«مومو» اثری است از میشائیل انده (نویسندهی آلمانی، از ۱۹۲۹ تا ۱۹۹۵) که در سال ۱۹۷۳ منتشر شده است. این رمان داستانی دربارهی ارزش واقعی زمان و اهمیت گوشدادن، دوستی و زندگی در لحظه است.
دربارهی مومو
رمان مومو (Momo) نوشته میشائیل انده یکی از شاهکارهای ادبیات کودک و نوجوان است که با زبانی ساده و در عین حال عمیق، پرسشهایی بنیادین درباره زندگی، زمان، دوستی و معنای واقعی خوشبختی را مطرح میکند. این اثر در کنار زیبایی داستانیاش، لایههای فلسفی و اجتماعی متعددی دارد و همین ویژگی باعث شده که تنها به دنیای کودکان محدود نماند و بزرگسالان بسیاری نیز آن را اثری تأثیرگذار بدانند.
حقیقت قدرت این کتاب در شخصیت محوری آن، یعنی دخترکی به نام مومو نهفته است. مومو کودکی است که از دل تنهایی و سکوت، مهارت گوش دادن را به شکل بینظیری پرورده است. او شنوندهای صبور و واقعی است؛ کسی که میتواند با گوش دادن به دیگران، غمهایشان را سبک کند و آرامش را به آنان بازگرداند. این ویژگی اوست که جامعهای پیرامونش شکل میدهد، جامعهای ساده اما پر از دوستی و صمیمیت.
اما داستان تنها درباره توانایی مومو در گوش دادن نیست. میشائیل انده در این رمان به سراغ یکی از بنیادیترین داراییهای بشر میرود: زمان. انده در قالب استعارهای زیبا و داستانی خیالانگیز، زمان را بهعنوان موهبتی معرفی میکند که انسانها غالباً از ارزش واقعی آن غافلاند. او نشان میدهد چگونه نگاه ما به زمان میتواند سرنوشت زندگیمان را تغییر دهد.
در قلب ماجرا، مردان خاکستری حضور دارند؛ موجوداتی مرموز و بیروح که زمان انسانها را میدزدند. آنها با فریب و وسوسه، آدمها را قانع میکنند که برای بهرهوری بیشتر و موفقیت، باید زمان خود را ذخیره کنند، اما نتیجه چیزی جز تهیشدن از لذتهای واقعی زندگی نیست. به این ترتیب، انده تصویری تکاندهنده از جامعهای مکانیکی و گرفتار در توهم کارایی ارائه میدهد.
مومو در برابر این مردان خاکستری میایستد. او با معصومیت و شهامتی کودکانه، در کنار لاکپشتی اسرارآمیز به نام کاسیئوپئا و پشتیبانی استاد زمان، به مبارزهای نمادین دست میزند. این تقابل میان کودک و نیروهای بیروح دنیای صنعتی، استعارهای است از تقابل انسان با ماشینیشدن جهان مدرن.
اندازهی اهمیت این کتاب در این است که در قالب داستانی ماجراجویانه و پر از خیال، نقدی ژرف از فرهنگ مصرفگرایی و شتابزدگی ارائه میکند. انده نشان میدهد که اگر انسانها تمام توجه خود را به بهرهوری و ذخیره زمان معطوف کنند، در نهایت همه چیز ارزشمند زندگی را از دست خواهند داد: روابط صمیمانه، آرامش، و حتی توانایی لذت بردن از لحظه حال.
زبان کتاب ساده، روان و شاعرانه است. انده با نثری سرشار از تصاویر خیالانگیز، جهانی میآفریند که هم کودک را جذب میکند و هم بزرگسال را به تفکر وامیدارد. او استادانه عناصر فانتزی را با پرسشهای فلسفی در هم میآمیزد، بهگونهای که داستان هرگز خشک و آموزشی نمیشود، بلکه همچون افسانهای مدرن در ذهن خواننده جاری میگردد.
از نظر ساختاری، کتاب دارای فضایی دوگانه است: بخشی از آن دنیای واقعی و ملموس زندگی روزمره را به تصویر میکشد و بخشی دیگر، قلمرویی است که در آن زمان، لاکپشتهای سخنگو و مردان خاکستری حضوری فعال دارند. این ترکیب خیال و واقعیت، جلوهای جادویی به داستان میبخشد و به خواننده اجازه میدهد تا مفاهیم سنگین را در قالبی دلنشین دریافت کند.
شخصیت مومو بهنوعی نماینده صداقت و انسانیت ناب است. او هیچ قدرت خارقالعادهای جز توان گوش دادن و قلبی مهربان ندارد، اما همین کافی است تا در برابر نیروهای عظیم تخریبکننده ایستادگی کند. پیام پنهان انده این است که گاهی سادهترین فضیلتها، یعنی توجه و همدلی، میتواند جهان را تغییر دهد.
کتاب مومو در دهههای مختلف به زبانهای بسیاری ترجمه شده و همچنان محبوبیت خود را در سراسر جهان حفظ کرده است. دلیل این ماندگاری، هم جهانی بودن پیام آن است و هم اینکه هر نسل از خوانندگان در داستان مومو بازتابی از دغدغههای زمان خود مییابد. در دنیای امروز که بیش از هر زمان دیگری گرفتار سرعت و شتاب هستیم، پیام انده از همیشه روشنتر به نظر میرسد.
مومو کتابی است که به ما یادآوری میکند ارزش واقعی زمان در صرف آن برای زندگی کردن است، نه ذخیرهکردن و از دستدادنش. زندگی در شنیدن صدای دوستان، نگاه به آسمان، همراهی با نزدیکان و تجربه لحظههای ساده اما پرمعنا معنا مییابد. انده با قلم خود این حقیقت را همچون جواهری در دل افسانهای خیالانگیز مینشاند.
در نهایت، مومو را میتوان اثری دانست که پلی میان ادبیات کودک و فلسفه زندگی میسازد. اثری که با قصهای شیرین و تخیلی، در عمق جان خواننده نفوذ میکند و او را وادار میسازد تا به مهمترین پرسشها درباره زندگی و زمان بیندیشد. این کتاب نهفقط برای کودکان، بلکه برای هر انسانی که در جستجوی معنای عمیقتر زندگی است، خواندنی و الهامبخش خواهد بود.
رمان مومو در وبسایت goodreads دارای امتیاز بسیار بالای ۴.۳۴ با بیش از ۹۳۰۰۰ رای و ۶۷۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از کتایون سلطانی و پروانه عزیزی به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان مومو
داستان مومو در شهری بینام و نشان آغاز میشود؛ شهری که مردمانش زندگی سادهای دارند اما دچار کمبود آرامش و توجهاند. در این شهر، دختری یتیم و بیخانمان به نام مومو در ویرانههای یک آمفیتئاتر قدیمی پناه میگیرد. او هیچ دارایی ویژهای ندارد، جز توانایی شگفتانگیزش در شنیدن. مردم شهر بهزودی جذب او میشوند، زیرا وقتی مومو گوش میدهد، مشکلات و غصههایشان سبک میشود و حتی راهحلها را خودشان پیدا میکنند. کودکان شهر نیز به او علاقه دارند، چون مومو میتواند بازیهایشان را پرمعناتر و شادتر کند.
در همین حال، نیرویی ناشناخته کمکم وارد شهر میشود: مردان خاکستری. آنها مأمورانی اسرارآمیز با لباس و کیفهای خاکستری هستند که در حقیقت دزدان زمانند. آنان به مردم میقبولانند که باید زمان خود را ذخیره کنند تا بعدها سود بیشتری ببرند. اما در واقع، آن زمان ذخیرهشده را خودشان میربایند و برای بقای خویش مصرف میکنند. این فریب بهتدریج سراسر شهر را فرا میگیرد و آدمها هرچه بیشتر درگیر کار، عجله و نگرانی میشوند، و کمتر مجالی برای شادی، دوستی و آرامش مییابند.
در ابتدا، مومو متوجه تغییرات کوچک در زندگی مردم اطرافش میشود. دوستانش دیگر برای بازی نمیآیند، بزرگسالان فرصت گفتوگو ندارند، و همگی درگیر ذخیرهکردن زمان هستند. مومو که به قلب ساده و صادق خود وفادار مانده، متوجه میشود چیزی درست نیست. اینجا است که او با لاکپشتی عجیب به نام کاسیئوپئا آشنا میشود؛ لاکپشتی که میتواند چند دقیقه آینده را پیشبینی کند و او را به سوی استاد هورا، نگهبان زمان، راهنمایی میکند.
استاد هورا در مکانی شگفتانگیز زندگی میکند، جایی که گلهای زمان شکوفه میدهند؛ هر گل نمادی از زندگی یک انسان است. او برای مومو توضیح میدهد که چگونه مردان خاکستری زمان انسانها را میربایند و چرا تنها او میتواند مانعشان شود. زیرا مومو هنوز تحت تأثیر فریب آنان قرار نگرفته و در دل خود توانایی مقاومت دارد. استاد هورا اما نمیتواند مستقیماً در کار دنیا دخالت کند، بنابراین امید خود را به مومو و معصومیت او میبندد.
پس از این آگاهی، مومو به شهر بازمیگردد و با واقعیتی تلخ روبهرو میشود. دوستانش تغییر کردهاند، بازیهای کودکان به انزوا و بیروحی کشیده شده و بزرگسالان به موجوداتی پرمشغله و بیاحساس بدل شدهاند. او درمییابد که مردان خاکستری تنها با ادامه این روند میتوانند زنده بمانند. مومو تصمیم میگیرد با آنان مقابله کند، اما این مبارزه آسان نیست، زیرا این موجودات دروغگو و حیلهگرند و توانستهاند ذهن بیشتر مردم را در اختیار بگیرند.
مردان خاکستری برای از بین بردن مومو نقشه میکشند. آنها میکوشند او را تنها کنند، از دوستانش جدا نمایند و حتی او را بترسانند. اما مومو با راهنمایی کاسیئوپئا بار دیگر نزد استاد هورا بازمیگردد. در این مرحله، استاد هورا تمام جریان زمان را برای مدت کوتاهی متوقف میکند تا مومو فرصت مبارزه نهایی را داشته باشد. این لحظه، فرصتی استثنایی است تا دخترک با قلبی ساده و شجاع به دل دشمن بزند.
در اوج داستان، مومو وارد لانهی مردان خاکستری میشود. او با قدرتی که از معصومیت و ایمان به دوستی و زندگی میگیرد، به تنهایی آنها را شکست میدهد. وقتی جریان زمان دوباره آغاز میشود، موجودات خاکستری نابود میشوند، زیرا بدون زمان دزدیدهشده نمیتوانند به حیات خود ادامه دهند.
پس از نابودی مردان خاکستری، زندگی در شهر به حالت طبیعی بازمیگردد. مردم بار دیگر فرصت لبخند زدن، بازی کردن، دوستی و شنیدن یکدیگر را پیدا میکنند. دوستان مومو دوباره نزد او بازمیگردند و شهر به مکانی سرشار از زندگی واقعی بدل میشود. مومو، با وجود کودکی و بیقدرتی ظاهری، نشان میدهد که گوش سپردن، محبت و شجاعت میتواند نیرویی بزرگتر از هر سلاحی باشد.
داستان با این پیام پایان مییابد که زمان نه چیزی برای ذخیرهکردن، بلکه برای زندگیکردن است. مومو نمادی میشود از کسی که به ما یادآوری میکند ارزش لحظهها در کیفیت آنهاست، نه در تعدادشان. این پیام ساده اما عمیق، کلید ماندگاری کتاب و دلیل محبوبیت جهانی آن است.
بخشهایی از مومو
معبدها و کاخ ها فرو ریخته اند، باد و باران ، سرما و گرما سنگ ها را سایر داده اند و سوراخشان کرده اند. و از آمفی تئاترهای بزرگ هم دیگر چیزی جز وایمانه باقی نمانده است. حالا بین دیوارهای سنگی درب و داغان فقط آواز یکنواخت جیرجیرک ها به گوش می رسد. طوری که انگار زمین دارد در خواب نفس میکشید. ولی بعضی از این شهرهای بزرگ و قدیمی تا امروز پابرجا مانده اند.
همان طور که انتظار می رود، زندگی در این شهرها نسبت به قبل خیلی تغییر کرده است. مردم با ماشین و تراموا اینور آنور می روند، تلفن و لامپ الکتریکی دارند. با این حال اینجا و آنجا، بین ساختمان ها، هنوز چند تا سنونی، دروازه ای، دیوار فرو ریخته ای یا حتی آمفی تئاتری از آن روزهای خیلی دور باقی مانده است. و داستان مومودر چنین شهری اتفاق افتاد.
……………….
بیرون این شهر بزرگ، در حاشیه ی جنوبی اثر جایی که مزرعه ها شروع می شوند و هر چه جلوتر می روی با خانه ها و کلبه های کوچک تری روبه رو می شوی، خرابه های آمفی تئاتری کوچک به چشم می خرد. ویرانه ای که بین درختان کاج جنگلی کوچک، پنهان است. این آمفی تئاتر هم به هیچ وجه مانند تئاترهای مجلل نبود. یعنی در واقع از همان اول هم تئاتری بود برای فقیرترها.
اما در عصر و زمانه ی ما، یعنی موقع شروع ماجراهای مومو، آمفی کاتر وبرانه دیگر بگویی نگویی از یادها رفته بود. فقط چند تا پروفسور متخصص عهد عتیق از وجودش خبر داشتند. اما آنها هم سراغش را نمی گرفتند. برای آنکه دیگدیری نداشت که بخواهند در موردش تحقیق کنند.
…………………..
مومو حالا توی بزرگترین سالنی بود که به عمرش دیده بود. سالنی بزرگتر از پراُبهتترین کلیساها و جادارترین سالنهای راهآهن. ستونهایی عظیم سقفی را به دوش میکشیدند که در تاریک روشن سالن خوب دیده نمیشد و فقط میتوانستی حدس بزنی که آن بالا بالاها سقفی هست. از پنجره خبری نبود.
نور طلاییای که از همه ور به همه جای سالن بینهایت بزرگ میتابید، مال شمعهای بیشماری بود که در گوشههای مختلف سوسو میزدند. شعلههایشان چنان بیحرکت میسوخت که فکر میکردی با رنگهای روشن و براق رنگشان زدهاند و برای درخشیدن نیازی به مصرف موم ندارند.
آن هزار جور خُرخُر و تیکتاک و دینگدانگی که مومو موقع ورود شنیده بود، از ساعتهایی در اندازهها و شکلهای مختلف بیرون میآمد. ساعتها به صورت ایستاده یا خوابیده، روی میزهای دراز و کنسولهای دیواریِ طلاییرنگ و توی ویترینهای شیشهای و قفسههای بیپایان قرار داشتند.
ساعتهای مُچی که با سنگهای قیمتی تزئین شده بودند، ساعتهای شماطهدار حلبی، ساعتهای شنی، ساعتهایی که رویشان عروسکهای کوچولو میرقصیدند، ساعتهایی که با نور آفتاب کار میکردند، ساعتهای چوبی و ساعتهای سنگی و ساعتهای شیشهای، ساعتهای آبی که عقربههایشان با باریکه آبی که چلپچلوپ صدا میداد به حرکت در میآمدند.
روی تمام دیوارها هم انواع و اقسام ساعت دیواریهای کوکو و پاندولی آویزان بودند. پاندول بعضی از ساعتها آهسته حرکت میکرد و بعضی ساعتها هم پاندولهای فسقلیشان ناآرام و تندتند وول وول میزدند.
………………………
در زمانهای خیلیخیلی قدیم که مردم هنوز به زبانهای دیگری حرف میزدند، در سرزمینهای گرم و آفتابی، شهرهای بزرگ و باشکوهی وجود داشت. شهرهایی با کاخهای سر به فلک کشیدهی پادشاهان و امپراتوران، خیابانهای گشاد، کوچههای تنگ و پسکوچههای پُر پیچ و خم.
شهرهایی با معبدهایی زیبا و مُزین به مجسمههای طلایی و مرمرین خدایان، شهرهایی با بازارهای رنگارنگ، بازارهایی که در آنها انواع و اقسام کالاها از سراسر جهان به حراج گذاشته میشد. شهرهایی با میدانهای بزرگ و دلباز، جایی که مردم دور هم جمع میشدند تا دربارهی خبرهای دست اول گپی بزنند، برای دیگران با صدای بلند سخنرانی کنند یا فقط شنوندهی سخنرانیها باشند. و از همه مهمتر اینکه: این شهرها، تئاترهای بسیار بزرگی داشتند.
تئاترهایشان شبیه سیرکهایی بود که امروزه هم وجود دارند. با این تفاوت که تئاترهای آن وقتها، کاملاً از قطعات سنگی ساخته میشدند. جایگاه تماشاچیها پلههایی بود سنگی که ردیف به ردیف، بر فراز هم از پایین به سمت بالا ادامه پیدا میکرد. انگار بدنهی داخلی قیف بینهایت بزرگی را پلهکِشی کرده باشند. اگر از بالا نگاه میکردی، میدیدی که بعضی از این تئاترها کاملاً دایرهایشکلاند، برخیشان بیضیشکل و برخی هم به صورت نیمدایرههای بسیار بزرگ. به این تئاترها، آمفیتئاتر میگفتند.
بعضی از این آمفیتئاترها به بزرگی استادیوم فوتبال بودند. و بعضیشان کوچکتر بودند و تویشان فقط چند صد تماشاچی جا میگرفت.
آمفیتئاترهای مجلل، ستونهای عظیمی داشتند و با نقشها و نگارههای زیبایی تزئین شده بودند. اما آمفیتئاترهای معمولی هیچگونه زرق و برقی نداشتند و تمام آمفیتئاترها بدون سقف بودند. یعنی تمام برنامهها در فضای آزاد اجرا میشد.
اگر به کتاب مومو علاقه دارید، بخش معرفی برترین کتابهای ویژهی نوجوانان در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میکند.
5 مهر 1404
مومو
«مومو» اثری است از میشائیل انده (نویسندهی آلمانی، از ۱۹۲۹ تا ۱۹۹۵) که در سال ۱۹۷۳ منتشر شده است. این رمان داستانی دربارهی ارزش واقعی زمان و اهمیت گوشدادن، دوستی و زندگی در لحظه است.
دربارهی مومو
رمان مومو (Momo) نوشته میشائیل انده یکی از شاهکارهای ادبیات کودک و نوجوان است که با زبانی ساده و در عین حال عمیق، پرسشهایی بنیادین درباره زندگی، زمان، دوستی و معنای واقعی خوشبختی را مطرح میکند. این اثر در کنار زیبایی داستانیاش، لایههای فلسفی و اجتماعی متعددی دارد و همین ویژگی باعث شده که تنها به دنیای کودکان محدود نماند و بزرگسالان بسیاری نیز آن را اثری تأثیرگذار بدانند.
حقیقت قدرت این کتاب در شخصیت محوری آن، یعنی دخترکی به نام مومو نهفته است. مومو کودکی است که از دل تنهایی و سکوت، مهارت گوش دادن را به شکل بینظیری پرورده است. او شنوندهای صبور و واقعی است؛ کسی که میتواند با گوش دادن به دیگران، غمهایشان را سبک کند و آرامش را به آنان بازگرداند. این ویژگی اوست که جامعهای پیرامونش شکل میدهد، جامعهای ساده اما پر از دوستی و صمیمیت.
اما داستان تنها درباره توانایی مومو در گوش دادن نیست. میشائیل انده در این رمان به سراغ یکی از بنیادیترین داراییهای بشر میرود: زمان. انده در قالب استعارهای زیبا و داستانی خیالانگیز، زمان را بهعنوان موهبتی معرفی میکند که انسانها غالباً از ارزش واقعی آن غافلاند. او نشان میدهد چگونه نگاه ما به زمان میتواند سرنوشت زندگیمان را تغییر دهد.
در قلب ماجرا، مردان خاکستری حضور دارند؛ موجوداتی مرموز و بیروح که زمان انسانها را میدزدند. آنها با فریب و وسوسه، آدمها را قانع میکنند که برای بهرهوری بیشتر و موفقیت، باید زمان خود را ذخیره کنند، اما نتیجه چیزی جز تهیشدن از لذتهای واقعی زندگی نیست. به این ترتیب، انده تصویری تکاندهنده از جامعهای مکانیکی و گرفتار در توهم کارایی ارائه میدهد.
مومو در برابر این مردان خاکستری میایستد. او با معصومیت و شهامتی کودکانه، در کنار لاکپشتی اسرارآمیز به نام کاسیئوپئا و پشتیبانی استاد زمان، به مبارزهای نمادین دست میزند. این تقابل میان کودک و نیروهای بیروح دنیای صنعتی، استعارهای است از تقابل انسان با ماشینیشدن جهان مدرن.
اندازهی اهمیت این کتاب در این است که در قالب داستانی ماجراجویانه و پر از خیال، نقدی ژرف از فرهنگ مصرفگرایی و شتابزدگی ارائه میکند. انده نشان میدهد که اگر انسانها تمام توجه خود را به بهرهوری و ذخیره زمان معطوف کنند، در نهایت همه چیز ارزشمند زندگی را از دست خواهند داد: روابط صمیمانه، آرامش، و حتی توانایی لذت بردن از لحظه حال.
زبان کتاب ساده، روان و شاعرانه است. انده با نثری سرشار از تصاویر خیالانگیز، جهانی میآفریند که هم کودک را جذب میکند و هم بزرگسال را به تفکر وامیدارد. او استادانه عناصر فانتزی را با پرسشهای فلسفی در هم میآمیزد، بهگونهای که داستان هرگز خشک و آموزشی نمیشود، بلکه همچون افسانهای مدرن در ذهن خواننده جاری میگردد.
از نظر ساختاری، کتاب دارای فضایی دوگانه است: بخشی از آن دنیای واقعی و ملموس زندگی روزمره را به تصویر میکشد و بخشی دیگر، قلمرویی است که در آن زمان، لاکپشتهای سخنگو و مردان خاکستری حضوری فعال دارند. این ترکیب خیال و واقعیت، جلوهای جادویی به داستان میبخشد و به خواننده اجازه میدهد تا مفاهیم سنگین را در قالبی دلنشین دریافت کند.
شخصیت مومو بهنوعی نماینده صداقت و انسانیت ناب است. او هیچ قدرت خارقالعادهای جز توان گوش دادن و قلبی مهربان ندارد، اما همین کافی است تا در برابر نیروهای عظیم تخریبکننده ایستادگی کند. پیام پنهان انده این است که گاهی سادهترین فضیلتها، یعنی توجه و همدلی، میتواند جهان را تغییر دهد.
کتاب مومو در دهههای مختلف به زبانهای بسیاری ترجمه شده و همچنان محبوبیت خود را در سراسر جهان حفظ کرده است. دلیل این ماندگاری، هم جهانی بودن پیام آن است و هم اینکه هر نسل از خوانندگان در داستان مومو بازتابی از دغدغههای زمان خود مییابد. در دنیای امروز که بیش از هر زمان دیگری گرفتار سرعت و شتاب هستیم، پیام انده از همیشه روشنتر به نظر میرسد.
مومو کتابی است که به ما یادآوری میکند ارزش واقعی زمان در صرف آن برای زندگی کردن است، نه ذخیرهکردن و از دستدادنش. زندگی در شنیدن صدای دوستان، نگاه به آسمان، همراهی با نزدیکان و تجربه لحظههای ساده اما پرمعنا معنا مییابد. انده با قلم خود این حقیقت را همچون جواهری در دل افسانهای خیالانگیز مینشاند.
در نهایت، مومو را میتوان اثری دانست که پلی میان ادبیات کودک و فلسفه زندگی میسازد. اثری که با قصهای شیرین و تخیلی، در عمق جان خواننده نفوذ میکند و او را وادار میسازد تا به مهمترین پرسشها درباره زندگی و زمان بیندیشد. این کتاب نهفقط برای کودکان، بلکه برای هر انسانی که در جستجوی معنای عمیقتر زندگی است، خواندنی و الهامبخش خواهد بود.
رمان مومو در وبسایت goodreads دارای امتیاز بسیار بالای ۴.۳۴ با بیش از ۹۳۰۰۰ رای و ۶۷۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از کتایون سلطانی و پروانه عزیزی به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان مومو
داستان مومو در شهری بینام و نشان آغاز میشود؛ شهری که مردمانش زندگی سادهای دارند اما دچار کمبود آرامش و توجهاند. در این شهر، دختری یتیم و بیخانمان به نام مومو در ویرانههای یک آمفیتئاتر قدیمی پناه میگیرد. او هیچ دارایی ویژهای ندارد، جز توانایی شگفتانگیزش در شنیدن. مردم شهر بهزودی جذب او میشوند، زیرا وقتی مومو گوش میدهد، مشکلات و غصههایشان سبک میشود و حتی راهحلها را خودشان پیدا میکنند. کودکان شهر نیز به او علاقه دارند، چون مومو میتواند بازیهایشان را پرمعناتر و شادتر کند.
در همین حال، نیرویی ناشناخته کمکم وارد شهر میشود: مردان خاکستری. آنها مأمورانی اسرارآمیز با لباس و کیفهای خاکستری هستند که در حقیقت دزدان زمانند. آنان به مردم میقبولانند که باید زمان خود را ذخیره کنند تا بعدها سود بیشتری ببرند. اما در واقع، آن زمان ذخیرهشده را خودشان میربایند و برای بقای خویش مصرف میکنند. این فریب بهتدریج سراسر شهر را فرا میگیرد و آدمها هرچه بیشتر درگیر کار، عجله و نگرانی میشوند، و کمتر مجالی برای شادی، دوستی و آرامش مییابند.
در ابتدا، مومو متوجه تغییرات کوچک در زندگی مردم اطرافش میشود. دوستانش دیگر برای بازی نمیآیند، بزرگسالان فرصت گفتوگو ندارند، و همگی درگیر ذخیرهکردن زمان هستند. مومو که به قلب ساده و صادق خود وفادار مانده، متوجه میشود چیزی درست نیست. اینجا است که او با لاکپشتی عجیب به نام کاسیئوپئا آشنا میشود؛ لاکپشتی که میتواند چند دقیقه آینده را پیشبینی کند و او را به سوی استاد هورا، نگهبان زمان، راهنمایی میکند.
استاد هورا در مکانی شگفتانگیز زندگی میکند، جایی که گلهای زمان شکوفه میدهند؛ هر گل نمادی از زندگی یک انسان است. او برای مومو توضیح میدهد که چگونه مردان خاکستری زمان انسانها را میربایند و چرا تنها او میتواند مانعشان شود. زیرا مومو هنوز تحت تأثیر فریب آنان قرار نگرفته و در دل خود توانایی مقاومت دارد. استاد هورا اما نمیتواند مستقیماً در کار دنیا دخالت کند، بنابراین امید خود را به مومو و معصومیت او میبندد.
پس از این آگاهی، مومو به شهر بازمیگردد و با واقعیتی تلخ روبهرو میشود. دوستانش تغییر کردهاند، بازیهای کودکان به انزوا و بیروحی کشیده شده و بزرگسالان به موجوداتی پرمشغله و بیاحساس بدل شدهاند. او درمییابد که مردان خاکستری تنها با ادامه این روند میتوانند زنده بمانند. مومو تصمیم میگیرد با آنان مقابله کند، اما این مبارزه آسان نیست، زیرا این موجودات دروغگو و حیلهگرند و توانستهاند ذهن بیشتر مردم را در اختیار بگیرند.
مردان خاکستری برای از بین بردن مومو نقشه میکشند. آنها میکوشند او را تنها کنند، از دوستانش جدا نمایند و حتی او را بترسانند. اما مومو با راهنمایی کاسیئوپئا بار دیگر نزد استاد هورا بازمیگردد. در این مرحله، استاد هورا تمام جریان زمان را برای مدت کوتاهی متوقف میکند تا مومو فرصت مبارزه نهایی را داشته باشد. این لحظه، فرصتی استثنایی است تا دخترک با قلبی ساده و شجاع به دل دشمن بزند.
در اوج داستان، مومو وارد لانهی مردان خاکستری میشود. او با قدرتی که از معصومیت و ایمان به دوستی و زندگی میگیرد، به تنهایی آنها را شکست میدهد. وقتی جریان زمان دوباره آغاز میشود، موجودات خاکستری نابود میشوند، زیرا بدون زمان دزدیدهشده نمیتوانند به حیات خود ادامه دهند.
پس از نابودی مردان خاکستری، زندگی در شهر به حالت طبیعی بازمیگردد. مردم بار دیگر فرصت لبخند زدن، بازی کردن، دوستی و شنیدن یکدیگر را پیدا میکنند. دوستان مومو دوباره نزد او بازمیگردند و شهر به مکانی سرشار از زندگی واقعی بدل میشود. مومو، با وجود کودکی و بیقدرتی ظاهری، نشان میدهد که گوش سپردن، محبت و شجاعت میتواند نیرویی بزرگتر از هر سلاحی باشد.
داستان با این پیام پایان مییابد که زمان نه چیزی برای ذخیرهکردن، بلکه برای زندگیکردن است. مومو نمادی میشود از کسی که به ما یادآوری میکند ارزش لحظهها در کیفیت آنهاست، نه در تعدادشان. این پیام ساده اما عمیق، کلید ماندگاری کتاب و دلیل محبوبیت جهانی آن است.
بخشهایی از مومو
معبدها و کاخ ها فرو ریخته اند، باد و باران ، سرما و گرما سنگ ها را سایر داده اند و سوراخشان کرده اند. و از آمفی تئاترهای بزرگ هم دیگر چیزی جز وایمانه باقی نمانده است. حالا بین دیوارهای سنگی درب و داغان فقط آواز یکنواخت جیرجیرک ها به گوش می رسد. طوری که انگار زمین دارد در خواب نفس میکشید. ولی بعضی از این شهرهای بزرگ و قدیمی تا امروز پابرجا مانده اند.
همان طور که انتظار می رود، زندگی در این شهرها نسبت به قبل خیلی تغییر کرده است. مردم با ماشین و تراموا اینور آنور می روند، تلفن و لامپ الکتریکی دارند. با این حال اینجا و آنجا، بین ساختمان ها، هنوز چند تا سنونی، دروازه ای، دیوار فرو ریخته ای یا حتی آمفی تئاتری از آن روزهای خیلی دور باقی مانده است. و داستان مومودر چنین شهری اتفاق افتاد.
……………….
بیرون این شهر بزرگ، در حاشیه ی جنوبی اثر جایی که مزرعه ها شروع می شوند و هر چه جلوتر می روی با خانه ها و کلبه های کوچک تری روبه رو می شوی، خرابه های آمفی تئاتری کوچک به چشم می خرد. ویرانه ای که بین درختان کاج جنگلی کوچک، پنهان است. این آمفی تئاتر هم به هیچ وجه مانند تئاترهای مجلل نبود. یعنی در واقع از همان اول هم تئاتری بود برای فقیرترها.
اما در عصر و زمانه ی ما، یعنی موقع شروع ماجراهای مومو، آمفی کاتر وبرانه دیگر بگویی نگویی از یادها رفته بود. فقط چند تا پروفسور متخصص عهد عتیق از وجودش خبر داشتند. اما آنها هم سراغش را نمی گرفتند. برای آنکه دیگدیری نداشت که بخواهند در موردش تحقیق کنند.
…………………..
مومو حالا توی بزرگترین سالنی بود که به عمرش دیده بود. سالنی بزرگتر از پراُبهتترین کلیساها و جادارترین سالنهای راهآهن. ستونهایی عظیم سقفی را به دوش میکشیدند که در تاریک روشن سالن خوب دیده نمیشد و فقط میتوانستی حدس بزنی که آن بالا بالاها سقفی هست. از پنجره خبری نبود.
نور طلاییای که از همه ور به همه جای سالن بینهایت بزرگ میتابید، مال شمعهای بیشماری بود که در گوشههای مختلف سوسو میزدند. شعلههایشان چنان بیحرکت میسوخت که فکر میکردی با رنگهای روشن و براق رنگشان زدهاند و برای درخشیدن نیازی به مصرف موم ندارند.
آن هزار جور خُرخُر و تیکتاک و دینگدانگی که مومو موقع ورود شنیده بود، از ساعتهایی در اندازهها و شکلهای مختلف بیرون میآمد. ساعتها به صورت ایستاده یا خوابیده، روی میزهای دراز و کنسولهای دیواریِ طلاییرنگ و توی ویترینهای شیشهای و قفسههای بیپایان قرار داشتند.
ساعتهای مُچی که با سنگهای قیمتی تزئین شده بودند، ساعتهای شماطهدار حلبی، ساعتهای شنی، ساعتهایی که رویشان عروسکهای کوچولو میرقصیدند، ساعتهایی که با نور آفتاب کار میکردند، ساعتهای چوبی و ساعتهای سنگی و ساعتهای شیشهای، ساعتهای آبی که عقربههایشان با باریکه آبی که چلپچلوپ صدا میداد به حرکت در میآمدند.
روی تمام دیوارها هم انواع و اقسام ساعت دیواریهای کوکو و پاندولی آویزان بودند. پاندول بعضی از ساعتها آهسته حرکت میکرد و بعضی ساعتها هم پاندولهای فسقلیشان ناآرام و تندتند وول وول میزدند.
………………………
در زمانهای خیلیخیلی قدیم که مردم هنوز به زبانهای دیگری حرف میزدند، در سرزمینهای گرم و آفتابی، شهرهای بزرگ و باشکوهی وجود داشت. شهرهایی با کاخهای سر به فلک کشیدهی پادشاهان و امپراتوران، خیابانهای گشاد، کوچههای تنگ و پسکوچههای پُر پیچ و خم.
شهرهایی با معبدهایی زیبا و مُزین به مجسمههای طلایی و مرمرین خدایان، شهرهایی با بازارهای رنگارنگ، بازارهایی که در آنها انواع و اقسام کالاها از سراسر جهان به حراج گذاشته میشد. شهرهایی با میدانهای بزرگ و دلباز، جایی که مردم دور هم جمع میشدند تا دربارهی خبرهای دست اول گپی بزنند، برای دیگران با صدای بلند سخنرانی کنند یا فقط شنوندهی سخنرانیها باشند. و از همه مهمتر اینکه: این شهرها، تئاترهای بسیار بزرگی داشتند.
تئاترهایشان شبیه سیرکهایی بود که امروزه هم وجود دارند. با این تفاوت که تئاترهای آن وقتها، کاملاً از قطعات سنگی ساخته میشدند. جایگاه تماشاچیها پلههایی بود سنگی که ردیف به ردیف، بر فراز هم از پایین به سمت بالا ادامه پیدا میکرد. انگار بدنهی داخلی قیف بینهایت بزرگی را پلهکِشی کرده باشند. اگر از بالا نگاه میکردی، میدیدی که بعضی از این تئاترها کاملاً دایرهایشکلاند، برخیشان بیضیشکل و برخی هم به صورت نیمدایرههای بسیار بزرگ. به این تئاترها، آمفیتئاتر میگفتند.
بعضی از این آمفیتئاترها به بزرگی استادیوم فوتبال بودند. و بعضیشان کوچکتر بودند و تویشان فقط چند صد تماشاچی جا میگرفت.
آمفیتئاترهای مجلل، ستونهای عظیمی داشتند و با نقشها و نگارههای زیبایی تزئین شده بودند. اما آمفیتئاترهای معمولی هیچگونه زرق و برقی نداشتند و تمام آمفیتئاترها بدون سقف بودند. یعنی تمام برنامهها در فضای آزاد اجرا میشد.
اگر به کتاب مومو علاقه دارید، بخش معرفی برترین کتابهای ویژهی نوجوانان در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میکند.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، تخیلی، داستان خارجی، رمان، ماجراجویی، نوجوانان
۰ برچسبها: ادبیات آلمان، ادبیات جهان، معرفی کتاب، میشائیل انده، هر روز یک کتاب