آرامسایشگاه

«آرامسایشگاه» اثری است از بهمن فرسی (نویسنده‌ی اهل تبریز، متولد ۱۳۱۲) که در سال ۱۳۵۶ منتشر شده است. این نمایش‌نامه در دو پرده به روایت داستانی رازآلود در یک آسایشگاه روانی می‌پردازد.

درباره‌ی آرامسایشگاه

»آرامسایشگاه: بازی در دو پرده» نمایش‌نامه‌ای از بهمن فرسی نویسنده و نمایش‌نامه‌نویس معاصر ایرانی است. این نمایش‌نامه‌ای درونمایه‌ای استعاره‌آمیز و رمزآلود از اجتماعی دارد که افراد را به تدریج می‌ساید و خرد می‌کند.

این نمایش به سفارش ادارۀ تئاتر وزارت فرهنگ و هنر در سال ۱۳۵۶ به مدت یک‌ماه به کارگردانی نویسنده در تئاتر سنگلج روی صحنه رفت. بازیگران آن علی‌نصیریان (دکتر توما)، آذر فخر (خوشه)، مهین شهابی (خانوم‌بزرگ)، محمد مطیع (مرد ماشین)، خسرو شکیبایی (خسرو شهریاری)، محبوبه بیات (دختر) و دیگران بودند.

در این نمایش‌نامه دکتر، سرپرستار، همسر بیمار و دیگران در تلاش برای درمان و معالجه‌ی خسرو، مردی با بیماری روانی، هستند. اما این تنها ظاهر قضیه است و شخصیت‌‌های داستان، هر کدام به نوعی مشکلی روانی دارند که نیاز به معالجه دارد. تنها خسرو نیست که سرگشته و پریشان به دنبال حل مشکلش است، بلکه همه به دنبال کلید گمشده‌ی زندگیشان هستند. دکتر ریشه‌ی همه‌ی مشکلات را در دروغ می‌بیند که کلید حل آن راستی است.

دیالوگ‌های نمایش‌نامه آرامسایشگاه: بازی در دو پرده به شکلی روان و به هم پیوسته است که گاهی شبیه به مونولوگ هم هستند. فرسی ایدئولوژی خود را در قالب گفتگمان‌های اجتماعی بیان کرده است که با سرعت داستان را پیش می‌برند.

مضمون نمایش‌نامه هم اجتماعی و هم فرهنگی است و بازتابی از دوره‌ی اجتماعی زمانه‌ی خود را در بطن داستان دارد. قلم فرسی بی‌تکلف، خاص و جذاب است و شناخت درست وی از شخصیت‌های نمایشنامه‌ و روند روایت قصه باعث خلق نمایشنامه‌ی بی‌بدیل و دلپذیر آرامسایشگاه شده است.

کتاب آرامسایشگاه در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۲ با بیش از ۱۰۹ رای و ۲۱ نقد و نظر است.

داستان آرامسایشگاه

آرامسایشگاه با بیش از ده‌ها شخصیت پیش می‌رود. دختری که «می‌خواهد» و هیچ‌کس نمی‌داند که چه می‌خواهد، پسرک روزنامه‌فروشی که اسم روزنامه‌ها را نمی‌داند و برای تبلیغ تمامیِ آن‌ها یک کلمه را فریاد می‌زند، مردِ ماشین که دائم در حال ور رفتن با موتورِ ماشینی ازکارافتاده است و خانم بزرگ، که پرستاری‌ست که سی سال در این مکان خدمت کرده اما هیچ‌کس نمی‌داند چرا به این نام خوانده می‌شود.

 خسرو شهریاری که مردی‌ست مجنون، دائم در پی یک کلید که هیچ‌کس نمی‌داند چیست و خوشه شهریاری، همسرش، که با شمایل زن فداکار به آسایشگاه آمده تا در مدت زمانی که همسرش آن‌جاست، کنار او باشد. دستِ او را اما فقط دکترِ جدید آسایشگاه، دکتر توما، می‌خواند؛ معشوق پانزده‌سال پیشِ خوشه.

بخش‌هایی از آرامسایشگاه

دکتر توما یعنى باز هم با دروغ! اصلاً فرض کنیم که مریض ما به کل شفا پیدا مى‌کنه و از اینجا میره بیرون. دقت کن خانوم‌بزرگ! من نگفتم خوب شد یا معالجه شد. گفتم شفا پیدا کرد. (مکث، در خود)

دین جادو علم، پیش از دین جادو شفا می داد. بعد دین شفا داد. حالا هم علم فى‌الواقع شفا میده. صحبت از معالجه و بهبود و درمان نیست. خب، این موجود شفا یافته خیال مى‌کنى در اولین قدم، اون بیرون، با چى روبرو میشه؟ با دروغ! با دروغ رشد کرده‌تر! «بیرون» که شفا پیدا نکرده.

«بیرون» که بسترى نبوده. «بیرون» که تحت نظر علم نبوده. علم اون بیرون هیچکاره‌س! اینه که خسرو شهریارى دیر یا زود براى همیشه برمى‌گرده این تو. نه‌نه‌نه! من، به‌خاطر اون نمى‌دونم چند ذره جوهر راستى که تو وجودم هست، و هرگز نشده که تحلیل بره و محو بشه، به ‌خاطر روحِ سفید و غیرمالىِ علم، که فقط کار و راستى و راستکردارى تعلیم مى‌کنه، تصمیم دارم از همین لحظه، خیلى باز و برهنه و بُرنده عمل کنم.

اگه این میل راستى که در من هست، یه مرض بغرنج خصوصى نیست که فقط من مبتلاش هستم، پس، برچینید خانوم‌بزرگ! برچینید! سیرک کلید دیگه تعطیل! جروبحث و مشورت هم دیگه تعطیل! از این لحظه من فقط حکم مى‌کنم. و شما، و شما هم اگه حس مى‌کنید که فقط باید اطاعت کنید، پس اطاعت کنید!

دکتر توما سکوت مى‌کند و به گوشه‌یى مى‌رود. خانوم‌بزرگ به‌آرامى سوى باغچه مى‌رود، چند تا از کلیدها را برمى‌دارد و رو به پله‌هاى سفید مى‌رود. صداى اتومبیلى مى‌آید که از راه مى‌رسد و موتورش خاموش مى‌شود. صداى استارت اتومبیل مى‌آید، پى‌درپى. دکتر توما کاملاً متوجه و مراقب این صداست.

انگار که این صدا اساساً صدایى در ذهن دکتر است. خانوم‌بزرگ که برگشته، بقیۀ کلیدها را جمع مى‌کند و مى‌برد. مرد ماشین آرام آرام به دکتر توما نزدیک مى‌شود. انگار عاملى ذهنى او را به‌سوى دکتر جذب مى‌کند. پسرک روزنامه‌فروش پشت نرده‌ها پیدا مى‌شود. خانوم‌بزرگ رسیده است روى پلۀ پنجم. پسرک فریاد مى‌زند.

…………………..

نور سندان تدریجاً ضعیف و نور موتور اتومبیل تقویت می‌شود. مرد ماشین همچنان با موتور مشغول است. در بسیاری از خانه‌های داربست بیماران سفیدپوش برمی‌خیزند، از پله‌ها سرازیر می‌شوند، به حیاط می‌رسند، پای درخت‌های کاج می‌روند، گوشی‌ها را برمی‌دارند. با طرف‌های مجهول خود به مکالمه می‌پردازند.

البته این مکالمه‌ها با همۀ هیجان و خنده و پیچ و تاب و لول وولی که در آنهاست فعلاً صامت هستند. دکتر توما و خانوم‌بزرگ نیز به حیاط می‌آیند. بیشتر بیماران رادیویی ترانزیستوری به‌دوش یا در دست یا دم گوش دارند که آنتن آن‌ها نیز تمام باز است. رادیوها هم فعلاً صدایشان به گوش سالن نمی‌رسد.)

دکتر توما: (به مرد ماشین) آقای خسروی ماشین شما چه اشکالی داره؟ مرد ماشین: این ماشین مال آقای شهریاری‌یه. یعنی می‌فرمایید مال بنده‌س؟ (خسرو شهریاری در پلۀ پنجم ایستاده، یک دستش را با تبختر رو به صحنه افراشته و با آرامش و اقتدار آن‌ را در هوا حرکت می‌دهد.)

دکتر توما: (با نگاهی به خانوم‌بزرگ) آ، بله، خب اشکالش چیه؟ مرد ماشین: استارتش خرابه (مهره‌یی را سفت می‌کند) استارتش به وظیفه‌ش عمل نمی‌کنه. دکتر توما: اما از قرار، استارتش اشکالی نداره، در واقع این موتوره که به وظیفه‌ش عمل نمی‌کنه. مرد ماشین: استارت که روشن نکنه اشکال داره آقاجان. استارت که نباید فقط بزنه؟! یعنی می‌فرمایید فقط باید بزنه؟

 

اگر به کتاب آرامسایشگاه علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین نمایش‌نام‌ها و فیلم‌نامه‌ها در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.