مسخ

رمان کوتاه «مسخ» نوشته‌ی فرانتس کافکا (نویسنده‌ی آلمانی زبان، از ۱۸۸۳ تا ۱۹۲۴) در پاییز ۱۹۱۲ نوشته و برای اولین بار در اکتبر ۱۹۱۵در شهر لایپزیگ آلمان به چاپ رسید. این رمان یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم است که در دانشکده‌ها و آموزشگاه‌های ادبیات سراسر جهان غرب تدریس می‌شود.

داستان «مسخ» در مورد فرد جوانی به نام «گرگور سامسا» است که یک روز صبح بعد از بیدار شدن از خوب در می‌یابد به حشره‌ای غول پیکر تبدیل شده است. این اتفاق که دلیل آن مشخص نیست و حتی در انتهای داستان نیز به آن اشاره نمی‌شود، موجب می‌شود زندگی او دگرگون شود. در حقیقت، این داستان نوعی بیگانگی با هنجارهای یک جامعه‌ی انسانی را نشان می‌دهد و شاید دلیل مسخ شدن گرگور فرار وی از واقعیت‌های حاکم بر جامعه باشد.

ولادیمیر ناباکوف (نویسنده‌ی روسی، از ۱۸۹۹ تا ۱۹۷۷) در مورد این داستان گفته‌است: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال‌پردازی حشره‌شناسانه بداند به او تبریک می‌گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته‌است. مترجم فرانسه نیز معتقد است که گرگور سامسا در واقع کنایه‌ای از خود شخصیت نویسنده (کافکا) است.

در ایران نیز این رمان برای اولین بار توسط صادق هدایت (از ۱۲۸۱ تا ۱۳۳۰) ترجمه و منتشر شد.

درباره‌ی مسخ

رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) نوشته‌ی فرانتس کافکا یکی از درخشان‌ترین و نمادین‌ترین آثار ادبیات مدرن است که نخستین‌بار در سال ۱۹۱۵ منتشر شد. این اثر، با شروعی شوکه‌کننده و غیرمنتظره، خواننده را بی‌درنگ وارد جهانی کابوس‌گونه و بی‌منطق می‌کند؛ جهانی که در آن، مرز میان انسان و حشره، واقعیت و وهم، و معنا و بی‌معنایی از هم فرو می‌پاشد. مسخ اثری است در ستایش تنهایی، بیگانگی، و زوال انسان در جامعه‌ای بی‌رحم و خانواده‌ای بی‌مهر.

قهرمان داستان، گرگور سامسا، کارمند ساده‌ای است که بار تأمین مالی خانواده را بر دوش می‌کشد. اما در همان سطر نخست رمان، درمی‌یابیم که او «یک روز صبح از خواب برخاست و دید که به حشره‌ای غول‌پیکر تبدیل شده است.» این جمله، نه تنها فضای رمان را مشخص می‌کند، بلکه به‌مثابه زنگ خطری برای خواننده است: ما وارد قلمرویی از ادبیات شده‌ایم که در آن قانون‌های واقعیت به چالش کشیده می‌شوند.

مسخ به‌ظاهر داستانی سوررئالیستی یا فانتزی است، اما در عمق خود اثری اجتماعی، روان‌شناختی و فلسفی است. کافکا با روایت این تغییر ظاهراً نامعقول، به نمایش فرآیند تدریجی بیگانگی انسان از خویش، از خانواده و از اجتماع می‌پردازد. گرگور، پیش از آنکه مسخ شود، نیز در زندگی روزمره‌اش احساس انسان‌بودن نمی‌کرد؛ او صرفاً ابزار تأمین معاش بود، بی‌لذت، بی‌قدرت، بی‌صدا.

پس از مسخ، گرگور به موجودی نامطلوب و مزاحم برای خانواده‌اش تبدیل می‌شود. پدر، مادر و خواهرش که تا پیش از این وابسته‌ی او بودند، حالا از حضورش شرم دارند و از او فاصله می‌گیرند. آن‌ها نه به دنبال یافتن راه درمان یا همدردی‌اند، بلکه به‌تدریج از او بیزار می‌شوند. این روند، نشانگر سقوط روابط انسانی است؛ سقوطی که در آن کارکرد اقتصادی فرد بر جایگاه عاطفی و انسانی‌اش غلبه دارد.

داستان، به‌نوعی بازتاب زندگی خود کافکاست؛ نویسنده‌ای که خود را بیگانه، منزوی و تحت فشار پدرسالارانه می‌دید. گرگور نیز، مانند کافکا، شخصیتی است مطیع، مسئول، اما محروم از عشق و آزادی. مسخ او شاید نمادی از احساس گناه، شکست، و ناتوانی باشد؛ حالتی که در آن انسان، دیگر حتی برای نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش قابل‌تحمل نیست.

زبان و ساختار مسخ نیز کاملاً در خدمت فضای داستان قرار دارد. نثر سرد، بی‌احساس و دقیق کافکا، خشکی و بی‌روحی جهان پیرامون گرگور را تشدید می‌کند. هیچ توضیحی دربارهٔ چرایی این دگردیسی داده نمی‌شود، و هیچ تلاشی برای یافتن منطق آن صورت نمی‌گیرد. این بی‌پاسخی، بخشی از خاصیت کافکایی اثر است: حقیقتی وجود ندارد، تنها رنج هست و رهاشدگی.

نکته‌ی تلخ در داستان آنجاست که مسخ فیزیکی گرگور در برابر مسخ روحی خانواده‌اش ناچیز جلوه می‌کند. پدر خانواده از نو قدرت می‌گیرد، خواهرش دگرگون می‌شود و حتی مادر، که در ابتدا نگران بود، به‌مرور بی‌تفاوت می‌شود. مسخ واقعی، در دل آدم‌هایی رخ می‌دهد که از مسئولیت انسانی شانه خالی می‌کنند و تنها به بازده و سود فکر می‌کنند.

فضای داستان، درون‌گرایانه و بسته است؛ اغلب صحنه‌ها در اتاقی تاریک یا راهروی خانه می‌گذرد. جهان بیرون بی‌معناست و ارتباط با آن قطع شده است. گرگور، که زمانی جهان بیرون را می‌شناخت، حالا به گوشه‌ای خزیده و زندگی‌اش را به تماشای دیوار و صدای درها تقلیل داده است. این انزوا، شکل نمادینی از زندگی مدرن را نشان می‌دهد: انسانِ منزوی، درون سلول خویش، دور از دیگران و بی‌صدا.

نقطه‌ی اوج داستان زمانی است که گرگور به‌کلی نادیده گرفته می‌شود، حتی توسط خواهرش که زمانی دل‌سوزش بود. دیگر هیچ تلاشی برای برقراری ارتباط یا همدردی وجود ندارد. و در نهایت، وقتی می‌میرد، خانواده با آسودگی از مرگش استقبال می‌کند و با خیالی راحت، برای آینده‌ای تازه برنامه‌ریزی می‌کنند. مرگ او، نه تراژدی، که رهایی تلقی می‌شود؛ برای خود و برای خانواده.

مسخ تنها داستانی درباره‌ی دگردیسی نیست؛ اثری است درباره‌ی پوچی، بیگانگی، مسئولیت، و هویت انسانی. کافکا با بی‌رحمی شاعرانه‌ای نشان می‌دهد که چگونه جامعه و خانواده، وقتی دیگر نفعی در وجود کسی نبینند، او را حذف می‌کنند. همین است که گرگور سامسا، یکی از دردناک‌ترین و انسانی‌ترین شخصیت‌های ادبیات قرن بیستم باقی مانده است.

رمان کوتاه مسخ از آن دست آثاری است که با وجود حجم کم، اثری ژرف و ماندگار بر ذهن و روان خواننده می‌گذارد. این اثر، هم‌زمان ساده و پیچیده است، وهم‌گونه و واقع‌گرا، شاعرانه و بی‌رحم. در جهانی که انسان بیش از هر زمان دیگری در تنهایی و اضطراب فرو رفته است، مسخ همچنان بازتابی تلخ اما ضروری از وضع بشر است.

داستان رمان مسخ

هنگامی که گرگور سامسا یک روز صبح از رویاهای ناراحت کننده از خواب بیدار می‌شود، خود را در حالی در رختخواب می‌یابد که به حشره‌ای غول پیکر تبدیل شده است. او به پشت دراز کشیده و در همین حال کمی سرش را بلند می‌کند و شکم قهوه‌ای خود که به بخش‌های قوسی سفت تقسیم شده است را می‌بیند. شکمش به شکلی در آمده بود که لحاف به سختی روی آن باقی‌ می‌ماند و دائم در حال لغزیدن بود.

کافکا با این افتتاحیه‌ی خیره کننده، عجیب و غریب و در عین حال به طرز شگفت انگیزی خنده‌دار، شاهکار خود، مسخ را آغاز می‌کند. در واقع، داستان  رمان مسخ داستان مرد جوانی است که یک شبه تبدیل به حشره‌ی غول‌پیکر سوسک‌مانندی شده و به همین دلیل موجب تنفر خانواده‌اش از وی می‌شود. برای این که بدانید چه بر سر گرگور سامسا می‌آید و چه اتفاقاتی بعد از مسخ شدن وی برایش رخ می‌دهند، حتماً باید رمان «مسخ» را مطالعه کنید.

بد نیست بدانید، رمان مسخ در وب‌سایت معتبر goodreads دارای امتیاز ۳.۸۴ با بیش از ۷۸۰ هزار رای و ۲۳ هزار مرور است.

بخشی از رمان مسخ

یک روز صبح، همین که گر‌گور سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشره‌‌ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی، به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلوی چشمش پیچ و تاب می‌خورد.

گرگور فکر کرد: «چه بر سرم آمده است؟» مع‌هذا در عالم خواب نبود. اتاقش، درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کم کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولی‌اش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونه‌های پارچه‌ گسترده بود. گرگور شاگر تاجری بود که مسافرت می‌کرد.

……………….

گرگور از جا در رفته بود. اختلال حواسش باعث شد که رویه احتیاط‌آمیز را از دست بدهد و فریاد زد: «ولی حضرت آقای معاون، الساعه در را باز می‌کنم! من کسالت مختصری داشتم، سرگیجه مانع می‌شد که بلند شوم. هنوز در رختخوابم اما حالم رو بهبودی است. یک دقیقه صبر کنید بلند می‌شوم. آن‌قدرها هم که تصور می‌کردم حالم خوب نشده. با وجود این، حالم خیلی بهتر است. چطور ناخوشی به این زودی آدم را از پا در می‌آورد. از خویشانم بپرسید دیشب حالم چندان بد نبود. اما چرا، دیشب هم علامت نقاهت حس می‌کردم»

 

اگر به رمان مسخ علاقه دارید بخش معرفی برترین آثار فرانتس کافکا در وب سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا می‌سازد