روز و شب یوسف

«روز و شب یوسف» اثری است از محمود دولت آبادی (نویسنده‌ی اهل سبزوار، متولد ۱۳۱۹) که در سال ۱۳۹۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان پسر نوجوانی می‌پردازد که در محیطی آکنده از فقر زندگی می‌کند.

درباره‌ی روز و شب یوسف

روز و شب یوسف داستان بلندی به قلم محمود دولت‌آبادی می‌باشد، دولت‌آبادی این اثر را در سال ۱۳۵۲ به نگارش درآورده است. کتاب روز و شب یوسف در سال۱۳۹۱ از سوی انتشارات نگاه منتشر شد.

داستان این رمان به زندگی پسری نوجوان به نام یوسف می پردازد که در محیطی آکنده از فقر زندگی می کند. مادر یوسف خدمتکار خانه های ثروتمندان است و به خاطر کار زیاد و تمام نشدنی، بسیار شکسته و بیمار شده است. پدر یوسف نیز، مردی ساکت و کم حرف است که روزها را در خانه می ماند و شب ها در کارخانه ای کار می کند.

یوسف شب ها به خانه ی مردی می رود و از او درس قرآن و شعر می آموزد. هر کدام از همسایه های یوسف و خانواده اش، ماجرایی دارند و فکر یوسف را به گونه ای به خود مشغول می سازند. دولت آبادی در کتاب روز و شب یوسف، با هنرمندی و مهارتی مثال زدنی به ترس ها، دغدغه ها، رنج ها و آرزوهای پسری نوجوان می پردازد و مخاطب را مستقیم وارد جهان فکری این شخصیت می کند.

محمود دولت آبادی در کتاب روز و شب یوسف داستان پسر جوانی به نام یوسف را روایت می‌کند. یوسف در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده است. پدر یوسف مردی خشک خشن و تلخ است که حتی نمی‌تواند یک گفتگوی ساده با خانواده‌اش داشته باشد. مادر یوسف با وجود دلسوزی‌هایی که برای یوسف و خواهرش دارد، اما نمونه‌ی کاملی از یک زن مطیع است که تابع تمام دستورات پدر خانواده است.

یوسف ارتباط خانوادگیشان را می‌بیند، کتک خوردن‌های زن همسایه از شوهرش را هم می‌بیند و در ذهنش تصویر غلطی از مرد و مردانگی دارد. تصویری پر از تناقض. اما مشکل اصلی اینجا است که هر روز که یوسف در خیابان راه می‌رود، سایه‌ی کسی را می‌بیند که او را تعقیب می‌کند.

دولت آبادی در رابطه با این کتاب می‌گوید:

 در سال‌هاى ۴۸ – ۱۳۴۷، اندک اندک جرأت آن را در خود یافته بودم که بروم سوى نوشتن کلیدر. در آن ایام پاره‌اى از پایان رمان را نوشتم که به لحاظ حسّى و معنایى از آن چه اکنون مى‌بینید؛ هیچ فاصله‌اى نداشت، و آن بر شانه کوه بر شدن پیرمرد «کلمیشى» بود به جستجوى فرزندان و برادر و خانمان، از آن مایه که انسانى مجنون چنان تواند کرد و گویى که آن مرد با کوه و آسمان سخن مى‌گفت و مى‌پرسید کجایید اى پسرانم، برادرم… و پانزده سالى از دوره کار جدّى داستان‌نویسى‌ام مى‌گذشت تا به آن جرأت دست یافته بودم.

پس چنان چه در گفتگویى اشاره کرده‌ام دعا – مناجات گونه‌اى نوشتم به یارى خواهى از بزرگان – پدران زبان و ادبیات درى، و آغاز کردم بدان کار و پیوسته مى‌پیمودم تا در نیمه دوم سال پنجاودو و نیمسال اول پنجاوسه، احساس کردم داستان‌هایى خارج از متن کلیدر در ذهن دارم که مى‌بایست در مجالى مناسب آنها را بنویسم، کنار بگذارم و باز بر سر کار کلیدر بشوم؛ زیرا مى‌پنداشتم کلیدر تا پایان دهه پنجا مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعى از کلیدر آن را کنار گذاشتم و پرداختم به داستان‌هایى که ذهنم را مى‌آزردند و باید مى‌نوشتم‌شان تا از آنها نجات یابم.

پیش از این دستنوشت دوم «پایینى‌ها» رمانى نسبتاً مفصل را به پایان برده و آن را کنار گذاشته بودم. اکنون باید مى‌پرداختم به داستان‌هاى «عقیل، عقیل / از خم چمبر / دیدار بلوچ / و… روز و شب یوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به کلیدر باز گردم، چندى هم کار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پیش از آن که تئاتر به پایان رسد و من بتوانم به مهمّى که در پیش دارم برسم، در پایان سال ۱۳۵۳ – اسفندها – مرا بردند براى دو دقیقه به زندان؛ یعنى دو سال.

چاپ عقیل – عقیل در زندان به دستم رسید، دیدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پایینى‌ها سربه‌نیست گم شد، و روز و شب یوسف هم – که گویا به ناشر سپرده بودم – در خروار دستنوشته‌هایم به دیده نیامد. پس در گمان من روز و شب یوسف هم رفته بود همان جا که رمان پایینى‌ها و نمایشنامه کوتاه درخت رفته بود!

قضا را، در آخرین خانه تکانى نسخه تایپ شده مندرس و دستخطى از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سى سال پیش است که باز یافت شده و دریغم آمد که در سلسله داستان‌هاى این قلم جاى نگیرد. زیرا به یاد دارم که از زمره
آثارى‌ست در سه وجه مثلثى از اضطراب نوشته شد.

الف: دور شدن از کلیدر
ب: درگیر بودن با کار تئاتر مسئولیت‌هاى آن، نیز سفرهایى که گروه تدارک دیده بود در خطّه جنوب کشور.
پ: زندگى – معیشت – کار – اداره و فضاهاى روزمره آن ایام.

گرچه به یادآوردن همه جور خاطرات خوشایند نیست و برخى را باید به فراموشى سپرد؛ اما بازیافت روز و شب گمشده یوسف، از نظر من بدان مى‌ارزد که لحظاتى خود را در چنان مقطعى از عمر باز بینم، همچنین عطش و آتش نوشتن را در مثلث هیجانى – اضطراب‌آور آن سال‌هاى عمر و آن ایام به یاد بیاورم. اینک روز و شب یوسف؛ نوشته سال یکهزار و سیصد و پنجا و دو.

کتاب روز و شب یوسف در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۱ با بیش از ۶۶۳ رای و ۷۳ نقد و نظر است.

داستان روز و شب یوسف

محمود دولت آبادی در کتاب روز و شب یوسف داستان پسر جوانی به نام یوسف را روایت می‌کند. یوسف در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده است. پدر یوسف مردی خشک خشن و تلخ است که حتی نمی‌تواند یک گفتگوی ساده با خانواده‌اش داشته باشد.

مادر یوسف با وجود دلسوزی‌هایی که برای یوسف و خواهرش دارد، اما نمونه‌ی کاملی از یک زن مطیع است که تابع تمام دستورات پدر خانواده است. یوسف ارتباط خانوادگیشان را می‌بیند، کتک خوردن‌های زن همسایه از شوهرش را هم می‌بیند و در ذهنش تصویر غلطی از مرد و مردانگی دارد. تصویری پر از تناقض. اما مشکل اصلی اینجا است که هر روز که یوسف در خیابان راه می‌رود، سایه‌ی کسی را می‌بیند که او را تعقیب می‌کند.

بخش‌هایی از روز و شب یوسف

سایه‌ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می‌کرد و باز پیدایش می‌شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می‌آمد، یا این‌که شب و سایه – روشن کوچه‌ها او را گنده، گنده‌تر می‌نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پرکرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به‌اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می‌رسید.

یوسف حس می‌کرد خیلی باید درشت‌استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو بادکرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلوآمده است. باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم‌کرده‌اش را دونیم کرده باشد. یک نیم‌تنه گشاد باید تنش باشد.

نیم‌تنه‌ای که آستین‌هایش از دست‌ها بلندترند. دست‌های چاق، با انگشت‌های کوتاه. دست‌هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ‌های دست‌ها توی گوشت‌ها گم باید باشند. پشت دست‌ها، روی ساق، بازو، سینه و سر دوش‌هایش باید خال‌کوبی باشد. خال‌های کهنه و کمرنگ. کمر شلوارش لابد گشاد است و تسمه‌ای که محکم روی شکمش بسته‌شده. دور خشتک و جلوی شلوارش را چین انداخته و پاچه‌هایش تنگ است.

سر زانوهایش کثیف و چرب باید باشند. شاید ساییده هم شده باشند. نخ‌نما شده.کفش‌هایش هم، پاشنه‌هایش باید ساییده شده باشند. شاید روی کفش‌ها هم، بالای پنجه‌ها ترک برداشته باشد. کفش‌هایش باید خشک باشند. باید خیلی کارکرده باشند و… این دستمالی که همیشه به دور پنجه‌ها و مچش پیچانده، چقدر چرک باید باشد؟ آب دماغ و دهن، چرک عرق و چربی. یوسف خودش هم نمی‌دانست چرا حس می‌کند که تمام رخت و لباس‌های او باید چرب و چرک باشد؟

چرا حس می‌کرد سرشانه‌های نیم‌تنه مرد از عرق و چرک باید مثل چرم شده باشد؟ به نظر یوسف می‌رسید که این مرد، سال‌هاست همین رخت‌ها را به تن دارد. رخت‌های گشاد و ساییده شده، نخ‌نما و چرک‌مرد. اما صورتش، صورتش چطوری می‌توانست باشد؟ یوسف هنوز صورت او را ندیده بود، پس چه می‌دانست؟ فقط می‌توانست تصور کند.

می‌توانست تصور کند از لوله‌های بینی‌اش موهای زبر و درازی بیرون زده است. موهای کهنه، سیاه‌سفید. پشت لبش باید پهن باشد. سبیلش باید باریک باشد. یا این‌که زیر سوراخ‌های بینی‌اش جمع و چسبیده باشد. روی سبیل از بخار بینی و دود سیگار باید زرد شده باشد. پیشانی‌اش حتماً تنگ و باریک‌اند و چشم‌هایش پر سفیدی و برجسته. گوشه چشم‌ها، نمناک و مویرگ‌ها سرخ و ترس‌آور.

چانه‌اش لابد کوتاه و تورفته است. طوری که غبغبش با چانه و لب‌ها یکی شده‌اند. یک کلاه دست‌چین و چرک‌مرد هم باید سرش باشد. کلاهی که انگار شسته نشده. کلاهی که چرک در چین‌چین‌هایش مانده و مرده است. دندان‌هایش لابد زرد و کرم‌خورده هستند، دندان‌هایش بزرگ‌اند. چهارتای جلوش باید خیلی بزرگ باشند. انگار از هرکدامشان یک‌تکه شکمبه آویزان است.

دارد می‌آید توی کوچه. یوسف حسش می‌کرد. کوچه استاد دراز و تاریک و کم‌نور بود. مثل یک دالان دراز و بی‌انتها بود این کوچه. باریک و ناهموار بود. یک جوی کج‌وکوله هم داشت که همیشه آب غلیظ و گندیده‌ای در آن به‌کندی پیش می‌رفت. می مُخید. پر از لوش و لجن. مثل یک مار سیاه، و ناخوش. از کجا می‌آمد؟

خانه استاد ته کوچه بود. بن‌بست. سایه، سایه مرد هر شب تا نبش کوچه، آنجا که به خیابان راه داشت دنبال یوسف می‌آمد، بعد همان‌جا می‌ایستاد و رفتن یوسف را تا آستانه در خانه استاد، تا زیرضربی اتاق نگاه می‌کرد و همین‌که یوسف پا به گودی در خانه می‌گذاشت، گم می‌شد.

 

اگر به کتاب روز و شب یوسف علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثارمحمود دولت آبادی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده‌ی چیره‌دست معاصر ایرانی نیز آشنا شوید.