«گلبرگی از دریا» اثری است از ایزابل آلنده (نویسندهی زادهی کشور پرو و با تابعیت کشور شیلی و پرخوانندهترین نویسندهی زن اسپانیاییزبان در دنیا، متولد ۱۹۴۲) که در سال ۲۰۱۹ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای مرتبط با جنگ داخلی اسپانیا، تحولات شیلی و اکوادور میپردازد.
دربارهی گلبرگی از دریا
گلبرگی از دریا ابتدا در اسپانیا از طریق انتشارات پلاسا ای خانس و سپس در آمریکا از طریق انتشارات وینتج اسپانیول چاپ شد.این رمان بر مبنای داستانی واقعی استو ماجراهای آن در دوران جنگ داخلی اسپانیا، تحولات شیلی و نیز بخشهایی از آن هم در اکوادور اتفاق میافتد، بهطوری که شخصیتهای اصلی آن، ویکتور و روزر، دائماً شاهد مبارزهی میان آزادی و سرکوب هستن.
رمان گلبرگی از دریا در فاصلهی یکساله از آوریل ۲۰۱۹ تا آوریل ۲۰۲۰ محبوبترین رمان اسپانیاییزبان شناخته شد.
از نکات شایانتوجه کتاب گلبرگی از دریا میتوان به داستانگویی پرکشش، شخصیتپردازی عمیق و چندبعدی، حضور شخصیتهای تاریخی متعدد همچون پابلو نرودا و سالوادور آلنده و نیز توجه ویژه به مضمون عشق اشاره کرد.
کتاب گلبرگی از دریا در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۶ با بیش از ۷۲ هزار رای و بیش از ۸ هزار نقد و نظر است.
داستان گلبرگی از دریا
داستان در دوران جنگ داخلی اسپانیا در بارسلونا آغاز میشود. ویکتور دالمائو تحصیلات پزشکی خود در دانشگاه را رها کرده تا به ارتش جمهوریخواهان کمک کند. برادرش گیلم نیز سرباز ارتش جمهوریخواه است و در برابر نیروهای فاشیست ژنرال فرانکو میجنگد، اما در نبرد اِبرو کشته میشود.
ویکتور از دوست باسکیاش آیتور ایبارا درخواست کمک میکند تا مادرش و همسرِ گیلم، یعنی روزر، را از مرز رد کند و به فرانسه برساند، چراکه پیروزی نیروهای فرانکو لحظهبهلحظه مسجلتر میشود. ویکتور پس از سختیهای فراوان در فرانسه روزر را پیدا میکند و خبردار میشوند که کشتی وینیپگ، که توسط پابلو نرودای شاعر اجاره شدهاست، قصد دارد چندین پناهندهی اسپانیایی را به شیلی ببرد.
ویکتور و روزر که به شدت نیازمند این فرصت هستند از روی ناچاری با هم ازدواج میکنند تا مشمول شرایط شوند. آنها این سفر بلند را آغاز میکنند، اما سفر به کشور جدید پایان مشکلاتشان نیست و آنجا هم باز شاهد جنگ میان آزادی و سرکوب هستند، نبردی که گویا تمامی ندارد.
بخشی از گلبرگی از دریا
«من هم همینطور. میتونم ببوسمت؟»
«نه.»
در غارهای تروئل، ویکتور دانش پزشکی و اعصاب پولادینی به دست آورد که هیچ دانشگاهی نمیتوانست در اختیارش بگذارد. یاد گرفت که میتوان تقریباً به همهچیز عادت کرد: خون (خون زیاد!)، جراحی بدون بیهوشی، بوی قانقاریا، کثافت، خیل بیانتهای سربازان مجروح و گاهی هم زنان و کودکان، خستگی بلندمدتی که ارادهی آدم را سست میکند و بدتر از همه، این احساس فرساینده که شاید تمام فداکاریات بیهوده باشد.
همانجا هنگام بیرون کشیدن مردهها و مجروحان از زیر آوار بمباران بود که دیواری بدموقع فروریخت و پای چپش را له کرد.
پزشکی انگلیسی از تیپ بینالمللی او را معاینه کرد. هرکس دیگر بود فوراً حکم قطع پایش را میداد، اما مرد انگلیسی تازه شیفتش را شروع کرده بود و پس از چند ساعت استراحت سرحال بود. چیزی را پیش پرستار بلغور کرد و آماده شد استخوانهای شکسته را جا بیندازد. «عجب شانسی داری، پسرجون. تدارکات صلیبسرخ همین دیروز رسید و حالا میتونیم بخوابونیمت.» پرستار این را گفت و ماسک اتر را روی صورت ویکتور گذاشت.
ویکتور معتقد بود این سانحه به این دلیل رخ داده که آیتور ایبارا و ستارهی شانسش کنار او نبودند تا ازش مراقبت کنند. خودِ آیتور او را به قطاری رساند تا با دهها مجروح دیگر به والنسیا اعزام شود. پای ویکتور را با آتل خشک ثابت کردند، چون به خاطر جراحت پا امکان گچ گرفتن نبود. در پتویی پیچیده شده بود، از سرما و تب میلرزید و هر تکانِ قطار عذابش میداد.
با این حال، شکرگزار بود که وضعش بهتر از خیلی از کسانی است که کنارش کف واگن خوابیدهاند. آیتور آخرین سیگارهایش را بههمراه کمی مورفین به ویکتور داد و از او قول گرفت مورفین را فقط در شرایط واقعاً حاد استفاده کند، چون دیگر گیرش نمیآید. در بیمارستان والنسیا، هرکس او را میدید کار خوب پزشک انگلیسی را میستود. به او گفتند اگر عوارض خاصی پیش نیاید، پایش مثل روز اول خوب خواهد شد و فقط کمی کوتاهتر از پای دیگرش میماند.
وقتی زخمهایش کمی خشک شدند و توانست با چوب زیربغل سرپا بایستد، پایش را گچ گرفتند و او را به بارسلونا فرستادند. او در خانهی والدینش ماند و هر روز و هر روز با پدرش شطرنج بازی کرد تا اینکه آنقدر خوب شد که بتواند بدون کمک راه برود. آنگاه در بیمارستانی محلی مشغول شد و به وضع غیرنظامیان رسیدگی میکرد. این کار برای او مثل تعطیلات بود چون در مقایسه با آنچه در جبههی جنگ تجربه کرده بود، این بیمارستان مثل بهشتی تمیز و راحت بود.
تا بهار سال بعد در همان بیمارستان ماند و بعد او را به سنت اندرو در مانرسا فرستادند. ویکتور با مادر و پدرش و روزر بروگرا خداحافظی کرد. روزر دانشجوی موسیقی بود که خانوادهی دالمائو او را در خانهی خود اسکان داده بودند. در دوران نقاهت ویکتور، روزر برایش مثل یکی از اعضای خانواده شده بود. حضور این دختر موقر و دوستداشتنی، که ساعتهای طولانی به تمرین پیانو میپرداخت، باعث شده بود مارسل لوئیس و کارمه پس از رفتن بچههایشان دیگر تنها نباشند.
برای آشنایی با دیگر آثار نویسندهی گلبرگی از دریا، بخش معرفی آثار ایزابل آلنده در وبسایت هر روز یک کتاب را ببینید.
1 تیر 1401
گلبرگی از دریا
«گلبرگی از دریا» اثری است از ایزابل آلنده (نویسندهی زادهی کشور پرو و با تابعیت کشور شیلی و پرخوانندهترین نویسندهی زن اسپانیاییزبان در دنیا، متولد ۱۹۴۲) که در سال ۲۰۱۹ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای مرتبط با جنگ داخلی اسپانیا، تحولات شیلی و اکوادور میپردازد.
دربارهی گلبرگی از دریا
گلبرگی از دریا ابتدا در اسپانیا از طریق انتشارات پلاسا ای خانس و سپس در آمریکا از طریق انتشارات وینتج اسپانیول چاپ شد.این رمان بر مبنای داستانی واقعی استو ماجراهای آن در دوران جنگ داخلی اسپانیا، تحولات شیلی و نیز بخشهایی از آن هم در اکوادور اتفاق میافتد، بهطوری که شخصیتهای اصلی آن، ویکتور و روزر، دائماً شاهد مبارزهی میان آزادی و سرکوب هستن.
رمان گلبرگی از دریا در فاصلهی یکساله از آوریل ۲۰۱۹ تا آوریل ۲۰۲۰ محبوبترین رمان اسپانیاییزبان شناخته شد.
از نکات شایانتوجه کتاب گلبرگی از دریا میتوان به داستانگویی پرکشش، شخصیتپردازی عمیق و چندبعدی، حضور شخصیتهای تاریخی متعدد همچون پابلو نرودا و سالوادور آلنده و نیز توجه ویژه به مضمون عشق اشاره کرد.
کتاب گلبرگی از دریا در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۶ با بیش از ۷۲ هزار رای و بیش از ۸ هزار نقد و نظر است.
داستان گلبرگی از دریا
داستان در دوران جنگ داخلی اسپانیا در بارسلونا آغاز میشود. ویکتور دالمائو تحصیلات پزشکی خود در دانشگاه را رها کرده تا به ارتش جمهوریخواهان کمک کند. برادرش گیلم نیز سرباز ارتش جمهوریخواه است و در برابر نیروهای فاشیست ژنرال فرانکو میجنگد، اما در نبرد اِبرو کشته میشود.
ویکتور از دوست باسکیاش آیتور ایبارا درخواست کمک میکند تا مادرش و همسرِ گیلم، یعنی روزر، را از مرز رد کند و به فرانسه برساند، چراکه پیروزی نیروهای فرانکو لحظهبهلحظه مسجلتر میشود. ویکتور پس از سختیهای فراوان در فرانسه روزر را پیدا میکند و خبردار میشوند که کشتی وینیپگ، که توسط پابلو نرودای شاعر اجاره شدهاست، قصد دارد چندین پناهندهی اسپانیایی را به شیلی ببرد.
ویکتور و روزر که به شدت نیازمند این فرصت هستند از روی ناچاری با هم ازدواج میکنند تا مشمول شرایط شوند. آنها این سفر بلند را آغاز میکنند، اما سفر به کشور جدید پایان مشکلاتشان نیست و آنجا هم باز شاهد جنگ میان آزادی و سرکوب هستند، نبردی که گویا تمامی ندارد.
بخشی از گلبرگی از دریا
«من هم همینطور. میتونم ببوسمت؟»
«نه.»
در غارهای تروئل، ویکتور دانش پزشکی و اعصاب پولادینی به دست آورد که هیچ دانشگاهی نمیتوانست در اختیارش بگذارد. یاد گرفت که میتوان تقریباً به همهچیز عادت کرد: خون (خون زیاد!)، جراحی بدون بیهوشی، بوی قانقاریا، کثافت، خیل بیانتهای سربازان مجروح و گاهی هم زنان و کودکان، خستگی بلندمدتی که ارادهی آدم را سست میکند و بدتر از همه، این احساس فرساینده که شاید تمام فداکاریات بیهوده باشد.
همانجا هنگام بیرون کشیدن مردهها و مجروحان از زیر آوار بمباران بود که دیواری بدموقع فروریخت و پای چپش را له کرد.
پزشکی انگلیسی از تیپ بینالمللی او را معاینه کرد. هرکس دیگر بود فوراً حکم قطع پایش را میداد، اما مرد انگلیسی تازه شیفتش را شروع کرده بود و پس از چند ساعت استراحت سرحال بود. چیزی را پیش پرستار بلغور کرد و آماده شد استخوانهای شکسته را جا بیندازد. «عجب شانسی داری، پسرجون. تدارکات صلیبسرخ همین دیروز رسید و حالا میتونیم بخوابونیمت.» پرستار این را گفت و ماسک اتر را روی صورت ویکتور گذاشت.
ویکتور معتقد بود این سانحه به این دلیل رخ داده که آیتور ایبارا و ستارهی شانسش کنار او نبودند تا ازش مراقبت کنند. خودِ آیتور او را به قطاری رساند تا با دهها مجروح دیگر به والنسیا اعزام شود. پای ویکتور را با آتل خشک ثابت کردند، چون به خاطر جراحت پا امکان گچ گرفتن نبود. در پتویی پیچیده شده بود، از سرما و تب میلرزید و هر تکانِ قطار عذابش میداد.
با این حال، شکرگزار بود که وضعش بهتر از خیلی از کسانی است که کنارش کف واگن خوابیدهاند. آیتور آخرین سیگارهایش را بههمراه کمی مورفین به ویکتور داد و از او قول گرفت مورفین را فقط در شرایط واقعاً حاد استفاده کند، چون دیگر گیرش نمیآید. در بیمارستان والنسیا، هرکس او را میدید کار خوب پزشک انگلیسی را میستود. به او گفتند اگر عوارض خاصی پیش نیاید، پایش مثل روز اول خوب خواهد شد و فقط کمی کوتاهتر از پای دیگرش میماند.
وقتی زخمهایش کمی خشک شدند و توانست با چوب زیربغل سرپا بایستد، پایش را گچ گرفتند و او را به بارسلونا فرستادند. او در خانهی والدینش ماند و هر روز و هر روز با پدرش شطرنج بازی کرد تا اینکه آنقدر خوب شد که بتواند بدون کمک راه برود. آنگاه در بیمارستانی محلی مشغول شد و به وضع غیرنظامیان رسیدگی میکرد. این کار برای او مثل تعطیلات بود چون در مقایسه با آنچه در جبههی جنگ تجربه کرده بود، این بیمارستان مثل بهشتی تمیز و راحت بود.
تا بهار سال بعد در همان بیمارستان ماند و بعد او را به سنت اندرو در مانرسا فرستادند. ویکتور با مادر و پدرش و روزر بروگرا خداحافظی کرد. روزر دانشجوی موسیقی بود که خانوادهی دالمائو او را در خانهی خود اسکان داده بودند. در دوران نقاهت ویکتور، روزر برایش مثل یکی از اعضای خانواده شده بود. حضور این دختر موقر و دوستداشتنی، که ساعتهای طولانی به تمرین پیانو میپرداخت، باعث شده بود مارسل لوئیس و کارمه پس از رفتن بچههایشان دیگر تنها نباشند.
برای آشنایی با دیگر آثار نویسندهی گلبرگی از دریا، بخش معرفی آثار ایزابل آلنده در وبسایت هر روز یک کتاب را ببینید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، ایزابل آلنده، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب