«دشتهای بیکران» اثری است از لورن گراف (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۷۸) که در سال ۲۰۲۳ منتشر شده است. این رمان داستان یک دختر جوان است که پس از فرار از یک مستعمره در قرن هفدهم، برای بقا در دل طبیعت وحشی و بیرحم مبارزه میکند و در این مسیر، هویت، امید و ارتباطش با دنیای پیرامون را دوباره کشف میکند.
دربارهی دشتهای بیکران
رمان دشتهای بیکران (The Vaster Wilds) نوشتهی لورن گراف، اثری است که مرزهای داستانگویی کلاسیک را در هم میشکند و خواننده را به سفری نفسگیر در دل طبیعت وحشی و روح انسانی میبرد. گراف، نویسندهای که پیش از این با آثاری چون خشم و تقدیر تحسین جهانی را برانگیخته بود، این بار قصهای دربارهی بقا، ایمان، و تنهایی روایت میکند که ریشه در تاریخ و تخیل دارد.
داستان در اوایل قرن هفدهم و در حاشیهی مستعمرات تازهتأسیس انگلیسی در آمریکا شکل میگیرد؛ زمانی که طبیعت هنوز رام نشده و انسان در برابر خشونت بیامان زمین و آسمان، ناتوان و آسیبپذیر است. قهرمان داستان، دختری جوان است که از خانهای ظالمانه میگریزد و پا به دل طبیعت میگذارد، جایی که هر قدم، مبارزهای برای بقاست.
لورن گراف در این کتاب، کمتر بر حادثهپردازی پرهیجان تکیه میکند و بیشتر به کندوکاو درون شخصیت اصلی و فضای اطراف او میپردازد. طبیعت در دشتهای بیکران تنها پسزمینهای برای ماجرا نیست؛ بلکه خود به شخصیتی زنده، مرموز و گاه دشمن بدل میشود. هر توصیف از برف و باد و تاریکی، بخشی از سیر تحول درونی قهرمان است.
زبان گراف، شفاف و در عین حال شاعرانه است. او با واژگانی دقیق و تصاویر حسی زنده، خواننده را در سرمای استخوانسوز و گرسنگی جانکاه شریک میکند. روایت با ریتمی آرام اما پیوسته، همچون جریان یک رودخانهی یخزده، پیش میرود و حس ناامنی و تعلیق را در دل خواننده زنده نگه میدارد.
یکی از برجستگیهای دشتهای بیکران نحوهی ترسیم ایمان دینی در شرایط افراطی است. دختر داستان، در عین گریزش از یک نظام مذهبی خشن، در اعماق وجود خود به دنبال نوعی از معنا، تسلی و اتصال با امر الهی میگردد. گراف با نگاهی همدلانه و بیداوری، پیچیدگیهای این جستجو را نشان میدهد.
رمان به شکلی استادانه تضاد میان تمدن و طبیعت را به تصویر میکشد. دختر که از زنجیرهای تمدن رها شده، در عین حال در مییابد که در دل طبیعت نیز قوانین بیرحمانهای حکمفرماست؛ قوانینی که نه بر مبنای اخلاق که بر اساس ضرورت محض بنا شدهاند.
دشتهای بیکران کتابی است دربارهی آغازها: آغاز استعمار قارهای جدید، آغاز مفاهیم جدیدی از آزادی و بقا، و آغاز سفری روحی که به ندرت با پیروزی یا شکست ساده پایان مییابد. داستان گراف، روایتِ آزمون انسان در برابر جهانی خام و بیرحم است، جهانی که تنها با نیروی تخیل و ایمان میتوان در آن دوام آورد.
لورن گراف در شخصیت اصلیاش، تمام آسیبپذیری، شجاعت و نادانی انسان نخستین را به نمایش میگذارد. او نشان میدهد که فرار از ظلم، تنها آغاز راهی است که طی آن فرد باید با نیرویی بکرتر و سهمگینتر یعنی طبیعت، دست و پنجه نرم کند.
ساختار کتاب، همچون طبیعتی که وصف میکند، در ظاهر ساده اما در باطن پیچیده است. فصلها کوتاهاند، اما در دل هر فصل، چالشهای عمیق اخلاقی، وجودی و جسمانی مطرح میشود. این ساختار، به حس تنهایی و از دست رفتن زمان در دل بیابان، جان میبخشد.
با وجود سنگینی فضا، در دشتهای بیکران لحظاتی از زیبایی ناب و امید نیز وجود دارد؛ لحظاتی که یک منظرهی یخزده یا نشانهای از مهربانی حیوانی، همچون جرقهای کوچک، در تاریکی میدرخشد. این تضاد ظریف، قدرت اثر را دوچندان میکند.
در نهایت، دشتهای بیکران نه تنها رمانی دربارهی بقا، که سرودی است دربارهی پایداری روح انسان. داستانی که یادآور میشود حتی در سختترین شرایط، جستجوی معنا و زیبایی همچنان ادامه دارد. لورن گراف با این اثر، بار دیگر نشان داده که یکی از برجستهترین صداهای ادبیات معاصر آمریکا است.
رمان دشتهای بیکران در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۶ با بیش از ۳۸۹۰۰ رای و ۶۰۰۰ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان دشتهای بیکران
داستان دشتهای بیکران با فرار یک دختر جوان از یک مستعمرهی انگلیسی در آمریکای قرن هفدهم آغاز میشود. او که نامش هرگز بهصراحت بیان نمیشود، از خانهای پر از ظلم، گرسنگی و بیماری میگریزد تا شاید در دل طبیعت بیرحم، آزادی و بقا را بیابد. آغاز داستان با صحنهای نفسگیر از عبور دختر از دیوار مستعمره و ورود به جنگلهای ناشناخته رقم میخورد.
دختر برای بقا باید با سرما، گرسنگی و خطرات ناشناختهی طبیعت دست و پنجه نرم کند. او که در کودکی در فقر بزرگ شده و از نزدیک بیرحمی اربابانش را دیده، حالا باید با دنیایی خام و بیاعتنا روبهرو شود. روایت، جزئیات دقیق تلاشهای او برای یافتن غذا، محافظت از خود در برابر حیوانات وحشی و مبارزه با بیماری را به تصویر میکشد.
در خلال فرار، ذهن دختر بارها به گذشته بازمیگردد: به زندگی پیشینش در انگلستان، به سفر وحشتناک از اقیانوس اطلس، و به خدمت اجباریاش نزد یک خانوادهی اشرافی در مستعمره. این فلشبکها نه تنها تاریخچهی شخصیت او را روشن میکند، بلکه تصویر گستردهتری از ظلم سیستماتیک علیه طبقات پایین و زنان ارائه میدهد.
با پیشروی داستان، دختر به نوعی ایمان درونی پناه میبرد. با وجود فرار از مذهبی خشک و تنبیهی، او در دل طبیعت به دنبال نشانههایی از خدا یا معنا میگردد. دعاهای گاه و بیگاهش و مکالمات خاموشش با یک موجود متعالی، بخش مهمی از سفر روحی او را شکل میدهد.
هر روز که میگذرد، منابع او تحلیل میرود و خطر مرگ نزدیکتر میشود. در یکی از نقاط اوج داستان، دختری از یک حملهی حیوانی جان سالم به در میبرد، اما زخمی میشود که ادامهی سفرش را دشوارتر میکند. تنهایی و بیماری، مرزهای هشیاری او را کمرنگ کرده و واقعیت درمیآمیزد.
با وجود همهی سختیها، دختر همچنان به پیش میرود. او که زمانی بردهی شرایط خود بود، اکنون در برابر تمام تهدیدات ایستاده و تنها با نیروی ارادهی خود زنده مانده است. سفر او از بقا به نوعی مقاومت در برابر نابودی بدل میشود؛ سفری که در آن، هویت انسانیاش در دل بیکرانگی طبیعت بازتعریف میشود.
پایان داستان، باز است و به برداشت خواننده واگذار میشود. آیا دختر در نهایت نجات مییابد یا در دل دشتهای بیکران محو میشود؟ آنچه مسلم است، این است که سفر او چیزی فراتر از بقا بوده؛ سفری برای بازیابی آزادی، ایمان و شرافت انسانی در جهانی بیرحم و خام.
بخشهایی از دشتهای بیکران
دختر در دل تاریکی میدوید، پاهای برهنهاش پوست زمین یخزده را میخراشید. درختان، عظیم و سیاه، در اطرافش سر برآورده بودند و شاخههایشان به آسمان چنگ میزد. پشت سر او، نور قلعه به آرامی رنگ میباخت و در پهنهی بیکران طبیعت بلعیده میشد.
…………..
گاهی گمان میکرد که صداهایی را میشنود—صداهایی نرم و شتابان که نامش را صدا میزدند. با درماندگی به سویشان میدوید، اما چیزی جز نالهی باد یا شکستن شاخههای درخت نمییافت. امید و جنون، چون دو پیچک به هم گره خورده بودند و دیگر نمیتوانست میانشان تمایزی قائل شود. با این حال، به حرکت ادامه میداد؛ چرا که ایستادن، به معنای مردن بود. چیزی در عمق وجودش—یادآوری، دعایی خاموش، یا جرقهای سرکش—اجازه نمیداد که بر برفها بیفتد و به فراموشی سپرده شود.
……………….
گرسنگی، او را چنان تهی کرده بود که دیگر نمیدانست کجا بدنش پایان مییابد و کجا طبیعت وحشی آغاز میشود. او پوست درختان را میجوید، سنگهای پوشیده از یخ را میمکید، و ریشهها را با انگشتان لرزانش از هم میدرید. با این همه، شگفتی از زیبایی عجیب اطراف رهایش نمیکرد: تیزی برگهای یخزده، درخشش برفکها زیر نور صبحگاهی، و سکوت سهمگینی که انگار خود موجودی زنده بود. حتی در حالی که بدنش تحلیل میرفت، نمیتوانست از دوست داشتن این جهان بیرحم دست بکشد.
………………..
او آموخته بود که بیصدا گام بردارد، بیآنکه با نفس کشیدنش توجه جلب کند. در جنگلهای بیپایان، چشمانی در همهجا پنهان بودند—حیوانات، ارواح، شاید هم انسانها. هر شاخهی شکسته، میتوانست هشداری باشد؛ هر وزش بادی، میتوانست صدایی پنهان کند. هرگاه حرکتی دوردست میشنید، خود را بر زمین میفشرد، چنان که گویی ضربان تند و پرهیاهوی قلبش میتوانست زمین را هم به لرزه درآورد. ترس برای او، اکنون نه دشمن، که رودخانهای بود که در دلش زندگی میکرد؛ دیگر با آن نمیجنگید، بلکه با جریانش پیش میرفت.
………………..
جنگل بیش از آنچه که او تا به حال دیده بود، زنده به نظر میرسید. لبههایش در نور صبحگاهی تیز و واضح بودند. هر شاخه، هر برگ، گویی با دانشی باستانی میلرزید، انگار که درختان خودشان او را تماشا میکردند. بدنش ضعیف بود، اما حواسش به طرقی که نمیتوانست تصور کند، تیز شده بودند؛ از هر حرکت و هر صدای موجود در هوا آگاه بود.
…………………
او پیش از این لحظه چیزهای زیادی بود—دختر، خدمتکار، اسیر—اما اکنون فقط دختری بود که میدوید. نامی نداشت، گذشتهای نداشت، فقط این بدن بود که او را از میان سرما و سکوت عبور میداد. در این وضعیت آزادی عجیبی بود، آزادی ترسناکی، آزادیای که اگر مراقب نمیبودی میتوانست تو را نابود کند.
………………..
سرما پوستش را مانند هزار دندان ریز میجوید و با این حال او حرکت میکرد، از روی ریشهها و سنگها میلغزید، و دنیا دور سرش میچرخید. ذهنش مهآلود بود، پر از گرسنگی و خستگی، اما بخشی از او بود که از تسلیم شدن امتناع میکرد. همان بخشی که از کشتیشکستگی جان سالم به در برده بود، همان بخشی که او را از سالها بردگی کشانده بود. همان بخش بود که او را به پیش میراند، قدم به قدم، دردی بیپایان.
……………….
او فراموش کرده بود که چه حسی دارد وقتی سیر است، وقتی گرمایی در شکم دارد، اما طعم توتهای وحشی که پیدا کرده بود را به یاد میآورد، شیرینی آنها همچون یادگاری از روزهای بهتر. در چنین لحظاتی، وقتی که همهچیز غیرممکن به نظر میرسید، چیزهای کوچک او را زنده نگه میداشت: طعم غذا، صدای پرندگان در درختان، و طریقی که آسمان در صبح باز میشد، وسیع و بیپایان.
اگر به کتاب دشتهای بیکران علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای ماجراجویی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میسازد.
11 اردیبهشت 1404
دشتهای بیکران
«دشتهای بیکران» اثری است از لورن گراف (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۷۸) که در سال ۲۰۲۳ منتشر شده است. این رمان داستان یک دختر جوان است که پس از فرار از یک مستعمره در قرن هفدهم، برای بقا در دل طبیعت وحشی و بیرحم مبارزه میکند و در این مسیر، هویت، امید و ارتباطش با دنیای پیرامون را دوباره کشف میکند.
دربارهی دشتهای بیکران
رمان دشتهای بیکران (The Vaster Wilds) نوشتهی لورن گراف، اثری است که مرزهای داستانگویی کلاسیک را در هم میشکند و خواننده را به سفری نفسگیر در دل طبیعت وحشی و روح انسانی میبرد. گراف، نویسندهای که پیش از این با آثاری چون خشم و تقدیر تحسین جهانی را برانگیخته بود، این بار قصهای دربارهی بقا، ایمان، و تنهایی روایت میکند که ریشه در تاریخ و تخیل دارد.
داستان در اوایل قرن هفدهم و در حاشیهی مستعمرات تازهتأسیس انگلیسی در آمریکا شکل میگیرد؛ زمانی که طبیعت هنوز رام نشده و انسان در برابر خشونت بیامان زمین و آسمان، ناتوان و آسیبپذیر است. قهرمان داستان، دختری جوان است که از خانهای ظالمانه میگریزد و پا به دل طبیعت میگذارد، جایی که هر قدم، مبارزهای برای بقاست.
لورن گراف در این کتاب، کمتر بر حادثهپردازی پرهیجان تکیه میکند و بیشتر به کندوکاو درون شخصیت اصلی و فضای اطراف او میپردازد. طبیعت در دشتهای بیکران تنها پسزمینهای برای ماجرا نیست؛ بلکه خود به شخصیتی زنده، مرموز و گاه دشمن بدل میشود. هر توصیف از برف و باد و تاریکی، بخشی از سیر تحول درونی قهرمان است.
زبان گراف، شفاف و در عین حال شاعرانه است. او با واژگانی دقیق و تصاویر حسی زنده، خواننده را در سرمای استخوانسوز و گرسنگی جانکاه شریک میکند. روایت با ریتمی آرام اما پیوسته، همچون جریان یک رودخانهی یخزده، پیش میرود و حس ناامنی و تعلیق را در دل خواننده زنده نگه میدارد.
یکی از برجستگیهای دشتهای بیکران نحوهی ترسیم ایمان دینی در شرایط افراطی است. دختر داستان، در عین گریزش از یک نظام مذهبی خشن، در اعماق وجود خود به دنبال نوعی از معنا، تسلی و اتصال با امر الهی میگردد. گراف با نگاهی همدلانه و بیداوری، پیچیدگیهای این جستجو را نشان میدهد.
رمان به شکلی استادانه تضاد میان تمدن و طبیعت را به تصویر میکشد. دختر که از زنجیرهای تمدن رها شده، در عین حال در مییابد که در دل طبیعت نیز قوانین بیرحمانهای حکمفرماست؛ قوانینی که نه بر مبنای اخلاق که بر اساس ضرورت محض بنا شدهاند.
دشتهای بیکران کتابی است دربارهی آغازها: آغاز استعمار قارهای جدید، آغاز مفاهیم جدیدی از آزادی و بقا، و آغاز سفری روحی که به ندرت با پیروزی یا شکست ساده پایان مییابد. داستان گراف، روایتِ آزمون انسان در برابر جهانی خام و بیرحم است، جهانی که تنها با نیروی تخیل و ایمان میتوان در آن دوام آورد.
لورن گراف در شخصیت اصلیاش، تمام آسیبپذیری، شجاعت و نادانی انسان نخستین را به نمایش میگذارد. او نشان میدهد که فرار از ظلم، تنها آغاز راهی است که طی آن فرد باید با نیرویی بکرتر و سهمگینتر یعنی طبیعت، دست و پنجه نرم کند.
ساختار کتاب، همچون طبیعتی که وصف میکند، در ظاهر ساده اما در باطن پیچیده است. فصلها کوتاهاند، اما در دل هر فصل، چالشهای عمیق اخلاقی، وجودی و جسمانی مطرح میشود. این ساختار، به حس تنهایی و از دست رفتن زمان در دل بیابان، جان میبخشد.
با وجود سنگینی فضا، در دشتهای بیکران لحظاتی از زیبایی ناب و امید نیز وجود دارد؛ لحظاتی که یک منظرهی یخزده یا نشانهای از مهربانی حیوانی، همچون جرقهای کوچک، در تاریکی میدرخشد. این تضاد ظریف، قدرت اثر را دوچندان میکند.
در نهایت، دشتهای بیکران نه تنها رمانی دربارهی بقا، که سرودی است دربارهی پایداری روح انسان. داستانی که یادآور میشود حتی در سختترین شرایط، جستجوی معنا و زیبایی همچنان ادامه دارد. لورن گراف با این اثر، بار دیگر نشان داده که یکی از برجستهترین صداهای ادبیات معاصر آمریکا است.
رمان دشتهای بیکران در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۶ با بیش از ۳۸۹۰۰ رای و ۶۰۰۰ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان دشتهای بیکران
داستان دشتهای بیکران با فرار یک دختر جوان از یک مستعمرهی انگلیسی در آمریکای قرن هفدهم آغاز میشود. او که نامش هرگز بهصراحت بیان نمیشود، از خانهای پر از ظلم، گرسنگی و بیماری میگریزد تا شاید در دل طبیعت بیرحم، آزادی و بقا را بیابد. آغاز داستان با صحنهای نفسگیر از عبور دختر از دیوار مستعمره و ورود به جنگلهای ناشناخته رقم میخورد.
دختر برای بقا باید با سرما، گرسنگی و خطرات ناشناختهی طبیعت دست و پنجه نرم کند. او که در کودکی در فقر بزرگ شده و از نزدیک بیرحمی اربابانش را دیده، حالا باید با دنیایی خام و بیاعتنا روبهرو شود. روایت، جزئیات دقیق تلاشهای او برای یافتن غذا، محافظت از خود در برابر حیوانات وحشی و مبارزه با بیماری را به تصویر میکشد.
در خلال فرار، ذهن دختر بارها به گذشته بازمیگردد: به زندگی پیشینش در انگلستان، به سفر وحشتناک از اقیانوس اطلس، و به خدمت اجباریاش نزد یک خانوادهی اشرافی در مستعمره. این فلشبکها نه تنها تاریخچهی شخصیت او را روشن میکند، بلکه تصویر گستردهتری از ظلم سیستماتیک علیه طبقات پایین و زنان ارائه میدهد.
با پیشروی داستان، دختر به نوعی ایمان درونی پناه میبرد. با وجود فرار از مذهبی خشک و تنبیهی، او در دل طبیعت به دنبال نشانههایی از خدا یا معنا میگردد. دعاهای گاه و بیگاهش و مکالمات خاموشش با یک موجود متعالی، بخش مهمی از سفر روحی او را شکل میدهد.
هر روز که میگذرد، منابع او تحلیل میرود و خطر مرگ نزدیکتر میشود. در یکی از نقاط اوج داستان، دختری از یک حملهی حیوانی جان سالم به در میبرد، اما زخمی میشود که ادامهی سفرش را دشوارتر میکند. تنهایی و بیماری، مرزهای هشیاری او را کمرنگ کرده و واقعیت درمیآمیزد.
با وجود همهی سختیها، دختر همچنان به پیش میرود. او که زمانی بردهی شرایط خود بود، اکنون در برابر تمام تهدیدات ایستاده و تنها با نیروی ارادهی خود زنده مانده است. سفر او از بقا به نوعی مقاومت در برابر نابودی بدل میشود؛ سفری که در آن، هویت انسانیاش در دل بیکرانگی طبیعت بازتعریف میشود.
پایان داستان، باز است و به برداشت خواننده واگذار میشود. آیا دختر در نهایت نجات مییابد یا در دل دشتهای بیکران محو میشود؟ آنچه مسلم است، این است که سفر او چیزی فراتر از بقا بوده؛ سفری برای بازیابی آزادی، ایمان و شرافت انسانی در جهانی بیرحم و خام.
بخشهایی از دشتهای بیکران
دختر در دل تاریکی میدوید، پاهای برهنهاش پوست زمین یخزده را میخراشید. درختان، عظیم و سیاه، در اطرافش سر برآورده بودند و شاخههایشان به آسمان چنگ میزد. پشت سر او، نور قلعه به آرامی رنگ میباخت و در پهنهی بیکران طبیعت بلعیده میشد.
…………..
گاهی گمان میکرد که صداهایی را میشنود—صداهایی نرم و شتابان که نامش را صدا میزدند. با درماندگی به سویشان میدوید، اما چیزی جز نالهی باد یا شکستن شاخههای درخت نمییافت. امید و جنون، چون دو پیچک به هم گره خورده بودند و دیگر نمیتوانست میانشان تمایزی قائل شود. با این حال، به حرکت ادامه میداد؛ چرا که ایستادن، به معنای مردن بود. چیزی در عمق وجودش—یادآوری، دعایی خاموش، یا جرقهای سرکش—اجازه نمیداد که بر برفها بیفتد و به فراموشی سپرده شود.
……………….
گرسنگی، او را چنان تهی کرده بود که دیگر نمیدانست کجا بدنش پایان مییابد و کجا طبیعت وحشی آغاز میشود. او پوست درختان را میجوید، سنگهای پوشیده از یخ را میمکید، و ریشهها را با انگشتان لرزانش از هم میدرید. با این همه، شگفتی از زیبایی عجیب اطراف رهایش نمیکرد: تیزی برگهای یخزده، درخشش برفکها زیر نور صبحگاهی، و سکوت سهمگینی که انگار خود موجودی زنده بود. حتی در حالی که بدنش تحلیل میرفت، نمیتوانست از دوست داشتن این جهان بیرحم دست بکشد.
………………..
او آموخته بود که بیصدا گام بردارد، بیآنکه با نفس کشیدنش توجه جلب کند. در جنگلهای بیپایان، چشمانی در همهجا پنهان بودند—حیوانات، ارواح، شاید هم انسانها. هر شاخهی شکسته، میتوانست هشداری باشد؛ هر وزش بادی، میتوانست صدایی پنهان کند. هرگاه حرکتی دوردست میشنید، خود را بر زمین میفشرد، چنان که گویی ضربان تند و پرهیاهوی قلبش میتوانست زمین را هم به لرزه درآورد. ترس برای او، اکنون نه دشمن، که رودخانهای بود که در دلش زندگی میکرد؛ دیگر با آن نمیجنگید، بلکه با جریانش پیش میرفت.
………………..
جنگل بیش از آنچه که او تا به حال دیده بود، زنده به نظر میرسید. لبههایش در نور صبحگاهی تیز و واضح بودند. هر شاخه، هر برگ، گویی با دانشی باستانی میلرزید، انگار که درختان خودشان او را تماشا میکردند. بدنش ضعیف بود، اما حواسش به طرقی که نمیتوانست تصور کند، تیز شده بودند؛ از هر حرکت و هر صدای موجود در هوا آگاه بود.
…………………
او پیش از این لحظه چیزهای زیادی بود—دختر، خدمتکار، اسیر—اما اکنون فقط دختری بود که میدوید. نامی نداشت، گذشتهای نداشت، فقط این بدن بود که او را از میان سرما و سکوت عبور میداد. در این وضعیت آزادی عجیبی بود، آزادی ترسناکی، آزادیای که اگر مراقب نمیبودی میتوانست تو را نابود کند.
………………..
سرما پوستش را مانند هزار دندان ریز میجوید و با این حال او حرکت میکرد، از روی ریشهها و سنگها میلغزید، و دنیا دور سرش میچرخید. ذهنش مهآلود بود، پر از گرسنگی و خستگی، اما بخشی از او بود که از تسلیم شدن امتناع میکرد. همان بخشی که از کشتیشکستگی جان سالم به در برده بود، همان بخشی که او را از سالها بردگی کشانده بود. همان بخش بود که او را به پیش میراند، قدم به قدم، دردی بیپایان.
……………….
او فراموش کرده بود که چه حسی دارد وقتی سیر است، وقتی گرمایی در شکم دارد، اما طعم توتهای وحشی که پیدا کرده بود را به یاد میآورد، شیرینی آنها همچون یادگاری از روزهای بهتر. در چنین لحظاتی، وقتی که همهچیز غیرممکن به نظر میرسید، چیزهای کوچک او را زنده نگه میداشت: طعم غذا، صدای پرندگان در درختان، و طریقی که آسمان در صبح باز میشد، وسیع و بیپایان.
اگر به کتاب دشتهای بیکران علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای ماجراجویی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان، ماجراجویی
۰ برچسبها: ادبیات جهان، لورن گراف، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب