خروج اضطراری

«خروج اضطراری» اثری است از اینیاتسیو سیلونه (نویسنده‌ی ایتالیایی، از ۱۹۰۰ تا ۱۹۷۸) که در سال ۱۹۶۵ منتشر شده است. این کتاب شامل ده داستان کوتاه و مقاله است که به نوعی روایتگر زندگی نویسنده هستند.

درباره‌ی خروج اضطراری

«خروج اضطراری» اثری ادبی از اینیاتسیو سیلونه است که در سال ۱۹۶۵ منتشر شد. این اثر ضامن موفقیت سیلونه در ایتالیا بوده است. او نویسنده‌ای است که در کشور خودش تاکنون او را به دلایل ایدئولوژیک همواره انکار می‌کرده‌اند. برخلاف سایر کشورهای غربی که بسیار از آثار او استقبال می کنند. این کتاب شامل داستان‌های زندگی‌نامه‌ای و بازتاب‌های شخصی است که گاهی اوقات به صورت غیرداستانی در آمده‌اند.

«خروج اضطراری» در اصل از دو قسمت تشکیل شده است. در قسمت اول نویسنده مجموعه ای از داستان های کوتاه خود را آورده است و قسمت دوم شبیه به یک مقاله سیاسی است که شرحی بر وضع معاصر خود به صورت انتقادی ارائه می دهد.

کتاب خروج اضطراری در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۸ است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از مهدی سحابی به بازار عرضه شده است.

فهرست محتوای خروج اضطراری

  • بازدید از زندان: سیلونه در کودکی روزی به دنبال پدرش می رود تا در مزرعه کار کند. پدر متوجه می شود که سیگارهایی را که دوست دارد در حین کار بکشد با خود نیاورده است و به همین دلیل به پسرش پول می دهد تا از عابران بخواهد که به او تنباکو بفروشند. سیلونه کوچولو با نجیب زاده ای بسیار فقیر اما مغرور آشنا می شود که به اصرار کودک، نیمی از سیگار خود را بدون اینکه در ازای آن چیزی بخواهد به او می دهد.

مدتی بعد، کودک و پدرش در خیابان با فردی آشنا می شوند که به تازگی به جرم دزدی دستگیر شده است. او همان کسی است که آن حرکت منحصر به فرد همبستگی را با آنها انجام داده بود. آن دو تصمیم می گیرند به دیدار او بروند و برای او چند سیگار برگ به عنوان هدیه بیاورند.

  • موهای جودیت: جودیتا زنی است که شوهرش برای کار به آمریکا مهاجرت کرده است. او مرتباً برای او پول می‌فرستد، اما در نقطه‌ای مشخص نامه‌های او به طور ناگهانی نمی‌رسد. زن، ناامید، در نهایت به خودآزاری می پردازد (موهای زیبایش را کوتاه می کند) و اقدام به خودکشی می کند.

معلوم می شود که این پستچی بود که نامه های جودیتا را به جیب زد تا پس از رد دادگاه او از او انتقام بگیرد. همه در دهکده با جودیتا همدردی می کنند و پدر سیلونه با بیان این روحیه مشترک می گوید که اگر پستچی را ملاقات کند با تفنگ ساچمه ای او را می کشد.

یک روز عصر، در کمال تعجب، سیلونه کوچولو، پستچی را در نزدیکی خانه‌اش می‌بیند، در یک گودال جمع شده، از درد بلعیده شده و آماده تسلیم شدن است. او به پدرش هشدار می دهد که او نیز شوکه شده و تصمیم می گیرد تا روز بعد از مرد فقیر در خانه اش میزبانی کند و برای آینده در زندانی که در انتظارش است ترحم می کند.

  • ملاقات با یک کشیش عجیب: سیلونه دبیرستان را در یک کالج مذهبی در رم گذراند. یک روز – بدون اینکه خودش دلیلش را بداند – فرار می کند، اما پیدا می‌شود و پس از سه روز به مدرسه شبانه روزی بازگردانده می شود. مدیر تصمیم می گیرد او را اخراج کند، اما به لطف مداخله دون اوریونه، در موسسه مذهبی دیگری در سانرمو مورد استقبال قرار می گیرد. شکل دون اوریونه که او را در سفر قطار همراهی می کند، از همان ابتدا احترام و همدردی را در او برمی انگیزد.
  • پولیکوشکا: سیلونه از زمانی که ابتکار عمل برای خواندن داشت، در مقر اتحادیه دهقانان (جایی که نقاشی مسیح با لباس قرمز و نوشته «خوشا به حال تشنگان عدالت») آویزان بود، داستانی از لئو تولستوی می گوید. پولیکوشکا، که درباره سرنوشت غم انگیز خدمتکاری است که مورد تحقیر همه قرار گرفته است.
  • خروج اضطراری
  • وضعیت سابق ها
  • انتخاب همراهان
  • درس بوداپست
  • درد بازگشت
  • بازنگری در پیشرفت

بخش‌هایی از خروج اضطراری

مرد ریزنقشِ ژنده‌پوشِ پابرهنه‌ای، دستبندبه دست با دو ژاندارم، در کوچه‌ی خلوت و خاک‌آلود می‌آمد. راه‌رفتنش حالتی جستان و رقصان و دردآمیز داشت، گویی لنگ بود یا یکی از پاهایش زخمی شده بود. ژاندارم‌ها، با یونیفورم‌های سیاهشان، در روشنای تند آفتاب تابستانی به نظر دو جنازه می‌رسیدند و سروروی خاک‌آلود مرد ریزنقش در میان آن دو بسیار به چشم می‌زد؛ به حیوانی می‌مانست که از گودالی پر از گل ولای بیرون کشیده شده باشد. با هر گام رقص‌آگین او، از کیسه‌ای که روی دوشش بود صدایی مانند جیرجیر زنجره بلند می‌شد.

هنگامی چشمم به این مجموعه‌ی رقت‌انگیز و خنده‌آور افتاد که در درگاه خانه‌مان نشسته بودم، کتاب الفبایی روی زانو داشتم و با مشکلِ حروف باصدا و بی‌صدا سروکله می‌زدم؛ آن نمایش غیرمنتظره مایه‌ی شادی‌ام شد و به خنده‌ام انداخت، نگاهی به دوروبرم انداختم تا شاید کسی را پیدا کنم که در آن شادی با من شریک باشد و در همان لحظه، از درون خانه صدای پاهای سنگین پدرم را شنیدم که نزدیک می‌شد.

با خنده به او گفتم: «نگاه کن چقدر خنده‌دار است.»

اما پدرم اخمی کرد و به من خیره شد، گوشم را گرفت و بلندم کرد و مرا به اتاق خودش برد. هیچ‌گاه او را تا آن حد از خودم خشمگین ندیده بودم.

گوشم را که به درد آمده بود مالیدم و پرسیدم: «مگر چه کار بدی کردم؟»

«هیچ‌وقت نباید به کسی که دستگیر شده خندید، هیچ‌وقت.»

«چرا؟»

«برای این‌که نمی‌تواند از خودش دفاع کند. بعد هم، شاید بی‌گناه باشد. در هر صورت، آدمی است که به دردسر افتاده.»

بیش از آن چیزی نگفت و مرا با مشکلی از نوعی کاملا تازه تنها گذاشت و رفت. دیگر به حروف باصدا و بی‌صدا، و ترکیب‌های بغرنجشان، هیچ علاقه‌ای نداشتم.

همان شب به‌جای این‌که از من بخواهد در ساعت همیشگی به بستر بروم، مرا با خودش به میدانگاهی برد، کاری که بسیار به‌ندرت می‌کرد؛ و به‌جای این‌که همچون همیشه به‌سراغ دوستانش در «انجمن تعاون» برود، به کافه‌ی «آقاها» رفت که چند نفری دور میزهای آن در هوای آزاد نشسته بودند و بعد از آن روز گرم و دم‌کرده هوایی می‌خوردند. در کنار میز پدرم، بازپرس و دکتر سرگرم گفت‌وگو بودند.

 

چنانچه به کتاب خروج اضطراری علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار اینیاتسیو سیلونه در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده‌ی ایتالیایی نیز آشنا شوید.