«روباه شنی» اثری است از محمد کشاورز (نویسندهی اهل شیراز، متولد ۱۳۳۷) که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است. این کتاب شامل ۹ داستان کوتاه از این نویسنده است.
دربارهی روباه شنی
روباه شنی تألیف محمد کشاورز است که توسط نشر چشمه در سال ۲۲ آذر ۱۳۹۴ منتشر شد. این کتاب در سی و چهارمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، بهعنوان «کتاب سال ایران» برگزیده شد.این کتاب از ۹ داستان تشکیل شده است که با دیدی رئالیستی به رویکردهای اجتماعی میپردازد؛ برخی داستانهای این کتاب فضای طنز نیز دارد، طنزی که برآمده از موقعیتهای اجتماعی است.
کتاب روباه شنی ۹ داستان کوتاه را در بر گرفته است که عنوان آنها بهترتیب عبارت است از: «روز متفاوت»، «پرندهباز»، «گلدان آبی، میخکهای سفید»، «آهنگ پلنگصورتی را سوت بزن»، «زمینِ بازی»، «هشتِ شب. میدان آرژانتین»، «راه رفتن روی آب»، «غار را روشن کن» و «روباه شنی».
نویسنده در این مجموعه بهسراغ آدمهایی رفته است که برای فرار از تکرار و تنهایی، به شی یا خاطرهای پناه میبرند؛ آدمهایی که ارتباط مستقیم و بیواسطهای با یکدیگر ندارند و اشیا و خاطرات است که واسطی بین آنهاست.
شروع داستان با بحران آن، قدرت روایتگری بالایی را طلب می کند. ازآنجاکه تعلیق بهتنهایی برای ایجاد کشش در داستان کافی نیست، نویسنده با ایجاد رخداد عینی، خواننده را نیازمند به روایت و نقل میکند و سپس به کمک عناصر دیگری مثل شخصیتپردازی، فضاسازی و تصویر، مخاطب را نه به خود اتفاق بلکه به چرایی آن مشغول میکند؛ علاوهبراین با روایت بحران، در شروع و سپس پرداختن به داستان پیش از وقوع بحران، خواننده را جلوتر از شخصیتهای داستان قرار میدهد و با خوانندهمحورکردن آن، لذت انتظار را برای مخاطب در مواجههی شخصیتها با بحران، فراهم میکند.
همانگونه که ذکر شد کتاب روباه شنی برندهی سیوچهارمین دورهی جایزهی کتاب سال و برندهی جایزه ادبی جلال آل احمد در سال ۱۳۹۵شده است.
کتاب روباه شنی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۲ با بیش از ۹۱ رای و ۲۰ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای روباه شنی
کتاب روباه شنی شامل محتوای زیر است:
- روز متفاوت
- پرندهباز
- گلدان آبی، میخکهای سفید
- آهنگ پلنگصورتی را سوت بزن
- زمینِ بازی
- هشتِ شب. میدان آرژانتین
- راه رفتن روی آب
- غار را روشن کن
- روباه شنی
بخشهایی از روباه شنی
البته منتظر پول بود، منتظر ارثیهای که عنقریب باید میرسید. میگفت آنقدر هست که بتواند باغ دلخواهش را بسازد. آن وقتها هم وضعش بد نبود. زنش هنوز زنده بود و به گمانم این زمین را از پسانداز زنش خرید. خودش اگر هم پساندازی از حقوق کارمندی داشت خرجِ خریدِ کتاب و مجله و گاهی هم عتیقهجات میکرد.
وقت بیکاری یا کتاب میخواند یا مینوشت. داستان مینوشت. هنوز هم مینویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپشدهاش را دیدهام. بچههاش را که روانه کرد خارج، همهی سرگرمیاش شد ساختن همین باغ. میگفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری میخواهد. وقتی با کلمات اینهمه درودیوار و درخت و گلوگیاه درست میکنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟!
میگفت در نوشتههایش زیباترین باغها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشته باشد. میگفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. انگار میدانست باور نمیکنم، جنم همچه کاری را در او نمیدیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید. با انگشت اشاره زد به تخت سینهام؛ «کاری میکنم که یه روز باور کنی!»
و در این سالها وقتوبیوقت از باغش گفت. خب سالهاست که همسایهایم، دیواربهدیوار. توی کوچه مدام میبینمش. آنقدر گفت و گفت که باغ را ندیده انگار دیده بودم. از تکتک درختهاش گفته بود.
از نهال بودن تا به ثمر نشستنشان. گاهی ذوقزده از سر زدن جوانهها بر شاخههای هلوی یکسالهای میگفت یا سپیدارهای دور باغ که همینطور قد میکشند و ماهبهماه بلند شدنشان را حس میکند. من ذوقزدهتر از او همهی اینها را تعریف میکردم توی خانه. زنم میگفت «اگه راست بگه یه تیکه بهشت ساخته.»
…………………….
چهار پنج سالی میشد که به شیراز آمدوشد داشت، اما کمتر پایش رسیده بود به چنین خیابانی. سالها بود عبور هر نوع کامیون از خیابانهای داخلی شهر ممنوع شده بود. آمدورفتش همیشه از جادهی کمربندی بود. از همان جادهی حاشیه بارش را میرساند به کشتارگاه و از همان حاشیه برمیگشت رو به مرغداریهای ابرقو و یزد.
حالا این همهمهی نور و رنگ کمی برایش غریب بود. از بالا از پشت وانتبار، نگاهش روی سقفهای رنگووارنگ ماشینها لیز میخورد تا ته خیابان که آخرش گم بود. کجا بود که یکهو آن دو شعلهی زرد و قرمز زبانه کشیدند و از لابهلای ماشینهای مانده در راهبندان پیش آمدند؟ پلکهاش را آنقدر بههم نزدیک کرد تا از سیاهی سرها فهمید که آدماند، تا ببیند سوار بر چه وسیلهی ناپیدایی اینجور پُرشتاب میآیند.
رسیدند و دید که اسکیتسوارند. دیگر فقط او نبود که خیرهی آنها بود، آنها هم با دهان باز و چشمهای گردشده حیران او بودند و روباهی که به بغل گرفته بود. دو پسر سیزده چهاردهساله با تیشرتهای قرمز و زرد، خودشان را رساندند دو سوی وانتبار و با دستهای درازشده میلههای حفاظ اتاقک را گرفتند. یکیشان با آن دستِ دیگرش تلاش کرد پوست روباه را لمس کند که دستش نرسید و هوا را چنگ زد.
اگر به کتاب روباه شنی علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
9 بهمن 1402
روباه شنی
«روباه شنی» اثری است از محمد کشاورز (نویسندهی اهل شیراز، متولد ۱۳۳۷) که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است. این کتاب شامل ۹ داستان کوتاه از این نویسنده است.
دربارهی روباه شنی
روباه شنی تألیف محمد کشاورز است که توسط نشر چشمه در سال ۲۲ آذر ۱۳۹۴ منتشر شد. این کتاب در سی و چهارمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، بهعنوان «کتاب سال ایران» برگزیده شد.این کتاب از ۹ داستان تشکیل شده است که با دیدی رئالیستی به رویکردهای اجتماعی میپردازد؛ برخی داستانهای این کتاب فضای طنز نیز دارد، طنزی که برآمده از موقعیتهای اجتماعی است.
کتاب روباه شنی ۹ داستان کوتاه را در بر گرفته است که عنوان آنها بهترتیب عبارت است از: «روز متفاوت»، «پرندهباز»، «گلدان آبی، میخکهای سفید»، «آهنگ پلنگصورتی را سوت بزن»، «زمینِ بازی»، «هشتِ شب. میدان آرژانتین»، «راه رفتن روی آب»، «غار را روشن کن» و «روباه شنی».
نویسنده در این مجموعه بهسراغ آدمهایی رفته است که برای فرار از تکرار و تنهایی، به شی یا خاطرهای پناه میبرند؛ آدمهایی که ارتباط مستقیم و بیواسطهای با یکدیگر ندارند و اشیا و خاطرات است که واسطی بین آنهاست.
شروع داستان با بحران آن، قدرت روایتگری بالایی را طلب می کند. ازآنجاکه تعلیق بهتنهایی برای ایجاد کشش در داستان کافی نیست، نویسنده با ایجاد رخداد عینی، خواننده را نیازمند به روایت و نقل میکند و سپس به کمک عناصر دیگری مثل شخصیتپردازی، فضاسازی و تصویر، مخاطب را نه به خود اتفاق بلکه به چرایی آن مشغول میکند؛ علاوهبراین با روایت بحران، در شروع و سپس پرداختن به داستان پیش از وقوع بحران، خواننده را جلوتر از شخصیتهای داستان قرار میدهد و با خوانندهمحورکردن آن، لذت انتظار را برای مخاطب در مواجههی شخصیتها با بحران، فراهم میکند.
همانگونه که ذکر شد کتاب روباه شنی برندهی سیوچهارمین دورهی جایزهی کتاب سال و برندهی جایزه ادبی جلال آل احمد در سال ۱۳۹۵شده است.
کتاب روباه شنی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۲ با بیش از ۹۱ رای و ۲۰ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای روباه شنی
کتاب روباه شنی شامل محتوای زیر است:
بخشهایی از روباه شنی
البته منتظر پول بود، منتظر ارثیهای که عنقریب باید میرسید. میگفت آنقدر هست که بتواند باغ دلخواهش را بسازد. آن وقتها هم وضعش بد نبود. زنش هنوز زنده بود و به گمانم این زمین را از پسانداز زنش خرید. خودش اگر هم پساندازی از حقوق کارمندی داشت خرجِ خریدِ کتاب و مجله و گاهی هم عتیقهجات میکرد.
وقت بیکاری یا کتاب میخواند یا مینوشت. داستان مینوشت. هنوز هم مینویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپشدهاش را دیدهام. بچههاش را که روانه کرد خارج، همهی سرگرمیاش شد ساختن همین باغ. میگفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری میخواهد. وقتی با کلمات اینهمه درودیوار و درخت و گلوگیاه درست میکنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟!
میگفت در نوشتههایش زیباترین باغها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشته باشد. میگفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. انگار میدانست باور نمیکنم، جنم همچه کاری را در او نمیدیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید. با انگشت اشاره زد به تخت سینهام؛ «کاری میکنم که یه روز باور کنی!»
و در این سالها وقتوبیوقت از باغش گفت. خب سالهاست که همسایهایم، دیواربهدیوار. توی کوچه مدام میبینمش. آنقدر گفت و گفت که باغ را ندیده انگار دیده بودم. از تکتک درختهاش گفته بود.
از نهال بودن تا به ثمر نشستنشان. گاهی ذوقزده از سر زدن جوانهها بر شاخههای هلوی یکسالهای میگفت یا سپیدارهای دور باغ که همینطور قد میکشند و ماهبهماه بلند شدنشان را حس میکند. من ذوقزدهتر از او همهی اینها را تعریف میکردم توی خانه. زنم میگفت «اگه راست بگه یه تیکه بهشت ساخته.»
…………………….
چهار پنج سالی میشد که به شیراز آمدوشد داشت، اما کمتر پایش رسیده بود به چنین خیابانی. سالها بود عبور هر نوع کامیون از خیابانهای داخلی شهر ممنوع شده بود. آمدورفتش همیشه از جادهی کمربندی بود. از همان جادهی حاشیه بارش را میرساند به کشتارگاه و از همان حاشیه برمیگشت رو به مرغداریهای ابرقو و یزد.
حالا این همهمهی نور و رنگ کمی برایش غریب بود. از بالا از پشت وانتبار، نگاهش روی سقفهای رنگووارنگ ماشینها لیز میخورد تا ته خیابان که آخرش گم بود. کجا بود که یکهو آن دو شعلهی زرد و قرمز زبانه کشیدند و از لابهلای ماشینهای مانده در راهبندان پیش آمدند؟ پلکهاش را آنقدر بههم نزدیک کرد تا از سیاهی سرها فهمید که آدماند، تا ببیند سوار بر چه وسیلهی ناپیدایی اینجور پُرشتاب میآیند.
رسیدند و دید که اسکیتسوارند. دیگر فقط او نبود که خیرهی آنها بود، آنها هم با دهان باز و چشمهای گردشده حیران او بودند و روباهی که به بغل گرفته بود. دو پسر سیزده چهاردهساله با تیشرتهای قرمز و زرد، خودشان را رساندند دو سوی وانتبار و با دستهای درازشده میلههای حفاظ اتاقک را گرفتند. یکیشان با آن دستِ دیگرش تلاش کرد پوست روباه را لمس کند که دستش نرسید و هوا را چنگ زد.
اگر به کتاب روباه شنی علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی، طنز
۰ برچسبها: ادبیات ایران، محمد کشاورز، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب