکی از این لایههای پیچیده شخصیتی را آشکار میکند. هرچند هر دو از این مسافران ثروتمند دلچرکین هستند، اما واکنشهای متفاوتشان به این شرایط، بعدی انسانی و باورپذیر به داستان میبخشد.
روایت رنجها و شادیهای خانوادهای که در دل شمال بارانی ایران زندگی میکند، همچنین دربرگیرندهی تمهایی از عشق، تنهایی، امید و ناامیدی است. نویسنده با مهارت، رویدادهای ساده و روزمره را با مضامین عمیقتر پیوند میدهد و خواننده را دعوت میکند که از ظواهر فراتر رفته و به عمق معنای آنها بیندیشد.
سختپوست از آن دسته آثاری است که مخاطب را تا پایان داستان همراه خود نگه میدارد. پرسشهایی که از ابتدا در ذهن خواننده شکل میگیرند، همچون حلقههایی به یکدیگر متصل میشوند و داستان را به نتیجهای تاثیرگذار میرسانند. این کتاب نه تنها داستانی از زندگی روزمره است، بلکه بازتابی از جامعهای است که در آن نقش پدران و شکستهای آنان، بر مسیر زندگی خانوادهها سایه میافکند.
نویسنده با نگاه دقیق و هنرمندانه خود توانسته اثری خلق کند که در عین حال که به داستانی خاص میپردازد، بازتابی از شرایط کلیتر انسانها در مواجهه با مشکلات زندگی نیز باشد. این ترکیب از جزئیات و کلیات، به رمان وجهی جهانی میبخشد و آن را برای طیف وسیعی از مخاطبان جذاب میسازد.
نشر چشمه، با انتشار این اثر توانسته بستری فراهم آورد تا صدای نویسندهای تازه و خلاق به گوش مخاطبان برسد. این رمان، بیشک یکی از دستاوردهای درخشان داستاننویسی معاصر فارسی است که با بهرهگیری از عناصر بومی و مضامین جهانی، اثری فراموشنشدنی خلق کرده است.
سختپوست کتابی است که خواندن آن نه تنها شما را با داستانی زیبا و پرمفهوم همراه میکند، بلکه فرصتی برای اندیشیدن به لایههای مختلف زندگی و روابط انسانی فراهم میآورد. این کتاب، با قلم هنرمندانه ساناز اسدی، در هر صفحهای از خود شما را به چالش میکشد تا با شخصیتها احساس همدلی کرده و به معنای زندگی از زاویهای تازه بنگرید.
رمان سختپوست در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۴ با بیش از ۵۲۸ رای و ۱۵۴ نقد و نظر است.
داستان سختپوست
داستان سختپوست روایت زندگی خانوادهای چهار نفره است که در یکی از شهرهای شمالی ایران زندگی میکنند. داستان از جایی آغاز میشود که بارانی سیلآسا گورستان شهر را ویران میکند و قبر داوود، پدر خانواده، را باز مینماید. این اتفاق تلخ باعث میشود که خاطرات گذشتهی این خانواده دوباره زنده شود و روایت به گذشتهای بازگردد که این خانواده با چالشهای متعددی روبهرو بودهاند.
سینا، پسر کوچک خانواده و راوی داستان، مخاطب را به زندگی گذشتهی خانواده میبرد؛ جایی که پدر، داوود، برای تأمین مخارج خانواده به مشاغل مختلف روی میآورد اما هیچکدام موفقیتآمیز نیستند. او در نهایت تصمیم میگیرد به ژاپن سفر کند و پس از چند سال کار، با دست پر به ایران بازگردد. اما این تلاش هم ناکام میماند و داوود یک سال بعد، بدون هیچ دستاوردی به خانه بازمیگردد و همین بازگشت همراه با شکست، خانواده را در موقعیت سختتری قرار میدهد.
پس از بازگشت از ژاپن، داوود تصمیم میگیرد برای ویلاداران ثروتمند که از شهرهای بزرگ به شمال سفر میکنند، کار کند. این شغل جدید، که شامل خدمترسانی به مسافران پولدار است، اعتراض و خشم دو پسر خانواده، سینا و امین، را برمیانگیزد. پسران که از خم شدن پدرشان در برابر این افراد احساس حقارت میکنند، به انتقادهای تند و زخمزبانهای مداوم روی میآورند و رابطهی میان آنها و پدر بیش از پیش پیچیده میشود.
در این میان، روایت داستان به گذشتههای دورتر میرود و نشان میدهد که داوود همواره تلاش کرده است تا شرایط بهتری برای خانواده فراهم کند، اما هر بار با شکست مواجه شده است. این شکستها باعث میشود که رابطهی او با خانوادهاش پر از تناقض باشد؛ از یکسو عشق و وابستگی عمیق، و از سوی دیگر ناامیدی و نارضایتی.
عنصر دریا در داستان نقش مهمی ایفا میکند. دریا هم نمادی از آرامش و زندگی است و هم مظهر خطر و ویرانی. از صحنههایی که دریا نقش پررنگی دارد، میتوان به غرق شدن پسر یکی از ویلاداران اشاره کرد که تأثیری عمیق بر مسیر داستان میگذارد. همچنین، تصمیم نهایی داوود برای مواجهه با دریا و تسلیم شدن به آن، نقطهی اوج داستان است و نقش مهمی در تکمیل روایت دارد.
روایت داستان در دو زمان حال و گذشته پیش میرود. در زمان حال، خانواده درگیر مشکلات اقتصادی و فقدان پدر است، در حالی که در زمان گذشته، خاطراتی از امیدها و شادیهای کوچک خانواده به تصویر کشیده میشود. این رفت و برگشتهای زمانی به کشف چرایی و چگونگی تغییرات زندگی خانواده کمک میکند و مخاطب را درگیر روایت پیچیده و انسانی داستان میسازد.
در پایان، داستان با برملا شدن رازهایی از گذشته و تفسیر رفتارهای شخصیتها، به نقطهای میرسد که مخاطب را به تأمل دربارهی سرنوشت، شکست، و نقش روابط خانوادگی در زندگی وامیدارد. دریا، سیل، و باران در کنار شخصیتهای داستان، عناصری هستند که در خدمت تقویت تم اصلی اثر، یعنی غیبت و بازگشت پدر، قرار میگیرند.
سختپوست اثری است که در عین روایت داستانی تلخ و گاهی دردناک، نگاهی شاعرانه به زندگی و روابط انسانی دارد. این رمان توانسته با استفاده از عناصر بومی و در عین حال مضامین جهانی، داستانی ماندگار خلق کند.
بخشهایی از سختپوست
کفِ خیسِ بازارِ ماهی از پولکهایی که جا به جا به زمین چسبیده بودند برق میزد. خونابه راه افتاده بود توی جوب و جمعیت جلوِ مغازهها لابهلای هم میلولیدند. چوب زده بودند. آنقدر شلوغ شده بود که غلام چوبدار روی چهارپایهی سهپلهای ایستاده بود تا همه را ببیند. ماهیآزاد افتاده بود توی تور. امین دست دراز کرد تا غلام پیدایش کند.
کنار جاده بودیم که سبحان زنگ زده بود و گفته بود زود بیا. سریع نشسته بودیم پشت موتور و راه افتاده بودیم. غلام از همان جا که ایستاده بود هفتتا انگشتش را بالا آورد: هفت کیلو بود. ما سالها بود ماهیآزاد نخورده بودیم. پیچیدیم سمت مغازه. امین سریع چکمههایش را پوشید و لباس یکسره را روی همانها که تنش بود کشید بالا. داد زد «بیا اینور، قزلآلای رودخونه. بیا قزلآلا.» سبحان زد به پهلویش که بیخود دادوبیداد نکند و مشتری جلوِ مغازه را نشان داد.
من دورتر ایستاده بودم. امین هول بود. میخواست همه بفهمند که آنجا کار میکند. ببینند بلد است. مغازه و بازار را عین کف دست میشناسد. مشتریها را با یک داد نگه میدارد پای مغازه و به پنج دقیقه نکشیده، ماهی پولکشده و چهارتیکه توی کیسهشان است.
مشتری یکی از ماهیهای توی حوض را نشان داد. امین توری را انداخت زیر تن ماهی. بزرگ بود، دُم میزد و میخواست برگردد توی آب. امین محکم تنش را گرفت. پرتش کرد روی سنگ. سُر میخورد. پیچ میخورد. چوب را برداشت. مشتری رویش را برگرداند.
پدرم یادش داده بود. گفته بود محکم میزنی توی سر. بالای آبشش. نه آنقدر محکم که کلهی ماهی له شود، نه آنقدر شل که زنده بماند. محکم زد. ماهی یک تکان کوچک خورد و تمام.
…………………
پدرم روی «شوِ طنین» خط کشیده بود و یک گوشهی دیگرِ برچسبِ نوارِ ویاچاس با خودکار قرمز نوشته بود «کینشازا». کینشازا را دوخطه نوشته بود. یک دور نوشته بود، بدون نقطه. بعد دوباره یک کینشازای دیگر زیرش نوشته بود و سرِ سرکش و بالاوپایینِ «الف» ها و سروته «ز» ها را به هم وصل کرده بود و توی کینشازای دوخط را سیاه کرده بود. درست جایی که خواننده چشمهایش را میبست و با تهنفسش میخواند، یکهو تصویر قطع میشد و مسابقه شروع میشد.
ما تمام هشت راند مسابقه را حفظ بودیم. تمام رقصِ پاها، تمام حملهها، تمام جاهایی را که دوربین قرار بود زوم کند روی صورتهای عرقکرده و مشتخوردهی محمدعلی و فورمن حفظ بودیم. راند اول که تمام میشد، محمدعلی چسبیده به گوشهی رینگ دست مشتشدهاش را توی هوا میچرخاند و جمعیت یکصدا فریاد میزد «علی… علی… علی…» ما تمام لحظههایی را که صدای جمعیت بلند میشد حفظ بودیم. تمام مشتهایی که گوشهی رینگ از فورمن خورده بود، تمام لحظههایی که دوتا دستش را گارد کرده بود جلوِ صورتش و دفاع میکرد.
در تمام دنیا دو چیز بود که حال پدرم را خوب میکرد ــ هر وقت عصبانی بود، هر وقت خسته بود، هر وقت تصادف میکرد، بیکار میشد، توی شرطبندی میباخت، هر وقت با امین حرفش میشد، هر وقت پول نداشت و هر وقت پول داشت: دریا و مسابقهی کینشازا. یک نفر را پیدا کرده بود که تمام مسابقه را داشت و روی ویدیو برایش ضبط کرده بود.
هربار، بازی را با همان هیجانِ دفعهی اول میدید. سر هر چرخیدن، سر هر جاخالیای که محمدعلی میداد، پدرم میترسید و نفس کشیدنش تند میشد. هربار میترسید توی چرخیدنِ آخر، محمدعلی بهموقع نرسد پشت فورمن. هربار فورمن تلوتلو میخورد، میترسید یکهو روی یک پایش بایستد و دوباره بزند بازی را خراب کند. اما کینشازا تنها چیزی بود که همیشه آخرش همانی میشد که پدرم میخواست.
تازه تصادف کرده بود. جوری ماشین را زده بود که هر کس آهنپارهاش را میدید فقط میپرسید آدمهای توی ماشین زنده ماندند یا نه. توی ماشین تنها بود. چیزیش نشده بود. کمی سروصورتش زخم شده بود، پاهایش درد میکرد و مادرم میگفت شکم و پشت کمرش کبود شده، اما ماشین شبیه هر چیزی بود غیر از ماشین. تا چند روز همان جا کنار جاده مانده بود، بعد رفت تعمیرگاه، پنج شش ماه همان جا ماند و هیچوقت برنگشت.
به بهانهی نبودن ماشین بود یا رفاقتش با آدمهای ویلا که شد کارگر تماموقت ویلا. امین میگفت کارگر تماموقت، وگرنه پدرم میگفت میرود ویلا یک سری بزند. میگفت «من نباشم کارشون لنگه.» هر دو توی خانه بودند و زورِ مادرم به هیچکدامشان نمیرسید. میخواست هر جور شده کنار هم نگهشان دارد: میفرستادشان توی حیاط خاک باغچه را عوض کنند، میفرستادشان روی سقفْ ایرانیت بالای اتاقخواب را درست کنند، وقت ناهار را یک جوری تنظیم میکرد که هر دو خانه باشند، اما زورش نمیرسید.
اگر به کتاب سختپوست علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای معاصر ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
5 دی 1403
سختپوست
«سختپوست» اثری است از ساناز اسدی (نویسندهی زادهی قائمشهر، متولد ۱۳۶۵) که در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است. این رمان داستانی دربارهی زندگی یک خانواده در مواجهه با فقدان، شکستهای پیاپی پدر، و تلاش برای بقا در سایهی تضادهای عاطفی و اقتصادی است.
دربارهی سختپوست
رمان سختپوست نوشته ساناز اسدی، اثری تأثیرگذار و پرجزئیات دربارهی خانوادهای است که در دل تراژدیهای بزرگ و درگیر با خاطرات گذشته، به دنبال معنا و مسیر زندگی میگردند. داستان با بارانی بیپایان آغاز میشود، بارانی که گویی رمزآلودی تاریخ و گذشته را در خود نهفته دارد و همانند جریانی سیال، مرزهای زمان حال و گذشته را میشکند. این سیل ویرانگر گورستانی را میپوساند و بقایای پدری را که برای همیشه خانواده را ترک کرده بود، به سطح میآورد، پدری که سرنوشت او با آب گرهای ناگسستنی دارد.
نویسنده، روایت خود را با ریتمی منظم و تصاویر زندهای که گویی در قاب عکس نقش بستهاند، به پیش میبرد. او با قلمی شاعرانه، قصهای از غیبت و بازگشت را بازگو میکند، قصهای که در هر گام، ابعاد تازهای از شخصیتها و زندگی آنها را آشکار میسازد. این رمان بهطور خاص به پدیدهای که در تاریخ و فرهنگ ما همواره بازتاب داشته، یعنی فقدان و بازگشت مداوم پدران، اشاره میکند و آن را به شیوهای نمادین بررسی میکند.
شخصیت اصلی داستان، سینا، راوی کوچکترین عضو خانواده است که از زاویه دید او، مخاطب شاهد تضادها و کشمکشهای خانواده میشود. پدر که سالها تلاش کرده با مشاغل مختلف زندگی را بهبود بخشد، همواره با شکست روبهرو بوده و همین شکستها به منبعی از خشم و ناامیدی در خانواده تبدیل شده است. اما آنچه این روایت را به اثری ماندگار بدل میسازد، پیچیدگیهای شخصیتپردازی و تفاوت در واکنشهای اعضای خانواده به یکدیگر و به محیط اطراف است.
یکی از نکات برجسته در این کتاب، استفاده از عنصر دریا بهعنوان نمادی چندوجهی است. دریا در این داستان همزمان بهعنوان صحنهای از آرامش و طوفان، و عنصری ویرانگر و حیاتی حضور دارد. این عنصر بهویژه در لحظاتی که پدر بهآرامی تن به آب میسپارد یا در داستان غرق شدن فرزند یکی از مسافران ویلایی پررنگتر میشود، معنای خاصی پیدا میکند.
زمان در این رمان به شکلی غیرخطی روایت میشود و گذشته و حال با فلشبکهای مکرر به یکدیگر پیوند میخورند. این شیوه روایی به مخاطب این فرصت را میدهد که بهتدریج رازهای پنهان خانواده و دلایل تغییر مسیر زندگی آنها را کشف کند. از شادیهایی که زمانی خانه را پر میکردند تا سختیهایی که اکنون آنها را محاصره کردهاند، این رفت و برگشت زمانی، مخاطب را به تعمقی عمیقتر درباره زندگی و تصمیمات شخصیتها دعوت میکند.
ساناز اسدی با استفاده از قلمی حساس و دقیق، به عمق درونی شخصیتهایش نفوذ میکند. او نه تنها تضادهای بیرونی، بلکه نبردهای درونی شخصیتها را نیز بهخوبی به تصویر میکشد. برای مثال، تضاد میان داوود و پسر بزرگش امین در واکنش به «ویلاییها» یکی از این لایههای پیچیده شخصیتی را آشکار میکند. هرچند هر دو از این مسافران ثروتمند دلچرکین هستند، اما واکنشهای متفاوتشان به این شرایط، بعدی انسانی و باورپذیر به داستان میبخشد.
روایت رنجها و شادیهای خانوادهای که در دل شمال بارانی ایران زندگی میکند، همچنین دربرگیرندهی تمهایی از عشق، تنهایی، امید و ناامیدی است. نویسنده با مهارت، رویدادهای ساده و روزمره را با مضامین عمیقتر پیوند میدهد و خواننده را دعوت میکند که از ظواهر فراتر رفته و به عمق معنای آنها بیندیشد.
سختپوست از آن دسته آثاری است که مخاطب را تا پایان داستان همراه خود نگه میدارد. پرسشهایی که از ابتدا در ذهن خواننده شکل میگیرند، همچون حلقههایی به یکدیگر متصل میشوند و داستان را به نتیجهای تاثیرگذار میرسانند. این کتاب نه تنها داستانی از زندگی روزمره است، بلکه بازتابی از جامعهای است که در آن نقش پدران و شکستهای آنان، بر مسیر زندگی خانوادهها سایه میافکند.
نویسنده با نگاه دقیق و هنرمندانه خود توانسته اثری خلق کند که در عین حال که به داستانی خاص میپردازد، بازتابی از شرایط کلیتر انسانها در مواجهه با مشکلات زندگی نیز باشد. این ترکیب از جزئیات و کلیات، به رمان وجهی جهانی میبخشد و آن را برای طیف وسیعی از مخاطبان جذاب میسازد.
نشر چشمه، با انتشار این اثر توانسته بستری فراهم آورد تا صدای نویسندهای تازه و خلاق به گوش مخاطبان برسد. این رمان، بیشک یکی از دستاوردهای درخشان داستاننویسی معاصر فارسی است که با بهرهگیری از عناصر بومی و مضامین جهانی، اثری فراموشنشدنی خلق کرده است.
سختپوست کتابی است که خواندن آن نه تنها شما را با داستانی زیبا و پرمفهوم همراه میکند، بلکه فرصتی برای اندیشیدن به لایههای مختلف زندگی و روابط انسانی فراهم میآورد. این کتاب، با قلم هنرمندانه ساناز اسدی، در هر صفحهای از خود شما را به چالش میکشد تا با شخصیتها احساس همدلی کرده و به معنای زندگی از زاویهای تازه بنگرید.
رمان سختپوست در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۴ با بیش از ۵۲۸ رای و ۱۵۴ نقد و نظر است.
داستان سختپوست
داستان سختپوست روایت زندگی خانوادهای چهار نفره است که در یکی از شهرهای شمالی ایران زندگی میکنند. داستان از جایی آغاز میشود که بارانی سیلآسا گورستان شهر را ویران میکند و قبر داوود، پدر خانواده، را باز مینماید. این اتفاق تلخ باعث میشود که خاطرات گذشتهی این خانواده دوباره زنده شود و روایت به گذشتهای بازگردد که این خانواده با چالشهای متعددی روبهرو بودهاند.
سینا، پسر کوچک خانواده و راوی داستان، مخاطب را به زندگی گذشتهی خانواده میبرد؛ جایی که پدر، داوود، برای تأمین مخارج خانواده به مشاغل مختلف روی میآورد اما هیچکدام موفقیتآمیز نیستند. او در نهایت تصمیم میگیرد به ژاپن سفر کند و پس از چند سال کار، با دست پر به ایران بازگردد. اما این تلاش هم ناکام میماند و داوود یک سال بعد، بدون هیچ دستاوردی به خانه بازمیگردد و همین بازگشت همراه با شکست، خانواده را در موقعیت سختتری قرار میدهد.
پس از بازگشت از ژاپن، داوود تصمیم میگیرد برای ویلاداران ثروتمند که از شهرهای بزرگ به شمال سفر میکنند، کار کند. این شغل جدید، که شامل خدمترسانی به مسافران پولدار است، اعتراض و خشم دو پسر خانواده، سینا و امین، را برمیانگیزد. پسران که از خم شدن پدرشان در برابر این افراد احساس حقارت میکنند، به انتقادهای تند و زخمزبانهای مداوم روی میآورند و رابطهی میان آنها و پدر بیش از پیش پیچیده میشود.
در این میان، روایت داستان به گذشتههای دورتر میرود و نشان میدهد که داوود همواره تلاش کرده است تا شرایط بهتری برای خانواده فراهم کند، اما هر بار با شکست مواجه شده است. این شکستها باعث میشود که رابطهی او با خانوادهاش پر از تناقض باشد؛ از یکسو عشق و وابستگی عمیق، و از سوی دیگر ناامیدی و نارضایتی.
عنصر دریا در داستان نقش مهمی ایفا میکند. دریا هم نمادی از آرامش و زندگی است و هم مظهر خطر و ویرانی. از صحنههایی که دریا نقش پررنگی دارد، میتوان به غرق شدن پسر یکی از ویلاداران اشاره کرد که تأثیری عمیق بر مسیر داستان میگذارد. همچنین، تصمیم نهایی داوود برای مواجهه با دریا و تسلیم شدن به آن، نقطهی اوج داستان است و نقش مهمی در تکمیل روایت دارد.
روایت داستان در دو زمان حال و گذشته پیش میرود. در زمان حال، خانواده درگیر مشکلات اقتصادی و فقدان پدر است، در حالی که در زمان گذشته، خاطراتی از امیدها و شادیهای کوچک خانواده به تصویر کشیده میشود. این رفت و برگشتهای زمانی به کشف چرایی و چگونگی تغییرات زندگی خانواده کمک میکند و مخاطب را درگیر روایت پیچیده و انسانی داستان میسازد.
در پایان، داستان با برملا شدن رازهایی از گذشته و تفسیر رفتارهای شخصیتها، به نقطهای میرسد که مخاطب را به تأمل دربارهی سرنوشت، شکست، و نقش روابط خانوادگی در زندگی وامیدارد. دریا، سیل، و باران در کنار شخصیتهای داستان، عناصری هستند که در خدمت تقویت تم اصلی اثر، یعنی غیبت و بازگشت پدر، قرار میگیرند.
سختپوست اثری است که در عین روایت داستانی تلخ و گاهی دردناک، نگاهی شاعرانه به زندگی و روابط انسانی دارد. این رمان توانسته با استفاده از عناصر بومی و در عین حال مضامین جهانی، داستانی ماندگار خلق کند.
بخشهایی از سختپوست
کفِ خیسِ بازارِ ماهی از پولکهایی که جا به جا به زمین چسبیده بودند برق میزد. خونابه راه افتاده بود توی جوب و جمعیت جلوِ مغازهها لابهلای هم میلولیدند. چوب زده بودند. آنقدر شلوغ شده بود که غلام چوبدار روی چهارپایهی سهپلهای ایستاده بود تا همه را ببیند. ماهیآزاد افتاده بود توی تور. امین دست دراز کرد تا غلام پیدایش کند.
کنار جاده بودیم که سبحان زنگ زده بود و گفته بود زود بیا. سریع نشسته بودیم پشت موتور و راه افتاده بودیم. غلام از همان جا که ایستاده بود هفتتا انگشتش را بالا آورد: هفت کیلو بود. ما سالها بود ماهیآزاد نخورده بودیم. پیچیدیم سمت مغازه. امین سریع چکمههایش را پوشید و لباس یکسره را روی همانها که تنش بود کشید بالا. داد زد «بیا اینور، قزلآلای رودخونه. بیا قزلآلا.» سبحان زد به پهلویش که بیخود دادوبیداد نکند و مشتری جلوِ مغازه را نشان داد.
من دورتر ایستاده بودم. امین هول بود. میخواست همه بفهمند که آنجا کار میکند. ببینند بلد است. مغازه و بازار را عین کف دست میشناسد. مشتریها را با یک داد نگه میدارد پای مغازه و به پنج دقیقه نکشیده، ماهی پولکشده و چهارتیکه توی کیسهشان است.
مشتری یکی از ماهیهای توی حوض را نشان داد. امین توری را انداخت زیر تن ماهی. بزرگ بود، دُم میزد و میخواست برگردد توی آب. امین محکم تنش را گرفت. پرتش کرد روی سنگ. سُر میخورد. پیچ میخورد. چوب را برداشت. مشتری رویش را برگرداند.
پدرم یادش داده بود. گفته بود محکم میزنی توی سر. بالای آبشش. نه آنقدر محکم که کلهی ماهی له شود، نه آنقدر شل که زنده بماند. محکم زد. ماهی یک تکان کوچک خورد و تمام.
…………………
پدرم روی «شوِ طنین» خط کشیده بود و یک گوشهی دیگرِ برچسبِ نوارِ ویاچاس با خودکار قرمز نوشته بود «کینشازا». کینشازا را دوخطه نوشته بود. یک دور نوشته بود، بدون نقطه. بعد دوباره یک کینشازای دیگر زیرش نوشته بود و سرِ سرکش و بالاوپایینِ «الف» ها و سروته «ز» ها را به هم وصل کرده بود و توی کینشازای دوخط را سیاه کرده بود. درست جایی که خواننده چشمهایش را میبست و با تهنفسش میخواند، یکهو تصویر قطع میشد و مسابقه شروع میشد.
ما تمام هشت راند مسابقه را حفظ بودیم. تمام رقصِ پاها، تمام حملهها، تمام جاهایی را که دوربین قرار بود زوم کند روی صورتهای عرقکرده و مشتخوردهی محمدعلی و فورمن حفظ بودیم. راند اول که تمام میشد، محمدعلی چسبیده به گوشهی رینگ دست مشتشدهاش را توی هوا میچرخاند و جمعیت یکصدا فریاد میزد «علی… علی… علی…» ما تمام لحظههایی را که صدای جمعیت بلند میشد حفظ بودیم. تمام مشتهایی که گوشهی رینگ از فورمن خورده بود، تمام لحظههایی که دوتا دستش را گارد کرده بود جلوِ صورتش و دفاع میکرد.
در تمام دنیا دو چیز بود که حال پدرم را خوب میکرد ــ هر وقت عصبانی بود، هر وقت خسته بود، هر وقت تصادف میکرد، بیکار میشد، توی شرطبندی میباخت، هر وقت با امین حرفش میشد، هر وقت پول نداشت و هر وقت پول داشت: دریا و مسابقهی کینشازا. یک نفر را پیدا کرده بود که تمام مسابقه را داشت و روی ویدیو برایش ضبط کرده بود.
هربار، بازی را با همان هیجانِ دفعهی اول میدید. سر هر چرخیدن، سر هر جاخالیای که محمدعلی میداد، پدرم میترسید و نفس کشیدنش تند میشد. هربار میترسید توی چرخیدنِ آخر، محمدعلی بهموقع نرسد پشت فورمن. هربار فورمن تلوتلو میخورد، میترسید یکهو روی یک پایش بایستد و دوباره بزند بازی را خراب کند. اما کینشازا تنها چیزی بود که همیشه آخرش همانی میشد که پدرم میخواست.
تازه تصادف کرده بود. جوری ماشین را زده بود که هر کس آهنپارهاش را میدید فقط میپرسید آدمهای توی ماشین زنده ماندند یا نه. توی ماشین تنها بود. چیزیش نشده بود. کمی سروصورتش زخم شده بود، پاهایش درد میکرد و مادرم میگفت شکم و پشت کمرش کبود شده، اما ماشین شبیه هر چیزی بود غیر از ماشین. تا چند روز همان جا کنار جاده مانده بود، بعد رفت تعمیرگاه، پنج شش ماه همان جا ماند و هیچوقت برنگشت.
به بهانهی نبودن ماشین بود یا رفاقتش با آدمهای ویلا که شد کارگر تماموقت ویلا. امین میگفت کارگر تماموقت، وگرنه پدرم میگفت میرود ویلا یک سری بزند. میگفت «من نباشم کارشون لنگه.» هر دو توی خانه بودند و زورِ مادرم به هیچکدامشان نمیرسید. میخواست هر جور شده کنار هم نگهشان دارد: میفرستادشان توی حیاط خاک باغچه را عوض کنند، میفرستادشان روی سقفْ ایرانیت بالای اتاقخواب را درست کنند، وقت ناهار را یک جوری تنظیم میکرد که هر دو خانه باشند، اما زورش نمیرسید.
اگر به کتاب سختپوست علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای معاصر ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، ساناز اسدی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب