27 اردیبهشت 1401
خانوم
«خانوم» نوشتهی مسعود بهنود (نویسنده، متولد ۱۳۲۵) در سال ۱۳۸۴ و در ۶۳۹ صفحه منتشر شد. این کتاب به روایت زندگی زنی میپردازد که نوهی مظفرالدین شاه و خواهرزادهی محمدعلی شاه قاجار بوده است.
کتاب خانوم در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۸ با بیش از ۲۱۰۰ رای و ۱۷۵ نقد و نظر است. همچنین لازم به ذکر است، این رمان به قلم سارا فیلیپس با نام Khanoum به انگلیسی ترجمه شده است.
داستان کتاب خانوم
«خانوم» زنی که در کودکی توسط خالهاش با دنیایی خارج از دنیای خالهزنکی زنان آن دوره آشنا میشود؛ کتاب میخواند، زبان میآموزد و هنرمند میشود سپس خالهاش را از دست میدهد و برای فرار از دست اولین دیو زندگیاش، یعنی پدرش، همراه با کاروان محمدعلی شاه به شوروی میگریزد و آواره میشود.
او در طی زندگی خود، انقلاب مشروطهی ایران، انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷، فرار شاهان و خانواده شاهنشاهی ایران، روسیه و مصر، حرکت آتاتورک و به ریاست جمهوری رسیدن او، جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و ملی شدن صنعت نفت کشور را به چشم میبیند .
خانوم، نوهی دختری مظفرالدینشاه و تنها فرزند پدر و مادرش است. دوران کودکی او مصادف است با حوادث اواخر دوران قاجار و خلع محمدعلیشان و احمدشاه از سلطنت ایران. پدر وی یکی از خانهای مستبد و عیاش است که خانوم هیچ خاطرهی خوشی از وی ندارد و مادرش زنی سربهراه و آرام که گر چه از شوهر و ظلم او به ستوه آمده، زندگی را با آرامش و گذشت ادامه میدهد.
خانوم در ایام کودکی تحت تأثیر خاله کوچک خود، نزهت که دختری باسواد و روشنفکر است، از مسائل مملکت و محدودیتهای زنان آگاهی یافته، نزهت را که نامزد احمد میرزا ولیعهد هم هست راهنمای خود قرار داده است. دراینبین اوضاع مملکت بههمریخته محمدعلی شاه از سلطنت خلع شده و قصد فرار میکند.
در بزرگسالی، خانوم با فردی آلمانی به نام میشل ازدواج میکند و صاحب دختری به نام مریم میشود؛ اما خوشبختی او دیری نمیپاید؛ زیرا در جریان اشغال فرانسه توسط آلمان و اختلافاتی که بین دو کشور ایجاد میشود، خبر خودکشی شوهرش به او میرسد. خانوم به همراه دخترش مدتی در آلمان زندگی کرده، سپس به ایران بازمیگردند. او هنوز بهعنوان نوه مظفرالدین شاه، مقرری دارد و با دخترش در خانهای بزرگ در شمال شهر تهران زندگی میکند.
پانزده سال پس از شنیدن خبر مرگ میشل، او که در زندان به سر میبرده، بازمیگردد و خانوم را پیدا میکند. او بهشدت الکلی و بیمار است، زندگیاش دیری دوام نمیآورد. پس از مرگ میشل خانوم همراه مریم به آمریکا میرود تا مریم درسش را بخواند. مریم در آنجا ازدواج میکند و صاحب دختری به نام نان از میشود.
بخشی از کتاب خانوم
دلم میخواست اخبار و ماجراهایی را که از جبهههای جنگ خوانده و شنیده بودم با او مرور کنم. آرزو داشتم از ماجراهای جنگ و دلاوریهایشان بگوید. به خود دلداری میدادم که پرهیز او از شرح حوادث میدانهای جنگ از سر فروتنی است ولی گاهی که کلمهای میگفت من همان را میقاپیدم و بقیه حکایت را در خیال میبافتم.
گاه نیز این فکر آزارم میداد که او اینهمه با عزالدین گفتگو دارد که تمام ناشدنی است ولی با من جز چند کلمه عاشقانه چیزی نمیگوید. باور نداشتم که او به زنها بهایی نمیدهد و من را قابل آن نمیداند که درباره موضوعهای جدی حرف بزند و خوشحالم کند. او روشنفکر و تحصیلکرده بود.
نه، این را باور نمیکردم که مانند مردان مشرق زمین باشد وزنها را شایسته مشورت نداند. هر وقت این فکر موذی به سرم میافتاد سعی میکردم با بالا بردن اطلاعات خودم از تاریخ امپراتوری عثمانی و اخبار جنگ، خود را شایسته همسری با یک قهرمان بسازم بااینهمه در فرصتهایی که دست میداد دوست داشتم از او بپرسم آیا راست است که سلطان شب و روز به عبادت مشغول است و یونانیها دارند به استانبول میرسند.
آیا این درست است که میگویند یونانیان مسلمانان را قتلعام میکنند و کمال پاشا بدون کسب اجازه از شاه فرماندهی تمام نیروها را به دست گرفته و فقط اوست که دارد مقاومت میکند. بالاخره میخواستم بدانم که او دلدار من، در کجا میجنگد، افراد تحت فرماندهی او چند نفر هستند. اما تمام این سوالها بیجواب ماند. سعید پاشا همیشه با عزالدین در گفتگو و پچپچ و خنده بود. من و نادی هم درروی نیمکتی نشسته بودیم حرفی نمیزدیم. بالاخره هم آن خبر را عزالدین داد که…
برای آشنایی با سایر داستاهای مشابه، به بخش معرفی داستانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب سر بزنید.
کتاب زیبایی هستش، داستان واقعی بوده و بسیار پرکشش بود، دوبار این کتاب را خواندم و لذت بردم.