خون در رگ رویا نیست

«خون در رگ رویا نیست» اثری است از مهدی اسدزاده (نویسنده‌ی متولد ۱۳۶۶) که در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است. این کتاب شامل یازده داستان کوتاه از این نویسنده است.

درباره‌ی خون در رگ رویا نیست

کتاب خون در رگ رویا نیست نوشته مهدی اسدزاده، یکی از برجسته‌ترین آثار داستانی معاصر ایران است که در قالب مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه ارائه شده است. این کتاب، مجموعه‌ای از یازده داستان را شامل می‌شود که هر یک به شکلی بدیع و با بهره‌گیری از زبانی انعطاف‌پذیر و قوی، مخاطب را به دنیایی پر از تضادها و تعلیق‌های روایی می‌برد. هر داستان در این مجموعه، همان‌گونه که از عنوان‌ها و فضاسازی‌هایش پیداست، بازتاب‌دهنده‌ای از نگاهی تازه و نوین به جهان واقعیت و خیال است.

از همان ابتدای کتاب، مخاطب با دنیایی از احتمالات و رویاهایی مواجه می‌شود که مرز میان واقعیت و خیال را به چالش می‌کشند. داستان‌های این مجموعه گاه در دنیای روزمره شهری و زندگی عادی جریان دارند و گاه به جهان خواب و رویا، وهم و کابوس گام می‌گذارند. این حرکت‌های پیوسته میان واقعیت و وهم، اسدزاده را به عنوان نویسنده‌ای با نگاهی عمیق به هستی‌شناسی و فلسفه‌ی زندگی معرفی می‌کند.

ویژگی دیگری که این اثر را از دیگر آثار داستانی کوتاه متمایز می‌سازد، مهارت نویسنده در دیالوگ‌نویسی است. گفت‌وگوهایی که در داستان‌ها جریان دارند، با لحن و سبک‌های مختلف شخصیت‌ها هماهنگ است و هر کدام از این دیالوگ‌ها نقشی اساسی در توسعه روایت و بازتاب دادن افکار و احساسات شخصیت‌ها دارند. اسدزاده به‌خوبی توانسته است با خلق دیالوگ‌های طبیعی و بی‌تکلف، لحن‌های گوناگون شخصیت‌ها را به شکل مؤثری بازتاب دهد.

در این کتاب، عشق به عنوان محور اصلی بسیاری از داستان‌ها ظاهر می‌شود؛ اما این عشق هرگز یک‌دست و کلیشه‌ای نیست. هر داستان تصویری متفاوت از عشق را به نمایش می‌گذارد: از عشق‌های خاموش و درونی تا عشق‌های بی‌سرانجام و خیالی. شخصیت‌ها در میان این عشق‌ها دست و پا می‌زنند و تلاش می‌کنند تا با واقعیت‌های تلخ زندگی سازگار شوند یا آن را به چالش بکشند.

اسدزاده در این مجموعه نه تنها از تکنیک‌های ادبی متنوعی بهره می‌برد، بلکه مضامین اجتماعی و فرهنگی را نیز با نگاهی تازه و بی‌پرده به تصویر می‌کشد. او با شناختی عمیق از جامعه و فرهنگ ایرانی، به بازنمایی مسائلی می‌پردازد که ممکن است در لایه‌های زیرین جامعه نادیده گرفته شوند. داستان‌ها با نگاه دقیق نویسنده به مسائل روزمره و دغدغه‌های افراد جامعه، خواننده را به تأمل درباره واقعیت‌های اجتماعی و شخصی وامی‌دارد.

از نظر ساختاری، اسدزاده با نثری روان و در عین حال موجز، خواننده را به جهان داستانی خود دعوت می‌کند. او با حفظ تعادل میان توصیفات دقیق و ساده‌نویسی، توانسته است مخاطب را به سرعت با داستان‌ها همراه کند و او را در لایه‌های پیچیده‌ی داستانی غرق سازد. هرچند که داستان‌ها کوتاه هستند، اما تأثیر آن‌ها در ذهن خواننده عمیق و ماندگار است.

یکی از جذابیت‌های این مجموعه، استفاده‌ی هوشمندانه از عنصر تعلیق است. در حالی که برخی از داستان‌ها ممکن است با پایانی نامشخص یا مبهم به پایان برسند، این امر نه تنها خواننده را از داستان جدا نمی‌کند، بلکه او را ترغیب می‌کند تا به تأمل بیشتر درباره‌ی پیام‌ها و مفاهیم پنهان در داستان بپردازد.

در نهایت، خون در رگ رویا نیست، به‌عنوان یکی از موفق‌ترین مجموعه داستان‌های کوتاه فارسی در سال‌های اخیر، نشان‌دهنده‌ی تسلط و توانایی بالای مهدی اسدزاده در خلق داستان‌هایی است که هم از لحاظ فنی و هم از لحاظ محتوایی، از استانداردهای بالایی برخوردارند. این کتاب نه تنها برای علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جذاب خواهد بود، بلکه برای کسانی که به دنبال کشف روندهای نوین در ادبیات معاصر فارسی هستند، منبعی ارزشمند به شمار می‌آید.

خون در رگ رویا نیست با تأکید بر مضامین پیچیده‌ی انسانی و اجتماعی، نثری روان و قصه‌پردازی مبتکرانه، یکی از آثار مهم ادبیات داستانی معاصر است که ارزش مطالعه و توجه ویژه‌ای دارد. این مجموعه داستان، هم برای مخاطبان عام و هم برای ادیبان و پژوهشگران، گنجینه‌ای از مضامین و تکنیک‌های روایی فراهم می‌آورد که می‌تواند الگویی برای نویسندگان جوان نیز باشد.

کتاب خون در رگ رویا نیست در وب‌سایت  goodreads دارای امتیاز ۲.۹۷ با بیش از ۳۷ رای و ۶ نقد و نظر است.

فهرست داستان‌های خون در رگ رویا نیست

  • شکل درد
  • حاشیه مختصر بر خمیازه‌گردی آخر محسن فدائنی
  • موومان زنجیر نقره‌ای
  • برف، ببر، سرخ
  • کبودگاه
  • و بودن کلمه است
  • ابر تند خونبار
  • هزارویک‌توی اشتراک
  • خون در رگ رویا نیست

بخش‌هایی از خون در رگ رویا نیست

حالا آویخته‌ام به تو سرکار که حتی نمی‌دانم اسمت چیست و باز می‌رویم تا محضر مقدس رنج. تا مذبح. تا رنجگاه. قشنگ نیست؟ اسمش را گذاشته‌ام رنجگاه. نمی‌شنوی که. پاهایم، دو لقمه گوشتِ له‌شده، یاری نمی‌کنند بایستم، قدم بردارم، بیایم.

آویخته‌ام به تو و چنگ زده‌ام به فرنچِ نمی‌دانم چرا خیست که بکشانی‌ام تا تکرار درد. تو مثلاً گرسیوز منی و این‌ خراب‌آباد، هر جا هست، همان چاه ارژنگ است. چاه ارژنگ بود دیگر؟ هر چه. اگر رمق مانده بود، شعرش را می‌گفتم.

من می‌شدم اسحاق، می‌شدم زید، می‌شدم عیسی، می‌شدم سیاوش. می‌ایستادم وسط، میان احمد و رضا و مرتضی و اکبر و شاهرخ و بهمن و خسرو و محمود و صد نفر دیگر. پدرم هم می‌ایستاد پایین پایم. با همان لباسِ یکسر آبیِ شرکت نفت. عکس ارانیِ عزیزتر از جانش را هم بغل می‌گرفت مثلاً. تو و باقی لشکر اشقیا هم، سرکار، گوشه‌های دیگر پرده را می‌گرفتید.

با لباس سرخ. از همه‌تان گنده‌تر هم خود آن مردک جلاد، نصیری. بند دوم هم می‌شد یک ایماژ مختصر و درخشان مثلاً. این‌جا را به یک ارکستر بزرگ مانند می‌کردم که در تاریکی محض می‌زند. ناله‌های این‌همه آدم و تِک‌تِک مورس زدن‌شان و عربده‌ها‌ی گاه‌به‌گاه هم‌پالکی‌هایت و این غژغژ پوتین می‌شد سازهای ارکستر. خط آخر هم می‌شد عنوان‌بندی. می‌شد اسم سمفونی. غزل غزل‌های ثابتی مثلاً.

قشنگ می‌شد، نه؟ بند اول تابلو، بند دوم سمفونی. شعری می‌شد برای خودش. می‌شنوی؟ نمی‌شنوی که. می‌شنیدی هم، نمی‌فهمیدی. تو را فقط کوک کرده‌اند که بیایی و نعش من را از بهداری بکشی بیرون و چشم‌بسته روی موزاییک‌های سرد خِرکشم کنی‌ و دور راهروها و پلکان‌های احتمالاً مدورِ این گورستان عمودی طوافم بدهی و ببری‌ام تا اتاق تمشیت که دکتر بشود لوطی و با شلاق برقصاندم و منتظر باشد جای دوست‌ودشمن را نشان بدهم.

……………………

دست‌های ستبر و پُرمو به موازات چربیِ پهلوها دراز شده، سر در گردشی ناگاه فروافتاده از بالشِ چرک‌مُرد و پاشنه‌ها چسبیده به هم. حجت خالق‌وند کنار همسرش معصومه سلیمان‌پناه آرمیده و این داستان به‌تمامی چیزی جز شرحِ خوابِ شبانگاه این دو نیست.

در هوای راکد و غلیظ اتاق‌خواب، میان بوی تند چرک و عرق دوروزه‌اش، در کورروشنای نوری ناچیز که از پس پرده‌های تترون به اتاق می‌ریزد، حجت خالق‌وند چنان آرام می‌نماید که مُرده‌ای هجده‌هزارساله. و اگر حرکت گاه‌به‌گاهِ مردمک‌ها یا لرزش مختصر انگشتی این سکون را در هم نشکند،

پیکر لُخت و لَخت او خود تمثالی است از خستگیِ انگار بی‌پایان ده ساعت و سی و یک دقیقه راندن سمند تصادفی‌اش، یک ساعت و سیزده دقیقه ایستادن بر درگاه چرب و سیاه لنت‌کوبی و بیست و نُه دقیقه حل کردن جدول‌های باطله در صف پمپ گاز.

به فاصله‌ای کم‌تر از یک دست، معصومه سلیمان‌پناه به پهلوی راست و رو به مردش آرام گرفته است. بازوان فربه را دورتادورِ بالش پهنش حلقه کرده، پای چپ را با نقطه‌های سیاه موی تازه‌جوانه‌زده و رد سفید یک زخم کهنه روی ساق، زیر پای راست خمانده و لب‌های باریک و بی‌رنگ را میان دندان‌های زرد گرفته.

نفس را به صدایی خفه از بینی بیرون می‌دهد و در هر دم چنان سینه را از هوا می‌انبارد که تق‌تقِ فنر فشرده‌ی تخت بلند شود و در همین حال، جایی در حاشیهٔ پرت ناخودآگاهش، اندوه ریزش نگران‌کننده‌ی موهای حالا خاکستری‌اش دارد با نگرانیِ دیرپای بیماریِ دخترش در هم می‌آمیزد.

به این شکل، در اتاق‌خواب حجت خالق‌وند و معصومه سلیمان‌پناه، هر چیز صورت عادی و معمول خود را دارد: بخاری پیچیده در فویل با دودکش طویل و پیچ‌درپیچش، میز آرایش زن با قوطی کوچک وازلین و گلوله‌های رنگ‌رنگ پنبه رویش، تصویر خندان مرد و زن با چهار فرزندشان بر دیوار و رایحه‌ی همیشگی برخاسته از تن‌شان.

 چنان که بی‌گمان اگر بیننده‌ای در کار می‌بود و دقایقی این خلوت تکرارشونده‌ی نوزده‌ساله را به تماشا می‌نشست، از سر کسالت و ملال بهانه‌ای می‌جست و اتاق را ترک می‌کرد. چه چیز در شمایلِ خواب شبانگاه زن و مردی میان‌سال چنان زیباست که انسان را میخ‌کوب کند؟ هیچ.

 

اگر به کتاب خون در رگ رویا نیست علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های کوتاه ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.