اصلاحات

«اصلاحات» اثری است از جاناتان فرنزن (نویسنده‌ی انگلیسی، متولد ۱۹۵۹) که در سال ۲۰۰۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای مشکلات زندگی زوجی مسن و سه فرزند آن‌ها می‌پردازد.

درباره‌ی اصلاحات

اصلاحات سومین رمان جاناتان فرنزن، نویسنده‌ی آمریکایی است. اصلاحات را یکی از مهم‌ترین رمان‌های قرن بیست و یکم می‌دانند. این کتاب، برنده‌ی جایزه‌ی ملی کتاب آمریکا، جایزه‌ی یادبود جیمز تیت بلک و نامزد جایزه ملی حلقه‌ی منتقدین کتاب، جایزه پن فاکنر، جایزه ایمپک دوبلین و جایزه پولیتزر شده است.

مجله‌ی‌ تایم اصلاحات را در فهرست صد رمان برتر انگلیسی زبان منتشر شده بین سال‌های ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ آورده‌است. به علاوه، این کتاب در فهرست ۱۰۰۱ کتابی که باید پیش از مرگ خواند هم به انتخاب گاردین هم آمده، که از معدود کتاب‌های منتشر شده در قرن بیست و یکم که در این فهرست حضور دارد.

رمان‌های فرنزن در رده‌ی رمان‌های دانش‌نامه‌ای طبقه‌بندی می‌شوند. برای مثال نویسنده در رمان اصلاحات به ریاضیات، فیزیک، شیمی، نوروشیمی، اقتصاد، موسیقی و… پرداخته است. فرنزن هنگام نوشتن رمان‌های خود تحقیقاتی گسترده انجام می‌دهد و با طرح این موضوعاتِ به‌ظاهر نامربوط، به درهم‌تنیدگی علم و تکنولوژی با زندگی انسان مدرن اشاره می‌کند. این‌که چگونه تک‌تک‌شان در زندگی هرروزه‌ی انسان و سرنوشتش تأثیرِ پیدا و ناپیدا دارند.

رمان اصلاحات در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۲ با بیش از ۱۷۶ هزار رای و ۱۰ هزار نقد و نظر است. هم‌چنین باید اشاره کرد که این کتاب در ایران با ترجمه‌ی پیمان خاکسار به بازار عرضه شده است.

داستان اصلاحات

داستان رمان اصلاحات در اواخر قرن بیستم می‌گذرد و به طور متناوب زوج آلفرد و انید لمبرت را دنبال می کند که با فرزندانشان گری، چیپ و دنیز را در حومه سنتی سنت جود در غرب میانه زندگی می‌کنند. کودکان بزرگ می شوند، از خانواده فاصله می‌گیرند و در ساحل شرقی زندگی می کنند. آلفرد، پدرسالار سختگیر که به عنوان مهندس راه آهن کار می‌کرد، به پارکینسون مبتلا شده و علائم غیرقابل کنترل زوال عقل را نشان می دهد. انید با تلاش برای تحمیل قضاوت های سنتی خود بر زندگی فرزندان بزرگسالش، ناراحتی های خود را از آن‌ها نشان و موجب رنجش آن‌ها می‌شود.

پسر وسطی، چیپ، یک استاد سابق دانشگاه و بیکار است که در شهر نیویورک پس از پایان کارش به عنوان استاد دانشگاه به دلیل رابطه جنسی با یک دانشجو، زندگی می کند. چیپ که با پول قرض گرفته شده از دنیز زندگی می کند، با وسواس روی یک فیلمنامه کار می‌کند، اما هیچ موفقیت یا انگیزه‌ای برای پرداخت بدهی‌های خود پیدا نمی کند. به دنبال رد فیلمنامه‌اش، چیپ از همسر جدا شده دوست دخترش، گیتاناس، کارمندی فاسد در دولت لیتوانی، کار می گیرد و بعداً به ویلنیوس می رود و برای کلاهبرداری از سرمایه‌گذاران آمریکایی از طریق اینترنت تلاش می‌کند.

پسر بزرگ آن‌ها، گری، یک بانکدار موفق اما به طور فزاینده افسرده و الکلی است که به‌همراه همسرش کارولین و سه پسر جوانشان در فیلادلفیا زندگی می کند. هنگامی که انید سعی می‌کند گری را متقاعد کند که خانواده‌اش را برای کریسمس به سنت جود بیاورد، کارولین تمایلی ندارد و پسران گری را در مقابل خود و انید قرار می دهد و نشانه‌های افسردگی او را بدتر می کند. در عوض، گری تلاش می‌کند والدینش را مجبور کند به فیلادلفیا نقل مکان کنند تا آلفرد تحت یک درمان آزمایشی عصبی قرار گیرد.

کوچکترین فرزند خانواده دنیز که در فیلادلفیا زندگی می‌کند، علیرغم عدم تایید انید و بررسی مداوم زندگی شخصی‌اش، به عنوان یک سرآشپز موفقیت فزاینده‌ای پیدا می‌کند و مأمور افتتاح یک رستوران جدید می‌شود. دنیز همزمان با هیجان و اعتیاد به کار، رابطه‌ای را با رئیس و همسرش آغاز می‌کند و با وجود موفقیت‌آمیز بودن رستوران، با کشف این موضوع از کار اخراج می‌شود. فلاش بک های دوران کودکی او نشان می دهد که او به تربیت سرکوب شده‌اش با شروع رابطه با یکی از زیردستان پدرش، یک کارگر متاهل سیگنال راه آهن، پاسخ می دهد.

با بدتر شدن وضعیت آلفرد، انید با ناامیدی زیادی تلاش می‌کند تا همه فرزندانش را برای رفتن به سنت جود برای کریسمس ترغیب کند. در ابتدا فقط گری و دنیس حضور یافته، در حالی که گری نتوانست همسر یا فرزندانش را متقاعد کند، و مسافرت چیپ نیز به دلیل یک درگیری سیاسی خشونت آمیز در لیتوانی به تأخیر می‌افتد و در نهایت پس از مورد حمله  قرار گرفتن و ربوده شدن تمام پس اندازش دیر می‌رسد.

دنیز به طور ناخواسته متوجه می‌شود که پدرش از رابطه نوجوانی او با زیردستانش خبر داشته است و اطلاعات او را برای محافظت از حریم خصوصی او با هزینه شخصی مخفی نگه داشته است. پس از یک صبح فاجعه بار کریسمس، سه فرزند از وضعیت پدرشان ناامید می‌شوند و آلفرد در نهایت به خانه سالمندان منتقل می‌شود.

بخش‌هایی از اصلاحات

دیوارهای آجری باراندازِ ایست ریوِر از باران کتک سختی می‌خوردند. چیپ آرزو داشت هوا آفتابی باشد، نقاط دیدنی و آب آبی پیدا، همه‌چیز آشکار. تنها رنگ خیابان در آن صبح، قرمزِ چرکِ چراغ‌ترمز ماشین‌ها بود.

آلفرد با لحنی احساساتی گفت «این یکی از بهترین شهرهای دنیاست.»

چیپ بالاخره توانست بپرسد «این روزها حالت چه‌طوره، بابا؟»

«یه‌کم بهتر باشم تو بهشتم و یه‌کم بدتر تو جهنم.

اینید گفت «بابت شغل جدیدت خیلی خوشحالیم.»

آلفرد گفت «وال استریت ژورنال یکی از بهترین روزنامه‌های کشوره.»

«بوی ماهی نمی‌آد؟»

چیپ گفت «نزدیک اقیانوسیم.»

«نه. بوی توئه.» اینید خم شد و سرش را فروکرد توی آستین چرمی چیپ. «کُتت بدجور بوی ماهی می‌ده.»

خودش را از دست مادرش خلاص کرد. «ول کن مامان.»

مشکل چیپ نداشتن اعتمادبه‌نفس بود. روزهایی که جرئت داشت به بورژوازی حمله کند تمام شده بودند. به‌جز آپارتمانش در منهتن و دوست‌دختر خوشگلش، جولیا وِری، تقریباً هیچ‌چیز نداشت تا بتواند با آن خودش را قانع کند که یک مرد بالغ کارآمد است، هیچ دستاوردی نداشت که بشود با دستاوردهای برادرش، گری، که بانکدار بود و پدر سه فرزند قیاس کرد، یا با موفقیت‌های خواهرش، دنیس، که در سی و دوسالگی سرآشپز یک رستوران تازه‌تأسیس سطح‌بالا در فیلادلفیا بود.

چیپ پیش خودش گفت کاش فیلم‌نامه‌اش را تا حالا فروخته بود، ولی نسخه‌ی اولیه را تازه نیمه‌شب سه‌شنبه تمام کرده بود و، بعد، سه شیفت چهارده‌ساعته در برَگ نوتر اند اسپی کار کرده بود تا پول اجاره‌ی ماه اوتش را درآورد و به مالک آپارتمانش (چیپ خودش آن‌جا را از یک مستأجر اجاره کرده بود) بابت اجاره‌ی سپتامبر و اکتبر اطمینان‌خاطر بدهد و، بعد از این‌ها، باید برای شام خرید می‌کرد و خانه را نظافت می‌کرد و دست‌آخر، قبل از سحرِ امروز، قرص زاناکسی را که مدت‌ها یک گوشه قایم کرده بود می‌بلعید.

علاوه‌براین، حدود یک هفته بدون دیدن و حرف زدن رودررو با جولیا گذشته بود. در جواب چندین‌وچند پیغام حاکی از نگرانی‌ای که در چهل و هشت ساعت گذشته روی پیام‌گیرش گذاشته بود و التماس کرده بود ظهر شنبه برای دیدن دنیس و والدینش به آپارتمانش بیاید و در ضمن، لطفاً، اگر ممکن است، جلوِ پدرومادرش نگوید همسر دارد، جولیا به سکوت تلفنی و ایمیلی‌اش ادامه داده بود که حتی آدمی باثبات‌تر از چیپ هم از آن برداشت‌های بدی می‌کرد.

در منهتن باران شدیدی می‌بارید؛ آب از نمای ساختمان‌ها جاری می‌شد و خروشان به سمت دریچه‌های فاضلاب می‌رفت و آن‌جا کف می‌کرد. بیرون آپارتمانش در نهم شرقی چیپ از مادرش پول گرفت و کرایه‌ی راننده را داد و، درست موقعی که رانندهٔ عمامه به سر از او تشکر کرد، متوجه شد که انعامش خیلی ناچیز است. از کیف خودش دوتا یک‌دلاری درآورد و گرفت‌شان نزدیک شانه‌ی راننده.

اینید جیغ زد و مچ دست چیپ را گرفت. «بسشه، بسشه. تشکر کرد دیگه.»

ولی پول دیگر رفته بود. آلفرد داشت زور می‌زد با دستگیره‌ی پنجره در را باز کند. چیپ گفت «با اون نه، با این.» و خم شد در را باز کند.

 

اگر به کتاب اصلاحات علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های ادبیات جهان در وب‌سایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونه‌های مشابه آشنا شوید.