«استخوانهای دوستداشتنی» اثری است از آلیس سبالد (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۶۳) که در سال ۲۰۰۲ منتشر شده است. این رمان داستان دختری نوجوان است که پس از قتلش، از دنیای پس از مرگ ناظر زندگی خانواده، دوستان و قاتل خود میشود و تلاش آنها برای کنار آمدن با فقدان و یافتن حقیقت را روایت میکند.
دربارهی استخوانهای دوستداشتنی
کتاب استخوانهای دوستداشتنی (The Lovely Bones) نوشتهی آلیس سبالد، رمانی تکاندهنده، شاعرانه و در عین حال تراژیک است که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد و خیلی زود جای خود را در دل خوانندگان و منتقدان باز کرد. این رمان، داستان مرگ، سوگ و بازماندگان را از زاویهای متفاوت روایت میکند؛ از منظر روح دختری نوجوان که قربانی یک جنایت هولناک شده است و حالا از جهانی دیگر نظارهگر زندگی خانواده و قاتلش است.
آلیس سبالد با این اثر، مرزهای معمول روایت را میشکند و صدای دختری مرده را به راوی داستان تبدیل میکند. سوزی سالمون، دختری چهاردهساله، تنها چند صفحه پس از آغاز داستان کشته میشود، اما صدایش تا پایان رمان حضور دارد، ناظر وقایع است، گاهی دخالت میکند و گاهی بیقدرت فقط تماشا میکند. این دیدگاه منحصر به فرد، روایت را سرشار از احساس، راز و درونیاتی میکند که کمتر در آثار مشابه دیدهایم.
رمان با بیپروایی تمام از مرگ شروع میشود اما از همان ابتدا نشان میدهد که بیشتر دربارهی زندگی است. زندگیای که با غیاب سوزی دچار گسست میشود و هر یک از اعضای خانوادهاش به شیوهای متفاوت با این فقدان کنار میآیند. مادرش به سفر و فرار پناه میبرد، پدرش به جستجو و وسواس، و خواهر و برادرش به رشد دردناک در سایهی مرگ.
استخوانهای دوستداشتنی داستانی است دربارهی سوگواری، اما در بطن خود، سرشار از امید و عشق است. روایت، نه تنها غم از دست رفتن را ترسیم میکند، بلکه نگاهی ژرف به بازسازی درونی انسانها پس از رنج دارد. سوزی، در عین حال که دیگر در جهان مادی نیست، به بازماندگانش کمک میکند که معنایی نو برای زندگی بیابند.
زبان رمان، لطیف و در عین حال قدرتمند است. سبالد توانسته با انتخاب زبانی شاعرانه و تصویری، دنیای بین مرگ و زندگی را بازآفرینی کند؛ جایی میان بهشت و زمین که سوزی در آن ساکن شده و نظارهگر است. این فضا نه تنها ساختاری روایی ایجاد میکند، بلکه جایگاهی استعاری برای پذیرش فقدان و عبور از آن میسازد.
در کنار جنبههای احساسی، جنایی بودن داستان نیز نقش مهمی ایفا میکند. هویت قاتل از همان ابتدا مشخص است، اما تعلیق رمان نه در یافتن قاتل، بلکه در نحوهی مواجههی اطرافیان با این حقیقت است. این انتخاب روایی، تمرکز را از خود جرم به تأثیراتش بر روان و روابط انسانی سوق میدهد.
سبالد در این اثر، مرز میان دنیای زندهها و مردگان را به طرز هنرمندانهای محو میکند. او جهان پس از مرگ را نه با تصویری مذهبی، بلکه با نگاهی انسانی و شاعرانه به تصویر میکشد. جهانی که در آن روح همچنان مشتاق عشق، آرامش و دیدار است.
این رمان نه تنها تصویری تلخ از یک واقعهی شوم ارائه میدهد، بلکه در دل خود، امید به رهایی، رشد و بازیابی را زنده نگاه میدارد. مخاطب، همزمان با احساس اندوه، به نوعی آرامش هم دست مییابد؛ آرامشی که از پذیرش مرگ و ادامهی زندگی نشئت میگیرد.
درونمایههای پیچیدهای همچون بیعدالتی، از دست دادن، بلوغ و گذر از درد در تار و پود داستان تنیده شدهاند. اما سبالد با زبانی ساده و بیپیرایه، آنها را در اختیار مخاطب قرار میدهد؛ طوری که خواننده با هر واژه همدل میشود، گویی خود بخشی از روایت است.
استخوانهای دوستداشتنی همچنین تصویری از یک جامعهی آمریکایی در دههی هفتاد میلادی است؛ عصری که هم در حال از دست دادن معصومیت و هم در حال بازتعریف هویتهای خانوادگی، جنسیتی و اجتماعی بود. این زمینهی تاریخی، عمق بیشتری به روایت میبخشد.
با وجود موضوع دردناک و تیرهاش، کتاب موفق میشود نوری از امید را در دل تاریکیها بتاباند. این تعادل میان درد و امید، مرگ و زندگی، ویرانی و بازسازی است که آن را به اثری ماندگار در ادبیات معاصر تبدیل کرده است.
خواندن استخوانهای دوستداشتنی تجربهای احساسی و تأملبرانگیز است. این رمان، دعوتی است به شنیدن صدای آنهایی که دیگر در میان ما نیستند، و در عین حال، پاسداشت زندگی و پیوندهای انسانی است که حتی مرگ نیز توان از بین بردن آنها را ندارد.
رمان استخوانهای دوست داشتنی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۶ با بیش از ۲.۴۲ میلیون رای و ۴۸۴۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از میترا معتضد و فریدون قاضی نژاد به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان استخوانهای دوست داشتنی
سوزی سالمون، دختر چهاردهسالهای است که در یکی از روزهای زمستان ۱۹۷۳ در راه بازگشت از مدرسه توسط همسایهی تنها و مرموزشان، آقای هاروی، فریب داده شده، به زیرزمینی که او ساخته کشانده میشود و پس از تجاوز، به قتل میرسد. این اتفاق وحشتناک خیلی زود زندگی خانوادهی سوزی را دستخوش آشوب میکند، اما چیزی که داستان را از آثار جنایی دیگر متمایز میکند، این است که روایت از زبان روح سوزی، پس از مرگش، ادامه مییابد.
سوزی، از دنیایی میان زمین و آسمان، جایی که نویسنده آن را نه دقیقا بهشت بلکه نوعی ایستگاه میانجهانی توصیف میکند، ناظر زندگی بازماندگانش است. او با چشمهایی پر از اشتیاق و دلتنگی، به پدر، مادر، خواهر و برادرش مینگرد و روند سوگواری و فروپاشی و بازسازی آنها را دنبال میکند. هر یک از اعضای خانواده به شکل خاصی با این غم بزرگ روبهرو میشوند، اما پدرش بیشتر از بقیه در پی کشف حقیقت و یافتن قاتل دخترش برمیآید.
جک سالمون، پدر سوزی، بهتدریج به آقای هاروی مظنون میشود، اما مدارکی برای اثبات گمان خود ندارد. او با وسواس و اصرار، حتی در برابر تردید اطرافیان، به پیگیری ادامه میدهد، در حالی که مادر خانواده، ابیگیل، تاب تحمل این درد را ندارد و تصمیم میگیرد خانواده را ترک کند. این گسست در خانواده در عین تلخی، بخشی از مسیر پذیرش فقدان را برای هر یک از شخصیتها فراهم میکند.
از سوی دیگر، خواهر سوزی، لیندزی، به نحوی وارد این جستجو میشود. او با شهامتی نوجوانانه و در سکوت، به تحقیق دربارهی آقای هاروی میپردازد. یکی از بخشهای پرتنش داستان، زمانی است که لیندزی موفق میشود وارد خانهی هاروی شود و سرنخهایی از قتل سوزی به دست آورد، هرچند باز هم برای قانون کافی نیست.
سوزی از آسمان، در کنار تماشای خانوادهاش، زندگی دوستان، همکلاسیها و حتی عشق نیمهتمام نوجوانیاش را نیز دنبال میکند. او آرزو دارد به نوعی با افراد زنده ارتباط برقرار کند، چیزی بگوید یا نشانهای بفرستد. گاه موفق میشود با برخی آدمها، بهخصوص رایث، پسری که به او علاقه داشته، ارتباطی احساسی یا معنوی برقرار کند، هرچند این ارتباط کوتاه و رازآلود است.
آقای هاروی که در طول داستان همچنان آزاد است، پس از مدتی متوجه میشود که مظنون شده و شهر را ترک میکند. او در طول زندگیاش قربانیان دیگری هم داشته، اما هیچگاه دستگیر نشده است. در نهایت، سرنوشت او با نوعی عدالت شاعرانه به پایان میرسد، چرا که در برفی سنگین، پایش میلغزد و در تنهایی میمیرد؛ بیآنکه کسی از جنایتهایش آگاه شده باشد.
در پایان، سوزی که سالها ناظر زندگی زمین بوده، با مشاهدهی رشد، تغییر و بازیابی عزیزانش، کمکم آرام میگیرد. او بهنوعی رضایت و رهایی میرسد، میپذیرد که دیگر جزئی از زندگی فیزیکی نیست و آماده میشود تا به مرحلهی بعدی سفر روحیاش برود. داستان با حس آشتی، مهر و آرامشی دردآلود به پایان میرسد.
استخوانهای دوستداشتنی با پرداختی احساسی، تخیلی و در عین حال واقعگرایانه، داستان دختری است که مرده، اما هنوز عاشق زندگی است. داستانی که نه تنها دربارهی مرگ، که دربارهی پیوندهای ناگسستنی انسانی، خاطره، و قدرت عبور از درد است.
بخشهایی از استخوانهای دوست داشتنی
نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی به اسم سالمون بود و اسم کوچکم سوزی. چهارده ساله بودم، زمانی که در شش دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم.
……………….
وقتى مردهها تصمیم مىگیرند واقعاً ترکتان کنند، متوجه ترک کردنشان نمىشوید. تصمیم ندارید آن کار را انجام بدهید. در بهترین حالت آنها را مثل یک نجوا یا موجِ یک نجوا هنگامى که موج زنان پایین مىآیند، حس مىکنید. آن را با یک زن در پشت یک سالن سخنرانى یا تأتر مقایسه مىکنم که هیچ کس متوجهاش نمىشود تا اینکه به بیرون مىلغزد. بعد آنهایى که خودشان نزدیک در هستند، مثل مادر بزرگ لین، متوجه آن مىشوند. براى بقیه مثل یک نسیم مبهم در یک اتاق بسته هستند.
………………..
قاتل من، مرد همسایه ی ما بود. مادرم گل هایی را که او در حاشیه ی باغچه اش کاشته بود، دوست داشت و پدرم یک بار با او درباره ی نوع کودی که به گیاهانش می داد، صحبت کرده بود. قاتل من اعتقادات قدیمی داشت و می گفت پوسته ی تخم مرغ و تفاله ی قهوه به زمین قوت می بخشد؛ می گفت مادرش هم اینطوری زمینش را بارور می کرده است.
پدرم تبسم کنان به خانه بازگشت، او را مسخره می کرد و می گفت ممکن است باغ وی زیبا به نظر برسد اما به محض آن که یک موج گرما به زمین بخورد، بوی گندش درمی آید و به آسمان می رسد.
……………..
در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ برف می بارید و من که از مدرسه به خانه بازمی گشتم، تصمیم گرفتم برای زودتر رسیدن میانبر بزنم و از مزرعه ی ذرت عبور کنم. هوا نسبتا تاریک بود، زیرا زمستان بود و روزها کوتاه تر شده بود… آقای هاروی گفت: «از من نترسی ها» البته در مزرعه ی ذرت در تاریکی، من هول شدم و از ترس پریدم. بعد از آنکه مردم، اندیشیدم که بوی ملایم ادکلنی هم در هوا پیچیده بود.
اگر به کتاب استخوانهای دوست داشتنی علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای معمایی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میسازد.
5 اردیبهشت 1404
استخوانهای دوستداشتنی
«استخوانهای دوستداشتنی» اثری است از آلیس سبالد (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۶۳) که در سال ۲۰۰۲ منتشر شده است. این رمان داستان دختری نوجوان است که پس از قتلش، از دنیای پس از مرگ ناظر زندگی خانواده، دوستان و قاتل خود میشود و تلاش آنها برای کنار آمدن با فقدان و یافتن حقیقت را روایت میکند.
دربارهی استخوانهای دوستداشتنی
کتاب استخوانهای دوستداشتنی (The Lovely Bones) نوشتهی آلیس سبالد، رمانی تکاندهنده، شاعرانه و در عین حال تراژیک است که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد و خیلی زود جای خود را در دل خوانندگان و منتقدان باز کرد. این رمان، داستان مرگ، سوگ و بازماندگان را از زاویهای متفاوت روایت میکند؛ از منظر روح دختری نوجوان که قربانی یک جنایت هولناک شده است و حالا از جهانی دیگر نظارهگر زندگی خانواده و قاتلش است.
آلیس سبالد با این اثر، مرزهای معمول روایت را میشکند و صدای دختری مرده را به راوی داستان تبدیل میکند. سوزی سالمون، دختری چهاردهساله، تنها چند صفحه پس از آغاز داستان کشته میشود، اما صدایش تا پایان رمان حضور دارد، ناظر وقایع است، گاهی دخالت میکند و گاهی بیقدرت فقط تماشا میکند. این دیدگاه منحصر به فرد، روایت را سرشار از احساس، راز و درونیاتی میکند که کمتر در آثار مشابه دیدهایم.
رمان با بیپروایی تمام از مرگ شروع میشود اما از همان ابتدا نشان میدهد که بیشتر دربارهی زندگی است. زندگیای که با غیاب سوزی دچار گسست میشود و هر یک از اعضای خانوادهاش به شیوهای متفاوت با این فقدان کنار میآیند. مادرش به سفر و فرار پناه میبرد، پدرش به جستجو و وسواس، و خواهر و برادرش به رشد دردناک در سایهی مرگ.
استخوانهای دوستداشتنی داستانی است دربارهی سوگواری، اما در بطن خود، سرشار از امید و عشق است. روایت، نه تنها غم از دست رفتن را ترسیم میکند، بلکه نگاهی ژرف به بازسازی درونی انسانها پس از رنج دارد. سوزی، در عین حال که دیگر در جهان مادی نیست، به بازماندگانش کمک میکند که معنایی نو برای زندگی بیابند.
زبان رمان، لطیف و در عین حال قدرتمند است. سبالد توانسته با انتخاب زبانی شاعرانه و تصویری، دنیای بین مرگ و زندگی را بازآفرینی کند؛ جایی میان بهشت و زمین که سوزی در آن ساکن شده و نظارهگر است. این فضا نه تنها ساختاری روایی ایجاد میکند، بلکه جایگاهی استعاری برای پذیرش فقدان و عبور از آن میسازد.
در کنار جنبههای احساسی، جنایی بودن داستان نیز نقش مهمی ایفا میکند. هویت قاتل از همان ابتدا مشخص است، اما تعلیق رمان نه در یافتن قاتل، بلکه در نحوهی مواجههی اطرافیان با این حقیقت است. این انتخاب روایی، تمرکز را از خود جرم به تأثیراتش بر روان و روابط انسانی سوق میدهد.
سبالد در این اثر، مرز میان دنیای زندهها و مردگان را به طرز هنرمندانهای محو میکند. او جهان پس از مرگ را نه با تصویری مذهبی، بلکه با نگاهی انسانی و شاعرانه به تصویر میکشد. جهانی که در آن روح همچنان مشتاق عشق، آرامش و دیدار است.
این رمان نه تنها تصویری تلخ از یک واقعهی شوم ارائه میدهد، بلکه در دل خود، امید به رهایی، رشد و بازیابی را زنده نگاه میدارد. مخاطب، همزمان با احساس اندوه، به نوعی آرامش هم دست مییابد؛ آرامشی که از پذیرش مرگ و ادامهی زندگی نشئت میگیرد.
درونمایههای پیچیدهای همچون بیعدالتی، از دست دادن، بلوغ و گذر از درد در تار و پود داستان تنیده شدهاند. اما سبالد با زبانی ساده و بیپیرایه، آنها را در اختیار مخاطب قرار میدهد؛ طوری که خواننده با هر واژه همدل میشود، گویی خود بخشی از روایت است.
استخوانهای دوستداشتنی همچنین تصویری از یک جامعهی آمریکایی در دههی هفتاد میلادی است؛ عصری که هم در حال از دست دادن معصومیت و هم در حال بازتعریف هویتهای خانوادگی، جنسیتی و اجتماعی بود. این زمینهی تاریخی، عمق بیشتری به روایت میبخشد.
با وجود موضوع دردناک و تیرهاش، کتاب موفق میشود نوری از امید را در دل تاریکیها بتاباند. این تعادل میان درد و امید، مرگ و زندگی، ویرانی و بازسازی است که آن را به اثری ماندگار در ادبیات معاصر تبدیل کرده است.
خواندن استخوانهای دوستداشتنی تجربهای احساسی و تأملبرانگیز است. این رمان، دعوتی است به شنیدن صدای آنهایی که دیگر در میان ما نیستند، و در عین حال، پاسداشت زندگی و پیوندهای انسانی است که حتی مرگ نیز توان از بین بردن آنها را ندارد.
رمان استخوانهای دوست داشتنی در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۶ با بیش از ۲.۴۲ میلیون رای و ۴۸۴۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از میترا معتضد و فریدون قاضی نژاد به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان استخوانهای دوست داشتنی
سوزی سالمون، دختر چهاردهسالهای است که در یکی از روزهای زمستان ۱۹۷۳ در راه بازگشت از مدرسه توسط همسایهی تنها و مرموزشان، آقای هاروی، فریب داده شده، به زیرزمینی که او ساخته کشانده میشود و پس از تجاوز، به قتل میرسد. این اتفاق وحشتناک خیلی زود زندگی خانوادهی سوزی را دستخوش آشوب میکند، اما چیزی که داستان را از آثار جنایی دیگر متمایز میکند، این است که روایت از زبان روح سوزی، پس از مرگش، ادامه مییابد.
سوزی، از دنیایی میان زمین و آسمان، جایی که نویسنده آن را نه دقیقا بهشت بلکه نوعی ایستگاه میانجهانی توصیف میکند، ناظر زندگی بازماندگانش است. او با چشمهایی پر از اشتیاق و دلتنگی، به پدر، مادر، خواهر و برادرش مینگرد و روند سوگواری و فروپاشی و بازسازی آنها را دنبال میکند. هر یک از اعضای خانواده به شکل خاصی با این غم بزرگ روبهرو میشوند، اما پدرش بیشتر از بقیه در پی کشف حقیقت و یافتن قاتل دخترش برمیآید.
جک سالمون، پدر سوزی، بهتدریج به آقای هاروی مظنون میشود، اما مدارکی برای اثبات گمان خود ندارد. او با وسواس و اصرار، حتی در برابر تردید اطرافیان، به پیگیری ادامه میدهد، در حالی که مادر خانواده، ابیگیل، تاب تحمل این درد را ندارد و تصمیم میگیرد خانواده را ترک کند. این گسست در خانواده در عین تلخی، بخشی از مسیر پذیرش فقدان را برای هر یک از شخصیتها فراهم میکند.
از سوی دیگر، خواهر سوزی، لیندزی، به نحوی وارد این جستجو میشود. او با شهامتی نوجوانانه و در سکوت، به تحقیق دربارهی آقای هاروی میپردازد. یکی از بخشهای پرتنش داستان، زمانی است که لیندزی موفق میشود وارد خانهی هاروی شود و سرنخهایی از قتل سوزی به دست آورد، هرچند باز هم برای قانون کافی نیست.
سوزی از آسمان، در کنار تماشای خانوادهاش، زندگی دوستان، همکلاسیها و حتی عشق نیمهتمام نوجوانیاش را نیز دنبال میکند. او آرزو دارد به نوعی با افراد زنده ارتباط برقرار کند، چیزی بگوید یا نشانهای بفرستد. گاه موفق میشود با برخی آدمها، بهخصوص رایث، پسری که به او علاقه داشته، ارتباطی احساسی یا معنوی برقرار کند، هرچند این ارتباط کوتاه و رازآلود است.
آقای هاروی که در طول داستان همچنان آزاد است، پس از مدتی متوجه میشود که مظنون شده و شهر را ترک میکند. او در طول زندگیاش قربانیان دیگری هم داشته، اما هیچگاه دستگیر نشده است. در نهایت، سرنوشت او با نوعی عدالت شاعرانه به پایان میرسد، چرا که در برفی سنگین، پایش میلغزد و در تنهایی میمیرد؛ بیآنکه کسی از جنایتهایش آگاه شده باشد.
در پایان، سوزی که سالها ناظر زندگی زمین بوده، با مشاهدهی رشد، تغییر و بازیابی عزیزانش، کمکم آرام میگیرد. او بهنوعی رضایت و رهایی میرسد، میپذیرد که دیگر جزئی از زندگی فیزیکی نیست و آماده میشود تا به مرحلهی بعدی سفر روحیاش برود. داستان با حس آشتی، مهر و آرامشی دردآلود به پایان میرسد.
استخوانهای دوستداشتنی با پرداختی احساسی، تخیلی و در عین حال واقعگرایانه، داستان دختری است که مرده، اما هنوز عاشق زندگی است. داستانی که نه تنها دربارهی مرگ، که دربارهی پیوندهای ناگسستنی انسانی، خاطره، و قدرت عبور از درد است.
بخشهایی از استخوانهای دوست داشتنی
نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی به اسم سالمون بود و اسم کوچکم سوزی. چهارده ساله بودم، زمانی که در شش دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم.
……………….
وقتى مردهها تصمیم مىگیرند واقعاً ترکتان کنند، متوجه ترک کردنشان نمىشوید. تصمیم ندارید آن کار را انجام بدهید. در بهترین حالت آنها را مثل یک نجوا یا موجِ یک نجوا هنگامى که موج زنان پایین مىآیند، حس مىکنید. آن را با یک زن در پشت یک سالن سخنرانى یا تأتر مقایسه مىکنم که هیچ کس متوجهاش نمىشود تا اینکه به بیرون مىلغزد. بعد آنهایى که خودشان نزدیک در هستند، مثل مادر بزرگ لین، متوجه آن مىشوند. براى بقیه مثل یک نسیم مبهم در یک اتاق بسته هستند.
………………..
قاتل من، مرد همسایه ی ما بود. مادرم گل هایی را که او در حاشیه ی باغچه اش کاشته بود، دوست داشت و پدرم یک بار با او درباره ی نوع کودی که به گیاهانش می داد، صحبت کرده بود. قاتل من اعتقادات قدیمی داشت و می گفت پوسته ی تخم مرغ و تفاله ی قهوه به زمین قوت می بخشد؛ می گفت مادرش هم اینطوری زمینش را بارور می کرده است.
پدرم تبسم کنان به خانه بازگشت، او را مسخره می کرد و می گفت ممکن است باغ وی زیبا به نظر برسد اما به محض آن که یک موج گرما به زمین بخورد، بوی گندش درمی آید و به آسمان می رسد.
……………..
در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ برف می بارید و من که از مدرسه به خانه بازمی گشتم، تصمیم گرفتم برای زودتر رسیدن میانبر بزنم و از مزرعه ی ذرت عبور کنم. هوا نسبتا تاریک بود، زیرا زمستان بود و روزها کوتاه تر شده بود… آقای هاروی گفت: «از من نترسی ها» البته در مزرعه ی ذرت در تاریکی، من هول شدم و از ترس پریدم. بعد از آنکه مردم، اندیشیدم که بوی ملایم ادکلنی هم در هوا پیچیده بود.
اگر به کتاب استخوانهای دوست داشتنی علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای معمایی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، جنایی و پلیسی، داستان خارجی، داستان معاصر، رمان، معمایی/رازآلود
۰ برچسبها: آلیس سبالد، ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب