«همسری در طبقه بالا» اثری است از ریچل هاوکینز (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۷۹) که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی دختری جوان میپردازد که با اشخاص و ماجراهایی مرموز مواجه میشود.
دربارهی همسری در طبقهی بالا
ریچل هاوکینز یکی از نویسندگان مطرح ژانر جنایی در ادبیات امروز جهان است. در آثار او علاوه بر جذابیتهای روایی مدرن، میتوان به مایههای گوتیک کارهای نویسندگان کلاسیکی چون مری شلی و امیلی برونته برخورد کرد.
کتاب همسری در طبقهی بالا به گمان بیشتر منتقدین و مخاطبین عام، شاهکار او به شمار میرود. این رمان رازآلود از تمامی عناصر بهترین آثار تریلر از جمله پیرنگ جذاب، فضاسازی گیرا، شخصیتپردازی استادانه، فرجام پیشبینیناپذیر و البته، دیالوگهای بهیادماندنی برخوردار است.
از افتخارات کتاب همسری در طبقهی بالا میتوان به حضور در میان ده اثر پرفروش نیویورک تایمز، اثر پرفروش یو اس اس تودی ، کتاب جدید و پرفروش هلو مگزین انگلیس در سال ۲۰۲۱ و از کتابهای پرفروش نشریه استایلیست انگلیس در سال ۲۰۲۱ اشاره کرد.
کتاب همسری در طبقهی بالا در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۵ با بیش از ۲۱۶ هزار رای و ۲۰ هزار نقد و نظر است. همچنین باید اشاره کرد که این کتاب در ایران با ترجمهی فرانک سالاری، سحر قدیمی و شیدا تبریزی به بازار عرضه شده است.
داستان همسری در طبقهی بالا
دختری جوان که به طبقهی فرودست جامعه تعلق دارد به تازگی به محلهای جدید نقل مکان کرده، ابتدا با همسایگان جدید خود غریبی میکند. اما با ادی روچستر که بیوهمردی جذاب و متمول است، آشنا میشود و به مرور زمان حال و هوایش تغییر میکند. جین پس از مدتی به ادی دل میبازد. اتفاقی که البته قابل پیشبینی است. اما ادی چطور؟ آیا او نیز دل در گرو جین دارد؟ ظاهراً بله. اما عاقبت ماجرا به همین سادگیها نخواهد بود و پاسخ مهیب این ابهام را به مرور خواهیم دریافت.
رابطهی جین با ادی سبب آشنایی او با محافل بزرگان و ثروتمندان میشود. جین با ورود به جمع این افراد، کمکم پی به رازهایی هولناک میبرد که ابهام و دلهرهآور بودنشان آن اندازه است که علاوه بر خود او، مخاطبین داستان زندگیاش را نیز متحیر میسازد!
بخشهایی از همسری در طبقهی بالا
«نصف اجارهی خونهت رو هنوز ندادی.»
روی کاناپه نشستهام؛ نگاهی به او انداختم. تازه ده دقیقه است به خانه رسیدم. انتظار نداشتم امروز بعدازظهر جان را ببینم. او در کلیسای محلی کارمند اداری است و علاوهبرآن، با گروه کُر جوانان در کلیسا همکاری میکند. نمیدانم دقیقاً چه کاری میکند چون خیلی کلیسا نرفتم. ساعتهای کاری او با من یکی نیست برای همین زیاد او را نمیبینم. اولین بار است که خانه آمدم؛ او هم اینجاست.
وسط آشپزخانه ایستاده و ظرفِ ماست من در دستش مشغول خوردن است. همیشه غذاهای من را میخورد؛ برایش هم مهم نیست اسمم را با برچسب روی آنها چسباندم. جایی هم ندارم که در آن آشپزخانهی باریک و تنگ پنهان کنم. چون از اول این آپارتمان برای جان بوده و اجازه داده پیش او بمانم هیچچیز اینجا مال من نیست. بدون اینکه در بزند وارد اتاقم میشود؛ از شامپویم استفاده میکند؛ غذایم را میخورد؛ از لپتاپ من استفاده میکند. مرد لاغر و باریکی است اما گاهی احساس میکنم میتواند کل فضای خانه را یکجا ببلعد.
این یکی دیگر از دلایلی است که دوست دارم زودتر از اینجا بروم.
این وضعیت، یک شرایط موقت و از روی ناچاری بود. زندگی کنار کسی که از گذشتهی من خبر دارد خطرناک است. قرار بود یک ماه یا شش هفته بمانم تا بتوانم راه چاره پیدا کنم.
البته این مربوط به شش ماه پیش بود و من هنوز نتوانستم کاری بکنم.
بلند شدم و دست توی جیبم کردم و یک دستهی بیستدلاری به او دادم. امروز بعدازظهر یکی از وسایل را به مغازه بردم و گرو گذاشتم.
اشیائی را که میدزدم همیشه تبدیل به پول نمیکنم. کلاً مسئلهی پول نیست. مهم داشتن است؛ من از داشتن لذت میبرم. بهخصوص اینکه آن آدمها اصلاً متوجه نمیشوند چیزی را گم کردهاند. با این کار حس میکنم برندهام.
اما شغل گرداندنِ سگ کفاف زندگی و هزینههای من را نمیدهد. برای همین امروز مجبور شدم لنگهی گوشوارهی الماس خانم رید را ببرم بفروشم. قیمت واقعی آن را نمیدانستم؛ همین قدر که نیمی از هزینههای زندگیام را در این قوطی حلبی کوچک پوشش بدهد برایم کافی است.
پول را کف دستش گذاشتم و به روی خودم نیاوردم که سعی دارد با انگشت به دستم بمالد. جان از روز اول برای حضور من در اینجا نقشهی دیگری داشت که هر دو به روی خودمان نیاوردیم.
روی کاناپهی رنگورورفتهی سالن نشستم؛ جان پرسید: «اوضاع کارِت چطوره؟»
کمی از ماست گوشهی لبش مالیده شده؛ به خودم زحمت ندادم به او بگویم لبت را پاک کن. بگذار همینطوری کل روز سر کار مورد تمسخر قرار بگیرد؛ چه اهمیتی دارد.
پتو را از زیرم بلند کردم و آن را روی خودم انداختم؛ گفتم: «خوبه. چند تا مشتری جدید پیدا کردم. برای همین حسابی سرم شلوغ شده.»
جان با قاشق ته ظرفِ ماست-ماست من-را پاک کرد و به من نگاهی کرد. موهای تیرهاش روی یکی از چشمهایش افتاده است.
«مشتری؟ انگار زن خیابونی هستی.»
فقط آدمی مثل جان میتواند شغل گرداندنِ سگ را مسخره کند؛ اما من به او اهمیتی نمیدهم. اگر اوضاع همینطور خوب پیش برود بهزودی از پیش او خواهم رفت و دیگر مجبور نیستم ریختِ نحسش ببینم. بهزودی میتوانم خانهی خودم، وسایل خودم را داشته باشم و ماست خودم را بخورم.
کنترل تلویزیون را از روی میز برداشتم و گفتم: «شاید زن خوبی نیستم. شاید به قول تو زن خیابونی هستم و الکی بهت میگم که مسئول گردش سگهام.»
کمی روی کاناپه جابهجا شدم و نگاهی به او انداختم.
هنوز کنار یخچال ایستاده اما با دقت بیشتری به من نگاه میکند.
گفتم: «پس این پولی که بهت دادم پول همون کاره. حالا مدیر کلیسا بفهمه راجع به این موضوع چه فکری میکنه؟»
……………………
دو هفته بعد از سفر، دائم به آن روز فکر میکردم که اِدی اینسمت و آنسمت خانه کنار دریاچه چطور پرسه میزد و آشفته بود. حالا خودم همین کار را میکنم. از این راهرو به آن راهرو میروم؛ داخل کمدها را نگاه میکنم. بعد جلوی درهای بسته میایستم.
از روزی که با اِدی آشنا شدم برای اولین بار احساس تنهایی کردم. اول فکر کردم به امیلی و کمپل زنگ بزنم و از آنها دعوت کنم باهم پیادهروی برویم و بگویم: «هی دخترها. اِدی من رو برد خونه کنار دریاچه. همون جایی که زنش مُرده؛ عجیبه نه؟»
بروند به جهنم. میدانم هنوز درباره بی حرف میزنند.
به کافیشاپ رُستد رفتم تا قهوه بخورم. دو خانم مسن نزدیک پنجره نشسته بودند و درباره بی حرف میزدند. یکی از آنها تلفنش دستش بود. گفت: «هر سال کریسمس از سایت شرکتش وسایل سفارش میدادم. زنِ خوبی بود.»
آن یکی زن گفت: «کارِ شوهرشه. میدونی. کارِ شوهرش.» «هووووم.» سرش را تکان داد و گفت: «همیشه کار اونهاست.» اما کدام شوهر؟ الان پای دو شوهر وسط است. آن مرد قرار است شوهرِ من هم بشود.
زنی که تلفن دستش بود گفت: «اونجا غافلگیر شده. میدونی چی شده. احتمالاً نمیخواسته دوتاشون رو بکُشه. اما وقتی رسیده اونجا و دوتا رو باهم دیده…» «دیگه چیکار میتونسته بکنه. چارهای نداشته.»
انگار قتل به همین سادگی است. میخواسته یک نوشابه سفارش بدهد. گفته حالا دوتا سفارش میدهم. این مردم همین قدر احمقاند.
دیگر نمیخواهم به حرفهای آنها گوش بدهم و به موضوعات اِدی، تریپ، بی و بلانش فکر کنم. گارسون صدا زد. «شیرسویا و قهوه برای جین؟» سه بار اسمم را صدا زد. یادم رفته است اسمم جین است. دارم دیوانه میشوم. باید با یک نفر حرف بزنم. باید درباره اتفاقی که در خانه دریاچه افتاد با یکی حرف بزنم.
اگر به کتاب همسری در طبقهی بالا علاقه دارید، میتواند در بخشهای معرفی برترین کتابهای ترسناک و دلهرهآور و معرفی بهترین کتابهای جنایی و پلیسی در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونههای مشابه آشنا شوید.
17 خرداد 1402
همسری در طبقهی بالا
«همسری در طبقه بالا» اثری است از ریچل هاوکینز (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۷۹) که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی دختری جوان میپردازد که با اشخاص و ماجراهایی مرموز مواجه میشود.
دربارهی همسری در طبقهی بالا
ریچل هاوکینز یکی از نویسندگان مطرح ژانر جنایی در ادبیات امروز جهان است. در آثار او علاوه بر جذابیتهای روایی مدرن، میتوان به مایههای گوتیک کارهای نویسندگان کلاسیکی چون مری شلی و امیلی برونته برخورد کرد.
کتاب همسری در طبقهی بالا به گمان بیشتر منتقدین و مخاطبین عام، شاهکار او به شمار میرود. این رمان رازآلود از تمامی عناصر بهترین آثار تریلر از جمله پیرنگ جذاب، فضاسازی گیرا، شخصیتپردازی استادانه، فرجام پیشبینیناپذیر و البته، دیالوگهای بهیادماندنی برخوردار است.
از افتخارات کتاب همسری در طبقهی بالا میتوان به حضور در میان ده اثر پرفروش نیویورک تایمز، اثر پرفروش یو اس اس تودی ، کتاب جدید و پرفروش هلو مگزین انگلیس در سال ۲۰۲۱ و از کتابهای پرفروش نشریه استایلیست انگلیس در سال ۲۰۲۱ اشاره کرد.
کتاب همسری در طبقهی بالا در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۵ با بیش از ۲۱۶ هزار رای و ۲۰ هزار نقد و نظر است. همچنین باید اشاره کرد که این کتاب در ایران با ترجمهی فرانک سالاری، سحر قدیمی و شیدا تبریزی به بازار عرضه شده است.
داستان همسری در طبقهی بالا
دختری جوان که به طبقهی فرودست جامعه تعلق دارد به تازگی به محلهای جدید نقل مکان کرده، ابتدا با همسایگان جدید خود غریبی میکند. اما با ادی روچستر که بیوهمردی جذاب و متمول است، آشنا میشود و به مرور زمان حال و هوایش تغییر میکند. جین پس از مدتی به ادی دل میبازد. اتفاقی که البته قابل پیشبینی است. اما ادی چطور؟ آیا او نیز دل در گرو جین دارد؟ ظاهراً بله. اما عاقبت ماجرا به همین سادگیها نخواهد بود و پاسخ مهیب این ابهام را به مرور خواهیم دریافت.
رابطهی جین با ادی سبب آشنایی او با محافل بزرگان و ثروتمندان میشود. جین با ورود به جمع این افراد، کمکم پی به رازهایی هولناک میبرد که ابهام و دلهرهآور بودنشان آن اندازه است که علاوه بر خود او، مخاطبین داستان زندگیاش را نیز متحیر میسازد!
بخشهایی از همسری در طبقهی بالا
«نصف اجارهی خونهت رو هنوز ندادی.»
روی کاناپه نشستهام؛ نگاهی به او انداختم. تازه ده دقیقه است به خانه رسیدم. انتظار نداشتم امروز بعدازظهر جان را ببینم. او در کلیسای محلی کارمند اداری است و علاوهبرآن، با گروه کُر جوانان در کلیسا همکاری میکند. نمیدانم دقیقاً چه کاری میکند چون خیلی کلیسا نرفتم. ساعتهای کاری او با من یکی نیست برای همین زیاد او را نمیبینم. اولین بار است که خانه آمدم؛ او هم اینجاست.
وسط آشپزخانه ایستاده و ظرفِ ماست من در دستش مشغول خوردن است. همیشه غذاهای من را میخورد؛ برایش هم مهم نیست اسمم را با برچسب روی آنها چسباندم. جایی هم ندارم که در آن آشپزخانهی باریک و تنگ پنهان کنم. چون از اول این آپارتمان برای جان بوده و اجازه داده پیش او بمانم هیچچیز اینجا مال من نیست. بدون اینکه در بزند وارد اتاقم میشود؛ از شامپویم استفاده میکند؛ غذایم را میخورد؛ از لپتاپ من استفاده میکند. مرد لاغر و باریکی است اما گاهی احساس میکنم میتواند کل فضای خانه را یکجا ببلعد.
این یکی دیگر از دلایلی است که دوست دارم زودتر از اینجا بروم.
این وضعیت، یک شرایط موقت و از روی ناچاری بود. زندگی کنار کسی که از گذشتهی من خبر دارد خطرناک است. قرار بود یک ماه یا شش هفته بمانم تا بتوانم راه چاره پیدا کنم.
البته این مربوط به شش ماه پیش بود و من هنوز نتوانستم کاری بکنم.
بلند شدم و دست توی جیبم کردم و یک دستهی بیستدلاری به او دادم. امروز بعدازظهر یکی از وسایل را به مغازه بردم و گرو گذاشتم.
اشیائی را که میدزدم همیشه تبدیل به پول نمیکنم. کلاً مسئلهی پول نیست. مهم داشتن است؛ من از داشتن لذت میبرم. بهخصوص اینکه آن آدمها اصلاً متوجه نمیشوند چیزی را گم کردهاند. با این کار حس میکنم برندهام.
اما شغل گرداندنِ سگ کفاف زندگی و هزینههای من را نمیدهد. برای همین امروز مجبور شدم لنگهی گوشوارهی الماس خانم رید را ببرم بفروشم. قیمت واقعی آن را نمیدانستم؛ همین قدر که نیمی از هزینههای زندگیام را در این قوطی حلبی کوچک پوشش بدهد برایم کافی است.
پول را کف دستش گذاشتم و به روی خودم نیاوردم که سعی دارد با انگشت به دستم بمالد. جان از روز اول برای حضور من در اینجا نقشهی دیگری داشت که هر دو به روی خودمان نیاوردیم.
روی کاناپهی رنگورورفتهی سالن نشستم؛ جان پرسید: «اوضاع کارِت چطوره؟»
کمی از ماست گوشهی لبش مالیده شده؛ به خودم زحمت ندادم به او بگویم لبت را پاک کن. بگذار همینطوری کل روز سر کار مورد تمسخر قرار بگیرد؛ چه اهمیتی دارد.
پتو را از زیرم بلند کردم و آن را روی خودم انداختم؛ گفتم: «خوبه. چند تا مشتری جدید پیدا کردم. برای همین حسابی سرم شلوغ شده.»
جان با قاشق ته ظرفِ ماست-ماست من-را پاک کرد و به من نگاهی کرد. موهای تیرهاش روی یکی از چشمهایش افتاده است.
«مشتری؟ انگار زن خیابونی هستی.»
فقط آدمی مثل جان میتواند شغل گرداندنِ سگ را مسخره کند؛ اما من به او اهمیتی نمیدهم. اگر اوضاع همینطور خوب پیش برود بهزودی از پیش او خواهم رفت و دیگر مجبور نیستم ریختِ نحسش ببینم. بهزودی میتوانم خانهی خودم، وسایل خودم را داشته باشم و ماست خودم را بخورم.
کنترل تلویزیون را از روی میز برداشتم و گفتم: «شاید زن خوبی نیستم. شاید به قول تو زن خیابونی هستم و الکی بهت میگم که مسئول گردش سگهام.»
کمی روی کاناپه جابهجا شدم و نگاهی به او انداختم.
هنوز کنار یخچال ایستاده اما با دقت بیشتری به من نگاه میکند.
گفتم: «پس این پولی که بهت دادم پول همون کاره. حالا مدیر کلیسا بفهمه راجع به این موضوع چه فکری میکنه؟»
……………………
دو هفته بعد از سفر، دائم به آن روز فکر میکردم که اِدی اینسمت و آنسمت خانه کنار دریاچه چطور پرسه میزد و آشفته بود. حالا خودم همین کار را میکنم. از این راهرو به آن راهرو میروم؛ داخل کمدها را نگاه میکنم. بعد جلوی درهای بسته میایستم.
از روزی که با اِدی آشنا شدم برای اولین بار احساس تنهایی کردم. اول فکر کردم به امیلی و کمپل زنگ بزنم و از آنها دعوت کنم باهم پیادهروی برویم و بگویم: «هی دخترها. اِدی من رو برد خونه کنار دریاچه. همون جایی که زنش مُرده؛ عجیبه نه؟»
بروند به جهنم. میدانم هنوز درباره بی حرف میزنند.
به کافیشاپ رُستد رفتم تا قهوه بخورم. دو خانم مسن نزدیک پنجره نشسته بودند و درباره بی حرف میزدند. یکی از آنها تلفنش دستش بود. گفت: «هر سال کریسمس از سایت شرکتش وسایل سفارش میدادم. زنِ خوبی بود.»
آن یکی زن گفت: «کارِ شوهرشه. میدونی. کارِ شوهرش.» «هووووم.» سرش را تکان داد و گفت: «همیشه کار اونهاست.» اما کدام شوهر؟ الان پای دو شوهر وسط است. آن مرد قرار است شوهرِ من هم بشود.
زنی که تلفن دستش بود گفت: «اونجا غافلگیر شده. میدونی چی شده. احتمالاً نمیخواسته دوتاشون رو بکُشه. اما وقتی رسیده اونجا و دوتا رو باهم دیده…» «دیگه چیکار میتونسته بکنه. چارهای نداشته.»
انگار قتل به همین سادگی است. میخواسته یک نوشابه سفارش بدهد. گفته حالا دوتا سفارش میدهم. این مردم همین قدر احمقاند.
دیگر نمیخواهم به حرفهای آنها گوش بدهم و به موضوعات اِدی، تریپ، بی و بلانش فکر کنم. گارسون صدا زد. «شیرسویا و قهوه برای جین؟» سه بار اسمم را صدا زد. یادم رفته است اسمم جین است. دارم دیوانه میشوم. باید با یک نفر حرف بزنم. باید درباره اتفاقی که در خانه دریاچه افتاد با یکی حرف بزنم.
اگر به کتاب همسری در طبقهی بالا علاقه دارید، میتواند در بخشهای معرفی برترین کتابهای ترسناک و دلهرهآور و معرفی بهترین کتابهای جنایی و پلیسی در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونههای مشابه آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، ترسناک/دلهرهآور، جنایی و پلیسی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، ریچل هاوکینز، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب