زنبورهای خاکستری

«زنبورهای خاکستری» اثری است از آندری کورکف (نویسنده‌ی اوکراینی، متولد ۱۹۶۱) که در سال ۲۰۱۸ منتشر شده است. این کتاب ماجرای یک بازرس ایمنی را روایت می‌کند که به زنبورداری رو آورده است.

درباره‌ی زنبورهای خاکستری

در کتاب زنبورهای خاکستری، به قلم آندری کورکف، داستان زندگی مردی را خواهید خواند که در میان هیاهوی جنگ، به‌جای آن‌که به مبارزه مشغول شود یا حتی برای حفظ جان خود، روستایش را ترک کند، صرفاً دل‌بسته‌ی زنبورهایش شده و می‌خواهد به هر روش ممکن، آن‌ها را از خطرات جنگ نجات دهد!

این داستان خواندنی که جنگ و جنگ‌طلبان را به چالش می‌کشد، توانسته در سال ۲۰۲۲، جایزه‌ی حلقه‌ی ملی منتقدان کتاب را از آن خود کند. علاوه بر آن، کتاب زنبورهای خاکستری موفق به دریافت جایزه‌ی Prix ​​Médicis Etranger در سال ۲۰۲۲ و جایزه کتاب سال  INDIESنیز شده است.

سرگئی سرگئیچ ، بازرس ایمنی، ۴۹ ساله، او چیزی بیشتر آنکه تنها به زنبورهای خود کمک کند تا گرده‌هایشان را در آرامش جمع آوری کنند نمی‌خواهد.اما سرگئی در اوکراین زندگی می کند، جایی که یک جنگ سال‌ها است که در جریان بوده است.

مأموریت ساده‌ی وی برای زنبورهایش او را در تماس با مبارزان و غیرنظامیان در هر دو طرف خطوط نبرد قرار می‌دهد: وفاداران، جدایی طلبان، اشغالگران روسی و تاتارهای کریمه. زنبورهای خاکستری به همان اندازه که خاطرات نویسنده اوکرینی در سال ۲۰۱۴ بودند، اما با طنز کورکف، در مقابله با بحران به روشی تخیلی تر برخورد می‌کند.

کتاب زنبورهای خاکستری در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۴۹۰۰ رای و ۷۰۴ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از آبتین گلکار به بازار عرضه شده است.

داستان زنبورهای خاکستری

سرگی سرگئیچ قهرمان اصلی کتاب زنبورهای خاکستری است که در بحبوحه‌ی بحران شبه‌جزیره‌ی کریمه و مبارزات گروه‌های سیاسی اوکراین، در یکی از روستاهای این کشور زندگی می‌کند. در این روستا که جزء مناطق خاکستری به شمار می‌آید و به هیچ‌یک از طرفین جنگ تعلق ندارد، همه‌ی مردم مهاجرت کرده‌اند و تنها دو نفر باقی مانده‌اند که یکی از آن‌ها همین سرگی است.

او تعدادی کندوی زنبور عسل در خانه‌اش نگه‌داری می‌کند و برای نجات زنبورهایش ناچار شده در روستا بماند. بااین‌حال، به نظر می‌رسد چهره‌ی سیاه جنگ این زنبورها را هم به‌زودی درگیر خود می‌کند. جنگ بیش از حد تصور مردم طولانی شده و گویا قرار است تا فصل بهار هم ادامه پیدا کند. در بهار زنبورها باید در دشت‌های فراخ به دنبال گَرده‌ی گل‌ها باشند تا عسل تولید کنند اما جنگ در دشت‌های اطراف روستا، چیزی جز مین و خمپاره باقی نگذاشته.

سرگی که بی‌اعتنا به خرابی‌های جنگ، دل‌بسته‌ی زنبورهایش شده، باید هرچه زودتر فکری به حالشان بکند تا قبل از این‌که جنگ آن‌ها را نیز به کام مرگ بکشاند.

بخش‌هایی از زنبورهای خاکستری

متوجهید که… در منطقه ی ما مدام شلیک می کنند. از یک طرف اوکراینی ها و از طرف دیگر روس ها! جوانک مصاحبه را قطع کرد: «کات! کات! این طوری نمی شود! حرفتان راتکرار کنید، فقط بدون کلمه ی روس ها. روس ها را از کجا در آوردید؟» سرگئیچ متزلزل تکرار کرد: «از یک طرف اوکراینی ها و از طرف دیگر… از سمت کاروسلینو: جدایی طلب ها…»

…………………

سرگئیچ گفت: آیسیلو سویه چه اسم های عجیبی اینجا پیدا می شود! آیسیلو لبخند کم رنگی زد و انگار که چیزی به یادش آمده باشد گفت: اسم من واقعا خیلی کم است. مادرم اسم مرا از روی خواهر کوچک ترش گذاشت. خواهرش موقع تبعید تاتارهای کریمه مرده بود. بچه بود. اینجا بپیچید به چپ همین جا! سرگئیچ پیچید و بلافاصله در برابرش کوهی شگفت انگیز سر برآورد که تا بالا از جنگل سبز و انبوهی پوشیده شده بود و قله از سنگ زرد داشت.

…………………

سرگئیچ خمیازه‌کشان مقداری زغال شعله‌بلند در بخاری خالی کرد. شمع زرد کلیسا را با دو انگشت خاموش کرد. انگار همه‌ی کارهایی را که پیش از خواب باید انجام می‌داد، انجام داده بود. فقط مانده بود که پتو را تا روی گوش‌ها بالا بکشد و تا صبح بخوابد، یا تا زمانی که سرما بیدارش کند. ولی به علت بارش برف انگار سکوت کامل نبود. و وقتی سکوت کامل نیست، خواهی‌نخواهی این تمایل به وجود می‌آید که کاری بکنی تا سکوت کامل شود.

ولی چطور؟ سرگئیچ از مدت‌ها پیش به شلیک‌های دوردست توپ عادت کرده بود و به همین علت آن‌ها به بخش مهمی از سکوت تبدیل شده بودند. ولی بارش برف مهمانِ بسیار نادرتری است: حالا آمده و با خش‌خش پشت‌ پنجره‌اش شلیک‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده است.

سکوت از آن چیزهاست که به هر رنگی درمی‌آید و هر کسی آن را، همانند یک پدیده‌ی صوتیِ شخصی، در پیرامون خود می‌سازد و وفق می‌دهد. سکوت سرگئیچ هم پیش‌ترها مانند سکوت بقیه بود. وِزوِز هواپیما در آسمان یا آواز جیرجیرک که هنگام شب از پنجره به گوش می‌رسید، به‌آسانی به بخشی از سکوت او تبدیل می‌شد. هر صدای آهسته‌ای که آدم را نیازارد و وادارش نکند سر به سوی صدا برگرداند، سرانجام به بخشی از سکوت تبدیل می‌شود.

این مربوط به قبل بود، مربوط به سکوتِ صلح. در سکوتِ جنگ هم همین اتفاق افتاد. در سکوتِ جنگ، صداهای جنگ صداهای صلح را تحت‌الشعاع قرار دادند، جا را بر صداهای طبیعت تنگ کردند، ولی کمی که جا افتادند و عادی شدند، انگار باز زیر بال‌ و پر سکوت رفتند و دیگر توجه کسی را به خودشان جلب نمی‌کردند. و حالا سرگئیچ دراز کشیده و به دلیل صدای بارش برفی که به نظرش بیش از حد بلند می‌آمد، به دلهره‌ای عجیب دچار شده بود. دراز کشیده بود و به جای آنکه به خواب برود، فکر می‌کرد. باز مرده‌ای که در دشت افتاده بود، به یادش آمد.

ولی این بار فکرش می‌خواست سرگئیچ را خوشحال کند و درِ گوشش بگوید که جسد دیگر دیده نخواهد شد! چون چنین برفی حتماً همه چیز را می‌پوشاند، تا بهار، تا زمان آب شدن برف‌ها! بهار هم همه چیز تغییر خواهد کرد، طبیعت برمی‌خیزد، پرنده‌ها بلندتر از شلیک توپ‌ها خواهند خواند، چون پرنده‌ها نزدیک‌ترند و توپ‌ها همان جا در دوردست‌ها می‌مانند.

 

اگر به کتاب زنبورهای خاکستری علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار آندری کورکف در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.