خانه‌ی لهستانی‌ها

«خانه‌ی لهستانی‌ها» اثری است از مرجان شیرمحمدی (نویسنده‌ی و بازیگر ایرانی، متولد ۱۳۵۲) که در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی آدم‌هایی می‌پردازد که در یک خانه‌ی بزرگ واقع در جنوب تهران زندگی‌ می‌کنند.

درباره‌ی خانه‌ی لهستانی‌ها

کتاب «خانه‌ی لهستانی‌ها» نوشته مرجان شیرمحمدی، رمانی است که داستان زندگی ساکنان یک خانه قدیمی در جنوب تهران را به تصویر می‌کشد. این خانه، که در گذشته پناهگاه لهستانی‌های آواره جنگ جهانی دوم بوده، اکنون مکانی برای زندگی چندین خانواده ایرانی است که هرکدام با رازها و داستان‌های مخصوص به خود در آن ساکن شده‌اند. موقعیت داستان در دوران پهلوی دوم است و در طول آن، خواننده با زندگی و روزمرگی‌های مردمی آشنا می‌شود که در شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی زندگی می‌کنند.

راوی داستان، پسری ده ساله به نام سهراب است که خاطراتش را از سال‌های قبل از انقلاب در این خانه به یاد می‌آورد. زندگی او در کنار مادر و مادربزرگش در این خانه شکل می‌گیرد و سهراب از نزدیک با ساکنان این خانه و داستان‌های زندگی آن‌ها آشنا می‌شود.

در حقیقت، نویسنده با انتخاب پسری ده‌ساله به عنوان راوی داستان، نگاهی بی‌پیرایه و صادقانه به زندگی این افراد ارائه می‌دهد. سهراب، که خود یکی از ساکنان این خانه است، خاطراتش را از دوران کودکی در این خانه قدیمی بازگو می‌کند. او از دنیای بزرگسالانی که با آنها زندگی می‌کند، روایت می‌سازد؛ دنیایی پر از رمز و راز، خرافات و باورهای عجیب و غریب که با فقر و ناتوانی‌های روزمره در هم تنیده است.

این افراد، هر یک به نوعی گرفتار مشکلات و معضلات شخصی خود هستند و داستان‌های آن‌ها با گذشته‌های تاریک و اسرارآمیزشان گره خورده است. شیرمحمدی در این رمان، با بهره‌گیری از زبان ساده و بی‌تکلف، شخصیت‌هایی را معرفی می‌کند که هریک به‌نحوی نماینده بخشی از جامعه ایران آن دوران هستند.

خانه لهستانی‌ها به‌عنوان محور اصلی داستان، نمادی از گذشته و حال آمیخته با غم‌ها و امیدهای ساکنانش است. فضایی که هرچند مملو از فقر و محرومیت است، اما سرشار از زندگی، امید و همدلی میان افراد آن است. این خانه، در عین حال که گذشته‌ای دردناک را با خود حمل می‌کند، محلی است که ساکنان آن به‌خاطر نداری و بی‌پناهی به هم نزدیک شده‌اند و زندگی مشترکی را در کنار یکدیگر شکل داده‌اند.

ساکنان این خانه هرکدام دارای شخصیت‌هایی منحصربه‌فرد و پیچیده هستند. نویسنده با توصیف دقیق و جزءبه‌جزء شخصیت‌ها، موفق شده است که هرکدام از آن‌ها را به شکلی زنده و ملموس به تصویر بکشد. از شخصیت‌هایی مانند خاله پری، که با وجود ظاهر دیوانه‌وارش، هوشیاری و زیرکی خاصی دارد، تا مادام، زنی با گذشته‌ای نیمه ایرانی و نیمه لهستانی که به نظر می‌رسد از دیگران برتر است، همگی بخشی از دنیای غریب و در عین حال واقعی این خانه را می‌سازند.

شیرمحمدی در این رمان به‌جای استفاده از تکنیک‌های پیچیده داستان‌گویی، بر روایت ساده و روان تمرکز کرده است. این انتخاب باعث می‌شود که خواننده به‌راحتی با داستان و شخصیت‌ها ارتباط برقرار کند و از پیچیدگی‌های اضافی رها شود. او با زبان صمیمی و گاه طنزآمیز، تصویری واقع‌گرا از زندگی در جنوب تهران آن دوران ارائه می‌دهد که در عین حال که تلخی‌های بسیاری دارد، از امید و همدلی هم خالی نیست.

یکی از نکات برجسته در رمان «خانه‌ی لهستانی‌ها»، توجه به جایگاه و نقش زنان در این جامعه است. زنان داستان، با وجود مشکلات و چالش‌هایی که با آن‌ها مواجه‌اند، نقش فعالی در زندگی خود و دیگران دارند و هرکدام به‌نوعی تلاش می‌کنند تا با شرایط دشوار زندگی کنار بیایند. شیرمحمدی با نگاهی دقیق به وضعیت زنان در آن دوران، از مسائلی چون مردسالاری، تعصب و خرافات پرده برمی‌دارد.

فقر و محرومیت، به‌عنوان یکی از تم‌های اصلی داستان، نقطه اتصال تمامی ساکنان این خانه است. هرچند شرایط اقتصادی سخت و فقدان امکانات آن‌ها را در موقعیت دشواری قرار داده است، اما همین مسئله باعث شده است که ساکنان خانه لهستانی‌ها به‌نوعی یکدیگر را بهتر درک کنند و در لحظات بحرانی پشت هم بایستند. این اتحاد و همبستگی، یکی از عناصر اساسی داستان است که خواننده را به تأمل در مورد قدرت همدلی و حمایت جمعی دعوت می‌کند.

شیرمحمدی با دقتی خاص، جزئیات روزمره زندگی این افراد را به تصویر می‌کشد. او بدون اغراق یا زیاده‌گویی، داستان زندگی شخصیت‌هایش را از میان همین روزمرگی‌ها روایت می‌کند. این رویکرد واقع‌گرایانه باعث می‌شود که داستان بسیار قابل لمس و باورپذیر باشد. شخصیت‌ها با مشکلات عادی زندگی درگیر هستند و هیچ‌چیز عجیب یا غیرواقعی در جریان داستان وجود ندارد.

فضای رمان به‌خوبی بازتاب‌دهنده تهران قدیم و شرایط اجتماعی و فرهنگی آن دوران است. خانه‌ی لهستانی‌ها با گذشته‌ای رازآلود، نمادی از تهران قدیمی و روابط پیچیده میان ساکنان آن است. این خانه، به‌عنوان مکانی با گذشته‌ای مبهم، زندگی افراد داستان را به هم پیوند می‌دهد و به‌نوعی سرنوشت آن‌ها را تعیین می‌کند.

پایان داستان نیز، با وجود تمام تلخی‌ها و مشکلات، به‌نوعی غیرمنتظره و غافلگیرکننده است. رازهایی که در طول داستان پنهان مانده بودند، کم‌کم آشکار می‌شوند و خواننده را با حقیقت‌هایی جدید روبه‌رو می‌کنند. این پایان‌بندی جذاب، خواننده را به تفکر و تعمق بیشتر درباره زندگی و سرنوشت شخصیت‌های داستان وادار می‌کند.

در نهایت، «خانه‌ی لهستانی‌ها» رمانی است که به‌خوبی توانسته است زندگی مردمی عادی و در عین حال خاص را در دوران پهلوی دوم به تصویر بکشد. داستانی که با لحنی ساده و روان روایت می‌شود، اما در پس این سادگی، معانی عمیقی از زندگی، فقر، همدلی و انسانیت نهفته است. مرجان شیرمحمدی با این رمان، توانسته است داستانی را خلق کند که هم برای مخاطبانش جذاب باشد و هم آن‌ها را به تفکر درباره شرایط اجتماعی و فرهنگی آن دوران وادارد.

رمان خانه‌ی لهستانی‌ها در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۴ با بیش از ۹۹۸ رای و ۲۴۱ نقد و نظر است.

داستان خانه‌ی لهستانی‌ها

«خانه‌ی لهستانی‌ها» داستان زندگی ساکنان یک خانه قدیمی در جنوب تهران است که در گذشته پناهگاه لهستانی‌های آواره جنگ جهانی دوم بوده است. این خانه حالا محل زندگی چندین خانواده ایرانی است که هر یک با مشکلات و رازهای خود دست‌وپنجه نرم می‌کنند.

روایت داستان از دید یک پسر ده‌ساله به نام سهراب است که به همراه مادر و مادربزرگش در این خانه زندگی می‌کند. سهراب از نگاه معصومانه خود، ماجراهای زندگی ساکنان این خانه و پیچیدگی‌های روابط میان آن‌ها را بازگو می‌کند.

داستان در دوران پهلوی دوم می‌گذرد و فضای سیاسی و اجتماعی آن دوره در داستان منعکس می‌شود. ساکنان خانه، همگی با فقر و محرومیت دست به گریبان هستند و همین نداری آن‌ها را به یکدیگر نزدیک کرده است. روابط میان این افراد پیچیده است، اما در عین حال نشانی از همدلی و حمایت متقابل نیز دیده می‌شود. شخصیت‌های داستان شامل زنان و مردانی هستند که هر یک نماینده بخشی از جامعه آن دوران هستند، مانند خاله پری که با وجود ظاهر عجیبش، زنی هوشیار و تیزبین است.

سهراب به‌عنوان راوی، به تدریج با زندگی خصوصی ساکنان خانه بیشتر آشنا می‌شود. او به داستان‌های زنانی سرک می‌کشد که در این خانه زندگی می‌کنند؛ زنانی مانند مادام، که از پدری ایرانی و مادری لهستانی به دنیا آمده و گذشته‌ای اسرارآمیز دارد، یا پری، زنی که به‌نظر می‌رسد دیوانه است، اما در واقعیت از هوش و زیرکی بالایی برخوردار است. این شخصیت‌ها، هر یک با گذشته‌ای غم‌انگیز و رازهای پنهان زندگی می‌کنند و داستان‌هایشان سرشار از حسرت‌ها، امیدها و ترس‌هاست.

در طول داستان، رازها و مسائل پنهانی میان ساکنان خانه به تدریج آشکار می‌شود و روابط میان آن‌ها پیچیده‌تر می‌گردد. از طرفی، گفتگوهای میان افراد گاه سربسته و پر از اشاره‌های مبهم است که به مرور زمان معنای خود را آشکار می‌سازند. این روایت‌ها نه‌تنها بازتاب‌دهنده زندگی فردی این شخصیت‌هاست، بلکه نمایی از جامعه‌ای گسترده‌تر در دوره پهلوی دوم را نیز نشان می‌دهد که درگیر اختلافات طبقاتی، مردسالاری، و تعصب است.

در نهایت، داستان با آشکار شدن حقایق و رازهایی که در دل خانه لهستانی‌ها پنهان بوده است، به اوج خود می‌رسد. شیرمحمدی با پایان‌بندی غافلگیرکننده‌ای داستان را به اتمام می‌رساند و خواننده را به تفکر در مورد سرنوشت شخصیت‌ها و تاثیرات اجتماعی و فرهنگی آن دوران دعوت می‌کند. «خانه لهستانی‌ها» رمانی است که با زبانی ساده و روایتی جذاب، زندگی افرادی را به تصویر می‌کشد که در جهانی پر از محرومیت و ترس‌های درونی به دنبال نجات و امید هستند.

بخش‌هایی از خانه‌ی لهستانی‌ها

 همه ی مستاجرهای خانه ای که ما توش زندگی می کردیم مثل ما ندار بودند، ولی دست کم بیشترشان یک مرد داشتند. توی آن خانه مادر من بود که شوهر نداشت و خاله پری. مادام و نصیبه خانم و بانو هم که پیر بودند.

بقیه ی زن ها شوهر داشتند، یعنی بهجت خانم، ثروت خانم که برعکس اسمش فقیر بود و مریم خانم مادر مسعود و محمد که ما بهش می گفتیم ممل و عزت خانم که برعکس اسمش عزتی نداشت و مدام از شوهرش کتک می خورد. و همدم خانم. همدم خانم هم از شوهرش کتک می خورد .

………………..

 بعد یک دفعه متوجه چیزی شدم. چیزی که تا آن روز نفهمیده بودم. این که چطور آرامش ما به زندگی آدمی بند بود که حتی یک بار هم ندیده بودیم. یک پیرمرد زهوار دررفته که با مرگش حسابی حال همه ی ما را جا آورد.

یک دفعه دلم برای خنده های دلشاد خانم تنگ شد. روزهایی که می آمد وسط حیاط می نشست و همسایه ها دوره اش می کردند و دلشاد خانم با آن لباس های گل دار و موهای قرمزش خنده های از ته دلش را نثار ما می کرد و ما حالیمان نبود که خوشبختی یعنی این.

………………..

درِ اتاقِ خاله‌پری توی ایوان طبقه‌ی دوم باز می‌شد، کنارِ اتاق مادام. می‌توانستم زیر کُرسی که نشسته‌ام، پنجره‌ی اتاق خاله‌پری را ببینم. حیاط وسط بود و دورتادور حیاط دو طبقه اتاق بود با ایوان سرتاسری که توی هر کدام از این اتاق‌ها یک خانواده زندگی می‌کرد.

قبل از این‌که بانو بیاید توی اتاق ما، توی اتاقِ خاله‌پری بود، ولی از وقتی خاله‌پری شروع کرد با خودش حرف زدن، بانو پله‌ها و درد پا را بهانه کرد و آمد توی اتاق ما. ما دوتا اتاقِ تو‌در‌تو داشتیم که ته یکی‌اش آشپزخانه بود؛ یعنی چندتا کابینت با یک یخچال و یک اجاق گوشه‌ی اتاق.

دست‌شویی هم دوتا توی حیاط بود که عمومی بود. من توی همین خانه به دنیا آمده بودم. وقتی پدر و مادرم عروسی کردند، آمدند توی این خانه و توی همین دوتا اتاق. بعدش خاله‌پری و بانو آمده بودند و آن اتاق بالایی را اجاره کردند تا نزدیک ما باشند و همه باهم باشیم.

خوبیِ دنبال خاله‌پری رفتن توی شب این بود که می‌شد اتاق همسایه‌ها را دید زد. چراغ اتاق‌ها روشن بود و بیرون توی حیاط تاریک بود و می‌توانستم بدون این‌که دیده شوم با خیال راحت از پشت پنجره‌ها یا لای پرده‌ها اتاق‌ها را دید بزنم. اتاق‌هایی که پُر از آدم‌های جورواجور بود.

سفره‌هایی که بچه‌ها همراه پدر و مادرشان دورش نشسته بودند و شام می‌خوردند. سیب‌زمینی پخته با گلپر، دم‌پُختک، تاس‌کباب، اشکنه، کله‌جوش و گاهی برنج و خورش. می‌شد از وسط حیاط و کنار حوض رد شد و رفت به طرف پله‌هایی که می‌رسید به ایوان طبقه‌ی دوم، ولی من حیاط را دور می‌زدم و از کنار یکی‌یکیِ اتاق‌ها رد می‌شدم تا برسم به پله‌هایی که می‌رفت ایوان طبقه‌ی دوم.

گاهی می‌شد که یکی از همسایه‌ها غافلگیرم می‌کرد و از اتاقش می‌آمد بیرون، چون می‌خواست برود مستراح. از من می‌پرسید دارم چه‌کار می‌کنم و من می‌گفتم دنبال توپم می‌گردم و برای این‌که رد گم کنم دولا می‌شدم که مثلن در تاریکی چیزی دیده‌ام که ممکن است توپم باشد.

آن شبْ مهتاب روی برف‌ها افتاده بود و حیاط روشن و یخ زده بود. پاهام توی برف فرو می‌رفت. با وجود این همان کار همیشگی را کردم و مشغول دید زدن اتاق همسایه‌ها بودم که صدای سوتی شنیدم. بالا را نگاه کردم. خاله‌پری پشتش به من بود و از توی ایوان داشت می‌رفت طرف اتاقش. هوا را که پس دیدم، راهم را کج کردم و از خیر تماشا کردن گذشتم و از وسط حیاط رفتم طرف پله‌ها.

پنجره‌ی اتاق خاله‌پری پرده‌های کلفت داشت و بیشتر وقت‌ها خاله‌پری پرده‌ها را کیپ می‌کشید تا هیچ‌کس نتواند توی اتاقش را ببیند. لای در باز بود، ولی زدم به شیشه. خاله‌پری گفته بود بدون در زدن و اجازه گرفتن نمی‌توانی سرت را بیندازی و بیایی توی اتاق من. صدایش را شنیدم که گفت بیا تو. پشتش به من بود و ایستاده بود جلو آینه و داشت موهایش را شانه می‌کرد.

……………………

مادام با فال قهوه گرفتن خرج زندگی‌اش را درمی‌آورد. فک و فامیلی هم در آمریکا داشت که گاهی برایش پول می‌فرستاد. فال گرفتنِ مادام مثل مطب دکتر، ساعت داشت و زن‌ها باید از قبل،۲ وقت می گرفتند تا بروند توی اتاق مادام بنشینند و زُل بزنند به دهن مادام و منتظر حرفی باشند که خوشحال‌شان کند.

ولی مادام که زنِ راست‌گویی بود، کاری به این حرف‌ها نداشت. هر چی توی فنجان می‌دید، بی‌کم‌وکاست می‌گفت. زن‌ها هم بعد از این که مادام فال‌شان را می‌گفت، پولش را می‌دادند و خوشحال یا ناراحت از اتاق می‌آمدند بیرون. مادر من اهل فال گرفتن نبود. می‌گفت فالِ ما را خدا گرفته. از صبح می‌رفت کار می‌کرد و شب خسته برمی‌گشت خانه و وقت این جور کارها را نداشت.

آن روز مامان همه آمده بود پیشِ ما. مادرم نبود. من ایستاده بودم پشت پنجره‌ی اتاق و برف‌هایی را تماشا می‌کردم که حیاط را سفیدپوش کرده بود. مامان همه روبه‌روی بانو، زیر کرسی نشسته بود و داشت می‌گفت آقای دیبایی از خاله پری خواستگاری کرده. گربه‌ی لاغر مردنی سیاهی توی حیاط راه می‌رفت.

نصیبه خانم نبود، وگرنه یک لنگه کفش نثار گربه‌ی بیچاره می‌کرد. گربه راه افتاد طرف در زیرزمین. مرغ و خروس‌های نصیبه خانم توی زیرزمین بودند و به خاطر همین نصیبه خانم یک قفل بزرگ به درِ زیرزمین زده بود. گمانم گربه می‌فهمید درِ قفل شده یعنی چی، ولی هنوز امید داشت. بانو گفت «تقدیر پری این بود».

داشت بافتنی می‌بافت. «چرا عقلتو دادی دستِ این مرد؟ دو روز دیگه که تب عشقش عرق کرد، می‌زنه تو سر دخترم». «دیبایی از اوناش نیست. مرد با مقدساتیه». بانو گفت «این مردها با زن سرسلامتش چیکار می‌کنن که با مریض احوالش بکنن؟».

 

اگر به کتاب خانه‌ی لهستانی‌ها علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.