«آرتور و جورج» اثری است از جولیان بارنز (نویسنده و منتقد انگلیسی، متولد ۱۹۴۶) که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. این رمان داستانی تاریخی است که به زندگی آرتور کانن دویل و تلاش او برای اثبات بیگناهی جورج ادالجی، مردی که بهناحق متهم شده، میپردازد و در این مسیر نگاهی به مسائلی مانند عدالت، تبعیض نژادی و نقصهای سیستم قضایی انگلستان اوایل قرن بیستم میاندازد.
دربارهی آرتور و جورج
کتاب آرتور و جورج نوشته جولیان بارنز، یکی از آثار برجسته ادبیات معاصر است که بهطرزی جالب و پیچیده داستان دو شخصیت واقعی و خیالی را در هم میآمیزد. این رمان که بهطور عمده در سبک تاریخی-بیوگرافی قرار میگیرد، زندگی آرتور کانن دویل، نویسنده معروف داستانهای شرلوک هولمز، و جورج ادالجی، مردی از طبقه کارگر که به اشتباه به جرم قتل متهم شده بود، را به تصویر میکشد. بارنز در این کتاب نهتنها به روایت داستان زندگی این دو شخصیت پرداخته، بلکه بهنوعی ساختارهای اجتماعی، نژادی، و فرهنگی عصر و زمانهشان را نیز بررسی میکند.
این رمان به شکل ماهرانهای با حرکت میان گذشته و حال، زندگی این دو مرد را بههم پیوند میدهد. بارنز با استفاده از دو روایت موازی، یکی از دیدگاه آرتور کانن دویل و دیگری از دیدگاه جورج ادالجی، داستان را پیش میبرد. این روش باعث میشود که خواننده بتواند درک بهتری از نگاهها و انگیزههای هر دو شخصیت پیدا کند. آرتور کانن دویل، که در ابتدا یک نویسنده موفق و محبوب است، پس از رخدادهایی که در زندگی شخصی و حرفهایاش پیش میآید، خود را درگیر پرونده ادالجی میکند. از سوی دیگر، جورج ادالجی که بهعنوان یک مرد از طبقه پایین جامعه، در مقابله با اتهاماتی که علیه او مطرح میشود، قرار میگیرد، نماینده مشکلات و نابرابریهای اجتماعی است.
در این کتاب، بارنز بهطور ماهرانهای از تاریخنگاری و بیوگرافی برای جلب توجه به مسائلی مانند نژادپرستی، طبقات اجتماعی، و فشارهای روانی استفاده میکند. او از این طریق نهتنها شخصیتهای اصلی را بهطور عمیقتری بررسی میکند، بلکه تاریخ انگلستان در اوایل قرن بیستم را نیز با دقت روایت میکند. یکی از نکات جالب در این رمان، بررسی تضادهایی است که بین شخصیتهای تاریخی و تخیلی ایجاد میشود. بارنز بهجای آنکه فقط تاریخ را بازسازی کند، با استفاده از تخیل خود، یک فضای داستانی پیچیده و چندلایه میسازد که خواننده را بهچالش میکشد.
علاوه بر این، در این رمان بارنز بهخوبی نشان میدهد که چگونه داستانهای واقعی میتوانند بهطور گزینشی روایت شوند و در این فرآیند، حقیقت از دست برود. در داستان آرتور و جورج، بارنز بهطور غیرمستقیم سوالاتی درباره حقیقت، واقعیت و روایت مطرح میکند. او نشان میدهد که چگونه یک نویسنده مانند آرتور کانن دویل، که در دنیای داستاننویسی شهرت دارد، قادر است برای تغییر سرنوشت دیگران از داستانپردازیهای خود استفاده کند. این نکته بهویژه در رابطه با پرونده ادالجی نمایان است، جایی که آرتور کانن دویل بهعنوان یک نویسنده، حقیقت را به نفع عدالت تحریف میکند.
در بررسی سبک نویسندگی بارنز، میتوان به دقت و عمق توجه کرد. او توانسته است با استفاده از جملات کوتاه و عمیق، شخصیتها را بهطور دقیق و واقعگرایانه تصویر کند. زبان بارنز ساده و قابل دسترس است، اما در عین حال بار معنایی عمیقی دارد. او از لحن دقیق و تا حدی تیره برای توصیف روحیات شخصیتها استفاده میکند و از این طریق فضای سنگین و اضطرابی که در داستان وجود دارد را بهخوبی منتقل میکند.
از دیگر ویژگیهای این کتاب میتوان به بررسی ماهرانه هویتها و تمایزات اجتماعی اشاره کرد. جورج ادالجی، که در ابتدا بهعنوان یک مرد معمولی و کماهمیت بهنظر میرسد، در طی داستان به نماد مبارزه با بیعدالتی تبدیل میشود. در مقابل، آرتور کانن دویل با تمام موفقیتها و شهرتش، درگیر بحرانهای شخصی و اجتماعی میشود که باعث میشود از جایگاه خود در جامعه فاصله بگیرد و بهنوعی درگیر مسائلی شود که پیشتر هیچگاه به آنها توجه نکرده بود.
بارنز در این کتاب همچنین به روابط میان شخصیتها و تأثیرات این روابط بر روند داستان میپردازد. رابطه آرتور و جورج، هرچند در ابتدا بسیار غیرمحتمل بهنظر میرسد، اما بهتدریج بهعنوان یکی از محوریترین بخشهای رمان تبدیل میشود. این دو شخصیت که در ظاهر هیچگونه شباهتی بهیکدیگر ندارند، در روند داستان بهگونهای با هم همراستا میشوند که تأثیرات عمیقی بر یکدیگر میگذارند.
در کل، آرتور و جورج نهتنها یک رمان تاریخی است که به موضوعات حقوقی و اجتماعی میپردازد، بلکه یک تحلیل روانشناختی از شخصیتهای انسانها در برابر پیچیدگیهای زندگی و عدالت است. بارنز در این اثر موفق شده است تا با ترکیب تخیل و تاریخ، داستانی جذاب و عمیق خلق کند که خواننده را به تفکر در مورد اخلاق، عدالت و حقیقت وامیدارد.
نکته دیگری که در این رمان مورد توجه قرار میگیرد، ساختار غیرخطی آن است. بارنز با استفاده از شیوههای مختلف روایت، خواننده را بهطور مستمر در جریان پیشرفت داستان قرار میدهد. این ساختار بهنوعی تقویتکننده تنش در داستان است و خواننده را بهچالش میکشد تا از میان لایههای مختلف داستان به حقیقت پی ببرد.
در نهایت، آرتور و جورج بهعنوان یک رمان درهمتنیده از تاریخ و تخیل، اثری است که خواننده را بهچالش میکشد تا درباره مسائل مختلف انسانی، از جمله هویت، عدالت، و حقیقت، بهطور عمیقتر بیندیشد. جولیان بارنز در این کتاب، با مهارت خاص خود، توانسته است نهتنها داستانی جذاب و پیچیده خلق کند، بلکه زمینهای برای تفکر فلسفی و اجتماعی نیز فراهم آورد.
رمان آرتور و جورج در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۲ با بیش از ۱۸۴۰۰ رای و ۱۷۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از نوید فرخی و فرزانه قوجلو به بازار عرضه شده است.
داستان آرتور و جورج
داستان آرتور و جورج روایتگر دو زندگی موازی است که در نهایت به هم گره میخورند. یکی از شخصیتهای اصلی، آرتور کانن دویل، نویسنده مشهور داستانهای شرلوک هولمز است که در اواخر عمر خود درگیر یک پرونده قضایی واقعی میشود. شخصیت دیگر، جورج ادالجی، فرزند یک کشیش پارسیتبار هندی در انگلستان است که بهطور ناعادلانهای متهم به ارتکاب جرمی هولناک میشود. این رمان بر اساس یک پرونده واقعی در اوایل قرن بیستم نوشته شده و ترکیبی از روایت تاریخی و داستانی است.
جورج ادالجی در یک روستای کوچک در انگلستان بزرگ میشود. او فردی سختکوش و آرام است که همواره با تبعیضهای نژادی و فرهنگی مواجه بوده، اما با وجود این موانع، موفق میشود در رشته حقوق تحصیل کند. در دوران جوانی، اتفاقات عجیبی در اطراف محل زندگیاش رخ میدهد؛ چندین حیوان به طرز وحشیانهای کشته میشوند، و نامههای تهدیدآمیز ناشناس ارسال میگردند. ناگهان، پلیس جورج را بدون شواهد کافی متهم به این جنایات کرده و او را به زندان میفرستد.
در این میان، آرتور کانن دویل که بهدلیل شهرتش بهعنوان خالق شرلوک هولمز بهنوعی نماد حقیقتیابی محسوب میشود، وارد ماجرا میشود. او که پس از مرگ همسر اولش درگیر بحرانهای شخصی و روحی است، از طریق نامهای از سوی خانواده ادالجی از این پرونده مطلع میشود. با وجود آنکه آرتور پیشتر در زندگی خود هرگز درگیر چنین موضوعاتی نبوده، تصمیم میگیرد بیگناهی جورج را اثبات کند.
آرتور شروع به تحقیق درباره این پرونده میکند و متوجه میشود که سیستم قضایی بریتانیا بهشدت دچار تعصب و بیعدالتی است. او مدارکی را جمعآوری کرده و پرونده را از طریق رسانهها به یک مسئله ملی تبدیل میکند. این موضوع باعث میشود که پرونده جورج دوباره بررسی شود و فشار افکار عمومی برای اصلاح این بیعدالتی افزایش یابد. در نهایت، جورج از زندان آزاد میشود، اما همچنان برچسب مجرم بودن بر پیشانی او باقی میماند، زیرا دادگاه حاضر به پذیرش اشتباه خود نمیشود.
در طول داستان، بارنز نشان میدهد که جورج، با وجود آزادی، همچنان قربانی تعصبات اجتماعی و نژادی است. او نمیتواند به کار خود بهعنوان وکیل بازگردد، زیرا سابقهاش لکهدار شده است. این در حالی است که آرتور، با وجود تلاشهایش، متوجه میشود که عدالت همیشه در دنیای واقعی مانند داستانهای شرلوک هولمز به سرانجام نمیرسد. او در این مسیر، نهتنها با فساد نظام حقوقی مواجه میشود، بلکه نسبت به محدودیتهای خود نیز آگاهتر میشود.
داستان با تمرکز بر سرنوشت این دو مرد ادامه مییابد. جورج به زندگی خود ادامه میدهد، هرچند که هیچگاه کاملاً از انگ اتهامی که به او زده شده، رهایی نمییابد. در مقابل، آرتور نیز همچنان درگیر مسائل شخصی و حرفهای خود است و به این فکر میکند که آیا حقیقت و عدالت واقعاً در دنیای واقعی قابل تحقق هستند یا نه. سرانجام، داستان بدون یک پایان کاملاً قطعی به پایان میرسد، اما این سؤال را در ذهن خواننده باقی میگذارد که آیا حقیقت همیشه پیروز خواهد شد؟
آرتور و جورج نهتنها یک داستان درباره کشف حقیقت است، بلکه روایتی از تقابل میان عقل و تعصب، عدالت و بیعدالتی، و قدرت رسانهها در تغییر سرنوشت افراد را ارائه میدهد. بارنز در این رمان، تصویری پیچیده و چندلایه از جامعه بریتانیا در آغاز قرن بیستم ترسیم میکند و نشان میدهد که چگونه پیشداوریها و تبعیضهای اجتماعی میتوانند مسیر زندگی یک فرد را بهکلی تغییر دهند.
این رمان در نهایت خواننده را با این واقعیت روبهرو میکند که سیستمهای حقوقی و اجتماعی، حتی در جوامع مدرن، میتوانند بهشدت ناعادلانه باشند. داستان جورج ادالجی، هرچند مربوط به گذشته است، اما همچنان بازتابی از مسائلی است که در دنیای معاصر نیز دیده میشود. بارنز با روایت این داستان، مرز میان داستان و تاریخ را کمرنگ کرده و خواننده را به تفکر درباره مفهوم عدالت در دنیای واقعی دعوت میکند.
بخشهایی از آرتور و جورج
جورج از اولین خاطره بیبهره است و زمانی که همه معتقدند شاید وقت مناسبی است برای خاطره داشتن، دیگر خیلی دیر شده. واضح است که جورج خاطرهای ندارد که بر باقی خاطرات بچربد. یادش نیست که از زمین بلندش کرده، در آغوشش گرفته به او خندیده یا سرزنشش کرده باشند. خبر دارد که زمانی تکفرزند بوده و میداند که حالا هوراس هم هست.
اما این حس اولیه در او نیست که آمدن برادری آشفتهاش کرده باشد. از بهشت هم رانده نشد، نه اولین منظره، نه اولین رایحه: فرق نمیکرد مادری عطرآگین باشد یا کلفتی بدبو. پسری است خجالتی و جدی که در درک توقعات دیگران شامه تیزی دارد. گاهی حس میکند مایه سرافکندگی پدر و مادرش است، بچه وظیفهشناس باید یادش باشد که از همان اول مواظبش بودهاند.
………………..
آن اوایل نفهمید که این داستانها به نحوی با صندوق چوبی کهنهای مرتبط بود که کنار تختخواب پدر و مادرش قرار داشت و اسناد اصل و نسبِ خانوادگی را در آن نگه میداشتند.
در آنجا همهجور داستان، که بیشتر به تکالیف مدرسه شباهت داشت، درباره خانههای اعیانی در بریتنی و شاخه ایرلندی پرسیهای نورتامبرلند بود، درباره کسی که رهبرِ تیپ پَک در جنگ واترلو بود وعموی آن چیز سفید و پریدهرنگ که آرتور هرگز از یاد نبرد. و درسهای خصوصی تبارشناسی که مادرش به او میداد با تمام این داستانها گره میخورد. مامان از قفسهی آشپزخانه صفحات بزرگ مقوایی را بیرون میآورد؛ مقواهایی منقوش و رنگارنگ که کار یکی از داییهایش در لندن بود.
او نشانهای خانوادگی را برایش شرح میداد، بعد به آرتور دستور میداد که به نوبه خودش نقش آن سپر را برایش بگوید و او باید مثل جدولضرب جواب میداد: درجهها، ستارهها، شاهماهیها، گلهای پنجپر، هلالهای نقرهای و شکل تلألؤشان.
در خانه فرمانهایی اضافه یاد گرفت که مقدم بود بر ده فرمانِ کلیسا. «در برابر زورمندان بیباک باش: در برابر ضعفا فروتن» یکی از این فرامین بود و دیگری: «در برابر زنان، چه والا و چه پست، جوانمرد باش.» احساس میکرد زنان، چون مستقیماً به مامان مربوط میشدند، مهمترند و نیازمند اقدامی مناسب.
نگاه آرتور از اوضاع و احوال ضروریشان آنسوتر نمیرفت. آپارتمان کوچک بود، پول کم بود؛ مادرش بیش از حد کار میکرد، پدرش دمدمیمزاج بود. از همان آغاز قرارومدار کودکانهای گذاشت که میدانست هرگز از آنها عدول نمیکند: «مامان، وقتی پیر بشی، لباس حریر تنت میکنی و عینک دستهطلایی میزنی و راحت کنار آتش مینشینی.» آرتور میتوانست شروع داستان را ببیند -جایی که الآن بود- و پایان شادش را: فقط وسط قصه از حالا معلوم نبود.
……………….
کسی آنجا نبود که ببیندش؛ برگشت و بیرون رفت، با دقت در را پشت سرش بست. آنچه آنجا دید، اولین خاطره اش شد. پسرکی، اتاقی، رختخوابی، پرده های افتاده ای که نور عصرگاهی از آن گذر می کرد. شصت سال از آن روز گذشته بود که تصمیم گرفت برای همگان توصیفش کند.
اگر به کتاب آرتور و جورج علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار جولیان بارنز در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میسازد.
4 اسفند 1403
آرتور و جورج
«آرتور و جورج» اثری است از جولیان بارنز (نویسنده و منتقد انگلیسی، متولد ۱۹۴۶) که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. این رمان داستانی تاریخی است که به زندگی آرتور کانن دویل و تلاش او برای اثبات بیگناهی جورج ادالجی، مردی که بهناحق متهم شده، میپردازد و در این مسیر نگاهی به مسائلی مانند عدالت، تبعیض نژادی و نقصهای سیستم قضایی انگلستان اوایل قرن بیستم میاندازد.
دربارهی آرتور و جورج
کتاب آرتور و جورج نوشته جولیان بارنز، یکی از آثار برجسته ادبیات معاصر است که بهطرزی جالب و پیچیده داستان دو شخصیت واقعی و خیالی را در هم میآمیزد. این رمان که بهطور عمده در سبک تاریخی-بیوگرافی قرار میگیرد، زندگی آرتور کانن دویل، نویسنده معروف داستانهای شرلوک هولمز، و جورج ادالجی، مردی از طبقه کارگر که به اشتباه به جرم قتل متهم شده بود، را به تصویر میکشد. بارنز در این کتاب نهتنها به روایت داستان زندگی این دو شخصیت پرداخته، بلکه بهنوعی ساختارهای اجتماعی، نژادی، و فرهنگی عصر و زمانهشان را نیز بررسی میکند.
این رمان به شکل ماهرانهای با حرکت میان گذشته و حال، زندگی این دو مرد را بههم پیوند میدهد. بارنز با استفاده از دو روایت موازی، یکی از دیدگاه آرتور کانن دویل و دیگری از دیدگاه جورج ادالجی، داستان را پیش میبرد. این روش باعث میشود که خواننده بتواند درک بهتری از نگاهها و انگیزههای هر دو شخصیت پیدا کند. آرتور کانن دویل، که در ابتدا یک نویسنده موفق و محبوب است، پس از رخدادهایی که در زندگی شخصی و حرفهایاش پیش میآید، خود را درگیر پرونده ادالجی میکند. از سوی دیگر، جورج ادالجی که بهعنوان یک مرد از طبقه پایین جامعه، در مقابله با اتهاماتی که علیه او مطرح میشود، قرار میگیرد، نماینده مشکلات و نابرابریهای اجتماعی است.
در این کتاب، بارنز بهطور ماهرانهای از تاریخنگاری و بیوگرافی برای جلب توجه به مسائلی مانند نژادپرستی، طبقات اجتماعی، و فشارهای روانی استفاده میکند. او از این طریق نهتنها شخصیتهای اصلی را بهطور عمیقتری بررسی میکند، بلکه تاریخ انگلستان در اوایل قرن بیستم را نیز با دقت روایت میکند. یکی از نکات جالب در این رمان، بررسی تضادهایی است که بین شخصیتهای تاریخی و تخیلی ایجاد میشود. بارنز بهجای آنکه فقط تاریخ را بازسازی کند، با استفاده از تخیل خود، یک فضای داستانی پیچیده و چندلایه میسازد که خواننده را بهچالش میکشد.
علاوه بر این، در این رمان بارنز بهخوبی نشان میدهد که چگونه داستانهای واقعی میتوانند بهطور گزینشی روایت شوند و در این فرآیند، حقیقت از دست برود. در داستان آرتور و جورج، بارنز بهطور غیرمستقیم سوالاتی درباره حقیقت، واقعیت و روایت مطرح میکند. او نشان میدهد که چگونه یک نویسنده مانند آرتور کانن دویل، که در دنیای داستاننویسی شهرت دارد، قادر است برای تغییر سرنوشت دیگران از داستانپردازیهای خود استفاده کند. این نکته بهویژه در رابطه با پرونده ادالجی نمایان است، جایی که آرتور کانن دویل بهعنوان یک نویسنده، حقیقت را به نفع عدالت تحریف میکند.
در بررسی سبک نویسندگی بارنز، میتوان به دقت و عمق توجه کرد. او توانسته است با استفاده از جملات کوتاه و عمیق، شخصیتها را بهطور دقیق و واقعگرایانه تصویر کند. زبان بارنز ساده و قابل دسترس است، اما در عین حال بار معنایی عمیقی دارد. او از لحن دقیق و تا حدی تیره برای توصیف روحیات شخصیتها استفاده میکند و از این طریق فضای سنگین و اضطرابی که در داستان وجود دارد را بهخوبی منتقل میکند.
از دیگر ویژگیهای این کتاب میتوان به بررسی ماهرانه هویتها و تمایزات اجتماعی اشاره کرد. جورج ادالجی، که در ابتدا بهعنوان یک مرد معمولی و کماهمیت بهنظر میرسد، در طی داستان به نماد مبارزه با بیعدالتی تبدیل میشود. در مقابل، آرتور کانن دویل با تمام موفقیتها و شهرتش، درگیر بحرانهای شخصی و اجتماعی میشود که باعث میشود از جایگاه خود در جامعه فاصله بگیرد و بهنوعی درگیر مسائلی شود که پیشتر هیچگاه به آنها توجه نکرده بود.
بارنز در این کتاب همچنین به روابط میان شخصیتها و تأثیرات این روابط بر روند داستان میپردازد. رابطه آرتور و جورج، هرچند در ابتدا بسیار غیرمحتمل بهنظر میرسد، اما بهتدریج بهعنوان یکی از محوریترین بخشهای رمان تبدیل میشود. این دو شخصیت که در ظاهر هیچگونه شباهتی بهیکدیگر ندارند، در روند داستان بهگونهای با هم همراستا میشوند که تأثیرات عمیقی بر یکدیگر میگذارند.
در کل، آرتور و جورج نهتنها یک رمان تاریخی است که به موضوعات حقوقی و اجتماعی میپردازد، بلکه یک تحلیل روانشناختی از شخصیتهای انسانها در برابر پیچیدگیهای زندگی و عدالت است. بارنز در این اثر موفق شده است تا با ترکیب تخیل و تاریخ، داستانی جذاب و عمیق خلق کند که خواننده را به تفکر در مورد اخلاق، عدالت و حقیقت وامیدارد.
نکته دیگری که در این رمان مورد توجه قرار میگیرد، ساختار غیرخطی آن است. بارنز با استفاده از شیوههای مختلف روایت، خواننده را بهطور مستمر در جریان پیشرفت داستان قرار میدهد. این ساختار بهنوعی تقویتکننده تنش در داستان است و خواننده را بهچالش میکشد تا از میان لایههای مختلف داستان به حقیقت پی ببرد.
در نهایت، آرتور و جورج بهعنوان یک رمان درهمتنیده از تاریخ و تخیل، اثری است که خواننده را بهچالش میکشد تا درباره مسائل مختلف انسانی، از جمله هویت، عدالت، و حقیقت، بهطور عمیقتر بیندیشد. جولیان بارنز در این کتاب، با مهارت خاص خود، توانسته است نهتنها داستانی جذاب و پیچیده خلق کند، بلکه زمینهای برای تفکر فلسفی و اجتماعی نیز فراهم آورد.
رمان آرتور و جورج در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۲ با بیش از ۱۸۴۰۰ رای و ۱۷۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از نوید فرخی و فرزانه قوجلو به بازار عرضه شده است.
داستان آرتور و جورج
داستان آرتور و جورج روایتگر دو زندگی موازی است که در نهایت به هم گره میخورند. یکی از شخصیتهای اصلی، آرتور کانن دویل، نویسنده مشهور داستانهای شرلوک هولمز است که در اواخر عمر خود درگیر یک پرونده قضایی واقعی میشود. شخصیت دیگر، جورج ادالجی، فرزند یک کشیش پارسیتبار هندی در انگلستان است که بهطور ناعادلانهای متهم به ارتکاب جرمی هولناک میشود. این رمان بر اساس یک پرونده واقعی در اوایل قرن بیستم نوشته شده و ترکیبی از روایت تاریخی و داستانی است.
جورج ادالجی در یک روستای کوچک در انگلستان بزرگ میشود. او فردی سختکوش و آرام است که همواره با تبعیضهای نژادی و فرهنگی مواجه بوده، اما با وجود این موانع، موفق میشود در رشته حقوق تحصیل کند. در دوران جوانی، اتفاقات عجیبی در اطراف محل زندگیاش رخ میدهد؛ چندین حیوان به طرز وحشیانهای کشته میشوند، و نامههای تهدیدآمیز ناشناس ارسال میگردند. ناگهان، پلیس جورج را بدون شواهد کافی متهم به این جنایات کرده و او را به زندان میفرستد.
در این میان، آرتور کانن دویل که بهدلیل شهرتش بهعنوان خالق شرلوک هولمز بهنوعی نماد حقیقتیابی محسوب میشود، وارد ماجرا میشود. او که پس از مرگ همسر اولش درگیر بحرانهای شخصی و روحی است، از طریق نامهای از سوی خانواده ادالجی از این پرونده مطلع میشود. با وجود آنکه آرتور پیشتر در زندگی خود هرگز درگیر چنین موضوعاتی نبوده، تصمیم میگیرد بیگناهی جورج را اثبات کند.
آرتور شروع به تحقیق درباره این پرونده میکند و متوجه میشود که سیستم قضایی بریتانیا بهشدت دچار تعصب و بیعدالتی است. او مدارکی را جمعآوری کرده و پرونده را از طریق رسانهها به یک مسئله ملی تبدیل میکند. این موضوع باعث میشود که پرونده جورج دوباره بررسی شود و فشار افکار عمومی برای اصلاح این بیعدالتی افزایش یابد. در نهایت، جورج از زندان آزاد میشود، اما همچنان برچسب مجرم بودن بر پیشانی او باقی میماند، زیرا دادگاه حاضر به پذیرش اشتباه خود نمیشود.
در طول داستان، بارنز نشان میدهد که جورج، با وجود آزادی، همچنان قربانی تعصبات اجتماعی و نژادی است. او نمیتواند به کار خود بهعنوان وکیل بازگردد، زیرا سابقهاش لکهدار شده است. این در حالی است که آرتور، با وجود تلاشهایش، متوجه میشود که عدالت همیشه در دنیای واقعی مانند داستانهای شرلوک هولمز به سرانجام نمیرسد. او در این مسیر، نهتنها با فساد نظام حقوقی مواجه میشود، بلکه نسبت به محدودیتهای خود نیز آگاهتر میشود.
داستان با تمرکز بر سرنوشت این دو مرد ادامه مییابد. جورج به زندگی خود ادامه میدهد، هرچند که هیچگاه کاملاً از انگ اتهامی که به او زده شده، رهایی نمییابد. در مقابل، آرتور نیز همچنان درگیر مسائل شخصی و حرفهای خود است و به این فکر میکند که آیا حقیقت و عدالت واقعاً در دنیای واقعی قابل تحقق هستند یا نه. سرانجام، داستان بدون یک پایان کاملاً قطعی به پایان میرسد، اما این سؤال را در ذهن خواننده باقی میگذارد که آیا حقیقت همیشه پیروز خواهد شد؟
آرتور و جورج نهتنها یک داستان درباره کشف حقیقت است، بلکه روایتی از تقابل میان عقل و تعصب، عدالت و بیعدالتی، و قدرت رسانهها در تغییر سرنوشت افراد را ارائه میدهد. بارنز در این رمان، تصویری پیچیده و چندلایه از جامعه بریتانیا در آغاز قرن بیستم ترسیم میکند و نشان میدهد که چگونه پیشداوریها و تبعیضهای اجتماعی میتوانند مسیر زندگی یک فرد را بهکلی تغییر دهند.
این رمان در نهایت خواننده را با این واقعیت روبهرو میکند که سیستمهای حقوقی و اجتماعی، حتی در جوامع مدرن، میتوانند بهشدت ناعادلانه باشند. داستان جورج ادالجی، هرچند مربوط به گذشته است، اما همچنان بازتابی از مسائلی است که در دنیای معاصر نیز دیده میشود. بارنز با روایت این داستان، مرز میان داستان و تاریخ را کمرنگ کرده و خواننده را به تفکر درباره مفهوم عدالت در دنیای واقعی دعوت میکند.
بخشهایی از آرتور و جورج
جورج از اولین خاطره بیبهره است و زمانی که همه معتقدند شاید وقت مناسبی است برای خاطره داشتن، دیگر خیلی دیر شده. واضح است که جورج خاطرهای ندارد که بر باقی خاطرات بچربد. یادش نیست که از زمین بلندش کرده، در آغوشش گرفته به او خندیده یا سرزنشش کرده باشند. خبر دارد که زمانی تکفرزند بوده و میداند که حالا هوراس هم هست.
اما این حس اولیه در او نیست که آمدن برادری آشفتهاش کرده باشد. از بهشت هم رانده نشد، نه اولین منظره، نه اولین رایحه: فرق نمیکرد مادری عطرآگین باشد یا کلفتی بدبو. پسری است خجالتی و جدی که در درک توقعات دیگران شامه تیزی دارد. گاهی حس میکند مایه سرافکندگی پدر و مادرش است، بچه وظیفهشناس باید یادش باشد که از همان اول مواظبش بودهاند.
………………..
آن اوایل نفهمید که این داستانها به نحوی با صندوق چوبی کهنهای مرتبط بود که کنار تختخواب پدر و مادرش قرار داشت و اسناد اصل و نسبِ خانوادگی را در آن نگه میداشتند.
در آنجا همهجور داستان، که بیشتر به تکالیف مدرسه شباهت داشت، درباره خانههای اعیانی در بریتنی و شاخه ایرلندی پرسیهای نورتامبرلند بود، درباره کسی که رهبرِ تیپ پَک در جنگ واترلو بود وعموی آن چیز سفید و پریدهرنگ که آرتور هرگز از یاد نبرد. و درسهای خصوصی تبارشناسی که مادرش به او میداد با تمام این داستانها گره میخورد. مامان از قفسهی آشپزخانه صفحات بزرگ مقوایی را بیرون میآورد؛ مقواهایی منقوش و رنگارنگ که کار یکی از داییهایش در لندن بود.
او نشانهای خانوادگی را برایش شرح میداد، بعد به آرتور دستور میداد که به نوبه خودش نقش آن سپر را برایش بگوید و او باید مثل جدولضرب جواب میداد: درجهها، ستارهها، شاهماهیها، گلهای پنجپر، هلالهای نقرهای و شکل تلألؤشان.
در خانه فرمانهایی اضافه یاد گرفت که مقدم بود بر ده فرمانِ کلیسا. «در برابر زورمندان بیباک باش: در برابر ضعفا فروتن» یکی از این فرامین بود و دیگری: «در برابر زنان، چه والا و چه پست، جوانمرد باش.» احساس میکرد زنان، چون مستقیماً به مامان مربوط میشدند، مهمترند و نیازمند اقدامی مناسب.
نگاه آرتور از اوضاع و احوال ضروریشان آنسوتر نمیرفت. آپارتمان کوچک بود، پول کم بود؛ مادرش بیش از حد کار میکرد، پدرش دمدمیمزاج بود. از همان آغاز قرارومدار کودکانهای گذاشت که میدانست هرگز از آنها عدول نمیکند: «مامان، وقتی پیر بشی، لباس حریر تنت میکنی و عینک دستهطلایی میزنی و راحت کنار آتش مینشینی.» آرتور میتوانست شروع داستان را ببیند -جایی که الآن بود- و پایان شادش را: فقط وسط قصه از حالا معلوم نبود.
……………….
کسی آنجا نبود که ببیندش؛ برگشت و بیرون رفت، با دقت در را پشت سرش بست. آنچه آنجا دید، اولین خاطره اش شد. پسرکی، اتاقی، رختخوابی، پرده های افتاده ای که نور عصرگاهی از آن گذر می کرد. شصت سال از آن روز گذشته بود که تصمیم گرفت برای همگان توصیفش کند.
اگر به کتاب آرتور و جورج علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار جولیان بارنز در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان، روانشناسی، زندگینامه، معمایی/رازآلود
۰ برچسبها: ادبیات جهان، جولیان بارنز، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب