پرده

«پرده» با نام کامل «پرده: آخرین پرونده‌ی پوآرو» اثری است از آگاتا کریستی (نویسنده‌ی انگلیسی و ملقب به ملکه‌ی جنایت، از ۱۸۹۰ تا ۱۹۷۶) که در سال ۱۹۷۵ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای آخرین پرونده‌ای می‌پردازد که پوآرو قبل از مرگش موفق به حل آن می‌شود.

درباره‌ی پرده

 آگاتا کریستی، بانوی معما، یکی از مشهورترین و پرکارترین نویسندگان داستان‌های جنایی و معمایی در جهان است. وی با خلق شخصیت‌های برجسته‌ای همچون هرکول پوآرو و خانم مارپل، تأثیری عظیم بر ژانر ادبیات جنایی داشته است. کتاب «پرده» یکی از معروف‌ترین و تأثیرگذارترین آثار اوست که در ادامه مسیر نویسندگی این شخصیت‌ها قرار دارد.

در «پرده»، هرکول پوآرو کهنه‌کار، پس از سال‌ها ماجراجویی و حل پرونده‌های مختلف، بار دیگر به صحنه بازمی‌گردد. اما این بار، او نه تنها با پرونده‌ای جدید مواجه است، بلکه با چالش‌های شخصی و جسمی نیز دست و پنجه نرم می‌کند. کتاب به نوعی پایان و خداحافظی این کارآگاه معروف با دنیای جنایت و حل معماهاست.

داستان در خانه‌ای قدیمی به نام استایلز رخ می‌دهد که مکان اولین ماجرای هرکول پوآرو در کتاب «ماجرای اسرارآمیز در استایلز» نیز بوده است. بازگشت به این مکان، حس نوستالژی و تأثیرات روانی خاصی برای شخصیت‌ها به همراه دارد. این محیط در عین سادگی، بستر مناسبی برای وقوع حوادث پیچیده و مرموز می‌سازد.

کتاب «پرده» درباره‌ی یک قتل است که به شکل خاصی طراحی شده و شخصیت‌های مختلفی را درگیر می‌کند. داستان به تدریج پیچیده‌تر می‌شود و رازها و معماهایی به وجود می‌آیند که نیازمند هوش و درایت پوآرو هستند. اما این بار، پوآرو با چالش‌های بزرگی از جمله ضعف جسمانی روبه‌رو است.

«پرده» نه تنها یک داستان جنایی است، بلکه دارای لایه‌های عمیق‌تری از نظر فلسفی و روان‌شناسانه است. آگاتا کریستی در این کتاب به سوالات بنیادینی مانند اخلاقیات، عدالت و مسئله‌ب مرگ می‌پردازد. پیچیدگی‌های روانی قاتل و شخصیت‌های دیگر نیز به این ابعاد افزوده می‌شود.

آگاتا کریستی در «پرده» شخصیت‌های خود را با دقت و جزئیات بیشتری ترسیم می‌کند. هرکدام از شخصیت‌ها دارای انگیزه‌ها، ترس‌ها و رازهای خود هستند که به تدریج برملا می‌شوند. این کاراکترها به نحوی ساخته و پرداخته شده‌اند که خواننده تا انتهای کتاب نمی‌تواند به راحتی قاتل را شناسایی کند.

یکی از ویژگی‌های بارز «پرده»، توانایی نویسنده در ایجاد تنش و تعلیق است. خواننده از ابتدا تا انتها درگیر ماجرا می‌شود و نمی‌تواند پیش‌بینی کند که چه اتفاقی قرار است رخ دهد. هر لحظه امکان وقوع یک تغییر ناگهانی و شوکه‌کننده وجود دارد.

پایان «پرده» از نظر بسیاری از خوانندگان و منتقدان، یکی از شگفت‌انگیزترین و تأثیرگذارترین پایان‌ها در ادبیات جنایی است. این پایان، ضمن حفظ پیچیدگی داستان، سوالات زیادی را برای خوانندگان به وجود می‌آورد و آن‌ها را به فکر وادار می‌کند.

در این کتاب، خواننده با پایان دوران هرکول پوآرو مواجه می‌شود. آگاتا کریستی با این داستان، کاراکتر محبوب خود را با احترامی خاص به استراحت می‌فرستد. این لحظه برای هواداران پوآرو لحظه‌ای تلخ و شیرین است که هم با احساس نوستالژی همراه است و هم با تأثیرگذاری عمیق.

«پرده» به عنوان یکی از برجسته‌ترین آثار کریستی، همچنان محبوبیت خود را در میان طرفداران ادبیات جنایی حفظ کرده است. این کتاب نه تنها یک داستان جنایی پیچیده و هوشمندانه است، بلکه به عنوان یک اثر کلاسیک با مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی، جایگاه ویژه‌ای در ادبیات دارد.

کتاب پرده در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۴۵ هزار رای و ۲۹۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجم‌هایی از فرشته شایان و رویا سعیدی به بازار عرضه شده است.

داستان پرده

پوآرو مشکوک است که یک فرد مجرد در پنج قتل قبلی دست داشته است. در همه موارد، مظنون آشکار دیگری وجود داشت. چهار نفر از این مظنونان از آن زمان مرده اند (یکی از آنها به دار آویخته شد).

در مورد فردا کلی، که گفته می‌شود به عمه‌اش دوز بیش از حد مورفین داده است، شواهد کمی برای پیگرد قانونی وجود داشت. پوآرو از دوست قدیمی خود، هیستینگز که اخیراً بیوه شده است، می خواهد تا در دادگاه استایلز برای حل این پرونده به او بپیوندد. پوآرو به تنهایی الگوی درگیری را می بیند.

پوآرو با استفاده از ویلچر به دلیل ورم مفاصل و با حضور نوکر جدیدش کرتیس، نام فردی که قبلاً مشکوک نبوده را به اشتراک نمی گذارد و به جای آن از X استفاده می کند.

فرد X یکی از مهمانان استایلز است. خانه قدیمی در حال حاضر یک هتل مهمان تحت مالکان جدید، سرهنگ و خانم لوترل است. مهمانان یکدیگر را می شناسند، با این گردهمایی که سر ویلیام بوید-کارینگتون از دکتر فرانکلین و همسرش دعوت می کند تا برای اقامت در تعطیلات تابستانی به او بپیوندند.

جودیت دختر هستینگز به عنوان دستیار تحقیقاتی دکتر فرانکلین را همراهی می کند. پنج قتل قبلی در این منطقه در میان افراد شناخته شده این گروه رخ داده است. الیزابت کول به هستیگنز می گوید که او خواهر مارگارت لیچفیلد است که در یکی از پنج مورد به قتل پدر بدرفتار خود اعتراف کرده است. مارگارت در آسایشگاه برادمور درگذشت و الیزابت از این ضربه انگ شده است.

سه حادثه در چند روز آینده رخ می دهد که نشان دهنده نقش X است. اول، هستیگنز و دیگران مشاجره بین لوترل ها را می شنوند. کمی بعد، لوترل همسرش را با یک تفنگ روک زخمی کرد و گفت که او را با خرگوش اشتباه گرفته است. خانم لوترل بهبود می یابد و این اتفاق تأثیر خوبی بر ازدواج آنها می گذارد.

بعد، هستیگنز نگران است که دخترش جودیت با سرگرد آلرتون، مردی متاهل، وقت بگذراند. در حالی که هستیگنز و الیزابت با پرنده نگر استفان نورتون بیرون هستند، به نظر می رسد نورتون چیزی را از طریق دوربین دوچشمی خود می بیند که او را آزار می دهد.

هیستینگز فرض می کند که با آلرتون ارتباط دارد. هنگامی که تلاش های او برای متقاعد کردن جودیت برای تسلیم شدن آلرتون فقط با او مخالفت می کند، پدر نگران قتل آلرتون را برنامه ریزی می کند. او در حالی که منتظر است آلرتون را مسموم کند به خواب می‌رود و وقتی روز بعد از خواب بیدار می‌شود، خیالش راحت است. آخرین بار، باربارا فرانکلین، همسر کارفرمای جودیت، دکتر فرانکلین، عصر روز بعد می میرد.

او با سولفات فیزوستیگمین مسموم شد، عصاره ای از لوبیا کالابار که شوهرش در مورد آن تحقیق می کند. شهادت پوآرو در بازجویی – اینکه خانم فرانکلین ناراحت شده بود و او را دید که با یک بطری کوچک از آزمایشگاه دکتر فرانکلین بیرون آمد – پزشکی قانونی را متقاعد می کند که حکم خودکشی را بدهد.

به نظر می‌رسد نورتون هنوز نگران چیزهایی است که چند روز قبل از حضور با هستیگنز و کول دیده بود. هستیگنز به نورتون توصیه می کند که به پوآرو اعتماد کند. آنها در اتاق پوآرو ملاقات می کنند.

در آن شب، هستیگنز با سر و صدایی از خواب بیدار می شود و نورتون را می بیند که به اتاق خوابش برمی گردد. صبح روز بعد، نورتون مرده را در اتاق دربسته‌اش با سوراخ گلوله‌ای در وسط پیشانی‌اش، کلید در جیب لباس پانسمان و یک تپانچه در آن نزدیکی پیدا می‌کند.

وقتی هستیگنز به پوآرو می‌گوید که شب قبل نورتون را دیده است که به اتاقش برگشته است، پوآرو می‌گوید که این شواهد ضعیفی است که صورت را ندیده است: لباس آرایش، مو، لنگی، همه قابل تقلید هستند. با این حال هیچ مردی در خانه نیست که بتواند خود را شبیه نورتون کند که قد بلندی نداشت.

پوآرو در عرض چند ساعت بر اثر حمله قلبی می میرد. او سه سرنخ برای هاستینگ به جا می گذارد: یک نسخه از اتللو، یک نسخه از جان فرگوسن (نمایشنامه ای از سنت جان گریر اروین در سال ۱۹۱۵)، و یک یادداشت برای صحبت با خدمتکار قدیمی خود، ژرژ.

پس از دفن پوآرو در استایلز، هستینگز متوجه می‌شود که جودیت همیشه عاشق دکتر فرانکلین بوده است. او با او ازدواج می کند و برای انجام تحقیقات به آفریقا می رود. وقتی هستینگز با ژرژ صحبت می کند، متوجه می شود که پوآرو کلاه گیس می پوشیده است و دلایل پوآرو برای استخدام کورتیس مبهم بوده است.

چهار ماه پس از مرگ پوآرو، هستیگنز دست نوشته ای دریافت می کند که در آن پوآرو همه چیز را توضیح می دهد.

بخش‌هایی از پرده

به گمانم حوالى ساعت شش بود که سر و کله‌ى کلنل لوترل در جاده پیدا شد. یک تفنگ شکارى و دو سه کبوتر جنگلى شکارشده همراهش بود.

سلام کردم. از شنیدن صدایم جا خورد و انگار از دیدن ما در آن‌جا غافلگیر شد.

«سلام. شما دوتا آن‌جا چه‌کار مى‌کنید؟ مى‌دانید، آن مخروبه‌ى کلنگى زیاد امن نیست. دارد مى‌آید پایین. ممکن است روى سرتان خراب شود. لباست کثیف مى‌شود، الیزابت.»

«آه، مشکلى نیست. کاپیتان هیستینگز دستمال جیبى‌شان را در راه آرمان بلند تمیزماندن پیراهن من فدا کردند.»

کلنل نجواى نامفهومى کرد: «آه، واقعا؟ خب پس، همه‌چیز مرتب است.»

آن‌جا ایستاده بود و مدام سبیلش را مى‌کشید. من و دوشیزه کول بلند شدیم و به او پیوستیم.

به نظر مى‌رسید آن روز غروب فکرش جاى دیگرى است. به خود آمد و گفت: «داشتم سعى مى‌کردم چندتا از این کبوترهاى لعنتى را شکار کنم. نمى‌دانید چقدر خرابکارى مى‌کنند.»

گفتم: «مى‌گویند شما تیرانداز معرکه‌اى هستید.»

«واقعا؟ کى گفته؟ هان، بوید کارینگتون. یک زمانى بودم، یک زمانى. این روزها زیاد آماده نیستم. پیرى دارد خودش را نشان مى‌دهد.»
گفتم: «به خاطر ضعف بینایى نیست؟»

بى‌درنگ حدس مرا رد کرد.

«مزخرف است! بینایى‌ام مثل همیشه عالى است. یعنى… خب، براى مطالعه باید عینک بزنم. اما دوربینى‌ام حرف ندارد.»

لحظاتى بعد تکرار کرد: «بله… حرف ندارد. موضوع این نیست…»

صدایش رفته‌رفته فروکش کرد و به پچ‌پچى از سر حواس‌پرتى بدل شد.

………………..

«کیست که تجربه‌ای کهنه را به یاد بیاورد یا احساسی قدیمی را بازیابد و اندوهی غریب و ناگهانی بر دلش ننشیند؟

«من زمانی این کار را کرده‌ام…»

چرا این کلمات همیشه آدمی را عمیقاً متأثر می‌سازند؟

سوار بر قطار و چشم‌دوخته به مناظر یکنواخت اسکس این را از خودم پرسیدم.

چند وقت پیش بود که درست همین مسیر را طی کردم؟ آن‌موقع (به شکل احمقانه‌ای) فکر می‌کردم زندگی دیگر روی خوشش را به من نشان نخواهد داد! مجروح آن جنگی بودم که همیشه برای من آن جنگ باقی ماند، جنگی که حالا جنگی دوم و به‌مراتب هولناک‌تر آن را یکسره از یادها برده بود.

سال ۱۹۱۶، آرتور هیستینگز جوان دیگر خودش را مردی بالغ و جاافتاده می‌دانست. هیچ نمی‌دانستم زندگی‌ام تازه آغاز شده است.

آن روزها پای در این سفر گذاشته بودم تا مردی را ملاقات کنم که با تأثیر عمیقش بر سرنوشتم زندگی‌ام را شکل داد، گرچه خودم آن زمان این را نمی‌دانستم. درحقیقت، من به قصد اقامتی چندروزه رفته بودم پیش دوست قدیمی‌ام جان کاوندیش.

مادرش به‌تازگی دوباره ازدواج کرده بود و خانه‌ای ییلاقی به نام «استایلز» داشت. در طول راه، تنها به تجدید دیداری دلپذیر با رفیقی قدیمی می‌اندیشیدم. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که قرار است درگیر هزارتوی تاریک قتلی مرموز شوم.

در همین استایلز بود که برای دومین بار با آن مرد ریزنقش عجیب وغریب، هرکول پوآرو، ملاقات کردم. نخستین بار در بلژیک به او برخورده بودم.

خوب یادم هست وقتی شمایل آن مرد با آن سبیل پرپشت را دیدم که لنگ‌لنگان از خیابان دهکده بالا می‌آمد، چقدر حیرت کردم.

هرکول پوآرو! از همان روزها به عزیزترین دوست من بدل شد، مردی که بر زندگی‌ام اثر نهاد و شکل دیگری بدان بخشید. همراه با او و در خلال به‌دام‌انداختن یک قاتل بود که با همسرم آشنا شدم، وفادارترین و زیباترین همدمی که مردی می‌تواند داشته باشد.

او اکنون در خاک آرژانتین آرمیده، با مرگی که آرزویش را داشت؛ بدون تحمل رنجی طولانی یا سستی سالخوردگی. با این‌همه، مردی تنها و غمگین را به جا گذاشت.

آه! کاش می‌شد به عقب بازگردم و زندگی‌ام را از نو آغاز کنم. کاش امروز همان روز خوش در ۱۹۱۶ بود که من برای نخستین بار به استایلز سفر کردم… از آن‌موقع تاکنون، چه دگرگونی‌ها که رخ نداده است! چهره‌های آشنا چقدر از هم دور افتاده‌اند! خود استایلز را که خانواده‌ی کاوندیش فروخته بودند.

جان کاوندیش مرده بود و همسرش ماری، آن موجود فتان و پررمزوراز، هنوز زنده بود و حالا در دووِنشایر زندگی می‌کرد. لارنس هم با همسر و فرزندانش ساکن افریقای جنوبی بود. تغییر… همه‌جا و همه‌چیز تغییر کرده بود.»

 

اگر به کتاب پرده علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار آگاتا کریستی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.