سال بلوا

کتاب «سال بلوا» نوشته‌ی عباس معروفی (نویسنده‌ی اهل تهران، متولد ۱۳۳۶)، در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۶۸ تا ۱۳۷۱ به رشته تحریر در آمده است. نویسنده در این کتاب همانند کتاب‌های دیگرش به روشی استادانه به ترکیب مفاهیم اساطیری با دنیای امروز می‌پردازد.

ماجرهای این کتاب مربوط به دوران جنگ جهان دوم بوده و در طی هفت شب اتفاق افتاده و از دید زنی به نام «نوش‌آفرین» و هم‌چنین به صورت سوم شخص (از نگاه نویسنده) روایت می‌شوند. در حقیقت سال بلوا به روایت خاطرات نوش‌آفرین می‌پردازد.

داستان کتاب سال بلوا

«نوش‌آفرین نیلوفری» دختر یک سرهنگ است که برای ساختن آینده‌ی دخترش به شهر «سنگسر» آمده است. اما نوش‌آفرین که هفده ساله است در کوچه عاشق مرد کوزه‌گری به نام  «حسینا» می‌شود. در این بین، دکتری مشهور و خوش‌نام به نام «معصوم» نیز به خواستگاری نوش‌آفرین آمده و نوش‌آفرین بین دوراهی عشق و شهرت قرار می‌گیرد. همه‌ی این اتفاقات موجب می‌شود زندگی آن‌ها از روال عادی خارج شده و در مسیر جدیدی قرار بگیرد.

برای این که بدانید چه بر سر نوش‌آفرین و عشق و تردید وی خواهد آمد، حتماً باید کتاب سال بلوا را مطالعه کنید.

عناصر اصلی داستان سال بلوا

عباس معروفی در رمان سال بلوا به خوبی شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم بر ایران در دوران جنگ جهانی دوم را به تصویر کشیده و در این بین به مواردی مانند زن‌ستیزی، قدرت‌طلبی و عشق ممنوعه نیز می‌پردازد. نویسنده چنان در این امر مهارت دارد که به روشی بسیار ماهرانه و بدون خسته کردن خواننده تمام این مفاهیم را در کنار هم قرار داده و در قالب داستانی جذاب و خواندنی به وی هدیه می‌کند.

عباس معروفی به دلیل نقش محوری یک زن در این داستان و ماجراهای مرتبط با آن، کتاب را ضمن احترام به سیمین دانشور و سیمین بهبهانی (دو نویسنده زن مشهور معاصر) به مادرش پیشکش کرده است.

در پشت جلد این کتاب آمده است

گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ.

کتاب «سال بلوا» در وب‌سایت معتبر goodreads دارای امتیاز ۳.۹۵ با بیش از ۵۷۰۰ رای و ۶۴۰ نقد و نظر است. هم‌چنین این کتاب چندین بار در ایران و به وسیله‌ی انتشارات ققنوس و گردون به چاپ رسیده است.

بخش‌هایی از کتاب سال بلوا

قرار بود کسی را دار بزنند. کسی را که در جنگ شکست خورده بود. من نمی‌دانستم آن شخص کیست. سر شب که دیدم معصوم خانه نیست به خانه همسایه، رقیه دلال و نازو سرک کشیدم. سه مرد پیش آن‌ها بودند. رقیه دلال نازو را مجبور کرد با پیرمردی که آن جا بود بخوابد. معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمی‌دانستم چرا. من موقع عروسی‌ام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند.

یادم می‌آید وقتی ازدواج کردم آن‌قدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم. قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیم‌بافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغل‌های مختلفی دست زده بود. بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود.

وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزه‌گری بود. آن روز حسینا در حجره‌اش مرا بوسید. حسینا در حجره‌اش مجسمه‌ای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل می‌گردد. او می‌دانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده.

من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را می‌خواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم. مادرم نپذیرفت. مادرم نمی‌دانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد داده‌ام. خدا خدا می‌کردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن می‌داند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است.

زن‌ ها را باید روی صفر نگه داشت، یکی بدهی، دومی را هم می‌ خواهند.

سال‌‌ها بعد فهمیدم که مردها همه‌‌شان بچه‌ اند، اما بعضی‌ ها ادای آدم بزرگ‌‌ها را درمی‌‌آورند و نمی‌‌شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می‌ گویند.

عمرباخته‌ها، عاشق عمر دیگران می شوند.

تقدیر، اسب رم کرده ای است که نمی شود بهش دهنه زد.

وقتی آدم دورخیز کند که بلند بپرد، اما نتواند و در همان پشت و پسله بماند، دیگر چی واسه آدم می‌ماند؟

 

چنانچه به سایر کتاب‌های این نویسنده علاقه دارید می‌توانید از طریق این لینک با آن‌ها آشنا شوید.