چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

«چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» نام کتابی است از اسپنسر جانسون (پزشک و نویسنده‌ی آمریکایی، از ۱۹۳۸ تا ۲۰۱۷) که در سال ۱۹۹۸ منتشر شده است. این کتاب در قالب یک داستان راه تغییر کردن در زندگی و ایجاد تنوع در آن را به شیوه‌ای زیبا آموزش می‌دهد.

درباره‌ی چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

جهان اطراف ما همواره در حال تغییر است و در دوره‌ی نوجوانی برخورد با این تغییرات بسیار بیشتر از دوران بزرگسالی است. نکته مهم اما نحوه برخورد با تغییرات است. کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» کتابی بسیار سودمند برای افزایش مهارت نوجوانان در برابر تغییرات زندگی است. با خواندن داستان کتاب یاد می‌گیریم که چگونه مسائل مختلف را بیش از حد جدی و سخت نگیریم و چگونه خود را سریع‌تر با تغییرات وفق دهیم و در نهایت بهترین تصمیم ممکن را بگیریم تا هر تغییری در نهایت به سود ما تمام شود.

لازم به ذکر است که کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ با پیشگفتاری از کن بلانچارد (نویسنده‌ی اهل آمریکا، متولد ۱۹۳۹) عرضه شده است. این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۵ با بیش از ۴۳۰ هزار رای و ۱۴ هزار نقد و نظر است.

داستان چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

به طور تمثیلی، چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ دارای چهار شخصیت است: دو موش، «اسنیف” و «اسکری» و دو آدم کوچولو، به استعاره از انسان‌ها، «هم» و «هاو» (این اسامی از عبارت “hem and haw” گرفته شده است، که اصطلاحی برای عدم تصمیم گیری است.) آن‌ها در دالانی زندگی می کنند، که نشان دهنده محیط اطراف است، و به دنبال پنیر، نماینده خوشبختی و موفقیت، هستند.

در ابتدا بدون پنیر، هر گروه، موش‌ها و انسان‌ها، جفت می‌وشند و راهروهای طولانی را برای جستجوی پنیر طی می‌کنند. یک روز هر دو گروه در راهروی پر از پنیر در «ایستگاه پنیر سی» می‌افتند. انسان‌ها با رضایت از یافته‌های خود، روال‌هایی را در مورد مصرف روزانه پنیر خود ایجاد می‌کنند و به تدریج مغرور می‌شوند.

یک روز اسنیف و اسکری به «ایستگاه پنیر سی» می‌رسند تا  پنیر پیدا کنند، اما با توجه به کاهش عرضه پنیر، آنها از قبل برای کار دشوار اما اجتناب ناپذیر یافتن پنیر بیشتر آماده شده اند. با پشت سر گذاشتن «ایستگاه پنیر سی»، آن‌ها با هم شروع به شکار پنیر جدید می کنند.

بعداً و در همان روز، هم و هاو به ایستگاه پنیر سی می‌رسند تا چیزی  بیابند، ولی اثری از پنیر نمی‌‌بینند. هم با عصبانیت می‌گوید: «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» انسان‌ها روی ثابت بودن عرضه پنیر حساب کرده بودند و بنابراین برای این احتمال آمادگی ندارند. پس از اینکه می‌فهمند پنیر واقعاً از بین رفته است، از ناعادلانه بودن وضعیت عصبانی می‌شوند. هاو جستجوی پنیر جدید را پیشنهاد می کند، اما هم که ناامید شده است و این پیشنهاد را رد می کند.

بخشی از چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

گردهمایی. دبیرستان شهر. وقت ناهار

زنگ مدرسه به صدا درآمد و هفت دوست با عجله از کلاس‌های خود به طرف کافه‌تریا و میزی که همیشه در آنجا با هم ناهار می‌خوردند، دویدند. همه‌ی آنان به تازگی شنیده بودند که قرار است تغییری بزرگ و عمده در مدرسه‌شان رخ دهد و می‌خواستند درباره‌ی آن صحبت کنند.

کریس و ملانی اولین کسانی بودند که به آنجا رسیدند. کریس پرسید: «نظرت درباره‌ی تغییرات چیه؟» ملانی تنها شانه‌هایش را بالا انداخت.

لحظاتی بعد، پیتر، کری، آنا، کارل و جاش هم از راه رسیدند، که آنان نیز همان پرسش کریس را داشتند. دقایقی قبل، مدیر مدرسه اعلام کرده بود که تغییری بزرگ در برنامه‌های مدرسه به وجود خواهد آمد و از آن به بعد به علت شلوغی و ازدحام جمعیت در مدرسه، تعداد ترم‌ها تغییر خواهد کرد.

آنا در حالی که کوله پشتی‌اش را روی زمین می‌گذاشت، گفت: «من که میگم این تغییرات مزخرفه. من همون برنامه‌ی قبلی رو بیشتر دوست داشتم. چرا باید همه چی تغییر کنه؟»

پیتر نظر او را تایید کرد و گفت : «حق با توئه. این واقعا احمقانه‌س. حالا بعضی از ماها مجبور می‌شیم معلممون رو عوض کنیم».

کریس پرسید: «خوب که چی؟»

جاش غر و لند کنان گفت: «درست موقعی که تو به چیزی عادت می‌کنی، اونا قوانین رو عوض می‌کنن»

کریس گفت: «هی بچه‌ها، کی می‌دونه، شاید اوضاع بهتر بشه. مدرسه خیلی شلوغه و این تغییر ممکنه به این مساله کمک کنه»

کارل که سال قبل از سه درس رد شده بود و دوباره داشت آن‌ها را می‌خواند، گفت: «برای من مهم نیست. من نمی‌خوام تغییر کنم»

کری زد زیر خنده. «پس تو مخالف این تغییرات هستی، حتی اگر باعث بهتر شدن اوضاع بشه؟»

کارل با لحن جدی گفت: «هرگز هیچی بهتر نمیشه»

ملانی از آن طرف میز به او نگاه کرد و گفت: «چطور می‌تونی این قدر مطمئن باشی؟ ما هنوز حتی با این تغییر روبرو نشدیم؟»

جاش حرف او را قطع کرد و گفت: «من تا امروز به اندازه کافی توی زندگیم تغییر داشته‌م و با اون روبرو شده‌م. من دیگه تغییر بیشتری نمی‌خوام.»

همه‌ی کسانی که سر میز بودند، می‌دانستند که منظور جاش چیست. زمانی که او کوچک بود، پدرش او را ترک کرده و جاش هرگز توانسته بود این موضوع را فراموش کند. او کاملا از تغییراتی که بعد از آن در زندگی‌اش اتفاق افتاده بود، نگران و ناراحت بود.

کارل در حالی که در صندلی‌اش فرو می‌رفت، گفت: «این همون چیزیه که من کم داشتم. با شانسی که من دارم، تابستونم مجبورم واحد بگیرم»

کریس خندید و سرش را تکان داد.

 

برای آشنایی با دیگر کتاب‌های شبیه به «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟»، بخش معرفی کتاب‌های دارای مضامین روان‌شناسی  و هم‌چنین بخش معرفی کتاب‌های ویژه‌ی خودشناسی و خودسازی را در وب‌سایت هر روز یک کتاب دنبال کنید.