ایوانف

«ایوانف» اثری است از آنتون چخوف (پزشک و نویسنده‌ی روسی، از ۱۸۶۰ تا ۱۹۰۴) که در سال ۱۸۸۷ منتشر شده است. این کتاب نمایش‌نامه‌ای است درباره‌ی فروپاشی روانی و اخلاقی یک روشنفکر روس که در میانه‌ی بحران‌های عاطفی، مالی و معنوی، به پوچی و خودویرانگری می‌رسد.

درباره‌ی ایوانف

ایوانف، نمایش‌نامه‌ای از آنتون چخوف، نویسنده و نمایش‌نامه‌نویس بزرگ روس، یکی از نخستین تلاش‌های جدی او برای ورود به عرصه‌ی درام‌نویسی حرفه‌ای است. این اثر در سال ۱۸۸۷ نوشته شد، زمانی که چخوف هنوز بیشتر به‌عنوان طنزنویسی جوان و نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه شناخته می‌شد. با این حال، ایوانف سرآغاز چرخشی جدی در کارنامه‌ی او بود که بعدها به خلق شاهکارهایی چون «سه خواهر»، «دایی وانیا»، «باغ آلبالو» و «مرغ دریایی» انجامید.

نمایش‌نامه ایوانف برخلاف بسیاری از آثار نمایشی رایج دوران خود، نه بر گره‌افکنی‌های دراماتیک تکیه دارد و نه به دنبال قهرمان‌سازی است. قهرمان داستان، نیکلای ایوانف، مردی از طبقه‌ی روشنفکران زمیندار روس است که در میانه‌ی بحران‌های روحی و مالی، به تدریج در خود فرو می‌ریزد. او نه شجاع است، نه شرور، و نه حتی آن‌قدر جذاب که مخاطب بخواهد با او همدلی کند؛ با این حال، چخوف چنان شخصیت او را انسانی و ملموس ترسیم کرده که تماشاگر نمی‌تواند از دیدن سقوط تدریجی او چشم بردارد.

این نمایش‌نامه، در نگاه نخست، روایتی از بحران‌های مالی، مشکلات خانوادگی و بن‌بست‌های عشقی ایوانف است، اما در لایه‌های زیرین خود، به بحران‌های عمیق‌تری می‌پردازد: بی‌معنایی زندگی، افسردگی، ناکامی در عشق و بحران وجدان اجتماعی. ایوانف از همسر بیمار یهودی‌اش دوری می‌جوید، از مواجهه با دوستان و طلبکارانش پرهیز می‌کند، و در دل دچار نوعی پوچی و بی‌هدفی مزمن است.

یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی اثر، لحن دوگانه‌ی آن است؛ چخوف در سراسر نمایش‌نامه، مرز میان تراژدی و طنز را بارها درمی‌نوردد. برخی شخصیت‌ها و موقعیت‌ها آن‌چنان غلوآمیز یا مضحک‌اند که تماشاگر ناچار به خنده می‌شود، اما این خنده همواره با نوعی حس اضطراب یا اندوه همراه است. این بازی ماهرانه با احساسات، به مرور به یکی از امضاهای سبکی چخوف بدل شد.

ایوانف همچنین نخستین تجربه‌ی چخوف در ارائه‌ی آن چیزی است که بعدها منتقدان آن را «درام بدون کنش» یا «درام سکون» نامیدند. در این نمایش‌نامه، برخلاف سنت نمایش‌نامه‌های کلاسیک که حول یک حادثه‌ی بزرگ یا یک تعلیق جدی می‌چرخیدند، آن‌چه مهم است روند تدریجی زوال درونی یک انسان است. چخوف به جای حادثه، به لحظات، نگاه‌ها، مکث‌ها و گفت‌وگوهای بی‌حاصل می‌پردازد.

شخصیت‌پردازی در ایوانف، علی‌رغم آن‌که هنوز به پختگی آثار بعدی نرسیده، ولی از همین آغاز نشان از نبوغ چخوف دارد. ایوانف، دکتر لِبِدِف، ساشا، آنا و سایر شخصیت‌ها هر یک بخشی از فضای فرهنگی و اجتماعی روسیه‌ی آن دوران را بازنمایی می‌کنند. تضاد میان نسل‌ها، میان اعتقادات اخلاقی و مصلحت‌گرایی، میان عشق و بی‌علاقگی، در قالب این شخصیت‌ها نمود یافته است.

ایوانف از یک سو مردی است که به واسطه‌ی تحصیلات و موقعیت اجتماعی‌اش باید در مرکز کنش باشد، اما در واقعیتی که چخوف تصویر می‌کند، او ناتوان، بی‌انگیزه و از پا افتاده است. این ویژگی، ایوانف را به یکی از نخستین بازتاب‌های روشنفکر شکست‌خورده‌ی روس تبدیل می‌کند؛ شخصیتی که بعدها در ادبیات روسیه به وفور تکرار شد.

ساختار نمایش‌نامه نیز نکاتی درخور توجه دارد. چخوف در چهار پرده، با لحنی یکنواخت اما مؤثر، تحولی درونی را به تصویر می‌کشد که بیشتر از طریق گفت‌وگوها و تضادهای روانی آشکار می‌شود تا حوادث بیرونی. این نوع روایت‌گری، پیش‌زمینه‌ای برای انقلاب‌های سبکی‌ای بود که چخوف با آثار بعدی خود در تئاتر رقم زد.

نکته‌ی مهم دیگر، پیوند ظریفی است که چخوف میان وضعیت روانی ایوانف و وضعیت اجتماعی زمانه‌اش برقرار می‌کند. دوران نگارش این نمایش‌نامه مصادف بود با گذار دشوار روسیه از ساختار فئودالی به نظام سرمایه‌داری. چخوف در لایه‌های زیرین اثر، به نوعی از سرگشتگی فرهنگی و بحران هویت اجتماعی اشاره می‌کند که از ویژگی‌های آن دوران بود.

استقبال از ایوانف در نخستین اجراهایش با واکنش‌های متفاوتی روبه‌رو شد. برخی منتقدان ساختار سست و شخصیت‌های «غیرفعال» نمایش‌نامه را مورد نقد قرار دادند، اما گروهی دیگر به جسارت چخوف در شکستن قواعد رایج نمایش‌نامه‌نویسی زمانه‌اش اشاره کردند. با گذر زمان، ارزش‌های هنری و نوآورانه‌ی اثر بیشتر درک شد.

ایوانف را می‌توان آغازی برای تئاتر مدرن دانست، تئاتری که دیگر قهرمان‌محور نیست و به جای کنش‌های دراماتیک، به نمایش تضادهای روانی و اخلاقی انسان‌ها می‌پردازد. این نمایش‌نامه، هرچند هنوز در مقایسه با آثار پخته‌تر چخوف خام‌تر به نظر می‌رسد، اما گامی تعیین‌کننده در تحول سبک نمایش‌نامه‌نویسی اوست.

چخوف با ایوانف نشان داد که تئاتر می‌تواند بدون قهرمان، بدون حادثه‌ی بزرگ، و حتی بدون نتیجه‌ی قاطع نیز تأثیرگذار باشد. او با نمایش چهره‌ی انسانی و شکننده‌ی ایوانف، نماینده‌ی نسلی از انسان‌ها را ترسیم کرد که میان میل به زندگی و وسوسه‌ی فرار از آن در نوسان‌اند. این اثر نه‌تنها سندی از دگرگونی‌های شخصی نویسنده‌اش، بلکه بازتابی از دورانی متلاطم در تاریخ فرهنگی روسیه است.

کتاب ایوانف در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۹ با بیش از ۳۱۰۰ رای و ۲۵۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از سعید حمیدیان، پرویز شهدی، ناهید کاشی‌چی و مهتاب صفدری به بازار عرضه شده است.

خلاصه‌ی داستان ایوانف

نمایش‌نامه ایوانف داستان مردی به نام نیکلای ایوانف را روایت می‌کند که از نظر روحی، عاطفی و مالی در بحران به سر می‌برد. او یک زمیندار روشنفکر است که در گذشته آدمی پرشور و هدف‌مند بوده، اما اکنون به انسانی سرد، بی‌انگیزه و افسرده تبدیل شده است. ایوانف پنج سال پیش، برخلاف خواست خانواده‌اش، با زنی یهودی به نام آنا ازدواج کرده که به‌خاطر عشق به او دین خود را ترک کرده و خانواده‌اش را از دست داده است. اما اکنون که آنا به بیماری سل مبتلا شده، ایوانف از او فاصله می‌گیرد و به‌جای مراقبت از او، بیشتر اوقات خود را در خانه‌ی دوستان و همسایگان می‌گذراند.

در خانه‌ی لبدف، یکی از زمینداران محلی و دوست قدیمی‌اش، ایوانف اغلب مهمان است. در آن‌جا با دختر جوان خانواده، ساشا، آشنا می‌شود. ساشا دختری پرشور و سرزنده است که شیفته‌ی ایوانفِ فرورفته در اندوه و یأس می‌شود و می‌کوشد به او امید و انرژی تازه‌ای ببخشد. در همین حال، آنا به شدت بیمار است و دکتر لوبین، پزشک روستا، معتقد است که اگر ایوانف از او مراقبت کند، امید بهبودی وجود دارد. اما ایوانف، که خود دچار نوعی فرسودگی روحی شده، از ایفای این نقش شانه خالی می‌کند.

ایوانف درگیر بدهی‌های سنگین است و طلبکارانش فشار زیادی بر او وارد می‌کنند. هم‌زمان، رابطه‌اش با ساشا جدی‌تر می‌شود و در حالی که آنا در خانه‌ی او در حال مرگ است، ایوانف در خانه‌ی لبدف خواستگاری رسمی از ساشا می‌کند. این ماجرا باعث بهت و خشم دکتر لوبین می‌شود که او را مردی بی‌وجدان و خودخواه می‌خواند. خبر این خواستگاری به گوش آنا نیز می‌رسد و او در نهایت، در اوج ناامیدی، جان می‌بازد.

مرگ آنا، که می‌توانست فرصتی برای ایوانف باشد تا فصل تازه‌ای از زندگی‌اش را آغاز کند، او را بیشتر در بحران فرو می‌برد. مراسم ازدواج او با ساشا در حال تدارک است، اما او دیگر حتی توان وانمود کردن به شادی را هم ندارد. احساس گناه، خشم درونی، افسردگی و پوچی، همه با هم به سراغ او آمده‌اند. او دیگر نه توان ادامه‌ی رابطه با ساشا را دارد و نه می‌تواند به زندگی بازگردد.

در صحنه‌ی پایانی نمایش‌نامه، ایوانف در برابر مهمانان و نزدیکانش قرار می‌گیرد. همه چشم‌انتظار سخن گفتن یا اقدامی از سوی او هستند، اما او با کلماتی بریده‌بریده و سرد سخن می‌گوید. در یک لحظه‌ی تصمیم‌گیری، وقتی همه تصور می‌کنند او می‌خواهد از ازدواج منصرف شود، ایوانف اسلحه‌ای بیرون می‌کشد و با شلیک به سر خود، به زندگی‌اش پایان می‌دهد.

پایان تلخ ایوانف، نقطه‌ی اوج فروپاشی تدریجی روحی اوست. چخوف در این اثر نشان می‌دهد که چگونه یک انسان می‌تواند بدون دشمنی بیرونی، تنها در اثر ناتوانی در یافتن معنا و جهت در زندگی، به سمت نابودی سوق داده شود. خودکشی ایوانف نه از سر جنون یا هیجان، بلکه حاصل نوعی فرسایش و خستگی مزمن از زندگی است.

نمایش‌نامه در کنار روایت سقوط ایوانف، نگاهی تند و انتقادی نیز به جامعه‌ی پیرامون دارد: طبقه‌ی اشراف و زمینداران که در فساد، بی‌هدفی و گفتگوهای پوچ غوطه‌ورند؛ نهادهای پزشکی و حقوقی که بیشتر درگیر حرف‌زدن‌اند تا اقدام مؤثر؛ و جوانانی مانند ساشا که امیدی دارند اما در فضای مسموم پیرامون خود بی‌پناه می‌مانند.

به این ترتیب، داستان ایوانف، در کنار روایت فردی یک مرد افسرده و سردرگم، بازتابی از جامعه‌ای در حال افول است؛ جامعه‌ای که در آن ارزش‌ها فرو ریخته، امیدها رنگ باخته، و انسان‌ها در تنهایی و سکوت، به سمت خاموشی قدم برمی‌دارند.

بخش‌هایی از ایوانف

پاپا خودم هم حس کرده ام که یک چیز ناجوری هست… که آنطور که باید و شاید نیست، نه آنطور که باید. کاش می دانستی چقدر احساس ستمدیدگی می کنم! تحمل ناپذیر!… بیشتر از هر موقعی می ترسم! مثل این است که او را درست نمی شناسم و هیچ وقت هم نخواهم شناخت.

………………….

ساشا (به دکتر لووف): «خوب فکرش را بکنید؛ خودتان را می شناسید یا نه؟ موجود احمق بی عاطفه! [دست ایوانف را می گیرد] نیکلای، بیا از اینجا برویم! پدر بیا.» ایوانف: «برویم؟ کجا؟ یک لحظه صبر کن، من به همه ی این حرف ها پایان می دهم! حس می کنم جوانی در من بیدار می شود. همان ایوانف دیرین باز به حرف درآمده!

………………….

گوش کنید، آقایی که خیلی شریف هستید! وقتی خانمی را همراهی می کنید، به هیچ وجه خوشایند نیست که مرتب شرافتتان را به رخش بکشید! شاید کار درستی باشد ولی بسیار کسل کننده است. هیچ گاه با خانم ها از خیرخواهی و صداقت تان صحبت نکنید، بگذارید خودشان به این موضوع پی ببرند.

……………………

ساشا: نیکلای آلکسی‌یویچ، شما را درک می‌کنم. علت ناراحتی‌تان تنهایی‌ است. باید کسی را کنارتان داشته باشید که بتوانید دوستش داشته باشید، بتواند شما را درک کند. فقط عشق می‌تواند شفاتان بدهد.

ایوانف: چه حرف‌ها می‌زنید، ساشنکا. من پیرمرد زهوار در رفته همین را کم دارم که گرفتار ماجرایی عشقی هم بشوم. خدا مرا از چنین بلایی مصون بدارد. نه، نه دختر عزیز باهوش. مسئله‌ی عشق و عاشقی در میان نیست. خدا را گواه می‌گیریم حاضرم همه‌چیز را تحمل کنم؛ دلشوره، اضطراب، ورشکستگی، از دست‌ دادن زنم، پیری زودرس، تنهایی… اما مورد ریشخند قرار گرفتن را، آن‌ هم از سوی خودم، قادر به تحملش نیستم.

وقتی فکر می‌کنم من، آدم سالم، نیرومند، مثل هاملت، مثل مانفرد، شده‌ام، آدمی اضافی و به‌ درد نخور، از خجالت آب می‌شوم. به موجودی تبدیل شده‌ام که حتی شیطان هم از کارش سر درنمی‌آورد. آدم‌هایی قابل‌ ترحم وجود دارند که به آن‌ها هاملت می‌گویند، یا «آدم زیادی» اما برای من این نوعی آبروریزی است، بی‌حرمتی است. این امر غرورم را جریحه‌دار می‌کند، شرمندگی آزارم می‌هد، رنج می‌برم.

ساشا: [گریه‌کنان به‌ شوخی می‌گوید] نیکلای آلکسی‌یویچ، چه‌طور است دو نفری فرار کنیم و به امریکا برویم؟
ایوانف: شهامتش را ندارم تا آستانه‌ی این در قدم بردارم، آن‌وقت شما از رفتن به امریکا حرف می‌زنید! [به طرف دری می‌روند که رو به باغ باز می‌شود.] این را درک می‌کنم ساشنکا، که زندگی‌ کردن در چنین محیطی برایتان دشوار است. موقعی که به آدم‌های دوروبرتان نگاه می‌کنم، از ترس به خودم می‌لرزم با کی می‌خواهید توی این محیط ازدواج کنید؟ تنها روزنه‌ی امید در این است که افسری گذرش به این‌ طرف‌ها بیفتد، شما را بدزدد و با خود ببرد.

 

اگر به کتاب ایوانف علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار آنتون چخوف در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده‌ی شهیر روس نیز آشنا می‌سازد.