ضحاک ماردوش

«ضحاک ماردوش» اثری است از علی اکبر سعیدی سیرجانی (ادیب و نویسنده‌ی اهل سیرجان کرمان، از ۱۳۱۰ تا ۱۳۷۳) که در سال ۱۳۶۴ منتشر شده است. این کتاب به شرح داستان ضحاک ماردوش از شاهنامه می‌پردازد.

درباره‌ی ضحاک ماردوش

کتاب «ضحاک ماردوش» اثر علی اکبر سعیدی سیرجانی است که در این کتاب با تفسیر اشعار شاهنامه فردوسی در مورد پادشاهی جمشید، قدرت گرفتن ضحاک ماردوش و مبارزات ایرانیان علیه او میپردازد و بار دیگر اهمیت تاریخ و توجه به آموخته های گذشتگان را نشان میدهد. ضحاک یک شخصیت شیطانی در اساطیر ایرانی است.

در فولکلور ایرانی باستان به عنوان آژی دهاکا مشهور است، نامی که با آن در متون اوستا نیز آمده است. در فارسی میانه به او دهاق (فارسی: دهاگ) یا بیور آسپ (فارسی: بیور اسپ) می گویند که دومی به معنای «کسی که ۱۰۰۰۰ اسب دارد». در آیین زرتشتی، ضحاک (با نام آژی داهاکا) پسر اهریمن، دشمن اهورامزدا به حساب می‌آید. در شاهنامه فردوسی، ضحاک فرزند فرمانروایی به نام مرداس است.

نام ضحاک یادآور تلخ‌ترین روزهای ایران‌زمین است! وقتی که ستم تا جایی پیش رفته بود که جوانان این سرزمین برای چند لحظه آسودگی حاکم باید طعمه‌ی مارهای روی شانه‌هایش می‌شدند. البته همین مارها خود نشان از طبع ناآرام شاه داشتند که با همه‌ی قدرت و ثروت بازهم از لحظه‌ای آرامش محروم بود. سرانجام با قیام کاوه که نمادی از مردم دادخواه و رنج‌کشیده‌ی ایران است، حاکم بیدادگر از تخت قدرت به زیر کشیده شد تا با اسیر شدن در کوه دماوند عبرتی باشد برای شاهانی که به مردم و فریاد عدالت‌خواهی آن‌ها پشت می‌کنند.

علی اکبر سعیدی سیرجانی در کتاب ضحاک ماردوش برای تحلیل و بررسی زندگی و زمانه‌ی این پادشاه بدنام، به سراغ داستان‌های شاهنامه رفته. باتوجه به اینکه فردوسی در سرایش شاهنامه به کتاب‌های تاریخی از جمله شاهنامه‌ی ابومنصوری دسترسی داشته، می‌توانیم آن را معتبرترین سندی بدانیم که تصویر روشنی را از شخصیت ضحاک برایمان ترسیم می‌کند.

همگی می‌دانیم که اسطوره‌ها بیش از آنکه پایبند واقعیت باشند، از تخیل و افسانه‌پردازی‌های انسان‌ها پروبال می‌گیرد. با این وجود، علی‌اکبر سعیدی سیرجانی با نگارش کتاب ضحاک ماردوش به شما ثابت می‌کند که اتفاقاً اسطوره‌ها بیش از هر کدام جامعه‌شناسی یا تاریخی از سرگذشت، رنج‌ها و شادی‌های یک ملت خبر می‌دهند.

سعیدی سیرجانی در مورد کتاب ضحاک ماردوش می گوید:

«اوایل پاییز سال ۵۶ یا ۵۵ بود که دوست فقید فاضلم احمد علی رجایی بخارایی به سراغم آمد که مریضم و باید بستری شوم و می خواهم درس شاهنامه ام را تو ادامه دهی معذرت خواستم که اولا خود من هفته ای دو جلسه درس دارم و بنیه بیش از این ندارم و ثانیا خودت پیش و بیش از همه می دانی که با شاهنامه انسی ندارم و با زبان فردوسی نا آشنایم و ذات نایافته از هستی.

به عادت همیشگی طبع زود رنج پر توقعش خروشید که این بهانه ها را نمی پذیریم و باید چنین کنی و من که همیشه در مقابل دیکتاتورها غلاف کرده و جا زده ام و گردن تسلیم فرود آورده ام چاره ای نداشتم جز تسلیم استبداد محبت آمیز یار دیرینه شدن و در کلاس شاهنامه قدم زدن.»

کتاب ضحاک ماردوش در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۷ با بیش از ۱۹۰ رای و ۲۹ نقد و نظر است.

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک در شاهنامه فردوسی پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌ وران است که پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. ایرانیان که از ستم‌ های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک می‌روند و او را به شاهی بر می‌گزینند! در این میان ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک می‌دهد و دو مار از جای بوسه‌ ها بیرون می‌جهد. پس از این واقعه ابلیس نسخه‌ ای تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.

ضحاک پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامه‌ی فردوسی است که دوران حکومت او هزار سال بود تا اینکه رفته‌ رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا شد. در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند.

روزی دو تن به نام‌ «هایارمایل» و «گرمایل» چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ ها را پیش گیرند.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را تعبیر کنند.

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌ باک‌ تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت. آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد.

در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است. آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی.

آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.» از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.»

ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همه‌ی بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوه‌ی آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند. این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند. فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکیاروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.فریدون از نگهبان رود خواست تا همه‌ی سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد.

فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانه‌ی آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت.

فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست. فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد.

در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

بخش‌هایی از ضحاک ماردوش

اکنون ضحاک مالک بلامنازع تخت و تاج شاهنشاهی ایران است و فرمانروای بی‌رقیب جان و مال مردمی که با پای خود به سراغش رفتند. و با دست خود تاج شهریاری بر فرقش نهادند. جلوس ضحاک بر تخت سلطنت به‌سادگی صورت می‌گیرد. بی‌هیچ مراسم شاهانه‌ای. در شاهنامه، جلوس همه‌ی شهریاران با جشن‌های پرشکوه و شادی خلایق همراه است. و هر پادشاهی در مراسم تاج‌گذاری، با ایراد خطابه‌ای شاهانه، برنامه کار خویش را در حضور بزرگان و سران ملک، خطاب به افراد رعیت، اعلام می‌کند.

اما جلوس ضحاک بر تخت شاهنشاهی ایران شوم است و آثار نحوستش از نخستین لحظه‌ها هوایدا… نه بار عامی نه جشن و سروری. از راه می‌رسد، و بر تخت سلطنت مملکتی آباد و مرفه قدم می‌نهد.

 

اگر به کتاب ضحاک ماردوش علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار ادبیات کهن در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.