شهری چون بهشت

«شهری چون بهشت» اثری است از سیمین دانشور (نویسنده‌ی اهل شیراز، از ۱۳۰۰ تا ۱۳۹۰) که در سال ۱۳۴۰ منتشر شده است. این کتاب شامل ۱۰ داستان کوتاه از این نویسنده است.

درباره‌ی شهری چون بهشت

شهری چون بهشت دومین مجموعه داستان دانشور با فاصله‌ای ۱۳ ساله نسبت به کتاب اول، یعنی آتش خاموش، در دی ماه ۱۳۴۰ منتشر شد. این مجموعه شامل ده داستان است.

در دوره‌ای که بسیاری از نویسندگان ایرانی نوشتن از نظرگاه کودکان را امتحان می‌کنند (و از آن جمله‌اند میرصادقی، تنکابنی، قریب، پاینده، پرویزی، بابامقدم، آل احمد و گلستان)، دانشور نیز تلاش می‌کند از دید قهرمانان نوجوانش بنویسد. شکست در عشق و زندگی و در عین حال تسلیم ناامیدی نشدن از مضامین عمده داستان‌های این مجموعه است. دنیای ذهنی و عینی زنان، شوربختی‌ها و امیدهایشان در هر ده داستان مجموعه حضور دارد.

هوشنگ گلشیری معتقد است دانشور از کتاب قبلی تا این کتاب راه درازی را طی کرده و به قدرت نسبی رسیده‌است. او به تأثیر نویسندگانی چون فاکنر، همینگوی و چخوف در برخی داستان‌های این مجموعه اشاره می‌کند.

کتاب شهری چون بهشت در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۳ با بیش از ۳۳۹ رای و ۲۷ نقد و نظر است.

فهرست داستان‌های شهری چون بهشت

کتاب شهری چون بهشت شامل داستان‌های زیر است:

  • شهری چون بهشت:مهرانگیز کنیز سیاه پوست خانه علی است که برای او از سرنوشتش می گوید و علی عاشق دختر خاله اش نیر است.
  • عید ایرانی ها: یک خانواده آمریکایی ساکن ایران عاشق حاجی فیروز شده‌اند و می‌خواهند کاری برای او بکنند.
  • سرگذشت کوچه: زن بی سوادی با همه خوب و بد شوهرش ساخته و حالا که شوهرش پزشک شده و به سر و سامان رسیده سراغ دختر جوان دیگری رفته است.
  • بی‌بی شهربانو: زن کوری با دختر و پسرش به زیارت حضرت شهربانو رفته تا مرادش را از او بگیرد.
  • زایمان: اکرم جزء معدود ماماهای شهر است و در دوران حکومت نظامی به کمک مردم می پردازد.
  • مدل: لیلی محصل مدرسه هنر است ولی همکلاسی پسرش عاشق او شده و باعث دردسرش گشته است.
  • یک زن با مردها: مادر و خواهر دکتری برای دیدار پسر و عروسشان به رشت می‌روند ولی به دلایلی زود به مسافرت خود خاتمه می‌دهند.
  • در بازار وکیل: مرمر دختر اربابش را برای گردش به بازار وکیل آورده ولی از او غافل می شود.
  • مردی که برنگشت: محترم با دو پسر کوچک چشم به راه بازگشت شوهرش از سر کار است ولی اثری از مردش نیست.
  • صورتخانه: مهدی بازیگری است که سال ها نقش سیاه را در تئاتر بر عهده دارد .

بخش‌هایی از شهری چون بهشت

من عشق را مثل تو رمانتیک ندیده ام. من عشق را به بند ناف آویزان دیده ام. حتی عشق را بخیه زده ام. عشق را دیده ام در حال خون ریزی که هر چه ارگتین بزنی خون بند نیاد. عشق را دیده ام در ترس، ترس از پدر و مادر، ترس از زن و بچه، ترس از آبستنی. عشق را دیده ام در سقط جنین. عشق را دیده ام در چاقو که به سفیده ران خورده. آن هم برای یک لنگه ابروی همدم دندان طلا.

…………………

دختر به خواندن ادامه داد و سیاه احساس کرد که به زور می خواند. شاید هم حالش باز به هم خورده بود. سیاه مشغول خوردن شد. دختر آوازش را ناتمام گذاشت. مثل کسی که تازه به صرافت افتاده باشد از جوجی خان پرسید: «نکنه پدر و مادرتون رو بیدار کنم؟» دختر باز خندید. چشم هایش را خمار کرد، به جوجی خان دوخت. یک تکه از ران مرغ با چنگال جدا کرد، به طرف جوجی خان خم شد. جوجی خان دهان باز نکرد، چنگال را با دست گرفت و گفت متشکرم. دختر در بشقاب خودش کند و کاو کرد. جناق مرغ را جست. به طرف جوجی خان گرفت و گفت: «جناق بشکنیم؟» «سرچی؟» «سر بوسه.»

………………

ای خدا این دنیای تو چه قدر پر است از دختر کوچولوهای ترسیده‌ی بی‌کس و جوجههایی که زیر دست و پای بزرگ‌ترها له می‌شوند.

…………………….

هرشب مهرانگیز که دختری سیاه بود میامد و در اتاق بچه ها می خوابید. در اتاق پنجدری بزرگی رخت خوابها را جفت هم می انداختند و علی و دو خواهرش بعد از این که اتاق را از گرد و غبار بازی‌های خود می انباشتند در رختخوابها می خوابیدند. آخرین و کهنه ترین آنها مال مهرانگیز بود. چراغ را . خواهر بزرگتر پائین می کشید تا مهرانگیز بیاید. مهرانگیز در آشپزخانه مقابل اتاق پنجدری ظرف می شست.

علی صدای بهم خوردن ظرفها و چلپ و چلپ آب را می شنید و بعد که مهرانگیز چراغ آشپزخانه را خاموش می کرد على از شادی آمدنش در رختخواب قوز می کرد و صورتش را به بالش می فشرد. مهرانگیز با یک فوت چراغ را خاموش می کرد و در رختخواب دراز می کشید. آنقدر آهسته، که اگر علی به انتظار او بیدار نمی ماند هرگز متوجه آمدنش نمی شد.

بعد علی مهرانگیز را صدا می زد و التماس می کرد که قصه بگوید. و هرشب همان قصه ها تکرار می شد. قصه های مهرانگیز و مادرش و دده های دیگر: مادر مهرانگیز بچه بوده و لخته و عور کنار شط با بچه های سیاه دیگر بازی می کرده است که یک مرد نکره با چفیه و عگال از کجاوه پائین می آید و داد می زند: «تعالی, تعال.» و

فقط مادر مهرانگیز که خیلی بچه بوده به طرف . او می دود. مرد نکره چند تا تقل بادام درشت در مشت مادره. می گذارد و بغلش می زند و می گذاردش توی کجاوه. مادر مهرانگیز که خیلی بچه بوده گریه و زاری می کند و دست و پا می زند. دستی جلو دهنش را محکم می گیرد.

مادر مهرانگیز دست را گاز می گیرد. دست محکم می زند توی دهن مادر مهرانگیز .که خون می آید، بعد بسکه گریه می کند خسته می شود و خوابش می برد. بیدار که می شود خود را در یک جهازا می بیند. لدمادرش بوده. په پدرش. اما آدم سیاه از زن و مرد و بچه فراوان بوده. باز گریه. گریه. گریه. که یک زن سیاه.

 

اگر به کتاب شهری چون بهشت علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار سیمین دانشور در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده‌ی شهیر نیز آشنا شوید.