خورشید رو به غروب

«خورشید رو به غروب» اثری است از اوسامو دازای (نویسنده‌‌ی ژاپنی، از ۱۹۰۹ تا ۱۹۴۸) که در سال ۱۹۴۷ منتشر شده است.  این کتاب روایتگر فروپاشی یک خانواده‌ی اشرافی ژاپنی پس از جنگ جهانی دوم و تلاش دختر خانواده برای یافتن هویت و معنایی تازه در جهانی بی‌ثبات و در حال دگرگونی است.

درباره‌ی خورشید رو به غروب

رمان خورشید رو به غروب (The Setting Sun) اثر اوسامو دازای، یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های ادبیات پسا‌جنگ ژاپن است که با نثری شاعرانه و نگاهی موشکافانه به بحران هویت و فروپاشی ارزش‌های سنتی در ژاپن پس از جنگ جهانی دوم می‌پردازد. این رمان در سال ۱۹۴۷ منتشر شد و توانست به سرعت جایگاه ویژه‌ای در میان آثار مدرن ژاپنی پیدا کند. دازای با بیانی عمیق و شخصی، نه‌فقط داستان زوال یک خانواده اشرافی، بلکه افول یک طبقه و یک نظام ارزشی را روایت می‌کند.

قهرمان اصلی رمان، دختری به نام کازوکو است که روایتگر داستان نیز هست. او با صدایی صادقانه و درونی، زندگی‌اش را در بستری از اندوه، مقاومت و تلاش برای معنا بخشیدن به هستی خود بازگو می‌کند. در دنیایی که نظم قدیم فرو ریخته و جای خود را به بی‌ثباتی و بحران داده، کازوکو به دنبال یافتن راهی برای ساختن معنایی جدید در زندگی است. او در مقابل فروپاشی ساختارهای سنتی، مقاومت نشان می‌دهد و با جسارت به دنبال هویتی مستقل و آزاد است.

دازای از طریق شخصیت‌های این داستان، تصویری پررنگ از گسست اجتماعی در ژاپن ترسیم می‌کند. مادری که در انکار واقعیت‌های زمانه‌اش زندگی می‌کند، برادری شاعر و الکلی که از مسئولیت‌پذیری گریزان است و کازوکو که میان احساسات زنانه‌اش و درک عقلانی از دنیای جدید در نوسان است، هر یک نماینده بخشی از جامعه‌ای هستند که دیگر جایگاه گذشته خود را از دست داده‌اند.

یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی این اثر، زبان احساسی و فلسفی آن است. دازای نه با شعار، بلکه با تأملی وجودی و گاه نومیدانه، به خواننده نشان می‌دهد که چگونه نسل جوان ژاپن در مواجهه با جهانی بی‌معنا، تنها و بی‌پناه مانده‌اند. سبک روایی او ساده اما پرقدرت است؛ کلمات او وزنی شاعرانه دارند و در عین‌حال، آینه‌ی تزلزل و اضطراب زمانه‌اند.

خورشید رو به غروب نه‌فقط روایتی از یک خانواده‌، بلکه پژواکی از یک تمدن رو به اضمحلال است. در این رمان، سقوط نظام فئودالی، بی‌معنایی افتخار و شرافت سنتی، و سردرگمی نسل جدید در برابر جهانی مدرن و بی‌رحم، با جزئیاتی انسانی و ملموس به تصویر کشیده شده‌اند. همین ترکیب از اجتماعی و فردی بودن روایت، اثر را از یک داستان شخصی فراتر می‌برد.

دازای که خود زندگی پررنج و پراضطرابی داشت، در این اثر صدای درونی خویش را نیز بازتاب داده است. بسیاری از منتقدان، کازوکو را تجسمی از نگاه دازای به بحران روحی و فلسفی زمانه می‌دانند. او از زبان زنی جوان سخن می‌گوید، اما دغدغه‌هایش جهان‌شمول و فراتر از جنسیت‌اند.

خواننده در خلال صفحات این رمان، نه‌فقط با داستانی عاطفی و دردناک مواجه است، بلکه با پرسش‌هایی عمیق درباره معنای زندگی، هویت فردی، نقش سنت و مدرنیته، و امکان یا ناممکنی رستگاری در جهانی پوچ، روبه‌رو می‌شود. رمان فضایی غم‌زده و آکنده از حس فروپاشی دارد، اما در عین حال لحظه‌هایی از زیبایی و امید نیز در آن جریان دارد.

کازوکو در طول رمان، دگرگونی مهمی را تجربه می‌کند. او از دختری وابسته به زنی مقاوم تبدیل می‌شود؛ زنی که در برابر تاریکی‌های جهان، شجاعانه ایستادگی می‌کند و سعی دارد با انتخاب‌های خود مسیر تازه‌ای برای زندگی بگشاید. این تحول، درخشان‌ترین نقطه‌ی رمان است و نشان‌دهنده‌ی استعداد دازای در خلق شخصیت‌هایی چندلایه و زنده است.

یکی از نکات مهم در تحلیل خورشید رو به غروب، تأثیرات فرهنگی آن است. این اثر در دوره‌ای نوشته شد که ژاپن دچار شوک فرهنگی شده بود. باخت در جنگ، اشغال توسط نیروهای آمریکایی، و فروپاشی ارزش‌های سنتی، فضایی از ابهام و ناامیدی ایجاد کرده بود که در سطرسطر این رمان بازتاب یافته است.

دازای با نگاهی انتقادی، اما عاری از قضاوت صریح، به نمایش تعارضات طبقاتی، سردرگمی نسل جوان، و ریاکاری نظام اشرافی می‌پردازد. او نه در پی موعظه است و نه تسکین؛ بلکه می‌خواهد آنچه هست را بی‌پرده و بی‌آرایش به تصویر بکشد. همین صداقت تلخ، اثر را قدرتمند و تأثیرگذار کرده است.

رمان خورشید رو به غروب هم از نظر ادبی و هم از حیث روان‌شناختی، اثری ژرف و ماندگار است. خواندن آن تجربه‌ای پر از درد، همدلی، و تأمل است؛ تجربه‌ای که خواننده را با خود به دل یکی از بحرانی‌ترین دوران‌های تاریخ ژاپن می‌برد. سبک نوشتار دازای به‌گونه‌ای است که هم با دل خواننده سخن می‌گوید و هم اندیشه‌اش را برمی‌انگیزد.

در نهایت، این رمان داستان افول یک خورشید است؛ اما در میان سایه‌های آن، نوید طلوعی دیگر نیز به چشم می‌خورد. کازوکو به‌رغم همه‌ی شکست‌ها و زخم‌ها، به سوی آینده‌ای گام برمی‌دارد که شاید در آن، معنا و آزادی تازه‌ای شکل گیرد. دازای با خلق این تصویر، هم‌زمان حس اندوه و امید را در دل خواننده می‌نشاند.

رمان خورشید رو به غروب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۸ با بیش از ۳۸۸۰۰ رای و ۴۰۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجم‌هایی از آزاده سلحشور و مرتضی صانع (با عنوان شایو) به بازار عرضه شده است.

خلاصه‌ی داستان خورشید رو به غروب

خورشید رو به غروب داستان خانواده‌ای اصیل و اشرافی در ژاپنِ پس از جنگ جهانی دوم است که با فروپاشی طبقه‌ی خود روبه‌رو شده‌اند. راوی داستان، دختری جوان به نام کازوکو است که همراه مادر سالخورده‌اش در خانه‌ای روستایی و دورافتاده زندگی می‌کند. آن‌ها پس از مرگ پدر خانواده و نابودی دارایی‌هایشان، ناچار به ترک زندگی اشرافی در توکیو و پذیرش فقر و انزوا شده‌اند. زندگی در این خانه‌، مقدمه‌ای برای مواجهه‌ی خانواده با تغییرات بزرگ اجتماعی و اخلاقی است که ژاپن را درگیر کرده است.

کازوکو، زنی متفکر و مستقل است که برخلاف سنت‌های زمانه، تلاش می‌کند خود را از قیدهای گذشته برهاند. او در دل طبیعت، پیوندی تازه با زندگی برقرار می‌کند، اما در عین‌حال همواره در کشمکش با مادرش است که هنوز به ارزش‌های اشرافی قدیمی دل بسته است. مادر با نگاهی نگران و پر از حسرت، فروپاشی طبقه‌اشراف را نظاره می‌کند، اما قادر به درک و پذیرش دگرگونی‌های زمانه نیست. کازوکو به‌ تدریج درمی‌یابد که دیگر نمی‌تواند به گذشته بازگردد و باید راهی تازه برای زیستن بیابد.

در ادامه، برادر کازوکو، ناؤجی، که سال‌ها در توکیو زندگی کرده، به خانه بازمی‌گردد. او شاعری بااستعداد، اما افسرده، الکلی و پریشان است که بازتابی از نسل شکست‌خورده‌ی پساجنگ ژاپن است. ناؤجی از بی‌معنایی زندگی و فساد طبقاتی که خود در آن پرورش یافته رنج می‌برد. او بارها تلاش می‌کند خود را بازسازی کند، اما در نهایت در برابر فشارهای درونی و بیرونی تاب نمی‌آورد. رابطه‌ی پرتنش او با مادر و خواهرش، نقطه‌ی مرکزی در روایت رمان است.

در میانه‌ی داستان، کازوکو دل‌بسته‌ی مردی متأهل به نام اوهارا می‌شود؛ نویسنده‌ای مشهور که پیش‌تر با ناؤجی دوستی داشته. کازوکو، برخلاف انتظار خانواده‌اش، تصمیم می‌گیرد عشق خود را پنهان نکند و حتی پس از جدایی از اوهارا، تصمیم می‌گیرد فرزند او را به دنیا بیاورد. این تصمیم، نماد اصلی رهایی او از سنت و تولد معنوی‌اش در جهانی جدید است؛ جهانی که در آن زن می‌تواند بدون قید و وابستگی، راه خود را انتخاب کند.

در همین حال، حال مادر کازوکو رو به وخامت می‌رود. او که هم از نظر جسمی ناتوان شده و هم روحیه‌اش را از دست داده، به‌تدریج به مرگ نزدیک می‌شود. کازوکو با وجود خشم‌ها و تفاوت‌های بنیادین، از مادر مراقبت می‌کند و در خلال این مراقبت، به بلوغی عاطفی و فکری می‌رسد. مرگ مادر، نمادی از پایان دوران اشرافی و افول نظم قدیمی جامعه است که دیگر جایی در دنیای جدید ندارد.

ناؤجی در نهایت دست به خودکشی می‌زند؛ کاری که پیش‌تر نیز به آن فکر کرده بود. این مرگ، بیش از آنکه شوکه‌کننده باشد، نتیجه‌ای محتوم از دردی مزمن و گریزناپذیر است. با مرگ او، نماد تلخ اما واقعی نسل گمشده‌ای از میان می‌رود که نتوانست با جهان جدید کنار بیاید. در نقطه‌ی مقابل، کازوکو که اکنون باردار است، تصمیم می‌گیرد فرزندش را به دنیا بیاورد، حتی اگر بدون پدر باشد.

داستان با نامه‌ای از کازوکو به اوهارا پایان می‌یابد؛ نامه‌ای که نه از سر عجز یا خواهش، بلکه آکنده از عزم، روشن‌بینی و ایمان به آینده است. او در این نامه، از تصمیمش برای مادر بودن، مستقل بودن و ادامه دادن زندگی سخن می‌گوید. این پایان‌بندی، گرچه در بستری تلخ و اندوهناک رخ می‌دهد، اما حامل نوید یک تولد دوباره، امیدی در دل تاریکی، و بازتابی از معنای زندگی در جهانی بی‌ثبات است.

خورشید رو به غروب در نهایت، داستانِ از میان رفتن چیزی و آغاز چیزی دیگر است؛ داستان رنج، تحول و ایستادگی زنی که به‌جای تسلیم شدن، راهی برای زیستن دوباره پیدا می‌کند.

بخش‌هایی از خورشید رو به غروب

مادر ناله‌ای ضعیف کرد. داشت توی اتاق ناهارخوری سوپ می‌خورد.

فکر کردم شاید چیزی توی سوپش افتاده. پرسیدم: «مو افتاده توی سوپتان؟»

«نه.»

مادر انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، یک قاشقِ پر سوپ خورد، بعد سرش را به یک طرف چرخاند، نگاه خیره‌اش را مستقیم به درخت گیلاس پرشکوفه‌ی بیرون پنجره‌ی آشپزخانه دوخت و همان‌طور که هنوز سرش به‌طرف پنجره بود، یک قاشق پر از سوپ دیگر را بین لب‌هایش به‌پرواز درآورد.

مادر طوری غذا می‌خورد که هیچ شباهتی به روش‌های توصیه‌شده در مجله‌های زنان ندارد؛ یعنی درمورد مادر استفاده از کلمه‌ی «به‌پرواز درآوردن» به‌هیچ‌وجه استعاره نیست.

«نائوجی»، برادر کوچک‌ترم، یک‌بار که نوشیدنی می‌خورد، به من گفت: «صرفاً اینکه کسی لقبی داشته باشد، باعث اشراف‌زادگی‌اش نمی‌شود. آدم‌هایی وجود دارند که اشراف‌زاده‌هایی اصیل هستند، درصورتی‌که لقب دیگری ندارند؛ به‌جز همانی که طبیعت بهشان ارزانی داشته و آدم‌های دیگری هم هستند مثل ما که هیچ‌چیز ندارند، غیر از لقب و عنوان و بیش از آنکه اشراف‌زاده باشند، دارند به آدم‌هایی منفور و مطرود تبدیل می‌شوند.

مثلاً ایواشیما، (یکی از دوستان مدرسه‌اش که کُنت بود) از هر ناکس دیگری که ممکن است در خیابان ببینی، هرزه‌تر به‌نظر نمی‌آید؟ آن احمق عوضی توی عروسی عموزاده‌اش لباس رسمی پوشیده بود. حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که مجبور بوده آن لباس را بپوشد، فقط شنیدن سخنرانی سر میز آن بی‌شعور، با آن کلمه‌های پرطمطراق و متظاهرانه کافی بود که حالم را به‌هم بزند.

آن ژست و اداهای ساختگی صرفاً سرپوشی تصنعی‌ست که هیچ ربطی به شعور ندارد. با توجه به آنچه که بر سر اشرافیت آمده، احتمالاً بهتر است روی تابلوهای اطراف دانشگاه به‌جای «اتاق‌های کرایه‌ای لوکس» بنویسند «گداخانه‌های لوکس». یک اشراف‌زاده‌ی واقعی هرگز مثل ایواشیما قیافه نمی‌گیرد. مادر، تنها اشراف‌زاده در خانواده‌ی ماست؛ نمونه‌ای واقعی و اصیل. چیزی در مادر هست که در هیچ‌کدام از ما نیست.

………………

از آنجا که نمی‌دانستم باید چه‌ کار کنم، عصبی و ریز خندیدم. خورشید رو به غروب، که بر صورت مادر تابیده بود، باعث می‌شد چشم‌هایش تقریباً آبی به‌نظر برسند. صورتش که کمی هم عصبانی می‌نمود، آن‌قدر دوست‌ داشتنی بود که احساس کردم دلم می‌خواهد به‌سمتش پر بکشم.

یک‌مرتبه به‌ذهنم رسید که صورت مادر شبیه همان مار بیچاره‌ای‌ست که چند لحظه‌ پیش دیده بودیم و من به هر دلیلی احساس می‌کردم آن مار بدترکیبی که توی سینه‌ی من بیتوته کرده، احتمالاً روزی آن مار خوشگل و غمگین را می‌بلعد و به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

دستم را گذاشتم روی شانه‌ی نرم و ظریف مادر. آشفتگی و تلاطمی عجیب را درون مادر احساس کردم که نمی‌توانم توصیف کنم.

اوایل دسامبر همان سالی که ژاپن بی‌قیدوشرط تسلیم شد، ما خانه‌مان در خیابان نی‌شی‌کاتا در توکیو را ترک کردیم و به این خانه‌ در ایزو نقل‌مکان کردیم که تقریباً سبک چینی داشت.

بعد از مرگ پدر، دایی وادا، برادر کوچک‌تر مادر و تنها بازمانده از قوم‌وخویش‌های مادری، مسئولیت مخارج زندگی ما را برعهده گرفت، ولی با پایان جنگ همه‌چیز تغییر کرد و دایی وادا به مادر گفت که دیگر نمی‌توانیم مثل قبل زندگی کنیم، بنابراین چاره‌ای نداشتیم جز اینکه خانه را بفروشیم و خدمتکارها را مرخص کنیم و بهترین حالت این بود که خانه‌ای کوچک و قشنگ، جایی که برای هر دوی ما راحت و قابل‌قبول باشد، در روستا بخریم.

مادر اهمیت مسائل مالی را حتی از یک بچه هم کمتر درک می‌کند، بنابراین وقتی دایی وادا شرایط را برایش توضیح داد، ظاهراً تنها واکنش مادر این بود که بگوید خودش هر کاری که فکر می‌کند درست است، انجام دهد.

 

اگر به کتاب خورشید رو به غروب علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار اوسامو دازای در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسند نیز آشنا می‌سازد.